شاید این حرف به مزاج طرفداران جی کی رولینگ خوش نیاید. شاید تصور کنید کسی محبوبتر از چارلز دیکنز، جین آستین یا ویلیام شکسپیر وجود نداشته باشد. اما «رولد دال» کسی است که توانست برای یک سال محبوبتر از این بزرگان شناخته شود؛ هرچند از خالق «چارلی و کارخانهی شکلات سازی» هم همین انتظاری میرود. اگرچه این اتفاق ده سال پس از مرگ او رخ داد. طی یک نظرسنجی و همه پرسی در سال ۲۰۰۰، مرحوم رولد دال توانست بر جی کی رولینگ، جین آستین، چارلز دیکنز و ویلیام شکسپیر غلبه کند و به عنوان محبوبترین نویسندهی ملی شناخته شود. مطمئناً اگر خودش زنده بود، از چنین اتفاقی خرسند میشد، اما متأسفانه «شهرت بعد از مرگ» یا «محبوبیت بعد از مرگ» یک تراژدی معروف است که از «پرسی شلی» و «جین آستین» تا «رولد دال» تکرار میشود.
اگر رولد دال را بخواهیم در یک جمله تعریف کنیم، باید بگوییم داستان نویس ماهری که قصههای جن و پری خندهدارش را همه میخوانند و از آن لذت میبرند. تا جایی که کتابهای او تا بیش از ۲۰۰ میلیون نسخه در سراسر دنیا به فروش رسیده است. در این مقاله قرار است راجع به این نویسندهی دوست داشتنی، خلبان جنگجو، جاسوس و کارشناس سنجش مزهی شکلات، کمی بیشتر بدانیم.
جزیرهی جادویی
رولد دال (۱۹۱۶-۱۹۹۰) در لانداف ولز از پدر و مادر نروژی، یعنی سوفی و هارالد متولد شد. آنها در دههی ۱۸۸۰ از نروژ مهاجرت کردند، ولی پدرش همچنان میهن پرست بود و به وطن خود احترام میگذاشت. او نام پسرش را از یک کاشف قطبی و قهرمان ملی، رولد آموندسن گرفته است. رولد دال با تفکرات فرقهی پروتستان (فرقهی مارتین لوتر) بزرگ شد. زبان مادری او نروژی بود و در خانه با والدین و خواهر و برادرهایش با همین زبان صحبت میکرد. او معمولاً تعطیلات تابستانی خود را در اسلو و در جزیرهی کوچک Tjome سپری میکرد. یعنی جایی که پدربزرگ و مادربزرگش زندگی میکردند. دال بعداً این رسم خانوادگی را با فرزندان خود ادامه داد.
او این تعطیلات تابستانی را در «جزیرهی جادویی» (پسر: قصههای بچگی) نوشت و به نوعی برای اولین بار، کتابی در رابطه با زندگی نامهی خود منتشر کرد. او در این کتاب راجع به روزهای فوقالعادهای که با پیک نیک، قایقرانی و شنا سپری میشد، نوشته است.
رولد از والدین خود، ذهنی کنجکاو و فعال را به ارث برد. مادر او سوفی، قصه گوی فوقالعادهای بود که کودکان را با قصههایی از ترولها که در جنگلهای تاریک نروژ زندگی میکردند، دور خود جمع میکرد.
بدون شک او قدرت قصهگویی خارقالعادهی خود را از مادرش به ارث برده است. جالب است بدانید که او درست مانند پدرش که کتاب خاطرات مینوشت، از هشت سالگی یک دفترچه خاطرات داشت که آن را دور از دسترس خواهران فضولش، در جعبهای حلبی و بالای یک درخت غول پیکر در باغ پنهان کرده بود. شاید اکنون تصور کنید که رولد دال غم و غصهی زیادی متحمل نشده است. ولی او هم مثل خیلی از افراد، از بچگی تحت فشار روحی زیادی بود. برای مثال، هنگامی که او سه ساله بود، خواهر بزرگترش آستری، بر اثر بیماری آپاندیسیت درگذشت و درست چند ماه بعد، پدر که از مرگ دخترش رنج میبرد، بر اثر ذاتالریه و با دلی شکسته درگذشت.
پسربچهای که از دیوار راست بالا میرفت
دال از کودکی شیطنت میکرد و در دردسر درست کردن مهارت خیلی زیادی داشت. اولین شیطنت او به زمانی برمیگردد که در مدرسه با سه چرخهی خود مسابقه گذاشت و با تمام سرعت شروع به راندن آن کرد، در حالی که خواهرانش عاجز و درمانده به دنبال او بودند. البته این در مقابل اقدام بعدی او واقعاً ناچیز است. چون پوزهی نامزد خواهر ناتنی خود را که یک پزشک جوان انگلیسی و سیگاری بود، به خاک مالید. بله، او یواشکی جای توتونهای او را با فضله عوض کرد و سپس با اشتیاقی فراوان، منتظر بروز فاجعه شد.
در هفت سالگی به خاطر همدستی با دوستهایش و درست کردن دردسر بزرگی که از یک موش مرده، یک گلدان شیشهای و مغازهدار کهنسالی به نام خانم پراتشت تشکیل شده بود، از رئیس کلیسای جامع کتک خیلی بدی خورد.
پس از این حادثه، سوفی تصمیم گرفت به وصیت شوهر مرحومش عمل کند و دال را در مدرسهای دولتی در انگلستان ثبتنام کند. پس او را به مدرسهی شبانهروزی فرستادند. دال ابتدا به سنت پیتر در Weston-super-Mare و سپس به رنتون، یک مدرسه خصوصی در دربی شایر رفت.
رولد دال جوان، سرزنده و خیالپرداز که حالا ۶ فوت قد داشت، مجبور بود در رنتون با قوانین بیشماری دست و پنجه نرم کند که با رعایت تمام آنها احساس خفگی میکرد. اگرچه این احساس خفگی از پسربچهای خلاق که توتون نامزد خواهرش را با فضله جابهجا میکند، بعید نیست.
اگرچه دال در ورزش عالی بود و هر کسی هم که به او نگاه میکرد، چیزی جز یک پسر با استعداد در زمینهی ورزش نمیدید. ولی در حقیقت هنوز معلم انگلیسی او، به استعداد بزرگ او در نویسندگی پی نبرده بود. اما با خواندن انشاءهای مختلف دال، گزارشی تهیه کرد. او در این گزارش اظهار داشت که «تابهحال کسی را ندیدهام که اینگونه با کلمات کنایه بزند یا به عبارتی با پافشاری از آنها درست برعکس معنی واقعیشان استفاده کند».
او در داستان «پسر»، راجع به خشونت سادیستی معلمها یا به عبارتی (حکومتیها!) نوشته است. او با دقت شرح میدهد که چگونه در زمستان، پسرها مجبور بودند سطح چوبی توالتهای مدل غربی را با تنی عریان برای معلمها گرم کنند. دال مجبور بود وقت زیادی از دوران تحصیل خود در رنتون را به گرم کردن سطوح این توالتها سپری کند. پس او توانست تمام کتابهای «چارلز دیکنز» را در توالت خوانده و به اتمام برساند.
با این حال، او در دوران مدرسه از یک چیز خیلی لذت میبرد و آن هم شکلات بود. یکی از شرکتهای شکلات سازی همیشه جعبههایی پر از شکلات را به این مدارس میفرستاد تا طعم آنها را توسط پسرهای مدرسهی رنتون بسنجد.
دال همیشه اتاق اختراع باشکوهی را تصور میکرد که در آن دانشمندانی با کتهای سفید به فعالیت میپردازند و برای لذت و شعف بچهها، رؤیاهای بزرگ و خارقالعادهای در سر میپرورانند. بله، همانطور که حدس میزنید، از همین جا ایدهی یکی از محبوبترین رمانهای او، چارلی و کارخانه شکلاتسازی، شکل گرفت. دال کماکان با عشق به شکلات به زندگی ادامه میداد. در بزرگسالی، او یک جعبهی قرمز خاص و پر از شکلات در خانه نگهداری میکرد که بدون شک هر شب بعد از شام در آن باز میشد.
بخش دوم زندگینامه
دال پس از فارغالتحصیلی از رنتون، پیشنهاد مادرش برای پرداخت شهریهی دانشگاه آکسفورد یا کمبریج را رد کرد. او که هزینهی کافی برای ماجراجویی نداشت و ناامید شده بود، میخواست در شرکتی استخدام شود که او را به مکانهایی شگفت انگیز و دور مانند آفریقا یا چین بفرستد. او در بخش دوم زندگینامهی خود میگوید که بالاخره آرزویش برآورده شده است. او هنگام فروش روغن به مشتریها، توانست زبان سواحیلی را یاد بگیرد، در جنگل زندگی کند و با تمساحها و مامباهای سیاه دست و پنجه نرم کرده و لذت ببرد.
وقتی جنگ جهانی دوم آغاز شد، دال برای آموزش دورههای نیروی هوایی سلطنتی به نایروبی رفت. او خلبان جنگنده شد، با هواپیماهای جنگی در مدیترانه خدمت کرد و فعالیتش زمانی به پایان رسید که در صحرای لیبی سقوط کرد و شش ماه در بیمارستان بستری شد. پس از آن، به واشنگتن دی سی منتقل شد و به عنوان نمایند و مشاور نیروی هوایی، در دولت شروع به خدمت کرد. او این موقعیت را نسبت به موقعیت قبلی خود در جنگ، تحقیر میکرد و ناچیز میپنداشت. وی همچنین توسط MI6 استخدام شد تا در کنار رمان نویس ایان فلمینگ کار کند و بتواند اطلاعاتی را از ایالات متحده به انگلیس برساند.
شانس به او رو میآورد
در واشنگتن بود که دال نویسندگی را آغاز کرد. یعنی درست پس از ملاقات با داستان نویس مشهور C.S Forester که علاوه بر نویسندگی، برای کمک به تلاشهای انگلیس در جنگ نیز فعالیت میکرد. رویارویی با Forester ، دال را به نوشتن اولین داستان کوتاه خود تشویق کرد. اگر تصور میکنید که اولین داستان او برای بچهها بوده، سخت در اشتباه هستید! دال که از بچگی با مرگ عزیزانش روبهرو شده بود، دوران تحصیل را با شکنجههای عجیب و غریب توسط معلمها سپری کرده و در جبههی جنگ فعالیت میکرد، طبیعتاً اولین داستان کوتاه خود را برای بچهها نمینویسد.
او اولین داستان کوتاه خود را راجع به تجربههایی از جنگ جهانی دوم نوشت. این داستان توسط The Saturday Evening Post و به قیمت ۱۰۰۰ دلار خریداری شد. او بعداً اقرار میکند که نویسنده شدنش بر حسب اتفاق بود و قبلاً اصلاً به آن فکر هم نکرده بود. در طول دهههای ۱۹۴۰ و ۵۰ ، دال به نوشتن داستان کوتاه برای بزرگسالان ادامه داد. او در نوشتن داستانهای پر پیچ و خم و دارک، تخصص بالایی داشت. بسیاری از آنها ابتدا در مجلههای آمریکایی مانند Harper’s و The New Yorker منتشر میشدند و بعداً به عنوان داستانهای گلچین منتشر شده و روی اولین صفحه خودنمایی میکردند.
البته با وجود آغاز نویسندگی، زندگی شخصی او همچنان پر پیچ و خم بود. او در آمریکا یک دختر کش واقعی شناخته شده بود. قد بلند و خوش قیافه، او در آن جا معشوقههای زیادی داشت و با زنهای زیادی ارتباط برقرار میکرد. در سال ۱۹۵۲، او با بازیگر زیبایی به نام پاتریشیا نیل آشنا شد و یک سال بعد با او ازدواج کرد. اگرچه آنها ۳۰ سال در کنار هم زندگی کردند و ۵ کودک بسیار دوست داشتنی به دنیا آوردند، ولی زندگی آن دو خوش و خرم نبود. بلکه سرشار از اتفاقات غمگین و ماجراهای دردناک بود.
در سال ۱۹۶۰، پسر چهار ماههی آنها تئو، وقتی که در کالسکه قرار داشت از کنترل خارج شد و مورد اصابت تاکسی قرار گرفت. او که با جراحات شدیدی از جمله هیدروسفالی (آب آوردن مغز) روبرو شده بود، ماهها از زندگی نوپای خود را در بیمارستان سپری کرد. دال که شیفتهی علم پزشکی بود، به سرعت وارد عمل شد و با جراحان همکاری کرد تا دریچهی Wade-Dahl-Till را اختراع کنند که به پسرش و تقریباً ۳۰۰۰ کودک دیگر در سراسر جهان کمک کند. اما دو سال بعد، دختر هفت سالهی آنها اولیویا بر اثر آنسفالیت سرخک درگذشت و رولد را بیچاره و درمانده کرد. سپس در اواسط دههی ۶۰، بدبختی دیگری گریبان او را گرفت. زیرا پاتریشیا، سکتهی مغزی خفیفی را تجربه کرد که او را کاملاً ناتوان کرد. رولد پس از آن به سختی تلاش میکرد تا تواناییها و سلامتی او را بازگرداند.
داستانهای قبل از خواب
شاید تصور کنید با وجود چنین اتفاقات سهمگینی، باید با غمگینترین داستانها روبهرو میشدید. اما ازآنجاکه همه «چارلی و کارخانهی شکلات سازی» را میشناسند، پس احتمالاً میدانید که با وجود سختیهایی که متحمل شد، رولد هرگز شیطنت پسرانهی خود را از دست نداد. او در بچگی از سرو شیر صورتی رنگ برای صبحانه یا پودینگ برنجی خونی رنگ برای دسر لذت میبرد. شبها اغلب از نردبان بیرونی که کنار پنجرهی اتاق کودکان بود بالا میرفت و تصور میکرد که رؤیاهایی شیرین را هنگام خواب به ذهن آنها میدمد. این قدرت تخیل او، در نوشتن داستانهایی مثل غولهای خرناسکش و BFG مفید واقع شد که به کتابهای محبوب رولد دال تبدیل شدند.
او با نوشتن داستانهای قبل از خواب برای کودکان، به استعداد خود در این زمینه پی برد. او این استعداد جدید خود را با نوشتن داستان جیمز و هلوی غول پیکر در سال ۱۹۶۱ شروع کرد و تمام این داستانها را در کلبهای کوچک در پایین باغ نوشت. با وجود ماجرای عاشقانه و تراژدی که با همسرش تجربه کرد، در سال ۱۹۸۳ از پاتریشیا طلاق گرفت و به سرعت با فلیسیتی آن کراسلند (که قبل از طلاق نیز با او رابطه داشت) ازدواج کرد. خوشبختانه بالاخره شادی به او روی آورد و آخرین سالهای زندگی خود را به خوشی گذراند و تحسینبرانگیزترین کتابهای خود از جمله جادوگران و ماتیلدا را نوشت.
رولد دال با تخیل بی حد و حصر خود و توانایی تماشای دنیا از چشم یک کودک، بهترین داستانهای کودکان را منتشر کرد. چون او هرگز فراموش نمیکرد که یک کودک چقدر ممکن است در دنیای غولها بترسد یا بزرگسالان تا چه اندازه میتوانند بیرحم و بیانصاف باشند. او از انتقال کودکان به دنیایی که میتوانستند مکارانه و زیرکانه انتقام خود را بگیرند، خوشحال میشد و در داستانهای خود، به آنها کمک میکرد تا با دشمنان خود به بهترین شکل ممکن روبهرو شوند.
رولد دال به دلیل ابتلا به یک نوع بیماری خونی (سندروم میلودیسپلاستیک) در ۲۳ نوامبر ۱۹۹۰ و در سن ۷۴ سالگی درگذشت. وی با مداد محبوب HB خود، چوب بیلیارد، چند شراب چند ساله و البته، با شکلات، در Great Missenden به خاک سپرده شد.
منبع: