متن مصاحبهی کتابیسم با خالد حسینی را میتوانید در اینجا بخوانید.
این داستان تبدیل به فیلمی شد که جوایز جهانی را به خودش اختصاص داد. مطالعهی آن در دبیرستانها و دانشگاهها اجباری شد و ۳۸ میلیون نسخه از آن حداقل در ۷۰ کشور جهان به فروش رسید.
این موضوع درهای بی شماری را به روی این نویسنده آمریکایی افغانی الاصل باز کرد و فرصت ارتباط با ستارگان سینما و مقامات بزرگ را در اختیار او قرار داد.اما جالب اینجاست که وقتی کتاب بادبادک باز او قفسه ی کتاب فروشی ها را تماما به خود اختصاص داد، خالد حسینی یک نویسنده تمام وقت نبود.خوانندگان، نه نام او و نه داستان شگفت انگیزی که در صفحات این کتاب نوشته شده بود را نمی دانستند.بنابراین مراسم معرفی کتاب او در ابتدا جمعیت بسیار کمتری را نسبت به امروز متوجه خود ساخت.جمعیت بسیار بسیار کمتری را.
– من به فروشگاه ها سر می زنم و ۳ یا ۴ نفر رو می بینم، گاهی اوقات تجربه ی آزار دهنده ایه.
گذشت یک دهه با تحولاتی بزرگ و سه عنوان کتاب موفق همراه بود.حسینی درباره آخرین کتاب خود با عنوان “و آوا در کوه ها پیچید” با شما صحبت خواهد کرد. به گفته ی او این کتاب مشکل ترین نوشته اش بوده است. اما در عین حال، ترکیب پیچیده تری از داستان گویی و احساسات را به همراه دارد. با این حال نکته ی مهم این است که، این داستان چندین نسل و وابستگی های خانوادگی است. همچون رمان های پیشین او، این داستان هم در افغانستان آغاز می شود، همان جایی که زندگی حسینی در آن آغاز شد. او به مدت ۱۱ سال در افغانستان زندگی کرد تا زمانی که وزارت افغانستان، پدر دیپلمات او را به همراه تمام اعضای خانواده به پاریس منتقل کرد. ۴ سال بعد، خشونت افغان ها، او و خانواده اش را بر این داشت تا به ایالات متحده آمریکا پناهنده شوند. در حال حاضر حسینی به عنوان سفیر حسن نیت سازمان ملل متحد خدمت می کند. او اغلب ماموریت های بشر دوستانه ای را در افغانستان به انجام می رساند. برای مهاجران سرپناه درست می کند و برای زنان بورسیه ی تحصیلی می گیرد،او از همین تجربیات برای نوشتن داستان هایش الهام می گیرد و اگر این داستان ها را با دقت مطالعه کنید حتی خود حسینی را نیز در بین شخصیت های داستان ها خواهید یافت.
– شما بخشی از وجودتون رو در شخصیت های داستان هاتون قرار می دین گرچه این کتاب ها مثل فیلم های هالیوودی از پایان خوشی برخوردار نیستند هالیوود اون ها رو تبدیل به فیلم کرد.
با حسینی و نظرات او در مورد نوشته هایش آشنا می شویم مخصوصا زمانی که سر صحنه ی فیلم برداری حضور داشته است.
– دستیار کارگردان داشت قدم می زد و به وضوح شنیدم که گفت: کی این رو نوشته؟ کلمه ی خاصی هم به کار برد.
در این جا، داستان ها و پاسخ او را به پرسش های خوانندگان می شنویم.
در مراسم رونمایی جدیدترین کتاب خالد حسینی نویسنده ی پر فروش که توسط دانشگاه ماریویل، شبکه تلویزیونی اچ ای سی، و انتشارات لفت بانک و شبکه ی رادیویی عمومی سنت لوئیز برگزار شده، با او دیدار می کنیم.
– فکر کنم بهتره بحث رو با کتاب اولتون یعنی بادبادک باز شروع کنیم.
– بفرمایین.
– وقتی کتاب با جلد کالینگور چاپ شد، فقط ۵ یا ۶ نفر بهش علاقه نشون دادن؟
– خیلی سخت بود! وقتی صحبت از انتشارش به میون اومد ناشرین خیلی مطمئن بودند و می گفتن که این کتاب بسیار موفق خواهد بود. یه بخشی از شروع کار اینه که باورش داشته باشین و به خودتون بگید که این خیلی خوبه و همه چیز خوب پیش میره و بعد وقتی که کتاب منتشر می شه، متوجه می شین که این فقط یه کتاب کوچیک در میون دریایی از کتابه و بعد یه جورایی شروع می کنید که به کتاب فروش ها سر بزنید و یه جورایی میخواین ببینین که آیا همه دارن کتابتو نگاه می کنن ؟ بدترین اتفاق این بود که وقتی به مدت چند ماه در همه جا جلسه کتابخونی برگزار کردم توی منطقه خلیج که نه تنها خونه منه بلکه “فریمانت” یکی از قطب های جامعه ی مهاجر افغانه، انگار همه ی مردم کشور اونجان. تعداد افغان ها در فریمانت بیشتر از تمام جاهای دیگه ی دنیاست البته به استتثنای خود افغانستان، ایران و پاکستان. با خودم فکر کردم که این زاغه نشینیه، بنابراین حدود ۱۵ جلد کتاب یا در همین حدود با خودم میبردم. رفتم اونجا و قسم می خورم که حتی یک نفر هم نیومده بود.
– الان ببین چه تعدادی اینجا هستند.
– می دونم واقعا ازتون ممنونم. ۱۲۰ تا صندلی اون جا بود ولی حتی یک نفر هم نیومده بود. ولی خیلی خوشحالم که این تجربه رو داشتم چون حالا می تونم قدر کسانی که این جا هستند رو بدونم و واقعا از این بابت سپاسگزارم و واقعا تحت تاثیرقرار گرفتم.
– دو کتاب اول تو در ساسر دنیا ۳۸ میلیون نسخه فروش داشتن. خب چندین هفته جز پر فروش ترین ها ی نیویورک تایمز بودی. چه احساسی داری با توجه به این که اول فقط ۵ یا ۶ نفر علاقه نشون دادان؟ خودت رو نیشگون می گیری که بگی، وای حالا زندگی من این طوریه؟
– آره، در واقع پشت صحنه که بودم خودم رو نیشگون گرفتم. خیلی خیلی عجیبه، می دونی وقتی کتاب اولم داشت منتشر می شد با خودم گفتم حداقل پسر عموهام این کتاب رو می خونن، چون اگه اون ها نخونن، هیچ وقت نمی بخشمشون یا فکر کردم چند نفر توی افغانستان می خوننش و همین. اما وقتی منتشر شد، البته بستر مناسبی هم براش ایجاد شد، یعنی اگه بخوام صادق باشم باید بگم که مجامع کتاب، اون رو توی کتاب فروشی ها مطرح کردند، جاهایی مثل: لفت بانک، سنت لوئیز، اون ها واقعا از این کتاب پشتیبانی کردند اما انگار هیچ کس نمی خوندش ولی وقتی منتشر شد ناگهان همه چیز شروع شد. حتی با اینکه یه جورایی نمی خواستم باورش کنم، چند تا اتفاق پیش اومد که با خودم گفتم درسته این اتفاق داره میوفته. یکی از این اتفاق ها این بود که توی هواپیما نشسته بودم و خانمی که کنار من نشسته بود انگار داشت کتاب من رو می خوند، یهو متوجه شدم و با خودم گفتم: خدای من، داره کتاب من رو می خونه! خیلی با علاقه داشت مطالعه می کرد.
دومین اتفاق واقعا عجیب و غریب بود برای این که خونه بودم و داشتم کانال تلویزیون رو عوض می کردم که ناگهان انگار همون موقع جواب سوالات بغرنج زندگیم رو گرفتم.
– و فهمیدی که موفق شدی!
– آره، یه کسی داشت حرف می زد و من با خودم گفتم: من کیم؟! حالا شاید بتونم این کار رو به صورت حرفه ای انجام بدم چون همون طور که می دونی هنوز دارم پزشکی می خونم.
– آره، اتفاقا راجع به همین موضوع هم می خوام باهات صحبت کنم. تو از مسیر عجیبی این حرفه رو انتخاب کردی مثل اینکه قبلا کارآموز پزشکی بودی.
– خب، برای همه ی دوستان نویسنده ی خودم به عنوان یه راهنمایی برای اینکه جزء نویسنده های پر فروش باشن می گم که در درجه اول پناهندگی سیاسی بگیرین بعدش به کشوری برین که قبلا هیچ وقت اون جا نبودی، بهد یک سال وقت صرف کنید که زبان یاد بگیرین بعد برین دانشگاه و تمام سعی خودتون رو بکنین که کارتون خوب باشه بعد یه رشته ای انتخاب کنید که خوندنش ۱۰ سال طول بکشه مثلا پزشکی! بعد که دکتر شدین و مقام و منزلتی پیدا کردید حالا دیگه می تونید در مورد نویسندگی فکر کنید و بعد می تونین اولین رمان خودتون رو بنویسید و بعد می تونین موفق بشین.
– بذار این طوری بپرسم که پزشک بودن، در مورد نویسندگی چه کمکی بهت کرد؟
– از بس نسخه نوشتم! من دوست نداشتم پزشک بشم. می خوام صادق باشم، البته پزشک خوبی بودم و رابطه خیلی خوبی با بیمارهای خودم داشتم، اون هارو خیلی دوست داشتم.فقط آرزوم اینه که ای کاش مریض نبودن.
اوایل که توی دانشکده پزشکی بودم، یه کلاسی بو که ۱۴۰ نفر دانشجو توی اون بود که باهاشون آشنا شدم. دیدم بعضی از دانشجوها می گن: می دونی وقتی ۱۰ ساله بوده درپوش قهوه انگشت مامان بزرگم رو برید بعد بردیمش بیمارتان و وقتی پزشک ها بهش رسیدگی می کردن با خودم گفتم، وای این همون کاریه که می خوام انجامش بدم. با خودم فکر کردم، خدایا من به خاطر این چیزها این جا نیومدم.
– تو داستان های بدتری داشتی؟
– نه جریان اینه که خانواده ی من یه مدتی اوضاع مالی خوبی داشتن ولی بعدش در اوایل دهه ی ۸۰ میلادی ما به اصطلاح ورشکسته و فقیر شدیم و من دیگه دلم نمی خواست که این موضوع رو دوباره تجربه کنم. یه جورایی کلیشه ایه اما تعداد زیادی از اعضای خانواده ی من مهاجر هستن و بچه هاشون زندگی سختی دارن و نمی خوان خطر بی خانمان شدن اون هارو تهدید کنه و از اونجایی که هیچ پزشکی بی خانمان نیست رفتم سراغ پزشکی و با خودم گفتم که از عهده ی انجام این کار بر میام. من یه بچه ی احساساتی بودم، اولین فرزند خانواده ام بودم و والدینم برای درس خوندن ما، برای اومدنمون به آمریکا فداکاری های زیادی کردن. می خواستم این جوری ازشون تشکر کرده باشم و پاداش زحمت هاشون رو بدم، فکر کنم باید درباره ی این موضوع یه داستان بنویسم.بنابراین من به دلایل اشتباهی رشته پزشکی رو انتخاب کردم همیشه یه جورایی احساس می کنم که به درد من نمی خورد.
– جالبه که انگار برای خلق شخصیت امیر توی داستان بادبادک باز یه خورده از شخصیت خودت استفاده کردی.
– بله، فقط فرقش اینه که اون موفق می شه. اون فقط می گه: بابا من می خوام نویسنده بشم و پدرش هم رضایت می ده، خب در واقع شما شخصیت هاتون رو طوری خلق می کنین که کارهایی که می خواین رو انجام بدن، یه جوری از طریق شخصیت داستانتون زندگی می کنین.
– خاطرات شخصیت های این داستان از کجا میان؟ آیا این خاطرات خود شما هستین؟ یا از تجربیات و خاطرات آشنایان تون استفاده کردین؟
– یه بخشی از کتاب، شامل مصاحبه با نویسنده است. توی اون بخش می بینین که مشکل من با نوشتن عامل خیانت در امانته که در نوشتار دخیل می شه. فکر کنم اگه نویسنده ها کاملا بخوان صادق باشن این موضوع پیش میاد به این خاطر که نهایتا شما مسائل رو مشاهده می کنین و ممکنه روی شما تاثیر بذاره، اون هارو ثبت می کنین و بعضی مواقع به صورت ناخودآگاه یا خود آگاهانه اون ها رو می نویسین و ازشون استفاده می کنین. شما ازمردم تاثیر می گیرین، از مسائلی که به شما تعلق ندارن تاثیر می گیرین.
– اما شما فقط ازشون تاثیر نگرفتین که بعد با موسسه خیریه ای که تاسیس کردین بخواین دین خودتون رو بهشون ادا کنین. می دونم که دلایل زیادی برای انجام این کار داشتین، آیا این هم یکی از همون دلایل بود؟ می خواستین که یه جورایی جبران کنید؟
– خب، من این موسسه رو به این خاطر راه اندازی کردم که می خواستم دین خودم رو نسبت به مردمی که در موردشون نوشتم ادا کنم. من کلی کتاب فروختم و خوانندگان زیادی از رمان های من استقبال کردند، در واقع از این شخصیت ها استقبال کردند و فکر کنم کم ترین وظیفه ای که در قبال این مردمی که برای شخصیت هام از اون ها الهام گرفتم دارم اینه که یه جوری جبران کنم. به علاوه به این دلیل که من اون کشور رو دوست دارم، اون مردم رو دوست دارم و یه جورایی احساس می کنم وظیفه دارم که این کار رو انجام بدم.
– درسته، می بینم که این جا ” ادریس” کابل رو این طور توصیف می کنه که هر متر مربعش هزاران داستان غم انگیز داره. این نقل قولی از یه دوسته که توی سازمان ملل متحد کار می کنه، یادم میاد که یک شب من و اون توی مسافر خونه اش در کابل با هم صحبت می کردیم داشتیم مسابقه ی آرسنال رو تماشا می کردیم که تیم محبوبشه و اون درباره ی تراژدی های اون جا صحبت کرد و گفت که ما توی کابل زندگی می کنیم که هر متر مربعش هزاران داستان غم انگیز داره و نتونستم در مورد اقتباس از این جمله مقاومت کنم بنابراین توی کتاب ازش استفاده کردم. اما ادریس نمونه ای از شخصیت هاییه که تجربیات مشابهی با من دارن. اون یه پزشک افغان-امریکاییه که توی منطقه ی خلیج زندگی می کنه و بعد از ۲۵ سال دوری از وطن در ماه مارس ۲۰۰۳ به کابل می ره درست مثل خود من. وقتی می ره اون جا یه تجربه ی خیلی خاصی داره احساس می کنه که کاملا گم شده، احساسات متناقضی داره انگار حس می کنه این جا خونشه و در عین حال خونش نیست چون مدت زیادی از اون جا دور بوده. زمان طولانی و سختی رو سپری می کنه تا دوباره بتونه با همه ارتباط برقرار کنه. نمی دونه چطور باید با مردم محلی قاطی بشه، درباره ی ثروتش احساس گناه می کنه. تمام ایده آل های زندگی و نوع زندگی انتخابیش براش زیر سوال می ره. مورد خوش شانسی هاش احساس گناه می کنه بعد انگار می تونه دوباره تمرکز کنه و با خودش تصمیم می گیره که به این دختر کمک کنه و در درون خودش دچار یه جریان مخالف و بازدارنده می شه و تجربیات عاطفی اون به نظر بیهوده میان و اون یه جورایی درس های خیلی سختی درباره ی پیچیدگی ماهیت بخشش و پیچیدگی های ماهیت مهربانی می گیره و این لحظه برای اون یه لحظه ی هوشیاری خیلی خاصیه که اون رو قادر می کنه تا با فروتنی محدودیت های خودش و خواست طبیعیش رو ببینه.
در ماه آخر، “روشی” یه تجربه ی عجیب و غریب داشت. درست انگار که یکی از شخصیت های یک نمایشه. ارتباط اون ها قطع شده بود، اون صمیمیت غیر منتظره ای که تصادفا توی بیمارستان با هم داشتن، صمیمیتی اجتناب ناپذیر و شیرین، رنگ باخته بود. اون متوجه شد که ترس های اون ها، جلوی این تجربه و واقعیت وجودی اون رو گرفتن، اون ارتباط توهمی بیش نبوده. یه سراب، اون تحت تاثیر یه چیزی مثل ماده ی مخدر بوده. حالا فاصله بین خودش و اون دختر خیلی زیاد به نظر می رسه. این فاصله نامتناهی به نظر میاد. یه فاصله ی غیر قابل عبور، و قولی که به اون داده بود، گمراه کننده به نظر می رسه. اشتباهی توام با بی ملاحضگی. یک سوءتفاهم بزرگ درباره ی توانایی ها، خواست ها و شخصیت خودش.چیزی که بهتره فراموش بشه. اون قدرت انجام این کار رو نداره، به همین سادگی. در دو هفته اخیر، ۳ ایمیل دیگه از طرف اون داشته. اولی رو خوند و جواب داد.دومی رو هم جواب داد، بدون این که اون رو خونده باشه، خیلی خشونت آمیزه!
– فکر کنم موفق شدی چیزهایی رو بیان کنی که خیلی از ما باهاش روبرو هستیم و نمی خوایم راجع بهش حرف بزنیم.
– انجام این کار خیلی سخته.درسته، فکر کنم این همون کاریه که قصه انجام می ده.این ها احساسات مختلفی هستن که انسان ها اون ها رو احساس می کنن و داستان، اون هارو منعکس می کنه. حالا چه چاپلوسانه به نظر بیاد چه این طور به نظر نیاد. چه آرامش بخش باشه چه نباشه. فکر کنم این وظیفه ی نویسنده هاست که در مورد چیزهایی بنویسن که در حالت عادی ناراحت کننده هستن ولی ما اون ها رو در خودمون داریم و اون هارو می شناسیم ولی هیچ وقت نمی خوایم با صدای بلند در موردشون صحبت کنیم و اون هارو پنهون می کنیم. بعد که این چیزها رو توی یه کتاب می بینین، به خودتون میاین و با خودتون می گین جالبه که باقی افراد هم این احساسات رو تجربه کردن و شما تنها کسی نیستین که این احساس رو تجربه کردین.
– کتاب های شما همیشه مثل فیلم های هالیوودی پایان خوشی ندارند.
– همین طوره، پایان خوشی ندارن، این کتاب هم همین طوره. فقط همین رو در موردش می گم که بدونین.
– چرا این کار رو می کنین؟
– چرا چی؟
– چرا نمی تونیم خوشحال باشیم؟ چرا همه چی به خوبی و خوشی تموم نمی شه؟
– من که آگهی تلویزیونی درست نمی کنم! نظر من اینه که ما برای این داستان می خونیم که چیزهای واقعی رو تجربه کنیم. برای این که بازتابی از اون زندگی که می شناسیم رو در اون ببینیم. من علاقه ای ندارم چیزی بنویسم که غیر واقعی و فانتزی باشه، از اون چیزهایی که تو فرهنگ عامه رواج داره. دوست دارم همیشه هاله ای تز واقعیت رو در اذهان مردم ایجاد کنم. دوست دارم همیشه، هاله ای از واقعیت رو در اذهان مردم ایجاد کنم. از اون ها می خوام که کتاب های من رو بخونن و غافلگیر بشن و توی این کتاب سعی کردم تا منطبق بر تجربیات خودم واقعیت های زندگی رو منعکس کنم.
زندگی پاداش هایی به همراه داره، در زندگی شادی وجود داره. اتفاقا فکر کنم که این کتاب از اون سه تای دیگه خیلی نشاط بخش تره. موافقی؟
– آره موافقم.
– اون شادی که ما در زندگی می خوایم همیشه به اون صورتی که انتظار داریم خودش رو نشون نمی ده و نتایجی که توی زندگی باهاشون مواجه می شیم همیشه اون چیزهایی نیستن، و یا بهتره بگم به ندرت اون چیزهایی هستن که انتظارشون رو داریم و خب زندگی همین طوریه. توی زندگی همه ی ما، بین آرزوهای ما، یعنی همون چیزی که فیلم های هالیوودی نشون می دن و چهره واقعی زندگی همون جوریه که واقعا خودش رو نشون میده، یه خلاء وجود داره و در نتیجی زندگی یه جور سازشه.
– آره این واقعی تره.
– آره منم همین طور فکر می کنم.
– خب، جالبه که با این وجود، بادبادک باز به فیلم تبدیل شد، در این مورد چه احساسی داری؟
– خب، اون فیلم رو دوست دارم. به نظرم از جهاتی فیلم جالبی بود. خب این برداشت یه نفر دیگه از افکار منه. پس به ناچار خلائی وجود داره. باید بتونین باهاش کنار بیاین، در غیر این صورت احتمالا نباید اجازه بدی که از روش فیلم بسازن. نمی تونی بگی باشه فیلم رو بسازین اما این یا اون موضوع رو هم لحاظ کنید. این طوری کارها خوب پیش نمی رن. برای من تجربه ی سرگرم کننده ای بود. من یه جورایی مثل یه مشاور ناظر این طرف و اون طرف می رفتم و سعی می کردم در دسترس باشم.
– خودت هم توی فیلم بازی کردی درسته؟
– وای خدایا ! الزاما به این دلیل که داشتم موقع فیلم برداری اون صحنه حرف می زدم که توی اون صحنه هم می تونین صدای صحبت کردنمو بشنوین و اگه قرار بود این کار رو انجام بدم باید کارت بازیگری می گرفتم. تمام خدمتکارای لس آنجلس حاضرن بازوی چپ شون رو بدن که این اتفاق براشون بیوفته ولی من همین جوری داشتم با یکی حرف می زدم و جزو صنف بازیگران شدم. از این حرف ها که بگذریم، با پدرم به چین رفته بودم، و به مدت دو هفته سر صحنه بودیم. خیلی بهمون خوش گذشت. وقتی داشتن صحنه ی مبارزه بادبادک ها رو فیلم برداری می کردن ما اونجا بودیم. برداشت اون صحنه از نظر تدارکاتی خیلی سخت بود. می دونستم که فیلم برداری سر صحنه کار صختیه. اما این دیگه فوق العاده بود. برای انجام این کار ما راه ورودی به ۳ تا از شهرهای بخش غربی چین رو بسته بودیم. ان جا از تسهیلات سینمایی اصلا خبری نبود و یادم میاد که یه گوشه ای ایستاده بودم و داشتم اون بادبادک های تقلبی که توی هوا شناور بودن رو تماشا می کردم، دستیار کارگردان داشت ققدم می زد، اون حدود ۳۰ سالش بود اما به نظر می رسید که داره سکته می کنه، در حالی که سیگار می کشید از کنارم رد شد و به وضوح شنیدم که می گفت: کی این صحنه رو نوشته؟ یک کلمه ی نامناسب هم به کار برد!
من یه جورایی خودم رو کنار کشیدم! اما تجربه ی جالبی بود.
– خب، برای خوندن کتاب چهارمت ما باید ۶ سال دیگه صبر کنیم؟
– امیدوارم که این طور نباشه. البته نوشتن این کتاب ۶ سال طول نکشید در واقع نگارش کتاب رو در ماه نوامبر سال ۲۰۰۹ شروع کردم و حدود ۲ سال و نیم طول کشید تا نموم بشه، درست مثل کتاب دوم. فقط موضوع اینه که خیلی دیرتر از چیزی که تصور می کردم شروع به نوشتن کردم. سرگرم چندتا کار دیگه بودم. منظورم اینه که چندتا کتاب دیگه رو شروع کردم که خوب از آب در نیومدن. باید بگم که برای یکی از اون ها کلی زمان صرف کردم و ۱۷ فصلش رو هم نوشتم.
– وای، بعد انداختیش دور؟
– آره، علاقه ام رو بهش از دست دادم. می دونستم که این طوری می شه. چون صبح ها وحشت زده بودم. من معمولا خیلی برای نوشتن هیجان دارم. مثلا برای این کتاب همش هیجان داشتم که بیدار بشم و کارم رو شروع کنم و خوب هم از آب در اومد. ولی درباره ی اون کتاب باید بگم که دائم با خودم فکر می کردم که، وای باید برگردم سر اون کار و این طوری اصلا نمی شه نوشت. حتما باید در موردش هیجان داشته باشی.
– درباره ی روند نوشتن چی؟ برات مشکله؟ یا بستگی به حالت داره؟
– نه، در واقع در هر حال کار سختیه. نوشتن کار آسونی نیست. همش داری با خودت کلنجار می ری.
– خانم شما سوالی دارید؟(تماشاچی)
– بله.
– بفرمایید.
– از شما به خاطر نویسندگی تون تشکر می کنم. من به همراه ۲ هزارو پونصد نفر تفنگدار نیروی دریایی توی جبهه بودم که کتاب بادبادک باز رو خوندم و داشتم به این فکر می کردم که این سربازهایی که دارم آموزش می دم، دارن می رن افغانستان! خب، حالا می خوام یه سوال سیاسی ازتون بپرسم.
– به عنوان یه آمریکایی متعهد و شهروند افغانستان و کسی که با کمیساریای عالی پناهندگان سازمان ملل کار می کنه، نظر شما درباره ی خروج ما از افغانستان و بازگرداندن این منطقه به پلیس محلی چیه؟
– ممنون از پرسش تون. فکر می کنم نظرم به نظر خیلی از افغان های دیگه نزدیک باشه.یعنی یه جور برافروختگی وعدم اطمینان وجود داره. ما نمی دونیم که از جمهوری افغانستان چی باقی مونده؟ و خیلی منطقیه که در مورد این جمهوریت و توانایی اون برای حمایت از مردمش، سوء ظن داشته باشیم.
یعنی تا اون جایی که به افغان ها مربوط می شه، اولین الویت اینه که جلوی آخرالزمون رو بگیریم، این مهم ترین الویته. مظورم از آخرالزمون فقط برگشتن طالبان نیست، که به خودی خود وحشتناکه. بلکه حتی بدتر از اون اینه که به دوران جنگ های نظامی دهه ی ۹۰ برگردیم. بعضی از افغان ها به طور متقاعد کننده ای در مورد این بحث می کنند که در مقابل عمل انجام شده قرار خواهیم گرفت. یعنی وقتی که آمریکا نیروهای خودش رو از افغانستان بیرون ببره، همه چیز از هم می پاشه. البته اشخاص دیگه ای هم هستن که این طور فکر نمی کنن. من موافق این نظریه هستم. چون به مدت ۱۲ سال یه عده فرصت طلب مناقشات دهه ۹۰ رو ایجاد کردند و از آب گل الود ماهی گرفتن. ۱۲ سال طول کشید تا صلح کنیم، اون ها از قبال این جنگ خیلی ثروتمند شدن. هیچ دلیل دیگه ای هم نداشته، فقط باید در طول روند صاح سهم اون ها پرداخت می شد.
– من یه پرسش آسون دارم. من خیلی تحت تاثیر کتاب بادبادک باز قرار گرفتم، مخصوصا شروع داستان خیلی خوب بود. تحت تاثیر زیبایی اون کشور و تعداد زیاد روشنفکرانش قرار گرفتم. من به هیچ عنوان این مطالب رو درباره ی افغانستان نمی دونستم، برای اینکه با تصویری که ما از اونجا می بینیم، انگار کره ماهه بنابراین شخصا دوست دارم که مطالب بیشتری در مورد زیبایی های افغانستان بشنوم.
– خیلی جالبه که مردم، مثل همین خانم می تونن خارج از حیطه اخبار تصویر افغانستان رو ببینن. چون تصور اغلب ما درباره ی افغانستان همینه.
– برای این که دائما در حال دیدن منطقه “توره بوره” است. یعنی اگه به بخش شمالی کشور برین، با منظره ی فوق العاده ای رو برو می شین.
ای جا پر از دره ها، رودخونه های زیبا، باغ های تماشایی، جنگل های پوشیده از درختان سر سبز و زیباست. توی مراسم امضای کتاب یه خانمی جلو اومد و گفت: من اصلا نمی دونستم افغانستان درخت هم داره! من اون رو سرزنش نمی کنم. چون فقط سنگ ریزه ها و کوه ها رو بهشون نشون می دن که در واقع همون جاهایی هستن که جنگ در اون جا جریان داره. در نتیجه می تونم بفهمم.
– سلام آقای حسینی از این که به این جا اومدین و از نوشته هاتون متشکرم. من در مورد روند نگارشتون ۲ تا سوال دارم. نوشتن کتاب بادبادک باز رو چطور بسط دادین؟ و سوال دوم این که وقتی شروع به نوشتن می کنین برنامه ی روزانتون چیه؟
– من هیچ وقت برای نویسندگی آموزش ندیدم، همیشه توی مدرسه به علوم علاقه داشتم و توی همون بخش بودم. بنابراین هر چی درباره ی نویسندگی می دونم رو خودم یاد گرفتم.
همان طور که اشاره کردین، روند کار من اینه که فکر می کنم موضوعی که انتخاب کردم جالبه، می شینم پشت کامپیوترم و منتظر می شم که یه اتفاقی بیوفته.
کم و بیش همین طوره.چون هیچ طرحی براش ندارم. یعنی طرح کلی ندارم.
– یعنی یادداشت نداری؟
– خدایا! نه! من اصلا نمی دنم اون روز قراره چه اتفاقی بیوفته، یا اینکه داستان قراره چطوری تموم بشه! کاملا هر اتفاقی ممکنه بیوفته. بنابراین وقتی دارم می نویسم اجازه می دم که همه چیز به صورت خود به خود اتفاق بیوفته، اجازه می دم غافلگیرم کنه. شخصیت های داستانم به هیچ عنوان طبق انتظار من رفتار نمی کنن، هیچ وقت کتابم اون طور که تصور می کنم به پایان نمی رسه.
بنابراین وقت خودم رو برای طرح کلی و این حرف ها هدر نمی کنم. البته این کار برای خیلی از نویسنده ها جواب می ده ولی برای من نه. من ای طوری احساس می کنم که اسیر طرح کلی شدم یه جورایی خودم رو مجبور به انتخاب مسیر خاصی می بینم. آزادی عمل رو واقعا دوست دارم و اجازه می دم هر اتفاقی که می خواد بیوفته و اغلب هم از نتیجه غافلگیر می شم و عاشق این لحظه های غافلگیری هستم.
– او در این مورد تنها نیست، خوانندگان از مطالعه آثار او سیر نمی شوند. با این که نخستین کتاب او در زمره ی پر مخاطب ترین های جهان قرار دارد، اما ۲ کتاب بعدی او، جایگاه او را مستحکم تر می کنند.
خوشبختانه او تصمیم گرفته که حرفه پزشکی رو ترک کند تا بتوان عشق خود به نگارش را دنبال نماید.
– این بهترین کتابیه که تا حالا خوندم.
– خیلی متشکرم.