مزهی تلخ گوجههای کال
معمولاً داستانهایی که در دل یک حکومت دیکتاتوری اتفاق میافتند، تلخ و نفسگیرند و ملتهای مختلف سراسر دنیا، میتوانند با آنها همذاتپنداری کنند. چه نویسنده یکی مثل «ماریو وارگاس یوسا» باشد و دست به شکافتن ابعاد مختلف و خردهداستانهای گوناگونی از یک دیکتاتوری بزند و چه مانند «هرتا مولر»، بیشتر از زندگی خودش الهام بگیرد و با تمرکز روی یک راوی اصلی، جنبههایی شخصیتر از رخدادهای تلخ را روایت کند، در هر دو صورت میتوان با کلیت داستانهایی از این دست، همراه و همحس شد. «سرزمین گوجههای سبز» عنوان رمانی از خانم مولر است که به زندگی چهار جوان اقلیت آلمانی میپردازد که در زمان دیکتاتوری «نیکولای چائوشسکو» سیاستمدار رومانیایی، مشغول تحصیل و زندگی هستند. این رمان که به گفتهی خود خانم مولر، با الهام از تجربیات شخصی خودش و یکی از دوستانش در همان سالها نوشته شده، برای این نویسنده و شاعر رومانیاییتبار، جایزهی نوبل ادبی سال ۲۰۰۹ را به ارمغان آورده است. از دیگر آثار این نویسنده میتوان به کتابهای «گرسنگی و ابریشم»، «گذرنامه» و «زمینهای پست» اشاره کرد. داستانهای خانم مولر معمولاً در دل حکومت کمونیست رومانیایی اتفاق میافتند و به مضمونهایی مثل تبعیض، خشونت و سرکوبگری رژیم دیکتاتوری میپردازند. اغلب این داستانها، رگههایی از تجربیات شخصی خود نویسنده بهعنوان یک اقلیت آلمانی تحتفشار در رومانی را در خود دارند؛ اقلیتی که در نهایت فشارها و تهدیدها، شغل معلمیاش را از دست داده و مجبور به مهاجرت میشود.
گرفتن زهر واقعیتها به شیوهی خانم مولر
ماجرای سرزمین گوجههای سبز با نام اصلی «قلب حیوانی» که نخستینبار در سال ۱۹۴۴ منتشر شده است، در زمان دیکتاتوری «چائوشسکو» اتفاق میافتد. داستان، یک راوی اصلی دارد که بهعنوان نمایندهای از قشر جوان و دانشجویی که در آن دوران زندگی میکنند، کلیت اتفاقها و فشارهای حکومت را بیان میکند. این کتاب توسط انتشارات «سفیر قلم» با ترجمهی «محمدرضا صامتی» و ویراستاری خود او، منتشر شده است. روایت رمان، بهشیوهای تقریباً نامنظم و غیرخطی پیش میرود؛ اما در این بینظمی عامدانه میتوان نظمی که مولر در نظر داشته را مشاهده کرد و از این نظر، کارش را در ردهی آثار پستمدرن قرار داد. شیوهی روایت نیز خطوط پررنگی از رئالیسم جادویی را در برمیگیرد. این انتخابی هوشمندانه از جانب نویسنده است، چرا که بیان کردن واقعیتهایی مانند به شکنجه، قتل، بازجویی، تجاوز، تفتیش، خودکشی و آزار آنقدر تلخ و اذیتکننده هستند که نویسنده ترجیح داده بهجای مطرح کردن آنها بهطور لخت و علنی، با قرار دادنشان در لفافهای از اغراق و لحنی شاعرانه، فضایی متفاوت بیآفریند و تلخی حقیقت آنچه رخ داده را برای خواننده قابلتحملتر کند.
زوال تدریجی آرزوها
کتاب بهجز راوی، چهار شخصیت اصلی دیگر دارد: «کورت»، «ادگار» و «گئورگ» سه دوست نزدیک راوی هستند که آرمانها و عقاید مشابهی دارند. همگی در تلاشاند تحت سلطهی حکومت دیکتاتور، زنده بمانند و بتوانند فرار کنند و زندگیشان را نجات بدهند. «لولا» نیز شخصیت دیگری است که از هماتاقیهای راوی است و ما با خواندن بریدههایی از دفترخاطراتش، با او آشنا میشویم. لولا هم مثل بقیهی آدمهایی که از روستاها یا شهرهای کوچک به قصد تحصیل و پیشرفت به آرمانشهر فرضیشان مهاجرت کردهاند، یک دنیا آرزو توی سر دارد اما پستی و کثافت دنیای واقعی، آرزوهای لولا را یکییکی نابود میکند، درست مثل خودش. اگرچه شخصیتها در رمان بهخوبی به خواننده شناسانده میشوند، اما بیشتر از آنکه بهشیوهی رمانهای کلاسیک، جزئیات مختلف دربارهی خوراک و پوشاک و غیرهی آنها -که در رمان به آنها هم پرداخته میشود- در اولویت قرار بگیرد، آنچه رویش مانور بیشتری داده میشود، آرمان و رویای مشترکی است که این آدمها را بههم وصل نگه میدارد. رویای یک سرزمین امن و آرام و زندگی بیدغدغه در صلح و بدون وحشت:
هیچکس هرگز از من نپرسید که در کدامین خانه، در کجا، پشت کدامین میز، در کدامین تختخواب و کشور، دوست دارم راه بروم، بخورم، بخوابم؟ و یا چهکسی را از سر ترس دوست داشته باشم؟
مزهی تلخ تظاهر
باوجودیکه نوشتار بهشیوهی رئالیسم جادویی تا حد زیادی، زهر واقعیتها را گرفته، اما بههرحال مزهی تلخ رویدادهای کتاب باز هم زیر زبان آدم میرود. شرایط خفقانآوری که در کتاب ترسیم میشود را میتوان با خواندن هر خط، نفس کشید و به ارزشهایی فکر کرد که جبر روزگار و فشارهای وارده، لهشان میکنند. آدمهای مبارز و شرافتمند در مقاطعی بهخاطر حفظ جان خود و امنیت خانوادههایشان، مجبور به تظاهر و دروغ میشوند، حتی بعد از فاجعهی تلخ مرگ یک همکلاسی بیگناه که دانشگاه او را خائن لقب میدهد:
بغض راه گلوی همه را بسته بود، اما چون اجازهی گریه کردن نداشتند، بهجایش کف مفصلی زدند. هیچکس جرات نکرد که بهعنوان نخستین فرد، کف نزند. چندنفری هم که برای یکلحظه مکث کردند، چنان وحشت کردند که دوباره کف زدند. بیشتر افراد حاضر، به دنبال این بودند که دیگر کف نزنند. این را میشد از ناهماهنگی کف زدنها در سالن فهمید. اما وقتی آن چندنفر، دوباره شروع به کف زدن کردند، بقیه سالن هم به کف زدن ادامه دادند. در نهایت، وقتی یک صدای واحد مثل کوبیدن یک کفش بزرگ به دیوار به گوش رسید، سخنرن جلسه دستش را به نشانهی دعوت به سکوت بالا برد.
چند خط کوتاه دربارهی ترجمه و ویرایش
ترجمهی محمدرضا صامتی، خوب و روان است و توانسته بار شاعرانهی لحن کلی کتاب را به خوبی به خواننده منتقل کند. او همچنین در مقدمه، به این نکته اشاهر کرده که مانند رمان «کوری» از «ژوزه ساراماگو»، سرزمین گوجههای سبز نیز از نظر علائم سجاوندی و در گیومه آوردن یا نیاوردن دیالوگها، از یک الگوی تعمدی منحصر بهخودش استفاده کرده، و مترجم هم به آن الگو دست نزده و به اصل شیوه ی نگارش مولر، وفادار بوده است. تنها نقدی که میتوان به نثر کتاب وارد دانست، در زمینهی ویراستاری آن –که توسط خود مترجم انجام شده- میباشد. جدا نوشتن ضمیرهای شخصی پیوسته مانند «دستاش»، «دهانمان»، و یا جدا نوشتن «آنکه» در جایی که قرار نیست به شخصی اشاره شود، نکات ریزی هستند که بهتر است سلیقهای با آنها برخورد نشود و قانون درست نوشتار در موردشان، رعایت شود.
زیر سایهی سنگین مرگ
فضای مرگآلود و رو به ویرانیای که از صفحهی اول بر داستان حاکم است، جای تردیدی باقی نمیگذارد که این صفحات خاکستری و تلخ، قرار نیست به یک پایان خوش و رنگی کلاسیک برسند و مضمون مرگ و تنهایی، تا صفحهی آخر بر کتاب حاکم خواهد بود:
یکی از کتابهای کلبه ی درختی «در باب خودکشی» نام داشت. در آن آمده بود که فقط یک راه برای خودکشی کارساز است. اما من در دایرهی سرد انتخاب بین شیرجه از پنجره و شیرجه در رودخانه، مستاصل شده بودم. مرگ از دوردست برایم سوت میکشید و من باید به سمتش میشتافتم. به خودم تسلط داشتم و فقط بخش کوچکی از وجودم از رفتن هراس داشت. شاید آن بخش، هیولای قلب من بود.
آنچه خواننده را در اوج گیجی از مدام فصل خوردن روایتها و فلاشبک زدن به کودکیها و اتفاقات مختلف، پای کتاب نگه میدارد، نثر هرتا مولر است و آن پوشش جادوییای که دور اتفاقات پیچیده تا خواننده را از تیزی چاقوی واقعیتها، در امان نگه دارد. این ویژگی گاهی به شکل اندیشههای کودکی راوی و تصورات اغراقشدهای که از پدیدههای اطرافش دارد، بیان میشود که وجه نمادین و اعتراضی اثر را هم بهشیوهی خود، دربرمیگیرند:
دخترک، یک فندق در دست چپ پدرش و فندقی دیگر در دست راست او میگذارد. او همیشه فندق ها را به دو سر تشبیه میکند: سر پدر و سر مادر. سر پدربزرگ و سر آرایشگر. سر بچهی ابلیس و سر خودش. پدرش، انگشتان خود را لای هم چفت میکند. فندق میشکند. مادربزرگ آوازخوان میگوید بس کن! مغزم ترکید. دخترک، مادربزرگ را از بازی بیرون میگذارد، چرا که هنوز هیچچی نشده، مغزش ترکیده است. وقتی پدر مشتهایش را باز میکند، دخترک نگاه میکند که ببیند سر چه کسی سالم مانده و سر چه کسی له شده است.
اما آیا از خواندن سرزمین گوجههای سبز، سالم بازخواهیم گشت یا بخشی از خودمان را در آن جای میگذاریم و کتاب، زخمیمان خواهد کرد؟هرکس باتوجهبه میزان همحسیاش با داستان تکاندهندهی کتاب، در پایان میتواند به این سوال جواب بدهد.