اکثر فیلمسازان برای موفقیت آثار خود، دنبال روشهای پیچیده و امتحاننشده میگردند اما راه سادهای که معمولا جواب داده، اعتماد به ادبیات و اقتباس از روی آثار ماندگار داستانی است. بهرام توکلی، نویسنده و کارگردان ایرانی که او را با فیلمهای تحسینبرانگیزی مانند «تنگهی ابوقریب»، «پرسه در مه» و «پابرهنه در بهشت» میشناسیم و جوایز متعددی مانند بهترین فیلم، بهترین کارگردانی و… را از جشنوارهی فجر، جشن خانهی سینما و جشن منتقدین سینمای ایران برده است، در «اینجا بدون من» راه سادهتر را انتخاب کرده و به موفقیت خوبی هم رسیده است؛ گرچه که او همیشه نشان داده، دوست دارد راه ساده را با پیچیدگی خاص خودش برود!
صابر ابر، نگار جواهریان و پارسا پیروزفر با بازی درخشان خود، توکلی را در این راه کمک کردهاند و قطعا نیازی نیست از بازی همیشه خاصِ فاطمه معتمد آریا تعریف کنیم؛ او برای بازی در این فیلم برندهی جایزهی بهترین بازیگر زن در جشنوارهی معتبر مونترال کانادا شد. فیلمنامهی اینجا بدون من که در سال ۱۳۸۹ ساخته شد، اقتباسی از نمایشنامهی «باغ وحش شیشهای» اثر تنسی ویلیامز، نویسندهی مشهور آمریکایی و یکی از تاثیرگذارترین نویسندگان معاصر در ادبیات آمریکا است. این فیلم، داستان خانوادهای متشکل از مادر (فاطمه معتمد آریا) و دو فرزندش، احسان (صابر ابر) و یلدا (نگار جواهریان) را روایت میکند که هرکدام در آرزوی رسیدن به رویاهای خود سیر میکنند و با وجود سکون خود، امیدوارانه تحولی خلقالساعه را انتظار میکشند. یلدا معلول است و به همین خاطر از اعتماد به نفس پایین رنج میبرد و خانهنشین شده است؛ پس بیشتر دغدغهی مادر خانواده به اجتماعی او برمیگردد. در همین حیص و بیص است که سر و کلهی دوست احسان، رضا (با بازی پارسا پیروزفر) در زندگی آنها پیدا میشود و ماجراهایی رقم میخورد که…
برجام سینمایی!
شاید با توجه به روابط ایران و امریکا، آخرین انتخاب هر هنرمند ایرانی برای اقتباس، از روی یک نویسندهی آمریکایی باشد (و احتمالا بالعکس!) اما بعد از دیدن فیلم احتمالا به این نتیجه میرسید که انتخاب توکلی به شکلگیری این برجام اقتباسی میارزیده است! تنسی ویلیامز که یکی از ۱۰۳ برگزیدهی جایزهی معتبر پولیتزر است، در کارنامهی خود نگارش ۳۰ عنوان نمایشنامه را یدک میکشد اما بیشتر با همین باغ وحش شیشهای که از قضا اولین اثر موفقش بود شناخته میشود؛ اثری که خود ویلیامز آن را غمگینترین نمایشنامهاش میداند. تنسی ویلیامز را علاوه بر باغ وحش شیشهای با کتابهای «گربه روی شیروانی داغ» و «شب ایگوانا» میشناسیم.
راجر بی. استاین دربارهی اثر حاضر میگوید:
عظمت باغ وحش شیشهای به عنوان یک قطعهی هنری و یک بیانیهی انسانی، نهایتا نهفته در بینش ویلیامز از افراد، جامعه و ابعاد تجربیات دینی ماست که آن را بهطور ظریف و شاعرانهای به توازن میرساند.
شاید بهتر باشد برای درک بهتر فیلم، کتاب کوتاه مبدأ را بخوانید تا ببینید که ویلیامز در آن با چه وسواسی تمام جزییات را بیان کرده است؛ او چیزهایی را چارچوببندی کرده که بعضا وظیفهی کارگردان تئاتر (یا فیلم) است و نه نمایشنامهنویس! این موضوع که احتمالا خیلی جاها کار توکلی را آسان کرده، از توضیحات زیاد ویلیامز راجع به میزانسن اثر که لابهلای دیالوگها آورده شده میتواند برداشت شود؛ همچنین او دربارهی خاص بودن نگاهش در بخشی از کتاب، توضیح کوتاهی میآورد:
نمایش چون خاطره است نمیتواند واقعگرا باشد. خاطره نیاز فراوان به شعر دارد بنابراین در ارزش احساسی مطلب مورد بحث، در جاهای مختلف نوشته، گاهی بعضی از جزئیات را حذف میکند و گاهی بعضی را بزرگ جلوه میدهد…
مدیحهای برای یک کابوس
طبیعتا فیلم و نمایشنامه -آن هم از دو فرهنگ متفاوت- با یکدیگر تفاوتهایی دارند؛ گرچه که سعی توکلی در وفاداری به اثر مبدأ بوده و تفاوتهای فیلم و کتاب زیاد نیست. قسمتی از تفاوتهای این دو، صرفا ایرانیسازی کتاب را دربرمیگیرد؛ مانند تبدیل مستی تام به اعتیاد احسان یا برای مثال، تبدیل ماجرای فروش اشتراک مجله توسط مادر به بازاریابی لوازم آرایشی در شبکههای هرمی فروش که البته امکان نقدی به جامعهی متوسط ایران را هم به داستان اضافه کرده است. اما بعضا بخشهای مهمتری از داستان، مانند قالب کلی شخصیتها هم دچار تغییر شدهاند. پدر در کتاب شخصیتی لاابالی توصیف میشود و خانوادهاش را رها کرده:
اون یه کارگر شرکت تلفن بود که عاشق راههای دور شد. از کارش دست کشید و فرار رو بر قرار ترجیح داد… آخرین خبری که ما از اون داشتیم یک کارت پستال از مازاتلان در کرانهی اقیانوس آرام در مکزیک بود که فقط در اون نوشته شده بود: سلام-خداحافظ؛ بدون هیچ آدرسی…
اما در روایت توکلی، پدر چنین شخصیتی ندارد و اساسا خیلی کم به او پرداخته میشود که شاید جزو اندک نقاط ضعف فیلم باشد. شخصیت مادر (آماندا) که در توصیف ابتدایی کتاب، زنی کوچکاندام تصویر شده، در فیلم حاضر به فاطمه معتمد آریا که هیکل متوسط روبهبالایی دارد سپرده شده است. تام، پسر آماندا، در فیلم به جای شاعری، دنبال نوشتن فیلمنامه است و شخصیت محوری یعنی دختر خانواده نیز، در فیلم، اجتماعیتر از داستان است و به جای کلاس ماشین تایپ به کلاسهای صنایع دستی ایران میرود تا انطباق بیشتری با فرهنگ ما و همچنین زمان حاضر داشته باشد.
رقص در لجن
مادر داستان، نمونهی یک دیکتاتوری مصلح است! عبارت مسخرهای که به افراد تمامیتخواه برمیگردد، آنهایی که به خیال خود، مصلحت همه را بهتر از خودشان میدانند و موظفگونه میخواهند برای آدم و عالم تعیین تکلیف کنند. نمایشنامه و فیلم، هر دو بهخوبی نشان میدهند که هویت انسانها، باید توسط خودشان و نه هیچ فرد یا عامل بیرونی دیگری ساخته شود؛ اما مادر که این مسائل را متوجه نمیشود، به غذا خوردن پسر گیر میدهد، نمیگذارد کتاب و مجله بخواند، سینما رفتنش را با تباهی برابر میداند و هویت دختر را صرفا در داشتن خواستگار و رفتن به آموزشگاه دلخواه خود میداند! این بحران هویتی توأم با بلاهت که میتوانیم آن را به «جهل مرکب در خودشناسی و جهانشناسی» اطلاق کنیم، باعث ساخت واقعیاتی فراتر از حقیقت میشود. این فریب، در درجهی اول، مشمول دیگران میشود:
[قبل از مجلس خواستگاری] آماندا دو تکه ابر پودر توالت رو برداشته و در سینههای لورا فرو میکند.
+مادر چهکار میکنی؟ اینا دیگه چی هستند؟
-به اینها میگن شوخیِ فریبنده!
+برای چی من باید اینکار رو بکنم؟
-بهخاطر اینکه متاسفانه تو سینه نداری.
+بهنظر میآد داری تله میذاری!
-تمام دخترای خوشگل تلهاند، تلههای خوشگل و مردا انتظارش رو دارند…
مرحلهی بعدی فریب خود خانواده است؛ برای مثال جایی که مادر برای چیدن پازل موردعلاقهاش و پیشبرد آن، حرفهای دروغینی را از پسر و دختر برای یکدیگر نقل میکند تا ایندو را حول محور دعوت یک خواستگار همصدا کند اما در پایان، زمانی که ماجرای خواستگاری به خیر منجر نمیشود، عوارض اشتباهاتش را گردن نمیگیرد.
نوزادان تشنهی شیر گاز
طبیعتا چنین انسانی با رویاهای متوهمانهاش حتی به فریب خویشتن هم میرسد، مثل خواستگاران دروغین سنین جوانیاش که مدام، برای خانواده تعریفشان میکند:
اون پسره بعدها به نیویورک رفت و وضعش توپ توپ شد؛ به گرگ والاستریت ملقب شد. اون مثل می داس به خاکستر دست میزد و طلا میشد! باورتون میشه، من میتونستم خانم دانکن جی.فیتزهییو باشم ولی به جاش پدر شما رو انتخاب کردم؟!
این درحالی است که مادر، با حجم غولپیکر، مصلحتچینیهایش برای زمین و زمان و ایدهآلگراییای که دارد، دغدغههای خود را در مسائلی پوچ و صرفا ظاهری میچیند:
… افکار –متعالیِ- زنان اهل قلمی که هم و غمشون در محور سوالات مهم و اساسی! از قبیل سینههای برجسته، کمرهای باریک و چشمان درشت و غزالگونه و در کل داشتن بدنهایی همچون مجسمههای اتراسکن کشیده و خوشاندام…
بهخوبی نشان داده میشود که قربانیان چنین مادری، در این هیاهوی بیوقفه، صرفا میتوانند برای رهایی از فلاکت به رویا چشم بدوزند:
بهترین کلک اون شعبدهباز کلک تابوت بود. ما در تابوت رو با میخ بستیم و اون بدون درآوردن یه میخ از تابوت بیرون اومد!!! این کلک به درد من میخوره… شاید [بتونه] منو از این تنگنا رها کنه!
نوع تصویر کردنِ این رویا، توسط توکلی، هنرمندانهتر و صدالبته گزندهتر است:
میدونی از اینهمه بدبختی چهجوری خلاص میشیم مامان؟ یه شب یه شام درست و حسابی بپزی بخوریم، بعد سر فرصت همهی درزای درو پنجرهها رو ببندیم، یکیمون شیر گازو باز کنه، بریم بخوابیم؛ صبح نشده همهی دردسرامون پریده…
و نکتهی جذاب دیگری که باز هم توکلی اضافه کرده، به پوچی رسیدن خود مادر از اعمالش است، جایی که بعد از مدتها استنطاق پسرش و منع رطب، میخواهد دهانش را شیرین کند:
احسان! سیگار داری…؟
ذهن مبله نشده!
نمادگرایی، مولفهی دیگری است که در نمایشنامه وجود ندارد اما در فیلم، بهطور جذابی روی آن تاکید شده و این ماجرا علاوه بر نشان دادن ژست های بورژوازیمدارانهی طبقهی متوسط ایرانی، عمق کم رویاهای یک خانوادهی فقیر را نشان میدهد؛ خانوادهای که ذهن خود را با مدرنیته، مبله نکرده و تصورش درمورد گذر از سنت، تنها خرید دکور مدرن است! اینگونه فروخوردن عقدههای رویهم انباشتهشده با صرف پولی که میتواند خرج چیزهای مهمتری شود، خود، جنبهی دیگری از منطبق کردن نمایشنامه با فرهنگ جامعهی ما توسط توکلی و ارائهی نقد بهروز است. جنبهی دیگر این احساس حقارت، مقایسهی مستمر زندگی شخصی با زندگی رویایی است که در فیلمها نمایش داده میشود:
یه هیجانی دارن آدما تو فیلما؛ گریه میکنن، میخندن، گُم میکنن همدیگرو، پیدا میکنن همدیگرو، چه میدونم زندگی میکنن… ما چی؟ صبح تا شب علافیم تو اون انبار مزخرف!
توکلی البته همیشه رک و راست نیست و در بستر درام خود، بعضا طنز تلخی را برای تاثیر بیشتر استفاده میکند؛ جایی که مادر برای مقبول شدن کوچکترین خواستههایش هم آسمانریسمان میبافد و سعی میکند محبت را تحکم توی یک دیگ ناپز هم بزند:
بیا این شیرو بخور بذار یه کم رودههات نرم شن! قربونت برم! تو از بچگیت هم همیشه یبس بودی!
البته توکلی درد را فقط مختص این خانواده نمیداند و با اشکال گوناگون به سایر مردم هم تسری میدهد. او، درک نشدن درد مردم توسط یکدیگر را مهمتر از خود درد میداند:
+آخه زورم میاد نرهخر یه کلاس سواد نداره، از رو نمیتونه بخونه، بعد نوشتهی منو مسخره میکنه…
-نازک نارنجیای دیگه، خب یارو چون سواد نداره مسخره میکنه دیگه! میخواد فقط یه کم سرش گرم باشه بدبختیاش یادش بره…
شیرینی تلخ
علاوه بر تمام نکات فوق، پایانبندی اثر توکلی هم نسبت به کتاب تنسی ویلیامز تفاوت دارد و شاید درستتر این باشد که بگوییم چیزی اضافه دارد! جایی که آقای خواستگار با نامزدش بههم میزند، برمیگردد و از خواهر خواستگاری میکند!!! اما نظر خود کارگردان دربارهی این مساله چیست؟ قطعا اگر بهرام توکلی را بشناسید میدانید که پایان فیلمهندی گونهی اثر، شباهتی به سبک قاطبهی آثار او ندارد اما شاید توکلی میخواهد از دل همین پایان، با ارجاعاتی که قبلا در ذهنتان کاشته، کارکرد متفاوتی نسبت به کتاب بگیرد. او که شخصیت اولش، بارها در طول فیلم از خوب بودن فیلمها صحبت کرده، در پایان هم به این موضوع گریز میزند تا شما که -به عنوان مخاطب بیرونی- خبر دارید درحال تماشای فیلم هستید باخبر شوید ماجرایی پشت پردهی این پایان قرار دارد.
آیا خوشبختی نهایی شخصیتها را باور میکنید؟ آیا ممکن نیست که خودکشی به وسیلهی شیر گاز اتفاق افتاده باشد؟ سوالاتی که احتمال تخیلی بودن وصال و خوشبختی را قوی و قویتر میکند و به نوعی یک پایان باز میسازد تا مخاطب براساس پیشفرضی که ساخته، نتیجهی داستان را برای خود انتخاب کند. تاکید کارگردان با مونولوگ آخر احسان، حکایت از علاقهی توکلی به دوگانه بودن برداشت و حتی سنگینی ترازو به سمت رویا دارد:
کسایی پشت سرهم یه فیلم رو دوبار تماشا میکنن به نظر آدمای عجیبی میان؛ اما این احساسیه که نمیشه به همه توضیحش داد! وقتی هنوز شخصیتای یه فیلم توی ذهنت زندهن و دارن نفس میکشن میتونی روی پرده به صورتشون خیره بشی، باهاشون حرف بزنی، میتونی سرنوشتشون رو تغییر بدی! اینطوری میتونی واقعیت رو به صورت خواب و رویا بازسازی کنی! لحظهای که چراغا خاموش میشن معجزه اتفاق میافته، درست لحظهای که فکر میکنی هیچ راهی برای فرار باقی نمونده…
رفتن به آینده، دیدار خوشبختی و خشک شدن لبخند صابر ابر در پایان کار نیز، همگی بیانگر کُدهایی هستند که توکلی مانند مادر داستان، شیرینی پخش میکند، اما برخلاف او مزهی شیرینیاش تلخ است…