تا به حال شده نگاهی به بخش حوادث روزنامه بیندازید؟ حوادثی دلخراش و تکاندهنده که دوست ندارید هرگز از نزدیک ببینید، تجربه یا لمس کنید. ولی این حوادث اتفاق میفتند. چه بخواهیم، چه نخواهیم. دنیا مکانی برای بروز هرگونه جنایت دلخراشی است که نمیخواهیم آنها را تجربه کنیم. بر اساس همین جنایات و حوادث است که داستانها و فیلمهای سینمای ترسناک یا جنایی ساخته و پرداخته میشوند. شاید هم گاهی، فیلم و داستانها باعث بروز جنایت شوند. اما به هر حال، اتفاقها رخ میدهند و ما هیچ قدرتی نداریم که جلوی آنها را بگیریم.
کتاب «یک روز مناسب برای شنای قورباغه»، مجموعهای از داستانهای کوتاه است که شما را به یاد صفحهی حوادث روزنامه میندازد. این کتاب داستانهایی دارد که مو به تنتان سیخ میکند. البته منظورمان «ترسناکهای هوروویتس» نیست! با دارن شان و آنتونی هوروویتس و استفن کینگ طرف نیستیم، با رضا زنگی آبادی طرف هستیم. کسی که در «شکار کبک» ماجراهای یک قاتل زنجیرهای را به تصویر میکشد که به خاطر مشکلات روانشناختی و تجربههای تلخ دوران کودکی، به یک قاتل تبدیل شده است!
در کتاب یک روز مناسب برای شنای قورباغه، از چنین ماجراهایی دور نیستیم. فقط ماجرا این بار از دید قربانیان بیان میشود. دختری که از شهرستان به تهران آمده، زنی که از بیماری پوستی رنج میبرد و در شهری کوچک، افسردگی را تجربه میکند؛ معلم جوان و زیبایی که در روستا درس میدهد…همگی مورد خشونت واقع میشوند. خشونتی که معلوم نیست به چه علت رخ میدهد یا چرا انجام میشود، ولی قربانیانش به طرز دردناکی جان میبازند.
تمام قصههای کوتاه این کتاب همین مفهوم را روایت میکنند. بوی خون از صفحات بلند میشود و وقتی که سرنوشت تلخ هر کاراکتر از هر قصه را میخوانید، احساس میکنید ماجرایی واقعی یا بریدهای از یک روزنامه را خواندهاید. اما نه در قالب خبر، بلکه در قالب مونولوگها و جریان سیال ذهنی که درون مغز هر شخصیت اتفاق میفتد.
رضا زنگیآبادی و باز هم مفاهیم روانشناختی
کتاب از ۹ داستان کوتاه تشکیل شده که به ترتیب «ملیحه چتر نداشت»، «دریاها دورند»، «رضا وقتی که خواب است»، «خواب خوش اسبها»، «پیچهای خطرناک»، «میومیوهای غمانگیز پیشی برای نوشین»، «یک روز مناسب برای شنای قورباغه»، «رشد حیرتانگیز گلها در هوای آزاد» و «مرگ موقت مادر بزرگ» نام دارند.
داستانها همگی به سبکی غیرخطی و بهم ریخته پیش میروند. رضا زنگی آبادی برای اینکه منظور خودش را به مخاطب منتقل کند، راه و روشهای روزنامهای و قدیمی را رها کرده و سراغ شیوههای جدیدتر امده است. او به قدری مفاهیم ترسناک و خشن مورد نظرش را به سبک غیرخطی و پستمدرنی روایت میکند که احساس میکنید سبک ادبیات پستمدرن در اصل برای روایت داستانهای ترسناک و خونآلود خلق شده و به راه افتاده است!
البته منظورم از ترسناک، صرفا خون و خونریزی نیست. چیزی که داستانهای زنگیآبادی را ترسناک میکند، این است که هر چیزی میتواند واقعا اتفاق بیفتد. هیچ جن، روح یا شبهی وجود ندارد. هیچ پیرمردی شما را تعقیب نمیکند تا به خاطر اعمال بدتان، با شما بازیهای مرگبار انجام دهد. در اصل، ماجرا در گوشهوکنار شهر، روستا و … اتفاق میفتد. به دست آدمهایی که ممکن است هر روز با آنها ملاقات کنیم، از رانندهی تاکسی گرفته تا همسایه، رهگذر، مدیر خوابگاه دانشگاه و حتی «پدر». این چیزی است که داستانهای زنگی آبادی را ترسناک میکند.
ماجراها بیشتر به حالت مونولوگ و با جریان سیال ذهن پیش میرود که آنها را بیش از پیش به سبک روانشناختی نزدیک میکند. انگار با یک داستایوفسکی ایرانی طرف هستیم که خوب میداند چگونه پرنس مشکینها و همزادها و قماربازها را روی نقشهی ایران ترسیم کند و با قلب و روح خواننده بازی کند. گرچه مقایسهی فیودور داستایوفسکی با رضا زنگیآبادی شاید چندان پسندیده نباشد، اما در حداقلها، هر دو با روان انسان سروکار دارند. انگار هر دو به خوبی میدانند که ذهن ناخودآگاه انسان و تحریکش تا چه اندازه میتواند ترسناک و خطرناک باشد.
فرق حوادث روزنامه و داستانهای ترسناک با این کتاب
در داستان «پیچهای خطرناک» ماجرای معلم زیبارویی را میخوانیم که در روستا تدریس میکند و با آن چشمهای سبز آبی و زلف طلایی، دل آقای دکتر را برده است. اما ناگهان غیبش میزند. قبل از آنکه غیبش بزند، با تیر و تیشه و طناب چند مرد روستایی که راجع به معلم هرزهگویی میکنند و لباسهای او را که از روی بند دزدیدهاند، با ولع لمس میکنند روبهرو میشویم؛ و سپس ماجرای غیب شدن معلم دوباره پیش کشیده میشود.
یک شب قادر به جای مرغ و خروس لباسهای خانم معلم را از روی بند رخت خانهی بیبینسا دزدیده بود. لباسهای نرم و لطیف بینشان دست به دست شده بود و حرفهای هرزهای میان خندههاشان دهان به دهان چرخیده بود و بعد قربان رفته بود توی بیکند کناری.
آقای دکتر توی درمانگا وقتی سرش خلوت شد زنگ زد به گوشی خانم معلم، اما خانم معلم جواب نداد. «حتما سر کلاسه.» کتابها را برداشت و راه افتاد طرف مدرسه. خانم معلم نبود و بچهها توی حیاط مدرسه سرگردان بودند.
قربان تبر داشت، شعبان تفنگ، قادر طناب و ساطور.
در داستان «میومیوهای غمانگیز پیشی برای نوشین»، با یک نمادگرایی مبهم و پوچ طرف هستیم که انگار در ذهن نوشین رخ میدهد، در عین حال، با جنایتی طرف هستیم که سر و ته ندارد. معلوم نیست به دختر تجاوز شده، مورد ضرب و شتم قرار گرفته یا دقیقا در چه وضعیتی قرار دارد. ولی ذهن بهم ریخته و متوهم کاراکترها اوضاع را پیچیده و ترسناک میکند.
همهجا سفید بود. یه گربهی سیاه اندازهی گوساله روی پلههای جلوی خوابگاه خوابیده بود…غلط کردم…یخ زدم…میترسم…باز کن…غلط کردم…خیلی سیاه بود…خانم انصاری غلط کردم…من به گربهها…همهی گربهها رو اقدسی بلوتوث میکرد…یه سنگ بزرگ زدم تو شیشه…من آقای دکتر باید به پیشیها شیر بدم، یه گربهی گنده، از توی شیشه پرید روی من، بدم مییاد…سوسیس سیاه…مامان پیشی گفت سقط باید بچه…مامان…مامانجان…عزیزم…م…م…ماما…میومیو…ذرهذره…پر از شکاف…خونهی سنتی معماری خوشگلی داشته بوده بوده، بیسیاه، بیغوله نبوده بوده که بچه سقط بشه…پیشیها میومیومیومیو بشوند روی دیوار لای نردههای خوابگاه پر میومیوی مامان گربهای با پیشی ذرهذره بدون میومیومیومیومیو…پای درخت…
شاید پیش خودتان به این فکر کنید که «گیریم روان انسان را به تصویر کشیدی و ماجراهایی ترسناک خلق کردی، نتیجه چی؟ میتوانستیم IT استفن کینگ بخوانیم و بترسیم، چرا بیاییم ماجرای قربانی شدن یک معلم زیبارو در روستا را بخوانیم و اعصاب خودمان را خرد کنیم؟».
شاید بتوانیم فرق این کتاب با سایر داستانهای ترسناک را در تاکید زنگیآبادی به تاثیر محیط روی انسانها ربط دهیم. اگر بخواهیم هر کاراکتر ظالم این کتاب را «قدرت» شکار کبک فرض کنیم، به این نتیجه میرسیم که هیچچیز تقصیر هیچکس نیست! این در واقع، یک نقد اجتماعی به جامعهای است که باعث به وجود آمدن قدرتهای زیادی میشود و هر کدام به نوبهی خود، قدرتهای کوچک دیگری را قربانی میکنند.
به صراحت میتوان گفت که قلم زنگیآبادی تلخ است. هر داستانی که ابزورد بودن و ضعیفبودن یک انسان را به تصویر بکشد، کاملا تلخ است. اینکه هیچوقت، هیچکاری از دستمان برنمیآید. انگار زنگیآبادی میخواهد بگوید که ما یا قدرتی هستیم که به دیگری ظلم میکند، یا قدرتی هستیم که در حقمان ظلم میشود. حالا ممکن است اسممان ملیحه، نوشین، خانم معلم، قادر، شعبان، قربان و … باشد. ممکن است در تهران زندگی کنیم یا شهرستان. روستایی باشیم یا شهری. به هر حال، در یک دسته قرار میگیریم و میتوانیم موضع خودمان را نیز عوض کنیم و به دستهای دیگر برویم.
اما کنترل ذهن ناخودآگاه؟ با توجه به جریان سیال ذهن و مونولوگهایی که زنگیآبادی به تصویر کشیده، از دست ما خارج است. ما فقط گاهی مثل مردی که در داستان «رشد حیرتانگیز گلها در هوای آزاد» در توالت گیر افتاده است، میتوانیم نتیجهی اعمالمان را ببینیم. اما اینکه بتوانیم کاری برای آن بکنیم، از دستمان خارج است.
قوی هستی یا ضعیف؟
تئوریسینها و منتقدهای مختلف آمدند و مکاتب مختلفی را آوردند تا به ما توضیح دهند که فرقی نمیکند کجا یا در چه زمانی زندگی کنیم. همیشه قوی طبق یک ایدئولوژی، ضعیف را میکشد. این قوی میتواند هرکسی باشد. میتواند کسی باشد که به قدرت در کودکی تجاوز کرد؛ میتواند بیماری پوستی ملیحه باشد؛ میتواند قربان و شعبان و قادر باشد؛ میتواند بچههای آن پدری باشد، که در داستان «یک روز مناسب برای شنای قورباغه»، با پدرشان خیلی بد تا کردند؛ میتواند پدر خودتان باشد. میتواند پدر خودمان باشد.
هیچ فرقی ندارد، به هر حال، اگر قوی نباشید، ضعیف خواهید بود! اصلا پیچیده نیست. برای اینکه قوی شوید، باید خشونت به خرج دهید، داد بزنید تا صدایتان شنیده شود و این هم اصلا پیچیده نیست. دنیای خونآلودی که زنگیآبادی به تصویر میکشد، نشاندهندهی همین جهنم دیستوپیایی، همین پادآرمانشهر است. چیزی که بیشباهت به «سرزمین هرز» جورج الیوت نیست.
حال چند لحظه با خودتان فکر کنید، در این سرزمین هرز، قوی هستید یا ضعیف؟