چارلز بوکوفسکی و غرولندهایش
نویسندهها درد هم را بهتر میفهمند. البته اگر چارلز بوکوفسکی هنوز زنده بود و این جمله را میخواند، مشتی ناسزا بارم میکرد. او در نویسندگی، چیزهایی چشیده و تجربه کرده که باعث شده حتی شکسپیر یا تولستوی را نیز قبول نداشته باشد. دلایل خاص خودش را نیز دارد. او این دلایل را در انواع و اقسام کتابهایش بیان کرده و از آنها میتوان به کتاب اداره پست، ساندویچ ژامبون یا «ناخدا برای ناهار رفته و ملوانان کشتی را تسخیر کردهاند» اشاره کرد. او در این کتاب، با زبانی تلخ، گزنده و قلمی طنز راجع به زندگی مینویسد. زندگیای که در تعفن فرو رفته است ولی در عین حال، از بندهای زیادی آزاد است. بندهایی سیستم آمریکایی ایجاد کرده است.
«ناخدا برای ناهار رفته و ملوانان کشتی را تسخیر کردهاند»، یکی از آخرین کتابهای منتشر شده توسط چارلز بوکوفسکی است. البته این کتاب پس از مرگش منتشر شد و او فرصت نکرد که به حد کافی از مشهوریت پس از آن، رنج بکشد و اذیت شود. البته اگر با اخلاقش آشنا نیستید، بهتر است بدانید که او همیشه از مشهور بودن بدش میآید و این خصلت خود را در کتابهایش و توسط شخصیت «هنری چیناسکی» نشان میدهد. برای مثال در رمان «هالیوود» نیز وضعیت به همین شکل پیش میرود.
گفت: «ببخشید شما چارلز بوکوفسکی هستید؟»
گفتم: «نه، من چارلز داروین هستم!»
شاید در نگاه اول تصور کنید این بار هنری چیناسکی به جای اداره پست و فروشگاه، در یک کشتی مشغول به کار شده و حالا قرار است با کارکنان کشتی یک دعوای فیزیکی راه بیندازد، قمار کند و شراب بنوشد. ولی عنوان در واقع یک نوع ارتباط مفهومی با منظور اصلی نویسنده دارد که جلوتر به آن خواهیم پرداخت. اما این کتاب به طور کلی، شبیه یک دفتر خاطرات است. دفتر خاطراتی که هر بار از مسائل و مصائب مربوط به قماربازی شروع میشود و به مسائل پیشپاافتادهتری مثل «تنبلی در ناخن گرفتن»، «مشکل در یادگیری کار با کامپیوتر»، «اجبار در گوش دادن به آهنگهای پاپ آبکی» و… میرسد. اما به هر حال، اینها دستنوشتههای یک پیرمرد هفتاد و یک ساله است که قلم بسیار جذابی دارد و در هر جملهاش، حرفی برای گفتن دارد. پس باید از بوکوفسکی بداخلاق به خاطر اینکه در این سن نیز اثری به یادگار گذاشته، تشکر کنیم و از خواندن خاطراتش لذت ببریم. اما قبل از اینکه بخواهیم به بررسی کامل این کتاب بپردازیم، بیایید با نویسنده کمی بیشتر آشنا شویم.
چارلز بوکوفسکی
هنری چارلز بوکوفسکی که در سال ۱۹۲۰ به دنیا آمد، ابتدا شاعر و سپس یک داستاننویس آمریکایی است. او تعداد زیادی شعر، داستان کوتاه و شش رمان به چاپ رسانده و اکثر کارهایش اتوبیوگرافی و بر اساس زندگی واقعی خودش هستند. مضمون اصلی داستانهای او را قماربازی، نوشیدن الکل، بد و بیراه گفتن به سیستم کاپیتالیستی، نفرت از دیگران، نفرت از زنها و نقد جامعه تشکیل داده است. وضعیت او در کتابهایش آنقدر نابسامان است که عدهای او را نمایندهی جهان کارگران آمریکایی، یا ملکالشعرای آنها میدانند. اگرچه خودش در کتابهایش اقرار میکند که از مردم متنفر است و برای به دست آوردن پول اجارهنشینی، نویسندگی میکرد، اما هر جملهی او، حرفی برای گفتن دارد. با اینکه بوکوفسکی عاشق شعر گفتن بوده و مجموعه اشعار زیادی از او منتشر شده است، مردم بیشتر او را به کمک رمانهایش میشناسند. از جمله آثار او میتوان به ساندویچ ژامبون، عامه پسند، هزار پیشه، ادارهپست، ناخدا برای ناهار رفته و ملوانان کشتی را تسخیر کردهاند، آدمکشها، یادداشتهای یک پیرمرد هرزه و… اشاره کرد.
نویسندهی واقعی کیست؟
طبق معمول، از همان ابتدای شروع کتاب با خستگی و تنفر بوکوفسکی روبهرو میشویم. او در این کتاب، با همان کاراکتر همیشگی یعنی هنری چیناسکی پیش میرود. هنری که حالا ۷۱ سال دارد، از راه نویسندگی پول درمیآورد تا بتواند اجاره خانه را بپردازد، مشروب بخرد و قمار کند. او که همیشه با زنها رابطهی بدی داشت، لیندا را دارد. زنی که در رمان هالیوود نیز کنارش بود. او در این کتاب، یادداشتهای روزانهاش را به همراه تاریخ مینویسد. در آن به مسائل مختلفی میپردازد که زندگی یک نویسنده از طبقهی کارگر را به تصویر میکشد. پیرمردی که حوصلهی اصلاح ناخنهایش را ندارد، به خودکشی فکر میکند، احتمالا از یک بیماری رنج میبرد و در حال نوشتن آخرین رمان خود، یعنی «عامهپسند» است. او به زیبایی، زندگی نویسندگان و شاعرانی که در صفا و نعمت زندگی میکنند را زیر سوال میبرد. در واقع کسانی که حتی یک روز سختی نکشیدهاند، واقعا راجع به چه چیزی میتوانند بنویسند؟ این دغدغهی اصلی بوکوفسکی در دوران پیری است. همانطور که عامه پسند را به «بد نوشتن» تقدیم میکند، در این رمان نیز از نویسندههای آبکی شکایت دارد.
موسیقی و سیگار و رایانه، نوشتن را تبدیل به رقص، پایکوبی و خنده میکنند. زندگی کابوس وار هم کمک میکند. هر روز وقتی به سمت مسابقات گام برمیدارم، هنوز شبها را دارم. نویسندههای دیگر چه میکنند؟ میایستند و مقابل آینه لالهی گوششان را بررسی میکنند و بعد دربارهی آن مینویسند؟ یا دربارهی مادرانشان و چگونه نجات دادن جهان مینویسند؟ البته که میتوانند با ننوشتن آثار زجرآورشان، دنیا را برای من نجات بدهند. دری وری های آبکی و فاسد…بس کنید! بس کنید! بس کنید! چیزی را برای خواندن لازم دارم. هیچچیز برای خواندن نیست؟ فکر نکنم.
تجارب واقعی یک نویسنده
نکتهی جالبی که در این کتاب وجود دارد، این است که بوکوفسکی تجارب واقعی نویسندگی را به اشتراک میگذارد. یکی از اولین نکاتی که به آن اشاره میکند، عدم تمرکز در نویسندگی است.
من آماده بودم، مشهور بودم، نویسنده بودم، نشستم پای رایانه و یکی از بازیهای احمقانه را باز کردم و مشغول تاو بازی کردن شدم.
او حتی راجع به احساس فاجعهای که پس از «آبی شدن صفحهی کامپیوتر» و پاک شدن تمام نوشتهها رخ میدهد حرف میزند. به راستی که اگر نویسنده باشید، با دل و جان حرفهایش را درک خواهید کرد. اینکه چقدر تمرکز کردن سخت است، چقدر پاک شدن نوشتهها درد آور است، چقدر کمالگرا است و چقدر دوست دارد در نویسندگی بهتر شود. او حتی در سن هفتاد و یک سالگی تمایل دارد بهتر بنویسد و همچنان از اصلاح نوشتههای پاکنویس نشده هراس دارد. اینها درست چیزهایی است که هر نویسندهای تجربه میکند. البته نویسندهای که بوکوفسکی قبولش داشته باشد. نویسندهای که به جای دلی کار کردن، مجبور باشد برای پرداخت هزینههای زندگی، بنویسد. اما سایر نویسندهها انقدر رک و صریحانه راجع به وضعیت واقعیشان صحبت نمیکنند. پیشگفتار و پسگفتار هر کتابی را که میخوانیم، میبینیم نویسنده گفته «اکنون که به اینجا رسیدهام…» و اگر بوکوفسکی باشد راجع به اینکه یک پیرمرد نویسنده، با پلیور گرم و پشت رایانه، چقدر کود انسانی تولید کرده است، صحبت میکند! این درست همان تفاوتی است که بوکوفسکی را از سایر نویسندهها جدا میکند.
از نظر او هیچکاری پسندیده نیست
دائمالخمر بودن، نویسنده بودن، سروکله زدن با زنان عجیب و غریب، کار کردن به صورت پارهوقت، دعوا کردن و قمار… تمام این موارد زندگی هنری چیناسکی را تشکیل میدهند. او در هیچ یک از کتابهای خود، سایر مشاغل را تحسین نمیکند. حتی نویسندهها را نیز تحسین نمیکند. گرچه در رمان «هالیوود» هم عاشق شکسپیر و همینگوی است، هم نسبت به آنها گله دارد که با نبوغ خود دست و بال بقیهی نویسندهها را بستهاند، اما در این کتاب، از شکسپیر هم متنفر است و فقط همینگوی را دوست دارد.
خیلی خب، به من چیز مفیدی گفتی. وکیل بشوم؟ دکتر؟ نمایندهی مجلس؟ این چیزها چرت و پرتاند. بقیه فکر میکنند مفیدند. اما این طور نیست. آنها در چنگال این سیستم اسیرند و راهی برای رهایی وجود ندارد و تقریبا هیچکس در جایگاه خودش نیست. هرچند مهم نیست، در پیلههای امن خود فرو رفتهاند.
او از «این سیستم» دائما شکایت دارد و شکایت خود را در رمان «اداره پست» بهتر از این کتاب نشان میدهد. سیستم سرمایهداری آمریکا که فقیر را فقیرتر و پولدار را پولدارتر میکند. احمقها احمقتر میشوند و دائمالخمرها بیشتر در نابودی فرو میروند. این سیستم، حتی خود او را مشغول کرده تا در ازای اجارهنشینی نویسندگی کند. ولی چاره چیست؟ او تا جایی که ممکن است، خودش را از بند این سیستم آزاد کرده است. گرچه در کنار آن، یک انزوا را تجربه میکند که نامش را تنهایی گذاشته است. اما انزوای او، نفرتش از مردم و فاصلهای که از همسرش دارد، کاملا مشهود است. بوکوفسکی حتی یک لحظه هم نمیتواند کنار سایر انسانها آرام بگیرد.
ناخدا برای ناهار رفته، عامهپسند و مرگ
بوکوفسکی، «عامه پسند» را زمانی گرفت که از سرطان رنج میبرد. ولی همیشه سعی داشت که مرگ را با لبخندی بپذیرد و آن را حتی به چالش بکشد. او این مرگ را در قالب «بانوی مرگ» جذاب و زیبایی توصیف کرده است که به دفتر کاراگاه بلان میآید.
اصلا منصفانه نبود. لباسش آنقدر تنگ بود که تمام درزهایش داشت از هم باز میشد. پاشنههای کفشش اندازهی چوب زیر بغل بود. گیج شدم و زل زدم به پاهاش. همیشه از پا خوشم میآمده. اولین چیزی که موقع تولد توجهم را جلب کرد پا بود. ولی آن موقع داشتم زور میزدم که بیایم بیرون. از آن به بعد هم با ین شانس نکبتم دارم در جهت مخالف زور میزنم.
حالا در کتاب «ناخدا برای ناهار رفته…»، او مرگ را شبیه به یک جعبه سیگار میبیند که میتواند از این جیب به آن جیب کند. بیشتر از اینکه به دعوا فکر کند، به فلسفه فکر میکند و به جای همینگوی بیشتر روی ژان پل سارتر و میلر و… تمرکز دارد. چون همگی به نیستی و پوچی این «هستی» فکر میکردند. درست مثل کتاب «عامه پسند» مرگ برای بوکوفسکی جذاب و لذت بخش است.
آنقدر که برای تولد یک گل سوگواری لازم است، برای مرگ لازم نیست. آن چه که وحشتناک است مرگ نیست، بلکه زندگی مردم است که قبل از مرگ، دست از زندگی خود نمیکشند. به زندگی خود افتخار نمیکنند، احمقهای عوضی، تمرکز اصلی آنها روی عشقبازی، فیلم، پول، خانواده و دوباره عشقبازی است. مغزهای آنها پر از کاه است.
او هر لحظه از زندگی را به مرگ فکر میکند. دوست دارد خودکشی کند و پوچتر از آن است که دست به چنین اقدامی بزند. در واقع در یک پوچی و ناامیدی عمیقی فرو رفته که حتی نمیتوان اسم آن را «تنفر» گذاشت. ولی همچنان، نفرتش نسبت به مردم و اطرافیان را با صراحت بیان میکند.
مفهوم عنوان کتاب
نام کتاب، طولانی و عجیب و غریب است: ناخدا برای ناهار رفته و ملوانان کشتی را تسخیرکردهاند. ابتدا شاید به نظر برسد منظور او از ناخدا، غیبت لحظهای پولدارها و منظورش از ملوانان، شورش طبقهی کارگر است. اما در واقع، او از همه عصبانی است.
ناخدا برای ناهار رفته و ملوانان کشتی را تسخیرکردهاند. چرا این قدر کم آدمهای جذاب داریم؟ میان میلیونها آدم چرا انقدر کم هستند؟ باید همچنان به زندگی با گونههای فاحشه و کودن ادامه بدهیم؟ به نظر تنها کار آنها خشونت است و چقدر هم در این کار خوب و شکوفا هستند.
حالا منظور او از ملوانان را متوجه شدید؟ شما هم از این ملوانها در اطرافتان دارید و حسابی از دستشان کفری هستید؟ هیچچیز بهتر از خواندن کتابهای چارلز بوکوفسکی، از جمله این کتاب، نمیتواند آرامتان کند. بخوانید، لذت ببرید و اگر خودتان به نویسندگی علاقهمند شدید، از جایی که او را دفن کردهاند ملاقات کنید و داستانتان را برایش با صدای بلند بخوانید. اگر به بوکوفسکی است، آن دنیا هم حرص میخورد و ناسزا میگوید.