از دستگیری تا دستگیری
ژان والژان، پس از گذراندن نوزده سال در زندان به دلیل سرقت یک قرص نان و چندین تلاش ناموفق برای فرار، سرانجام آزاد میشود، اما گذشته او، وی را آزار میدهد. در دیگنه، بارها از پناهگاهِ شبانه برای فرار تلاش میکند. فقط اسقف مقدس، مونسو میرل، از او استقبال میکند. والژان با سرقت ظروف نقرهای خود مهماننوازی میزبان را تلافی میکند. وقتی پلیس او را بازگرداند، اسقف از مهمان ناخوانده خود محافظت میکند؛ با وانمود کردن به اینکه این ظروف نقره هدیهی او به ژان والژان است. این کشیش متدین با دروغی مصلحتی، آنها را متقاعد میکند که محکومعلیه یعنی ژان والژان قول اصلاح داده است. بعد از یک سرقت دیگر، ژان والژان واقعاً توبه میکند. وی با نام مستعاری مادلین کارخانهای را تأسیس میکند و شهر مونتروئیل را رونق میبخشد. سپس ویکتور هوگو دختر جوان و رنجکشیدهای به نام فانتین را معرفی میکند. او تنها و خسته، در راه بازگشت به زادگاهش مونتروئیل است تا شغلی پیدا کند. در جاده، او دخترش را به یک صاحب مهمانخانه و همسرش، تناردیه سپرده است.
در شهر موندروئیل، فانتین در کارخانه مادلین شغلی پیدا میکند و با حقوق کمی مشغول به کار میشود؛ اما پس از مدتی از کارش اخراج میشود و در عین حال، باید هزینههای سرسامآور و روبهبالای درخواستی تناردیه و همسرش را پرداخت کند. فانتین که از سختیهای خود به ستوه است، ناچار به تنفروشی میشود. وی که توسط یک جوان اوباش مورد آزار و اذیت قرار گرفته، باعث ایجاد دردسر شده و توسط بازرس ژاور دستگیر میشود؛ اما با دلجویی و میانجیگری مادلین از زندان آزاد میشود. او تب میکند و سلامتیاش به طرز خطرناکی بدتر میشود. مرگ قریبالوقوع است و مادلین قول میدهد دخترش کوزت را پیش او بیاورد. اما مادلین با مشکلات جدی روبهرو است. مردی به نام ژان والژان دستگیر شده و در آستانه محکومیت به خاطر جنایات خود قرار دارد. پس از یک شب درگیری اخلاقی عذابآور، مادلین تصمیم میگیرد به گذشته خود اعتراف کند. در آراس، مقر دادگاه، او متهم را به طور چشمگیری تبرئه میکند. چند روز بعد، او بر بالای بستر فانتین توسط بازرس ژاور دستگیر میشود. این صحنه وحشتناک زن جوان را از پا درمیآورد.
آزادی کوزت، آزادی ماریوس
همان شب والژان فرار میکند، اما خیلی زود دوباره دستگیر میشود و به تولون، بندر نظامی، فرستاده میشود. یک روز او ملوانی را که در حال سقوط از بادبان کشتی است نجات میدهد. ژان والژان خود را به دریا میاندازد و با فریب سکنه کشتی مبنی بر اینکه غرق شده است، موفق به فرار میشود. او از آزادی موقت خود برای رفتن به مونتفرمل، محل کاروانسرای تناردیه استفاده میکند. وی پس از پنهان کردن مقداری پول در جنگل، کوزت را از سرپرستی ناشایست و نامناسب خانواده تناردیه آزاد کرده و وی را به جای مجهولالهویّه و تحت حفاظت شدیدی در پاریس میبرد. در آنجا او مانند یک منزوی در یک خانه فرسوده و محقر، یعنی خانه فردی به نام گوربائو، در یک منطقه دورافتاده ساکن میشود. با این حال، باوجود اقدامات احتیاطی، بازرس ژاور موفق میشود او را ردیابی کند. والژان مجبور به فرار ناگهانی میشود. او پس از یک تعقیب و گریز شدید و دستگیری قریبالوقوع، به طرز معجزهآسایی پناهگاهی امن در یک صومعه پیدا میکند. والژان با همکاری باغبان صومعه یعنی فاشل وانت، مردی که در گذشته جان او را نجات داده، پیشکار صومعه را متقاعد میکند تا او را به عنوان دستیار باغبان به خدمت بگیرد و کوزت را به عنوان یک دانشآموز ثبت نام کند. ژان والژان و کوزت چند سالی را به خوبی و خوشی در انزوای صومعه سپری میکنند.
هوگو اکنون به شخصیت اصلی دیگر این رمان، ماریوس، روی میآورد. ماریوس یک جوان هفدهساله است که با پدربزرگش، م. گیلنور، یکی از بازماندگان رژیم قدیمی فرانسه زندگی میکند. در یک شهر مجاور، ژرژ پونتمرسی، پدر ماریوس و قهرمان جنگهای ناپلئونی، در آستانه بازنشستگیاش قرار دارد. م. گیلنور، با تهدید به ممنوع کردن ماریوس از ارث، ژرژ پونتمرسی را مجبور به انصراف از حضانت پسرش میکند. او با ایجاد حس انزجار از پونتمرسی در قلب ماریوس، این ظلم را در حق نوه و فرزندش کامل کرده است. در نتیجه، ماریوس تقریباً با حالتی ناشی از بیتفاوتی به مرگ پدرش واکنش نشان میدهد. یک مکالمه اتفاقی، عمق عشق پدرش به ماریوس را فاش میکند و ماریوس با عصبانیت از اینکه در تمام این مدت پدربزرگ فریبش داده، خانه را ترک میکند. او به محله لاتین پناهنده میشود و با گروهی از دانشجویان رادیکال درگیر میشود. ماریوس که تحت تأثیر مرگ پدرش قرار گرفته، موضع سیاسی خود را از حکومت سلطنتی به ناپلئون تغییر داده است و در اینجا به یک سرگشتگی فکری دچار میشود. مشکلات مادی ناراحتی او را افزایش میدهد. سرانجام او موفق میشود با یافتن یک کار متوسط، زندگی مساعد و دست کشیدن از رؤیاهای درونی خود، تبدیل به فردی با شخصیتی متوازن و قابل تحمل شود.
وقتی ماریوس عاشق یک دختر جوان زیبا در باغهای لوکزامبورگ میشود آرامش او به هم میریزد. آن دختر، کوزت است. ماریوس برای چنین کارهای جسورانهای بسیار ترسو و بزدل است؛ بنابراین در خفا با او رابطه برقرار میکند. یک بیاحتیاطی مهلک رابطه عاشقانه نوپای او را خراب میکند. او از دربان محل زندگی دختر مورد علاقهاش درباره دختر سؤال میکند و یک هفته بعد کوزت بدون اینکه ردی از خود باقی بگذارد، از آنجا میرود. برای مدتزمان طولانی ماریوس قادر به یافتن سرنخی از محل زندگی معشوقه خود نیست و یاس و نومیدی بر او چیره میشود. یک دیدار تصادفی او را دوباره رو در روی کوزت قرار میدهد. یک روز کنجکاوی زیاد او باعث میشود نگاه مخفیانهای به همسایگان خود داشته باشد. او نگاهی اجمالی به پدر، مادر و دو دختر میاندازد و متوجه میشود اعضای این خانواده در پستی و بدجنسی چیزی کم ندارند. اندکی بعد وی شاهد ورود یک فرد نیکوکار به نام مک للبانک به همراه دختری جوان است. با کمال تعجب میفهمد که این دختر همان کوزت است. وقتی پی میبرد که همسایههایش قصد دارند همان شب مک للبانک را به دام بیندازند، غم و اضطراب فراوانی وجودش را میگیرد و در همان هنگام با پلیس تماس میگیرد و به دستور بازرس ژاور به اتاقش برمیگردد.
تلاقی دو دریا
در ادامهی رمان بینوایان، هنگام دستگیری للبانک، همسایه ماریوس خود را به نام تناردیه معرفی میکند، پلیس او را دستگیر میکند و برای آزادیاش پول گزافی میخواهد. این طرح با ورودِ بهموقعِ بازرس ژاور شکست میخورد. در این کشوقوس و آشفتگی، للبانک فرار میکند. بار دیگر، دختر جوان ناپدید شده است؛ اما دختر تناردیه که عاشق ماریوس شده است، با از خودگذشتگی موفق میشود معشوقه ماریوس را برای او پیدا کند. ماریوس پس از ملاقات کوزت از دور، جسارتش را برای اعلام عشق خود ابراز میکند. کوزت به این درخواست او پاسخ مثبت میدهد. این زن و شوهر به مدت یک ماه کامل در نهایت عشق و علاقه اما مخفیانه زندگی میکنند. آنها در خفا با یکدیگر زندگی میکنند زیرا کوزت به طور مشهودی به خصومت ژان والژان با شوهرش پی میبرد. والژان که آتش زیر خاکستر و ناآرامیهای روزافزون مردمی در پاریس آشفته و پر هرج و مرج را میبیند، تصمیم میگیرد که کوزت را به انگلستان ببرد. این اتفاق ناخوشایند خوشبختی ماریوس را از بین میبرد. به عنوان اولین قدم او به مخفیگاهی میرود که برای این نوع شرایط اضطراری آماده شده است.
انقلاب بیداری
ماریوس که جذب عشقش شده است، از وخامت اوضاع سیاسی بیاطلاع بوده است. اکنون بحران خصوصی وی با بحران یک قیام قریبالوقوع تکرار شده است. دوست او انژولراس اقدامات لازم برای ایجاد یک حصار را در مقابل فروشگاه کورینت انجام میدهد. اولین دشمنی که باید با او مقابله کند در صفوف شورشیان پیدا میشود. این ژاور است که با لباس مبدل او را دستگیر و سپس محاکمه و در نهایت فرمان اعدام او را صادر میکند. ماریوس که ناامید شده است تصمیم میگیرد در قیام به دنبال مرگ باشد. او در سنگرهای جنگی به مبارزان میپیوندد و تا آخر با شجاعت میجنگد. والژان نیز به شورشیان میپیوندد، اما به دلایلی خاص، او رابطهی ماریوس با کوزت و نقش او در انقلاب را کشف کرده است. به خاطر کوزت، او تصمیم میگیرد از زندگی مردی که از او متنفر است محافظت کند.
قبل از حمله نهایی، والژان داوطلب مبارزه با ژاور میشود. در عوض، او از کشتن بازرس چشمپوشی میکند و او را زنده باقی میگذارد. سپس والژان درحالیکه چند مدافع زنده مانده به داخل فروشگاه شراب رانده میشوند، به سنگر برمیگردد. او ماریوس را که به شدت زخمی شده است، بلند میکند، در چالهای ناپدید میشود و یک عبور قهرمانانه و دلهرهآور از فاضلابهای پاریس را انجام میدهد. متأسفانه، ژاور او را در خروجی دستگیر میکند. با این حال، او به والژان اجازه میدهد تا ماریوس را به نزد پدربزرگ خود ببرد و بعداً، والژان را آزاد میکند؛ اما او نمیتواند خود را به خاطر این نقض وظیفه ببخشد و خودکشی میکند. زندگی ماریوس پایان خوشی دارد. او از زخمهای خود بهبود مییابد و بر خصومت پدربزرگش در ازدواج غلبه میکند. این ازدواج اما ضربهای فجیع برای والژان است. او گذشته خود را به ماریوس اعتراف کرده است و ماریوس، علی رغم بزرگواری، آرام آرام کوزت را از والژان دور میکند. ماریوس نمیداند که والژان مردی است که جان او را در فاضلاب نجات داد. بدون کوزت، زندگی والژان معنای خود را از دست میدهد و او به آرامی پژمرده میشود. با این حال، تناردیه ناخواسته برای ماریوس فاش میکند که والژان ناجی اوست و ماریوس و کوزت به موقع میرسند تا از ژان والژان که هماینک در بستر مرگ افتاده دلجویی کنند.
منبع: clifnotes.com