آرزوهای بزرگ ترجمهی معمول و عرفی از کتاب مشهور چارلز دیکنز به نام Great Expectations است؛ عبارتی که بیشتر به معنای توقعات بزرگ یا انتظارات بزرگ است. این اثر که در ابتدا به صورت پاورقی در هفتهنامهها به چاپ میرسید، در سال ۱۸۶۱ میلادی به صورت یک رمان منسجم منتشر شد. رمان آرزوهای بزرگ از نظر فرمی به صورت خودزندگینامهنوشت (اتوبیوگرافی) نگاشته شده است. ماجرای داستان درمورد کودکی یتیم به نام پیپ است که در کلبهای محقر از قشر فرودست جامعهی بریتانیا زندگی میکند و بنا به اتفاقاتی به لندن کوچ میکند و در دستهی اشرافزادگان و نجیبزادگان باید خود را با زندگی جدیدش مطابقت دهد. از نکات جالب این داستان، خط تغییر محتوایی است؛ به این معنا که پیپ از فرش به عرش میرود و سپس دوباره از عرش به فرش بازمیگردد. نکتهای که نقدی به مدل نظام سرمایهداری قرن نوزدهم است. دیوید لین، اقتباسی سینمایی از روی این رمان ساخته است که به موفقیتهای زیادی دست یافته است. در مطلب حاضر میخواهیم جملاتی جذاب و قسمتهایی درخور از این کتاب را با همدیگر مرور کنیم. لازم به ذکر است، اغلب قسمتهایی که در اینجا برای شما آماده کردهایم، از بخشهای شروع هر فصل انتخاب شدهاند.
از فرش تا عرشِ آرزوهای بزرگ
خواهرم خانم جوگارجری، بیست سال از من بزرگتر بود و در حقیقت او مرا بزرگ کرده بود. البته خواهرم خوشگل نبود. قد بلندی داشت و لاغر و استخوانی بود. چشمها و موهایش مشکی و صورتش سرخ و سفید بود. همیشه هم یک پیشبند زیر تنش بود که البته این را به حساب خوبی خودش و بدی شوهرش میگذاشت. اما من نمیدانستم که چرا اصلاً آن را میپوشید؟! شوهرش «جو» مردی دوستداشتنی و خوشاخلاق بود. در ضمن موهای بور شقیقههایش وزوزی بود و چشمهای آبی کمرنگی داشت. دکان آهنگریاش هم چسبیده به خانه بود. وقتی من از قبرستان کلیسا به خانه رسیدم دکان بسته بود و جو تنها توی آشپزخانه نشسته بود. ما هر دو غمخوار همدیگر بودیم…
آن روز صبح هوا سرد و نمناک بود، طوریکه هر قدر تند میدویدم پاهایم گرم نمیشد. راهی را که به توپخانهی قدیمی میخورد بلد بودم، چون روز یکشنبه با جو به آنجا رفته بودم؛ اما در آن مه غلیظ راه را گم کردم و یککم بیشتر به طرف راست رفتم. برای همین هم مجبور شدم از کنار رودخانه برگردم. کمی بعد، از نهری که میدانستم نزدیک توپخانه است رد شدم و از تپهی کوچکی بالا رفتم. اما یک دفعه مردی را پیش رویم دیدم که پشت به من نشسته بود. مرد خواب بود و سرش روی سینهاش لق میخورد. فکر کردم اگر با صبحانهای که برایش آوردهام غافلگیرش کنم بیشتر خوشحال میشود. این بود که یواشکی جلو رفتم و دستم را گذاشتم روی شانهاش. مرد فوری از جا پرید، اما دیدم او مردی که قبلا دیدهام نیست، بلکه کس دیگری است!
بالاخره موقع ناهار شد، اما من هنوز نگران بودم. مهمانها آمدند و من در را به رویشان باز کردم. دایی آخر از همه آمد. او تاجر غله و مرد ثورتمندی بود و در شهری نزدیک آنجا زندگی میکرد. او در حقیقت دایی جو گارجری بود اما خواهرم او را دایی خودش میدانست. دایی، مردی چاق و بیحال با دهانی مثل دهان ماهیها بود. وقتی وارد خانه شد مثل هر سال کریسمس، دو بطری نوشیدنی به خواهرم هدیه کرد و خواهرم مثل همیشه گفت: «آه دایی واقعا خجالتمان دادید.»
خانم هاویشام زن ثروتمند و عجیبی بود و در شهر نزدیک روستای ما زندگی میکرد. خانهی بزرگ و غمانگیزی داشت و با کسی رفت و آمد هم نمیکرد. وقتی دایی که مستاجرش بود رفته بود تا اجارهاش را بدهد، از او پرسیده بود که پسری را سراغ دارد که بیاید به خانهاش و با دختری که آنجاست بازی کند؟ دایی هم فوری به یاد من افتاده بود. بعد، از ترس اینکه مبادا دیر بشود و من یک چنین فرصتی را از دست بدهم آمده بود تا شبانه مرا به خانهاش ببرد و صبح اول وقت با هم برویم پیش خانم هاویشام…
دفعهی بعد که به خانهی خانم هاویشام رفتم، چند نفر از فامیلهای او هم آنجا بودند. فامیلهای خانم هاویشام همگی پایین منتظر بودند تا با او ملاقات کنند، اما معلوم بود که از من زیاد خوششان نیامده است؛ مخصوصا وقتی استلا آمد و پیش از بقیه، مرا بالا برد. به همین دلیل خیلی دستپاچه بودم. وقتی در راهرو میرفتیم، ناگهان استلا ایستاد. بعد برگشت و از من پرسید: «خب بگو ببینم من خوشگلم؟»
گفتم: «بله.»
+ بدزبانم؟
-نه مثل دفعهی قبل.
استلا چک محکمی توی گوشم زد و گفت: «خب حالا چی نرهغول بدترکیب؟ حالا راجع به من چی فکر میکنی؟»
روز بعد جو بهترین لباسش را پوشید و با هم به طرف خانهی خانم هاویشام راه افتادیم. خواهرم از اینکه خانم هاویشام او را دعوت نکرده بود خیلی عصبانی بود. برای همین هم تا خانهی دایی همراهمان آمد تا در آنجا منتظر بماند. اینبار هم مثل همیشه استلا در را به رویمان باز کرد و بدون اینکه بهمان محل بگذارد ما را به اتاق خانم هاویشام برد. خانم هاویشام پشت میز آرایشش نشسته بود و وقتی ما وارد شدیم، رویش را برگرداند و گفت: «آه، پس شوهرخواهر این پسر شما هستید! فکر نمیکردم جوی عزیز اینجوری باشد. چون با موهای ژولیدهاش مثل پرندهای غریب، ساکت و صامت ایستاده و دهانش را باز نگه داشته بود طوریکه انگار میخواست یک کرم بگیرد!!!»
از عرش به فرش آرزوهای بزرگ
صبح روز دوشنبه نامهای از بیدی به دستم رسید که در آن نوشته بود جو روز سهشنبه، یعنی روز بعد به دیدنم میآید. از این خبر نه تنها خوشحال نشدم، بلکه به این خاطر که با جو تناسب نداشتم، به قدری مضطرب و خجالتزده شدم که حاضر بودم به هر قیمتی شده او را از آنجا دور نگه دارم. البته خوبیاش این بود که او به مهمانسرای بارنارد میآمد و نه به همراسمیت. به همین دلیل خوشبختانه درامل او را نمیدید. با اینحال ولخرجیهای زیادی برای تزئین آن خانه کرده بودم تا شیک و مجلل به نظر برسد و اصلا فکر نمیکردم روزی جو به آنجا پا بگذارد.
روز بعد به سرپرستم در مهمانسرا گفتم که ارلیک آدم درستی نیست و فکر نمیکنم برای دربانی خانم هاویشام مناسب باشد. سرپرستم خوشحال شد و گفت: «البته که آدم درستی نیست، چون کسی که شغل افراد مورد اعتماد را به دست میآورد، آدم درستی نیست!»
متاسفانه عادت من به ولخرجی باعث شده بود که هربرت که طبعی ساده داشت بدهکاریهای زیادی را بالا بیاورد، بدهکاریهایی که از پرداخت آنها عاجز بود. به همین خاطر، نه تنها زندگی سادهاش تباه شده بود، بلکه آرامش روحیاش هم به هم خورده بود و همیشه مشوش و پشیمان بود. مدتی بعد حتی من و هربرت به پیشنهاد استارتاپ عضو باشگاهی شدیم که کارشان این بود که هر دو هفته یکبار جایی جمع میشدند و شام پرخرجی میخوردند و بدمستی میکردند!
نامهی خانم هاویشام را به عنوان مجوز دیدار دوباره با او در جیب گذاشتم و به خانهاش رفتم. خانم هاویشام در اتاق خودش نبود بلکه در اتاق بزرگی که میز درازی داشت جلوی بخاری دیواری نشسته بود. طبق معمول وارد اتاقش شدم و به کنار بخاری تکیه دادم تا اگر سرش را بلند کرد مرا ببیند. با اینکه او قبلا به عمد دل مرا سوزانده بود، در آن حالت به خاطر تنهاییاش دلم به حالش سوخت.
وکیل خواسته دختر بچهای را برای او پیدا کند تا او را به فرزندی بپذیرد. فرض کنید وکیل در محیطی کثیف زندگی کرده و دیده که بچههای زیادی به دنیا میآیند تا کمکم بزرگ شوند و روزی به زندان بروند و شلاق بخورند و به سن اعدام که رسیدند، اعدام شوند. فرض کنید شوهر زن متهم به قتل، فکر میکرده دخترش مرده. فرض کنید وکیل مدافع به زن گفته در صورتی تمام تلاشش را برای تبرئهی زن خواهد کرد که او از بچهاش جدا شود و بچه را به دست او بسپارد. مگر اینکه آوردن بچه به دادگاه برای تبرئهی او لازم باشد. فرض کنید وکیل مدافع به زن گفته اگر نجات پیدا کردی بچه هم نچات پیدا میکند و اگر از بین رفتی باز هم بچه نجات پیدا میکند. فرض کنید این کار انجام شده و زن هم تبرئه شده ولی بعد از آزادی از ترس زندگی در این دنیا، بار دیگر به خانهی وکیلش پناه برده و وکیل مدافع، طبع سرکش او را مهار کرده باشد. فرض کنید دختر زن، بزرگ شده و به خاطر پول با کسی ازدواج کرده باشد. فرض کنید پدر و مادر دختر هنوز زنده باشند ولی پدر از وجود بچه و مادر بیخبر باشد. فرض کنید این اسرار همچنان سرپوشیده مانده و تنها به گوش شما رسیده است. حالا چرا میخواهید آن را فاش کنید؟ به خاطر پدر؟ فکر نمیکنم او حالا در نظر مادر بهتر از قبل باشد. برای مادر؟ به نظرم به خاطر کاری که او انجام داده وضع فعلیاش بهتر باشد. برای دختر؟ گمان نمیکنم افشای این اسرار جز اینکه آبروی او را پیش شوهرش ببرد فایدهی دیگری داشته باشد.