بیایید تا گفتاوردی از کتاب «من دینامیتم» که سرگذشت فریدریش نیچه، فیلسوف مشهور آلمانی را روایت میکند، با هم دوره کنیم. این کتاب سرگذشتمحور، سومین اثر مهم نویسندهی آن، خانم «سو پریدو» است که مدتی است با ترجمهی امین مدی برای نشر برج به زبان فارسی برگردانده شده و به چاپ رسیده است. در این گفتاورد مهم، تا حدودی ارتباط و علاقهی نیچه به پیامبر اساطیری ایرانیان، زرتشت مشخص میشود و از سوی دیگر، ریشهی پیدایش مفهوم «ابرانسان» که جزو برجستهترین و مهمترین مفاهیم فلسفهی نیچه است، به صورتی غیرمستقیم توضیح داده میشود.
شاید ده سال انزوای زرتشت از سی تا چهل سالگی در کوهستان نمادی از یک دهه تفکر مستقل نیچه در دوران پسا-بازل باشد که مکانش اغلب کوهستانهای مرتفع بود. زرتشت آن هنگام که فرود میآید تا «در میان مردم باشد» چهل ساله است، همسن نیچهی نویسنده. با خود آتش به پایین میآورد، همچون پرومتئوس که آتش با خود آورد و فرهنگها و تمدنها را دگرگون ساخت و همچون روحالقدس که در عید پنجاهه لهیب آتش آورده بود. آتش به برگزیدگان (روشناندیشان) موهبت «سخن گفتن به زبانها» را اعطا میکند، یعنی سخن گفتن با واژههایی که فهمشان عالمگیر است. این مطلب با حکمت و انکشاف مترادف است. آتش زرتشت توانایی مشخص سوزاندن معنا بر دل بیمعنایی زندگی پس از مرگ خدا را دارد. دهان او به تنهایی (به واسطهی دهان نیچه) اولین دهانی بود که نیهیلیسم، یاس و ارزشزدایی از حیات اخلاقی را که تحت شرایط ماتریالیسم قرن نوزدهم به مرز بحران رسیده بود خطاب قرار میداد. زرتشت موعظه میکند که تمام خدایان مردهاند. ما اکنون خواهان زیستن ابرانسانیم. به شما ابرانسان را میآموزانم. «انسان چیزی است که بر او چیره میباید شد.»
چیست انسان؟ آمیزهای از گیاه و شبح. چیست ابرانسان؟ معنای زمین و بدان وفادار خواهد ماند. به آنانی که امیدهای فرازمینی وعده میدهند باور ندارد: آنان خواردارندگان زندگیاند که خود زهر نوشیده و خواهند مرد. ابرانسان میداند که هرچه ظالمانه، اتفاقی یا فاجعهبار به نظر آید، مجازاتی از جانب عقل-عنکبوت جاودانه برای تنبیه گنهکار نیست. هیچ عقل-عنکبوت جاودانه و تار عنکبوت-عقل جاودانهای در کار نیست. بلکه زندگی میدان رقصی است برای پیشامدهای الهی. معنا را باید از طریق «آری»گویی به پیشامدهای الهی در میدان رقص یافت. زرتشت نزد روستاییان موعظه میکند که انسان پل است، نه غایت. این است عزت انسان. انسان بندی است بسته میان حیوان و ابرانسان، بندی بر فراز مغاکی. پس از شنیدن این سخنان، اولین مرید زرتشت از میان جماعت بیرون میآید تا با درنوردیدن بندباز مغاک عبور کند. دلقکی بیرون میجهد و بندباز را سرنگون میسازد و بندباز به زمین سقوط میکند و جان میدهد. زرتشت جسد اولین مریدش، بندباز را برای خاکسپاری با خویش میبرد. گلهی عوام به سخرهاش میگیرند. با این حال، تصمیم میگیرد تا پل رنگینکمان را به ایشان نشان دهد که نه والهالا، منزلگه خدایان که رنگینکمان واگنر بدان رهنمون میشد، بلکه به ابرانسان شدن منتهی میشود.