فیلسوف مورد علاقهی شما کیست؟ آیا نویسنده یا یا شاید هم اصلاً با فلسفه و فیلسوفها ارتباط نمیگیرید و ترجیح میدهید سمتشان نروید! خب اکثر فلاسفه از گذشتههای خیلی دور تا همین امروز، با بقیهی مردم فرق داشتهاند. آنها به هر اتفاق کوچکی واکنش نشان میدهند و آنقدر میخواهند کوچکترین جزئیات را به درستترین حالت ممکن بشناسند، که اعصاب دیگران را خورد میکنند! پس طبیعیست که مردم از خیر فلسفه بگذرند و ترجیح بدهند زندگیشان را بدون سرک کشیدن به دنیاهای ناشناخته و ترسناک فلاسفه، بگذرانند. اما فلسفه از ابتدا برای چه به وجود آمد؟ برای اینکه مردم را از زندگی بترساند و حتی لذتهای کوچک و خوشیهای روزمره را هم از آنها بگیرد؟ قطعاً نه. فلسفه برای پیدا کردن پاسخ چند سوال اساسی بشری به وجود آمد: انسان کیست و از کجا آمده؟ ماهیت جهان چیست و ادراک ما نسبت به آن چگونه شکل میگیرد؟ و… این دسته از سوالات اساسی که از شناختن ذات مفاهیم شکل میگیرد. فلسفه از واژهی یونانی «فیلوسوفیا» به معنی «دانشدوستی» گرفته شده؛ بنابراین تمام فعالیتهایی که در آن صورت میگیرد با این هدف است که آگاهی ما را افزایش دهد. تمام ترسهای ما از ناشناختههایمان نشأت میگیرد و بنابراین با شناختن آنها، میتوانیم نگاه روشنتری به زندگیمان داشته باشیم.
بنابراین ما انسانها در تمام دورههای تاریخ به فلسفه نیاز داشتهایم و دنیای مدرن هم از آن مستثنا نیست؛ چه بسا که دور شدن بیشتر و بیشتر ما از زندگی طبیعی، باعث شده با غریزهی خود بیگانهتر بشویم و هراس بیشتری ما را فرا بگیرد. «تسلیبخشیهای فلسفه» یکی از کتابهاییست که سعی میکند با نگاه به جنبههای روشن فلسفهی شش فیلسوف بزرگ، به ما کمک کند تا در زندگی عملی برای پیشرفت و آسایش بیشتر، از روشهای آنها الهام بگیریم. این شش نفر را قطعاً نمیتوانیم بزرگترین فلاسفهی تاریخ بدانیم؛ چرا که جای متفکران زیادی در آن خالیست. اما این کتاب برای بررسی تاریخ فلسفه و سیر تکاملی آن نوشته نشده، بنابراین به افرادی رجوع میشود که افکارشان بیشتر از همه در ابعاد عملی زندگی کاربرد داشتهاند و در زندگی انسانهای بیشتری بهطور مؤثر مفید بودهاند.
شش فیلسوف رهاییبخش
آلن دو باتن، فیلسوف و نویسندهی سوئیسیست که در انگلستان زندگی میکند. او از سال ۱۹۹۳ که شروع به نوشتن کرد، همیشه تلاش کرده فلسفه را برای رسیدن به یک روش مشخص و الگوی مناسب برای خوشبختی در زندگی عادی، به کار بگیرد و آن را به دیگران نیز پیشنهاد کند. به همین دلیل در این کتاب نه پیچیده مینویسد، نه از اصول و قواعد خاص فلسفی و منطقی استفاده میکند که ممکن است برای خوانندگان عادی گمراهکننده و ملالآور باشد. هر بخش از کتاب به خوبی توانسته شخصیت و افکار و زندگی این فیلسوفها را با هدفی که دنبال میکنیم، ارتباط دهد و از آن نتیجهگیری کند. بخش اول دربارهی سقراط میخوانیم و اینکه چطور شخصیتش را به کمک فلسفه، در عین آرامش و انعطافپذیری، پابرجا و باصلابت ساخته بود. او تمام زندگیاش را بهجای انکار حقایق و تکذیب واقعیتهای زندگی، پذیرای سختیها بود، از ثروت و خوشگذرانی چشم پوشیده بود و با مردم شهر به گفتگو میپرداخت و به شاگردهایش فلسفه میآموخت. آلن دو باتن به خوبی سرنوشت سقراط را برایمان شرح میدهد؛ لحظهای که او بین گریههای دوستان و خانوادهاش، با آرامش در حال نوشیدن جام شوکران است. جالبترین نکتهی این بخش، به نظرم جایی بود که خود فیلسوف، آینده را پیشبینی میکند و به مردم نوید یک آتنِ روشنتر و عاقلتر میدهد.
ولع مادیگرایی
بخش دوم اپیکور را برای رسیدن به یک آرامش نسبی دربرابر داراییها و خواستههای مادی، الگو قرار میدهد. جالب است که او دستیابی به لذتها را با دیدگاهی بسیار مادیگرا دنبال میکند و میبینیم که آرزوهایی که در دنیای سرمایهداری با یک سبک زندگی luxury برایمان تصویر شده، به احتمال زیاد باعث میشود در آخر به تفکر اپیکور برسیم. قطعاً به سادگی نمیتوانیم به سطحی از آگاهی فلسفی برسیم که مثل یک فیلسوف بزرگ فکر کنیم و از تمام رویاهایی که از فیلمها و داستانها در ذهنمان شکل گرفته، دل بکنیم. اما اگر این نگاه را در گوشهی ذهنمان داشته باشیم، حتی اگر بخواهیم به سمت ثروت زیاد و تفریحات آنچنانی برویم، ذرهذره به این عقیده نزدیک میشویم. در حقیقت این دیدگاه اپیکور هم مثل اکثر فلاسفه، به این موضوع وابسته است که تمام دریافتهای ما از دنیای اطرافمان، براساس ذهنیت فردی شکل میگیرد. بنابراین او خواستههای ما را به سه دسته تقسیم میکند:
- نیازهای طبیعی و ضروری؛ مثل دوستان و آزادی.
- نیازهای طبیعی و غیرضروری؛ مثل خانهی بزرگ و خدمتکار.
- نیازهای غیرطبیعی و غیرضروری؛ شهرت و قدرت.
دیوار مستحکم واقعیت
بخش سوم جاییست که دو باتن با رجوع به فلسفهی زندگی سنکا، تلاش میکند تا بین آرزوهایی که به واقعیت نمیپیوندند و تلخیهایی که از این اتفاق پدید میآید، اعتدال برقرار کند. همهی ما خواستههایی داریم که ترسِ به واقعیت نپیوستن آنها، هرگز ما را رها نمیکند. این ترس حتی در زمانهای خوشی همراه ماست و ممکن است به سادهترین شکل ممکن، بیدلیل ما را از حال خوبمان دور کند. سنکا کسی بود که درست مثل سقراط، به دست بیعدالتی کشته شد؛ حتی میتوانیم مرگ او را تراژیکتر بدانیم، چون به دستور شاگردش نرون، دربرابر همسر و فرزندانش به قتل رسید. سنکا از فلسفهی سقراط نیز تاثیر زیادی گرفته بود و عقیده داشت واقعیت مثل دیوار محکم و تغییرناپذیریست که ناکامیهای ما، به آن برخورد میکنند و این برای ما رنج زیادی را به همراه دارد. او میگوید که ما باید فلسفه را سلاح خود قرار دهیم تا به اندازهای که میتوانیم، از رنج برخورد حقیقت تلخ، به دیوار واقعیت موجود، جلوگیری کنیم. اینجا یکی از زمانهاییست که میفهمیم سقراط به چه اندازه در تاریخ فلسفه اثرگذار بوده؛ چرا که در بازههای زمانی مختلف و پس از قرنهای متمادی، فلاسفهی زیادی از عقاید او برای طرح یک تفکر جدید، کمک گرفتهاند.
زندگی مرا کافیست
بخش چهارم قسمت مورد علاقهی من است؛ جایی که به مونتنی میرسیم و کمالگرایی بیحد و حصر او که در شکل یک بیماری فلسفی در زندگیاش نمود پیدا کرد. او شخصیت منزوی و تلخی داشت و سالهای زیادی از زندگیاش را صرف مطالعهی آثار گذشتگان کرد؛ تا جایی که به فلاسفهی یونان باستان هم رسید، اما سقراط و افلاطون و ارسطو هم نتوانستند او را قانع کنند که باید بالاخره به چیزی چنگ بزند؛ به علم، به منطق، به ایمان، یا به طبیعت و… اما هیچکدام مونتنی را راضی نمیکرد. او نمیتوانست این را بپذیرد که در این دنیا هر لحظه رنج بکشد، درحالیکه دربرابرش حیوانات را میبیند؛ نمونهی زنده و همیشگی آسایش و قناعتی که هرگز نمیتواند به آن دست پیدا کند. این دغدغه برای مونتنی فراتر از چیزی بود که با مطالعهی آثار فلاسفهی خوشبینِ پیش از خودش حل شود؛ و قطعاً اگر در آن زمان رواندرمانگر هم بود و مونتنی به آنها مراجعه میکرد، فایدهای نداشت! اما او به همین نارضایتی راضی نشد و تصمیم گرفت تا از علاقهای که به سقراط داشت، تا جایی که میتواند استفاده کند.
دلیل علاقهی من به این بخش، به خاطر این است که به تابوها و حد و مرزهایی اشاره میکند که هیچ بنیان طبیعی و غریزی ندارند و فقط توسط انسانها برپا شدهاند. مثلاً دربارهی احساس ضعف در رابطهی جنسی، میگوید شرمی که انسانها از این ناتوانی متحمل میشوند، بسیار آزاردهنده است و میتواند بخشی از زندگی آنها را به درون چالش عمیقی بکشد. او میگوید که رابطهی جنسی جزوی از طبیعت بشر است و به همین دلیل وقتی کم و کاستی در آن احساس شود، انسان دچار تزلزل میشود و این مسئله به تمام شئون زندگیاش راه پیدا میکند. از سمت دیگر این بیگانگی انسان نسبت به انواع دیگری از جنس بشر را، در سفر او از فرانسه به ایتالیا میبینیم. او در یک مسافت طولانی که از آلمان و سویس میگذرد، به رم میرود ودر این بین تمام توجهش را به حالات و عادات مردمی جلب میکند که در سرزمینی بیگانه قرار گرفتهاند. این بیگانگی فرهنگی نیز یکی از عواملیست که در ناخودآگاه جمعی یک منطقه شکل میگیرد و فرهنگ جاری، بر آن تاثیر دوچندان میگذارد. مردمی که به یک فرهنگ خارجی وارد میشوند، نمیخواهند ناشناختهها را برای خودشان روشن کنند؛ چون تمام اصول و قواعدی را که تا امروز بر مبنای آن زیستهاند، خواهد شکست. بنابراین مسافران، این سرزمین بیگانه و فرهنگش را مثل یک بیماری واگیردار میبینند و محافظهکارانه از مردم آن دوری میکنند. در بخش سوم نویسنده پا را فراتر میگذارد و بیکفایتی انسان را به حوزهی تفکر میکشاند؛ در حقیقت انسان که همان انسان است، و از نگاه مونتنی این بیکفایتی به فلسفه برمیگردد.
دو هزار سال از حضور سقراط در این دنیا میگذشت و مونتنی نمیتوانست فلسفه را، با تمام علاقه و احترامی که به سقراط و میراثش میگذاشت، آنطور که استفاده میشد بپذیرد. مونتنی نمیتوانست بپذیرد که رنجهایش را با دارویی که شخص دیگری تجویز کرده درمان کند؛ هرچند که این دارو برای خود او معجزهآسا بوده باشد. او نوشتههایش را اغلب به زندگی و شخصیت خودش ارتباط میداد و برای علایقی که دارد و ندارد، استدلال میکرد. به همین دلیل است که نویسنده به بحث هوش میرسد؛ یعنی شیوهای از تفکر که در تعادلی بین فلسفیدن و زندگی حیوانی قرار دارد. مونتنی از کمالگرایی افراطیاش میرنجید و غبطهی آسایشی را میخورد که یک بُز، میتواند در یک صبح خنک در کوهستانهای ایتالیا با چند لقمه علف داشته باشد. بنابراین هوش را همان فلسفهای تعریف میکند که برای انسانها واقعاً کاربردیست. در حقیقت تمام متفکران سعی کردهاند -و میکنند- که فلسفه را نقشهی راهی برای زندگی بهتر قرار دهند؛ مونتنی هم به نوبهی خود مثال دختری را الگوی خود قرار میدهد که به فیلسوفِ سربههوا پشتپا میزند و از او میخواهد بخشی از توجهش را از ابرها بردارد و نگاهش را به جلوی پایش بدوزد.
تاجرزادهی دلشکسته و بدخلق
میتوانیم زندگی خود را رویدادی بدانیم که به طرزی بیفایده و ناراحتکننده خواب سعادتمندانهی نیستی را برهم میزند؛ وجود بشر باید نوعی اشتباه باشد.
این جمله از یکی از تاریکترین و تلخترین شخصیتهای فسلفی تاریخ است؛ آرتور شوپنهاور. همانطور که دو باتن هم اشارهای شده، شوپنهاور فرزند یک مردِ بسیار ثروتمند بود که آرزو داشت پسرش آرتور، تجارت اجدادی آنها را ادامه دهد. اما آرتور خیلی رنجورتر و بدخلقتر از چیزی بود که بتواند یا بخواهد یک تاجر شود؛ و یا اینکه حتی به آن فکر کند. شوپنهاور یک نابغهی واقعی بود که در سنین نوجوانی، وقتی در اروپا سفر کرد و مردم مفلوک و فقیر را دید، دغدغهای بسیار جدی و پررنگ در وجود او شکل گرفت که «واقعاً چرا این دنیا انقدر کثیف است»؟ آرتور نتیجهی پیوندی ژنتیکی از DNA پدری فرصتطلب و خودپسند و مادری عیبجو و سرکوبگر بود؛ بنابراین تعجبی نداشت به طور دوچندان عیبجویی و تکبّر را در وجودش داشته باشد؛ با این تفاوت که او بسیاربسیار حساس بود، وگرنه اصلاً به سراغ نوشتن و فلسفیدن نمیرفت.
مطالعات روانشناسی اجتماعی نشان میدهد که درصد غالبی از انسانها، حداقل با یک شکست عاطفی مواجه میشوند؛ حالا به هر طریقی ممکن است این اتفاق بیفتد و البته واکنشها، به تعداد آدمها، متفاوت است. اکثر مردم بعد از یک شکست عاطفی تا مدتها درگیر آن هستند و چون نمیدانند باید چطور آن را پبذیرند، یا تغییرش بدهند، یا رهایش کنند، این چالش در فُرمهای مختلفی باقی میماند. در بخش پنجم دو باتن از عقاید و افکار این نابغهی بیحوصله بهره میگیرد تا به ما یاد بدهد که چگونه رنج عشق را تسلی بدهیم. شوپنهاور یکی از متفکرین مکمل در شکلگیری مکتب اگزیستانسیالیسم بود و به عنوان یکی از افرادی شناخته میشود که پایههای روانشناسی را، با افکارش تثبیت کرد. اما جالب اینجاست که او عشق را برخلاف اکثر فلاسفه، یک پدیدهی گمراهکننده و احمقانه که با منطق بشری در تعارض است، نمیداند. اتفاقا میگوید که طبیعیترین و قابل انتظارترین رفتار ممکن دربرابر حسی که نسبت به عشق داریم، همین شور و هیجان و عدم ثبات است.
دلیل این مسئله در تفکر شوپنهاور به اینجا برمیگردد که او اراده را جوهرهی اصلی ذات بشر میداند؛ فراتر از عقل و هر چیز دیگری. به همین دلیل استدلال میکند که شور عشق، نه از روی تمایل برای ارضای جنسی یا عاطفی یا رسیدن به مقصود و لذت لحظهای، که چیزی قویتر و فراتر از تمام این نیازهاست؛ عشق تمایلی کاملاً روانی و معنوی، به تولید مثل و جاودانگی مادی است. او مینویسد که دلیل علاقهی انسان به یک شخص خاص، این است که آن فرد بهترین گزینهایست که تابهحال توانستهایم برای ادامهی نسل خود پیدا و انتخاب کنیم. ما، در نگاه و تحلیلی که درصد بسیار کمی از آن را خودآگاهی تشکیل میدهد، پی میبریم که «آن یک فرد» بهترین موردیست که میتوانیم نواقص خود را در آمیزش با او پنهان کنیم، و بنابراین با شکلگیری تصویری آرمانی در ذهنمان، این تصویر را به آن فرد نسبت میدهیم.
شوپنهاور انسان بسیار خودبزرگبینی بود. او عقیده داشت که چون یک نابغه است، حرف زدن با انسانهای دیگر برایش به مثابهی حرف زدن یک دخترک با عروسکش است؛ با اینکه میداند قرار نیست پاسخی حقیقی از آن بگیرد، دلخوشی رقتانگیزی را در آن میبیند. شاید این حس، به واسطهی تنهایی در تمام ما انسانها وجود داشته باشد، و شاید شوپنهاور واقعاً یک نابغه باشد، اما در مقام یک فیلسوف هیچ منطقی پشت این خودبزرگبینیهایش نیست. به نظرم اینکه او دربارهی انسانهای دیگر اینطور توهینآمیز حرف میزند و زنان را ذاتاً احمق و کوتهبین میداند، بیشتر از یک اظهار نظر و حکم فلسفی، به لجاجت کودکانهی پیرمردی شبیه است که چون خودش از زندگی لذت نبرده، میخواهد برای دیگران هم تبدیل به زهرمار شود! اما خب، در هر حال وجودگرایی یعنی همین؛ یعنی انسان حقیقت خودش را براساس تجربیاتی شخصی بسازد و نظر دیگران را با منطقش بسنجد؛ که در این مورد منطق شوپنهاور میگوید فقط من خوبم!
اما از حرفهای همین پیرمرد خودشیفتهی کجخلق، جملههای حکیمانه و کاربردی زیادی بیرون میآید. او مفهومی به نام «ارادهی معطوف بر بقاء» را تعریف میکند؛ چیزی شبیه همان غریزهی بقا که جزئیات شخصی شوپنهاور به آن اضافه شده. ارادهی معطوف به بقای نوع انسان از نظر او بر ارادهی شخصی و عقل و احساس غلبه دارد. به همین دلیل میگوید که اگر کشش جنسی وجود نداشت، زوجها نمیتوانستند یکدیگر را تحمل کنند و عشق، در نیرویی تعریف میشود که چشم انسان را به روی این تلخیها میبندد و فقط تصویر درخشان جاودانگی در مسیر تولید مثل را جلوی چشمش میآورد.
در این بخش انسان به موش کوری تشبیه میشود که نمیداند به کجا حفاری میکند؛ اما تفاوتی که بین ما انسانها و موش کورها وجود دارد، در هنر است. هنر و فلسفه دو قطب اصلی تسکیدهندهای هستند که باعث میشود رنجهای ما، نه این کمتر، که به شکلی دیگر نمود پیدا کنند. او به این دلیل عاشق گوته بود که او توانسته بود به بهترین نحو، رنجهایی که شخصیت «ورتر» از یک عشق نافرجام به دوش میکشید را، در رمانش به مجموعهای از معانی و حکمتها تبدیل کند. به این ترتیب اگر بتوانیم با نگاه شوپنهاور به عشق و میل به جاودانگی و نیروی جنسی نگاه کنیم، میتوانیم بپذیریم که رنجهای ما در قالب هنر، قابل ترجمه به مفاهیمی هستند که آینده را برایمان سادهتر خواهد کرد.
انسانی زیاده انسانی
بخش ششم و پایانی «تسلیبخشیهای فلسفه» به یکی از شرورترین و چالشیترین فلاسفهی تاریخ تعلق میگیرد. فردریش نیچه کسی بود که جسارت لازم را داشت تا خدایی را که در تمام تاریخ بشریت مورد پرستش قرار میگرفت، مرده خطاب کند و بار نگاههای منفی بسیاری را در زمان حیات خودش، به جان بخرد. او در ۲۴ سالگی استاد زبانشناسی دانشگاه بازن شد و فلسفه و شعر را درکنار آن، پایههای اصلی زندگیاش قرار داد. نیچه از اعتماد به نفس بسیار پایینی رنج میبرد و برای همین سیبیل بزرگی میگذاشت. او از کودکی از بیماری صرع حاد رنج میبرد که موجب تشنجها و حملههای عصبی شدیدی میشد. این سردردهای نادر با هر تغییر فصل، ذهن و روان نیچه را تحت فشار شدیدی قرار میداد؛ اما خود او این دردها را، درد زایش ذهنیاش میدانست. نیچه در بخشهای مختلفی از فلسفه قدم گذاشته بود و ایدههایی جنجالی مثل ابرانسان، مرگ خدا و بازگشت ابدی باعث شهرت و محبوبیت او بین نویسندگان فلاسفهی متاخر شد. اما در این کتاب به یکی از بنیانهای فکری نیچه و سپس استحالهی مهم آن اشاره میشود؛ اینکه او در ابتدا تحت تاثیر شوپنهاور، رنج را برای رشد و تعالی ضروری میدانست، اما پس از اقامت چند ماههاش در تفریحگاهی در سوییس نظر او تغییر کرد و عقایدش را به طور کلی نسبت به این مسئله تغییر داد؛ اتفاقی که باعث شد سالهای زیادی از زندگشاش را در سوییس اقامت کند و به کوهنوردی و گشت و گذار در طبیعت بپردازد.
نیچه عقیده داشت افراد کمی در تاریخ بودهاند که توانستهاند بر طبق ایدئولوژی او، به زندگی خوب و واقعاً لذتبخش نزدیک شوند؛ و این افراد کسانی بودند که به قول او «روح آزاد» نامیده میشوند و توانستهاند به مرحلهی پیش از ابرانسان نزدیک شوند. اگرچه ابرانسان در اندیشهی او توسط انسان دستیافتنی نبود، اما او عقیده داشت باید برای نزدیک شدن به این مفهوم تلاش کرد. شوپنهاور باور داشت انسان عاقل نه برای لذت بردن، که برای رنج کمتر تلاش میکند؛ اگرچه مفهوم تلاش خودبهخود با رنج همراه است. اما نیچه پس از تحول بزرگ، به این نتیجه رسید که برخلاف تفکر شوپنهاور، انسان باید از لذات کوچکی که در دسترس دارد بهره ببرد؛ همین خوشیهای روزمره که میتوانیم بهجای وارد کردن رنج و ناخوشی به آنها، نهایت لذت را از آنها ببریم. میتوان گفت تفکر نیچه در این مرحله به همان رشدی دست پیدا کرد که شوپنهاور در پایان عمر، پس از شهرت به آن رسید. اما شاید تفاوت در اینجاست که شوپنهاور بسیار پیرتر از آن زمانِ نیچه بود و دیگر منطق حکم نمیکرد که عقاید یک عمرش را تغییر دهد. اما نیچه با تکاملی نسبی در افکارش، بار دیگر و در نگاهی متکاملتر، به این مسئله پی برد که طبیعت ایجاب میکند که رنج و خوشی درهمتنیده باشند.
انسان تمایل دارد که خود را موجودی متعالی، روحانی و جدای از دیگر وجوه طبیعت ببیند؛ اما حقیقت امر برای متفکری که ریزترین جزئیات زندگیاش را طبق اصول و قواعد زندگی کرده و به قول خودش «در جوانی پیر بوده»، به شکل دیگری نمود پیدا کرد. به همین دلیل او پیشنهاد میکند که مثل گیاهی که ریشهاش در سیاهیها و گلاش در نور است، با شناخت و آگاهی به سراغ نکات منفی وجودمان برویم و از آنها، نتیجهای مثبت حاصل کنیم؛ تصمیمی که به عقیدهی او هنر را دربر دارد. در حقیقت به نظرم او تمام ابعاد زندگی انسان را وابسته به هنر میداند و تعریف آن، به هیچ وجه به استعداد و ذات و سرشتی که برای خودمان قائل میشویم ارتباطی ندارد. مثالی که از زندگی رافائل، نقاش بزرگ ایتالیایی و از هنرمندان محبوب نیچه، در کتاب آورده شده از بهترین نمونههای «آموختن هنر» است. نیچه گوشزد میکند که مثل درختی که میخواهد سرافزار و پابرجا باشد، انسان باید انتظار مقابله با باد و طوفان را داشته باشد و توان مقابله با آن را دربرابر خود پرورش دهد. در نهایت فکر میکنم کتاب «تسلیبخشیهای فلسفه»، یک اثر مفید و کاربردی برای عموم جامعه است و ۲۰۰ هزار نسخه فروش آن در سراسر دنیا، شاهد خوبی برای این مدعاست.