کمیکاستریپها سالها است که در دنیای داستانها مطرحاند. از آمریکا بگیریم تا اروپا و شرق آسیا کتابهای کمیک طرفدارهای بسیاری دارند و هنوز هم در تیراژهای وسیع به چاپ میرسند. حتی در ایران دههی ۴۰ و ۵۰ این مجلههای تصویری داستانی در فروشگاهها پیدا میشدند. امروزه که سینما به یک صنعت میلیارد دلاری تبدیل شده و از هیچ موضوع و دسته و ژانری برای تولید فیلم دریغ نمیشود، کمیکبوکها هم به این عرصه وارد شدهاند و سهم مهمی را هم از آنِ خود کردهاند. شاید یکی از مهمترین آثار سینمایی که پای داستانها و شخصیتهای کمیک را به سینمای جهان باز کرد، سهگانهی مشهور و ماندگار بتمن، به نویسندگی و کارگردانی کریستوفر نولان بود. اولین قسمت از این مجموعه، «بتمن آغاز میکند» در سال ۲۰۰۵ روی پردههای نقرهای سینما رفت. فیلمی که جزو شتابدهندههای اصلی نولان در مسیر شهرتش بود و نقش بسیار مهمی در تعیین آیندهی کارنامهی حرفهایاش ایفا میکرد؛ نقشی که شاید حتی خود نولان، با ذهنیت و استعدادی که بسیاری از طرفداران سینما را مجاب کرده او را نابغه بنامند، از شدت اثرگذاری آن در آیندهاش باخبر نبود.
قطعاً بازخوردهای مثبت هوادارها و منتقدین و استقبال ۳۷۰ میلیون دلاری از این اثر در گیشه، از عوامل مهمی بود که نولان را ترغیب به ساختن ادامهای برای آن کرد. اما بودجهی ساخت این فیلم با هزینهی سنگین ۱۵۰ میلیون دلار تهیه شده بود؛ این یعنی گیشه در ادامهی این سهگانه مهم بود، اما کلیدی نبود. درضمن آخرین سکانس این فیلم به شروع شرارتهای شخصیت جوکر اشارهی غیرمستقیمی دارد که این نیّت قبلی نولان را برای ساختن قسمت دوم این سهگانه نشان میدهد. قسمت دوم «شوالیهی تاریکی» در سال ۲۰۰۸ اکران شد. یک بمب بلاکباستری که چشمها را گرد میکرد و فوجفوج عاشقان سینما را به پشت باجههای بلیت میکشاند. بعد از گذشت مدتی انگار استقبال از این فیلم هنوز به همان قوت ادامه داشت و گویا فیلمی ساخته شده بود که مثل آثار جریانساز، افراد زیادی را عاشق سینما میکرد. این بار ۳۰ میلیون دلار بیشتر از قسمت قبلی بودجه صرف شده بود اما رقم نجومی ۱ میلیارد دلار، شوالیهی تاریکی را به پرفروشترین فیلم جهان تبدیل کرد. به عقیدهی بسیاری از طرفدارها و غیرطرفدارها، عامل موفقیت این فیلم نولان نه قصّهی باورپذیر بود، نه تعلیق و کشش بینظیری که در کمتر فیلمی دیده بودیم، و نه در فُرم هنری و محتوای عمیق فلسفی-اجتماعی-روانشناختی فیلم!
این دسته از افراد موفقیت فیلم را فقط در یک اتفاق بیسابقه خلاصه میکنند؛ بازی تکرارنشدنی هیث لجر و فوت او قبل از بردن اسکار بهترین نقش مکمل مرد. این دسته از افراد نهتنها عقیده داشتند که موفقیت شوالیهی تاریکی اتفاقی و مدیون بازی و مرگ هیث لجر است، بلکه بازی او را هم اتفاقی میدانستند! پس از زندگی و مرگ تراژیک هیث لجر، نولان در سال ۲۰۱۱ فیلمنامهی آخرین قسمت این سهگانه را تکمیل کرد و تصمیم گرفت فیلمبرداری آن را آغاز کند. «شوالیهی تاریکی برمیخیزد» در سال ۲۰۱۲ اکران شد. یک بلاکباستر دیگر که میلیونها نفر را تشنهی خود کرده بود؛ اما بدشانسی یک بار دیگر فیلم نولان را بلعید! خودِ فیلم بههیچوجه در قد و قوارهی قسمت قبلیاش نبود و از سمت دیگر، در یکی از سانسهای اکران این فیلم در آرورای کولورادو، یکی از تماشاگرها با پخش کردن گاز دودزا، جمعیت را به رگبار بست و ۱۲ نفر را به قتل رساند. البته این دلیل خوبی برای قضاوت خودِ فیلم نیست، اما با دلایل خوبی هم میتوانیم قسمت سوم را یک شکست تقریبی بدانیم.
مثل همیشه چیزی که آخرین و مهمترین عنصر در تعیین ارزشگذاری فیلم است، چیزی نیست جز کارگردانی و در وهلهی بعدی، فیلمنامه. البته به شخصه نولان همیشه یکی از محبوبترین کارگردانها برای من بوده و حتی هنوز و با تمام ضعفهایش، از دیدن فیلمی مثل شوالیهی تاریکی بینهایت لذت میبرم. بهنظرم یکی از مؤلفههایی که در جذابیتِ ذاتی این سهگانه نقش داشته، موسیقی شگفتانگیز هانس زیمر است. دههی ۱۹۹۰ و ۲۰۰۰ دوران اوج هنر هانس زیمر بود؛ دورهای که آثاری مثل موسیقی متن دزدان دریایی کاراییب، گلادیاتور، بتمن، شرلوک هولمز، و انیمیشنهای متعددی را خلق کرد که همگی جزو بهترینهای موسیقی متن در تاریخ سینما هستند. لازم است به نقش مهم و اساسی برادر کوچکترِ کریستوفر یعنی جاناتان نولان، نیز در شهرت و محبوبیت نام نولان اشاره کنیم. اولین فیلمِ نولان که شاهکار لقب گرفت، ممنتو، تماماً بر ایده و داستان جاناتان خلق شده؛ البته که نقش خودِ کریستوفر چه در کارگردانی و چه در نوشتن فیلمنامه، انکارناپذیر است.
بتمن آغاز میکند
اولین سکانس فیلم با صحنهی جذابی از خفاشهایی شروع میشود که در کنار هم قرار میگیرند و طرحی از یک خفاش بزرگتر را میسازند. بعد این تصویر پخش میشود و به تعقیب و گریز بروس وینِ کودک و دوستش ریچل داوس میرسیم. بروس داخل چاه میافتد و با این حادثهی تلخ، کودکی بروس با کابوس خفاشها پر میشود. توماس وین، پدر بروس و البته نماد سرمایهداری، جملهای را میگوید که شاید در ابتدای کار شعاری بهنظر برسد، اما کریستوفر نولان و برادرش جاناتان، از آن در قسمت سوم استفادهی هنرمندانهای میکنند.
چرا سقوط میکنیم بروس؟ تا یاد بگیریم دوباره روی پامون بایستیم.
در همین ابتدا لازم است یادآوری کنیم که نولان فارغالتحصیل رشتهی ادبیات انگلیسی است. روحیهی شاعرانه و ذهنیت خلاق او باعث شده تا فیلمنامههایش را در سطوح متفاوتی طراحی کند؛ به فیلمنامهی فیلم میانستارهای (interstellar) توجه کنید که ابعاد خیال را تا کجا پیش میبرد و در دل داستان تازه و کمنظیرش، فلسفهای نمادگرا با زمینهی مذهب میگنجاند. به همین دلیل نهتنها در بتمن، که در تمام فیلمهایش روابط علّی و معلولی شاید آنچنان برای بینندگان تیزبین قانعکننده نباشد؛ اما حداقل در این سهگانه که داستان شخصیتهای کمیک را به تصویر میکشد، این اندازه از منطق داستانپردازی رضایتبخش است. بروس به همراه والدینش به تئاتر میرود و خفاشهای روی صحنه او را میترسانند. به درخواست بروس آنها از تئاتر خارج میشوند و سارق مسلحی که برای دزدیدن گردنبند مادر بروس آمده، هردوی والدینش را میکشد. از اینجا ترسِ بروس به فقدان بزرگی تبدیل میشود که تا بزرگسالی، همیشه با عذابوجدانی غیرقابل بخشش همراه است. وارثِ بزرگترین میلیاردر دنیا، به مادیات قانع نمیشود و از فرطِ بیمعنایی و رنج، میخواهد خود را نابود کند. تا اینکه در زندانی در یکی از کشورهای کوهستانی شرق آسیا، نایب راسالگول به دیدنش میآید. بروس به ارتش سایهها میپیوندد و آموزش میبیند که چطور به ترسهایش غلبه کند.
ترس تو از درونت ناشی میشه. تو از قدرت خودت میترسی. تو از خشم خودت میترسی؛ که میتونه منجر به کارهای بزرگ یا کارهای وحشتناکی بشه.
خطّ قرمز بین ما و آنها
اولین جایی که بین بروس و راسالگول اختلاف پیش میآید، جایی است که از او خواسته میشود یک نفر را اعدام کند. بروس این دستور را رد میکند، راسالگول را میکشد و مقرّ ارتش سایهها را به آتش میکشد. با برگشت او به گاتهام، شهر قهرمان نصفه و نیمهای برای خودش دست و پا کرده؛ اما هنوز تا «بتمن» شدن راه زیادی مانده است. نکتهی جالب اینکه نولان عاشق انفجار است؛ آنهم انفجار واقعی! در «بتمن آغاز میکند» معبد ارتش سایهها منفجر میشود، در «شوالیهی تاریکی» صحنهی بهیادماندنی انفجار بیمارستان گاتهام، و در «شوالیهی تاریکی برمیخیزد»، انفجار بمبهای زیرزمینی و فروریختن زمین فوتبال، که البته سومی جلوههای ویژه است. این روحیهی انفجاری نولان در فیلم «تلقین» هم یک ماکت دژ نظامی را با خاک یکسان میکند. خطّ قرمز بروس وین، کشتن انسانها است و بههمین دلیل راهش را از ارتش سایهها جدا میکند. همین عقیده نیز باعث میشود که بروس راسالگول را از مرگ نجات دهد؛ عقیدهای که بعداً ضربهی سختتری به خود او و گاتهام میزند اما آن را زیرپا نمیگذارد.
آلفرد، با بازی استادانهی مایکل کین در نقش یک همراه و معلم زندگی، به دنبال بروس میآید. بروس از عدالتخواهی حرف میزند و او به بروس یادآوری میکند که پدرش در رکود اقتصادی، برای کمک به فقرا، شرکت را تا مرز ورشکستگی پیش برد! بهنظرم این دقیقاً یک چشمه از همان طرز برخوردی است که به شعور مخاطب توهین میکند. تلاش نولان برای اینکه سرمایهدار را قهرمان جلوه دهد بهخودیخود مذموم نیست؛ اما اینکه «چگونه» اینکار را میکند، معیار ارزشگذاری تمام فیلم است. جالب اینکه سه سال بعد از اکران این فیلم آمریکا به رکودِ بزرگ تاریخی در سال ۲۰۰۸ برخورد کرد و پیامهای سیاسی-اجتماعی فیلم، از یک لحاظ به عمق بیشتری از فانتزی فرو رفت.
در این بین جا دارد اشاره کنیم که کریستین بیل -یکی از بهترین بازیگران حال حاضر جهان- بهترین بازیگریست که تابهحال توانسته در نقش بتمن ظاهر شود و فکر نمیکنم هرگز این عنوان، در دل مردم به کس دیگری داده شود. بروس به آلفرد میگوید که جسمِ او نابودشدنی است و نمیتواند قهرمانی باشد که گاتهام نیاز دارد؛ او باید به یک نماد معنوی تبدیل شود. نمادی که ترس را در دل خود داشته باشد، و چه ترسی برای بروس بزرگتر از خفاش؟ از سمت دیگر دکتر کرین، با بازی کیلین مورفی، روانشناسی است که تبهکارانِ گاتهام را، که همه برای کارمین فالکونی کار میکنند، به جنون متهم کرده؛ به این ترتیب پلیس گاتهام اطلاعاتی از بالادستها به دست نمیآورد. در این بین ریچل داوس، دوست کودکی و معشوقهی فعلی بروس و با بازی کیتی هولمز، تلاش میکند تا مستقیماً با جرم و جنایت بجنگد.
او سعی دارد تا از جنایتهای مخفیانهی کرین خبردار شود و وقتی برای گروه فالکونی خطرساز میشود، به لیستِ حذفشدنیها میپیوندد. بروس به محض ورود به شهر، به قصد ترور به دادگاه محاکمهی سارقی میرود که در کودکی پدر و مادرش را کشته بود. سارق ناگهان توسط یکی از اعضای خود گروه تبکاران ترور میشود و بروس، با شوکی که از این اتفاق به او وارد شده، به دیدن فالکونی میرود؛ هرچند قدرتی برای مقابله با او ندارد. بروس باور میکند که راهی بهجز بتمن بودن برای نجات خودش و شهرش نیست؛ پس قهرمان بودن در وهلهی اول راه نجاتی برای خود بروس است و در عین حال، راهی برای نجات شهرش؛ هدفی که جزو ضروریاتِ رسیدنِ به اهداف شخصیِ خودِ او نیز هست. شخصیت کرین نماد مجسم ترسهای شخصی انسانها است. او ماسکش را روی صورتش میزند و تبدیل میشود به یک هیولا (scarecrow). باید خالقان شخصیتهای دنیای DC comics و نویسندگان داستانهایش، باب کین و بیل فینگر، را تحسین کنیم که توانستهاند چنین شخصیتهایی را در دنیای کارتون خلق کنند. بتمن با بزرگترین دشمنش روبهرو میشود؛ خفاشها. کرین از اسپری توهمزا برای ترساندن بتمن استفاده میکند، روی او بنزین میریزد و بعد آتشش میزند.
من فک میکنم تو مردی هستی که خیلی خودشو جدی گرفته. پیشنهاد میکنم یهکم گرم بشی!
جرقههای هرج و مرج
کرین فالکونی را هم طبق متُد همیشگیاش به جنون میکشاند و درست قبل از خالی کردن اسپری توهمزا، به او میگوید که برای راسالگول کار میکند. در نقطهی عطف دوم فیلم که بتمن، داروی کرین را به خودش اسپری میکند و ریچل را از دست او آزاد میکند، میفهمیم که بتمنِ حقیقی اینجا شکل گرفته؛ کسی که با تبدیل شدن به ترسهایش، به آن غلبه کرده است. راسالگول به شهر حمله میکند، عمارت وین را به آتش میکشد و بتمن را از بلایی که میخواهد سر شهر بیاورد، آگاه میکند. از همین قسمت اول ایدهی ابرشرور (supervillain) در داستان نولان موج میزند؛ در هر سه قسمت شخصیت منفی کسی است که نه با یک گروه و قشر خاص، که با تمام جامعه سر جنگ دارد. سکانس پایانی فیلم طولانیترین است و باید قبول کنیم که نولان هرچه نباشد، در ساخت سکانسهای اکشن و جنگ استاد است؛ خصوصاً تکنیکهای فیلمبرداری که در ایجاد تعلیق برای فیلمبرداری بهکار میبرد، نتیجه را -مخصوصاً در قسمت دوم- درخشان کرده است.
بتمن با راسالگول میجنگد و علیرغم تمام خساراتی که به شهر وارد شده، او را از بین میبرد. آخرین سکانسهای فیلم، طبق روال معمول در آثار نولان، بهشکلی فانتزیگونه با موسیقی فاتحانهی هانس زیمر ترکیب میشود؛ مسئلهای که شاید در فیلمهایی مثل «دانکرک» و «تنت» از نقاط ضعف نولان محسوب شود و توقع بیننده را نسبت به یک اثر رئال برآورده نکند، اما بهنظرم در آثاری مثل «تلقین» و همین سهگانهی بتمن، با زمینهی فانتزی و خیالپردازانهی فیلم همخوانی دارد. بروس وین در راه رسیدن به مقام شوالیه اولین قدم را با موفقیت برداشته و قصد ادامه دادن دارد؛ حتی اگر عمارت خانوادگیشان با خاک یکسان شده باشد و دختری که همیشه عاشقش بوده، اخلاقیاتش را بهجای او انتخاب کند.
آخرین بخش مهمی که «بتمن آغاز میکند» را به قسمت بعدی پیوند میزند، شامل دو قسمت است: صحبتهای ریچل و بروس دربارهی باهم بودنشان، و اشارهی کوتاهی که گوردون به کارت جوکر دارد و ما را همراه بتمن از وجود چنین شخصیتی خبردار میکند. از آنجایی که پیش از اینها اشخاصی مثل «جک نیکلسون» و «جیم کری» نقش جوکر را در فیلمهایی دیگر از بتمن ایفا کرده بودند، قطعاً حضور بازیگری جدید و تازهکار مثل هیث لجر برای تماشاگرها هیجان و تعجب زیادی را به همراه داشت؛ از نظر تفاوت شخصیت که هیچ! آخرین صحبتهای ریچل و بروس دربارهی تغییر شخصیت است. ریچل از کودکی بروس را میشناخته، به وقت هجوم بزرگترین ترسش، خفاشها، کنارش بوده، و جای خالی والدین را در کودکی او حس کرده است. با تمام این اوصاف این مرد کسی نیست که او را بهعنوان بروس وین میشناخته است.
– من هیچوقت تو رو فراموش نکردم… هیچوقت خودمون رو فراموش نکردم.؛ و وقتی فهمیدم که برگشتی، امید توی دلم جوونه زد. اما وقتی دربارهی نقابت فهمیدم…
+ بتمن فقط یه نماده، ریچل.
– نه، نقاب تو همینه! این چهرهایه که حالا خلافکارا ازش میترسن. مردی که من عاشقش بودم -مردی که ناپدید شد- هرگز برنگشت. ولی شاید اون هنوزم یهجایی، اون بیرونه. شاید یه روز، وقتی گاتهام دیگه نیازی به بتمن نداشته باشه، دوباره بتونم اون مرد رو ببینم.
این جملهها بروس را برای مدتی از ریچل دور میکند؛ اما این تاثیر فقط زندگی او را متحول نمیکند. شخصیت بروس و بتمن هنوز در دوگانگیاند و خواستههای فردی، قرار است در «شوالیهی تاریکی» وظیفهشناسی بتمن را خدشهدار کند. همانور که آلفرد میگوید، این نمایشهای شبانه ادامه پیدا میکند، اما با این تفاوت که بروس هنوز درپی بهانهای برای کنار گذاشتن کمالگراییاش و رسیدن به ریچل است.