یکی از کتابهای قفسهی آبی «نشر چشمه» که نخستین بار در سال ۱۳۹۹ به چاپ رسیده است، «پارک شهر» نام دارد. همانطور که در پشت جلد نیز قید شده، کتابهای قفسهی آبی این نشر، عمدتاً شامل آثار ژانری، قصهگو و جریانمحور میشوند. در پارک شهر که «هانیه سلطانپور» آن را نوشته، دقیقاً میشود این ویژگیها را پیدا کرد: کتاب قصهای برای تعریف کردن دارد، و از نظر ژانری میشود آن را تقریباً در ردهی آثار متعلق به جریان رئالیسم کثیف جای داد.
داستان در دو روایت موازی مربوط به زمان گذشته و حال، به ماجرای پسری به نام «آیدین مرادخانی» میپردازد که در زمان حال، در پزشکی قانونی مشغول به کار است، اما در گذشته، دانشجوی موسیقی بوده و روحیهای کاملاً متضاد با شغل فعلیاش داشته است. این دو روایت، سعی میکنند به بررسی این مورد بپردازند که آیدین، در زندگیاش چه تغییر و تحولاتی را طی کرده تا در چنین جایگاهی قرار گرفته، و علاوهبر بررسی اتفاقاتی که در زندگی او رخ دادهاند، یک تحلیل روانشناختی از درونیات او نیز داشته باشند و نهایتاً، به یک نقطهاتصال برسند.
کتاب، پر از حادثه و اتفاق در زندگی شخصیت اصلی است، اما منحنی روایت آن، سیری آرام و خطی دارد. شاید به خاطر اینکه از یک جایی به بعد در اوایل داستان، گویی روایت عامدانه تصمیم میگیرد که دست خودش را رو کند، و میفهمیم که همهی چیزهایی که داریم میخوانیم، از قبل اتفاق افتاده و کار از کار گذشته است، و هیجانی قرار نیست منتظرمان باشد. همچنین نویسنده باوجودیکه یک مضمون جنایی و رازآلود را در اختیار داشته، تعمدا آن را به حاشیه برده و به جای تمرکز روی معما و جنبهی جنایی کار، تصمیم گرفته سمت و سوی دیگری از آن را ببیند و بیشتر، دوربینش را متمرکز کند روی مسئلهی تحلیل روانشناختی از درونیات شخصیت اصلی.
رئالیسمی که تمیز نمیشود
اگر دربارهی ویژگیهای سبکی کار بخواهیم صحبت کنیم، بهعنوان مقدمه میشود گفت رئالیسم کثیف، سبکی است که نخستین بار در جریان داستاننویسی نسل جدید نویسندگان آمریکایی ایجاد شد. نویسندگان این نسل، میرفتند و سوژههایشان را از دل جامعه انتخاب میکردند؛ از آن قسمتی از زندگی روزمره که کمتر دوربینی ترجیح میدهد سراغش برود، از آن شخصیت مهجور کارگری که زندگیاش برای کمتر کسی جذابیت دارد، از آن کوچه و خیابان و اتمسفری که به حاشیه رفته و کمرنگ شده است. حالا اگر چنین مولفههایی را بیاوریم توی یک جامعهی ایرانی و بخواهیم برایشان مصداق عینی پیدا کنیم، دستمان حسابی باز است، و میتوانیم یک اثر رئال کثیف کاملاً ایرانیزه داشته باشیم که سعی میکند آنچه زیر پوست این سرزمین و شهرهایش میگذرد را در قالب جملات، بیان کند. پارک شهر همانطور که گفته شد، اثری است که میشود آن و شخصیتهای مهجورماندهاش را از نظر دارا بودن المانهای این ژانر، موردبررسی قرار داد و خیلی کلی، به چند نکته اشاره کرد و برایشان مثال آورد.
برای مثال اگر بخواهیم از منظر شخصیتپردازی به کتاب نگاه کنیم، الگوی کلی رئالیسم کثیف به ما میگوید که شخصیتهای اینگونه آثار اغلب از قشر معمولی جامعه و افراد کم درآمد هستند؛ مانند کارگران، الکلیها، آدمهای بیکار و زخمخورده. آیدین در مقام قهرمان این داستان، قبل از هر چیز اصلاً وجههی قهرمانانه ندارد. او و دنیای هنرمندانه و رویاهایش که به تباهی کشیده شدهاند، میتوانند نماد خوبی برای به تصویر کشیدن شکست خوردن قشر روشنفکر و آرمانخواه جامعه باشند که روزگاری رویای آینده و پناه امن خودشان را در «هنر» پیدا کرده بودند، اما حالا رویایی ندارند و با «مرگ» سروکار دارند. درواقع دو لوکیشن «دانشگاه» و «سردخانه» در این کتاب، نقطهی مقابل هم هستند تا بهطور ضمنی، آرمان بهبادرفتهی هنرمندی را نشان بدهند که به دلایل مختلفی مانند پذیرفته نشدن از سوی خانواده، جامعه و طرد شدن، از«خلق کردن» که خاصیت هنر است، به سروکار داشتن با مرگ و نیستی رسیده. در این گاراگراف، یا به علت تصویری و سینمایی بودن جملات آن بهتر است بگویم این «صحنه» از کتاب، نمونهای از برخورد جامعه با هنرمند به تصویر کشیده شده است:
نشستم و سنتور را گذاشتم روی پام. آخرین نت که از زیر مضرابها دررفت و سرم را بالا آوردم، نبود. هیچکس نبود. پای یکی از عابرها پیچید به کتی که پهن بود روی زمین و پولها لابهلای قدمها پخش شد کف پیادهرو. یکی گفت: «سر راه نشستی. گم شو اونور.
و یا در تصویر غمناک زیر، بدون اشارهی مستقیم، بدون به تصویر کشیدن فاجعهای که در خانه برای آیدین رخ داده، نمونهای از برخورد خانواده و بهطور ویژه، پدر را با هنر فرزندش مشاهده میکنیم:
رفتم سمت زیرزمین. در نیمهباز بود. هوا بوی آتش میداد. یک سیگار روشن کردم و از پلهها رفتم پایین. روی پلهی سوم پام پیچ خورد، سیگار از دستم افتاد و پرت شدم وسط زیرزمین. مهتاب افتاده بود روی زمین و صورت یکی از دیوارها سیاه شده بود. فرشی هم که همیشه پهن بود کف زیرزمین، کفنشده پای دیوار ایستاده بود و جای آتش روی سینهی زمین زخم بود. قفسهی ترشیها شکسته بود و جا به جا گلکلم مثل جنازه روی زمین ریخته بود. مضرابهام سوخته بود و چند ورق کاغذ و سیم، افتاده بود کنار قفسهی ترشیها. کتابها هم سوخته بودند و زبانههای آتش روی نُتهایی که نوشته بودم و روی گلهای پلاستیکی تو گلدان رقصیده بود…
فیلمفارسیبازی
از دیگر ویژگیهای رئالیسم کثیف، استفاده از توصیفهای موجز و جملات کوتاه است. شاید نشود در تمام کتاب پارک شهر، این ویژگی را پیدا کرد، اما همانطور که در پاراگراف بالا هم خواندید، جملات زیاد به هم متصل نیستند؛ هرکدام مختصر، برّنده و واضح هستند و تصویر شفاف و دقیقی از اتمسفر داستانی به دست میدهند که باعث میشود خواننده بتواند خودش را کاملاً در آن فضا حس کند، سوختگی را بو بکشد و همراه با آیدین، از پلههای زیرزمین بیفتد پایین.
صحبت از توصیف و تصویر و همچنین وجههی سینمایی اثر شد، جا دارد در اینجا به این نکته اشاره کنم که یکی از ویژگیهای کتاب، ارجاعات مختلفی است که به فیلمهای سینمایی و آثار کلاسیک سینمای ایران و جهان دارد. این ارجاعات، دو کاربرد مهم در کتاب دارند. اول اینکه یکی از وجوه دیگر رئالیسم کثیف را در بردارند، که عبارت است از توجه به جزئیات یک مکان یا شهر. البته که اگر بخواهیم برای لوکیشنهای استفادهشده در کتاب یک نمودار توزیعی در میان فصلها ترسیم کنیم، سردخانه، قبرستان و کارخانهی سیگارسازی رتبههای اول را به دست میآورند و سینما در میان آنها محو میشود، اما با این وجود لوکیشن دیگری است که پازلی که نویسنده دارد از شهر و مکانهایش ترسیم میکند را تکمیلتر میکند. دومین کاربرد سینما و بهطور ویژهتر، ارجاعات به اسامی فیلمها و دیالوگها، شخصیتپردازی آیدین بهعنوان یک هنرمند و یک مخاطب هنر و سینما و ادبیات را، کاملتر میکند و او را بهتر به خواننده میشناساند:
ماتیک سرخ بزن و لپهات رو گلی کن. میدونی، گاری کوپر رو اسب و زین و سیبیل و فشنگ کاری گاری کوپر نکرد؛ گاری کوپر رو مرام و منشش گاری کوپر کرد.
اما از یک نکتهی دیگر نباید غافل شد که این ارجاعات، اگرچه به تکمیل شخصیتپردازی آیدین، کمک میکنند، اما برای نمایان کردن علاقهی بیحد او به سینما، چندان کافی نیستند. چرا؟ شاید چون در جاهای دیگر کتاب، بهطور جزئیتر آن شور و علاقهی واضح آیدین نسبت به سینما را نمیبینیم تا برایمان ملموس باشد که این شخصیت، تا چه حد روی فیلمها و دیالوگهای مهمشان، تسلط دارد و میتواند به آنها ارجاع دهد.
تولیدی جمله قصار
مورد دیگری که میتوان در نظر داشت این است که ارجاعات یادشده، اگرچه خیلی از متن، بیرونزدگی ندارند، اما در جاهایی به نظر میرسد که به جای آنکه در راستای محتوا باشند، صرفاً آمدهاند که به سطح زبانی و گفتگوها هم راه پیدا کنند و به آنها، شکل جملات قصار و بهیادماندنی و بهذهنسپردنی ببخشند. بهطورکلی البته، جدا از بحث سینما، بسیاری از گفتگوها و جملات کتاب، خواسته یا ناخواسته، خاصیت جملات قصار را پیدا کردهاند، موجزند و به صورت پاسکاری بین جملات کوتاه بین دو شخصیت ردوبدل میشوند. این ویژگی، از یکسو متن را جذاب و خواندنی میکند و از سوی دیگر، به آن رنگ و لعاب اغراق هم میبخشد، و داستان را تاحدی از آن بافت رئالی که داشته، خارج میکند. اگرچه آدمهای عادی هم توی صحبتهایشان، ممکن است به کرات از جملات قصار استفاده کنند، اما خب گفتگوهای معمولی و خیلی پیشپاافتاده هم در مکالمات آنها، نقش بهسزایی دارد. و کتاب میتوانسته باتوجهبه ژانرش و چسبیدن به رئالیسم، سعی کند بیش از آنکه شبیه به فیلمفارسیها، جمله قصار تولید کند، گفتگوهای پیشپاافتاده را هم منبع الهام قرار دهد. هرچند، از یکسو میشود به این انتقاد، اینطور پاسخ داد که خاصیت هنر، تولید کردن چیزی فرای واقعیتهای روزمرهی اطرافمان است و حتی وقتی از آدمهای کوچه و بازار مینویسیم هم، بازگو کردن صددرصد واقعیت و تلاش برای مستند بودن، هنر نویسندگی نیست و تخیل و خلاقیت را به حاشیه میبرد. در ادامه، دو نمونه از جملات قصار خوب و بهیادماندنی کتاب را میخوانیم؛ جملاتی که جدا از متن اصلی، خیلی جذاب هستند اما همانطور که گفته شد، وقتی در دل متن کتاب به آنها برمیخوریم و میبینیم همه، فیلسوفهایی نسبتاً شبیه به هم هستند، وجه اغراق و تصنع کتاب ممکن است برایمان پررنگ بشود. هرچند، بهطورکلی نمیشود این ویژگی را یک نقطهضعف برای کتاب محسوب کرد، اما میشود اینطور نگاهش کرد که باعث شده شخصیتها همگی در یک سطح مشابه نگه داشته شوند و نتوانیم به درونیاتشان، زیاد نزدیک بشویم و درواقع، «تیپ» آنها برایمان بشکند و یک شخصیت چندلایه ببینیم.
نوجوون که بودم عاشق شدم و فکر میکردم آدمها فقط تو نوجوونی عاشق میشن. بیست و پنج سالم که بود باز عاشق یکی دیگه شدم و فکر میکردم که اونها همهش بازی بود و این آخرین باره که عاشق میشم. سی رو که رد کردم یهبار دیگه عاشق شدم و گفتم عشق واقعی تو همین سنوساله و فکر میکردم آدم پیر که بشه دیگه عاشق نمیشه.
پرسه میان چند لوکیشن مرگآلود
قبل از اینکه به لایهی نمادین کتاب سرکی بکشیم و دربارهاش صحبت کنیم، جا دارد با اشاره به دیالوگ بالا، دربارهی نثر کتاب حرف بزنیم. لحن کلی داستان، جوری است که خواننده را تاحدی، یاد کتابهای متعلق به سی، چهل سال پیش میاندازد. باوجودیکه نمیشود گفت نثر، قدمایی است اما برای مثال، به کار بردن کلماتی مثل «رو» و «تو» به جای «روی» و «توی» که بیشتر به زبان محاوره تعلق دارند تا معیار و همچنین سرگردانی بعضی خطوط گفتگوها میان زبان معیار و محاوره، در برخی جاهای کتاب نوعی شلختگی و دوگانگی زبانی ایجاد کرده است. همانطور که بالاتر دربارهی وجوه نمادین کتاب صحبت مختصری شد و به تقابل هنر و خلق کردن با مرگ و نیستی و سروکار داشتن با اجساد اشاره کردیم، میتوان در جاهای مختلفی از کتاب نیز این وجوه نمادین را مشاهده کرد. البته که خوانندهای که صرفاً دلش بخواهد داستان بخواند و روند حوادث را دنبال کند هم میتواند مخاطب پارک شهر باشد، اما همیشه وقتی به لایهی زیرین و نماد و نشانههای موجود در یک اثر میرسیم و هرکداممان به شیوهی خودمان، دست به کشف آنها میزنیم، میتوانیم اثر را بیشتر درک کنیم و درنتیجه، لذت خواندن بیشتر خواهد شد؛ حتی اگر لذتی اندوهناک باشد.
«زیرزمین» بهعنوان یکی از لوکیشنهای مهم استفادهشده در کتاب، میتواند نماد بستر رشد و پرورش خلاقیت هنرمند، و مکانی برای انزوای او و جداافتادگیاش از جهان بیرون باشد؛ جهانی که چه در سطح کوچکتر (خانواده) و چه در سطح گستردهتر (آدمها) او را طرد کرده و مهجور نگهش میدارد؛ اما هنرمند همیشه بهشت امن خود را دارد که به آن پناه ببرد. اینکه زیرزمین درواقع طبقهی زیرین یک خانه محسوب میشود و درواقع، میتوان آن را پستترین نقطهی خانه دانست، نماد جایگاه واقعی هنرمند در یک جامعه است؛ یک قشر مهجور و دورمانده که کسی برایش ارزشی قائل نیست و انگار زیر پای آدمها، له شده است. همچنین میشود این تصویر را، به قالب شکل هرمی نظام سرمایهداری برد که در آن آدمها براساس اقشار اجتماعی مرتب شدهاند.
در راستای تکمیل تصویرِ بهنوعی هجوآمیز بالا، «کارخانهی سیگارسازی» که در دورهای، محل کار آیدین و پدرش بوده است، میتواند نماد و طعنهی دیگر و مستقیمتری باشد بر نظام سرمایهداری، مالکیت خصوصی و آن برخورد ارباب-رعیتی که منجر به شکلگیری دو طبقهی سرمایهدار-کارگر و فاصله افتادن بین این دو طبقه شده است. بهخصوص در جاهایی که میان رئیس، کارگرها و آیدین مکالمه برقرار میشود و توصیف فضا و جو موجود بر آنجا را داریم، کتاب پررنگتر به انتقادی اجتماعی خود نفوذ میکند و میکوشد بدون اینکه در دام تصنع، افت مستقیمگویی و شعارزدگی بیفتد، این انتقاد را به روش خودش انجام بدهد. اما آیا موفق میشود؟ هر خوانندهای بهزعم خودش میتواند به این سوال پاسخ بدهد. در بخشی از کتاب، میخوانیم:
گفت: «بالای تابلو بنویس کارخانهی سیگارسازی آریا و زیرش رو با یه شعار قشنگ پُر کن.»
«رئیس، من؟ من که شعار بلد نیستم.»
برگشت سمت در و خیلی سرد گفت: «یاد میگیری کارگر.»
گفتم: «اگه بزرگ بنویسم کارخانهی سیگارسازی آریا…»
حرفم را برید: «شعار خوبه. شعار فروش رو میبره بالا. سود توو شعاره.»
نمیدانم چرا گفتم: «محصول خوب، شعار کارخونهست رئیس.»
ایستاد، فندکش را درآورد، شبیه کلاشینکف روسی بود، گفت: «گنده حرف نزن.» و ماشه را کشید و پیپش را دود کرد.
«سردخانه» و بهطور ویژهتر، مرکز «پزشکی قانونی» از دیگر لوکیشنهای مهمی است که همانطور که گفته شد، داستان در آن رخ میدهد. این لوکیشن، هم بر آن وجه نیستی و نابودشدگی و مرگ که نقطهی مقابل خلق و زایش توسط هنر است اشاره میکند، و هم در شخصیتپردازی آیدین نقش مهمی دارد. آیدینی که روزگاری دانشجوی موسیقی بوده، ساز ساخته، ساز نواخته و میخواسته رویاهایش از سقف زیرزمین، فراتر بروند و به پروازش دربیاورند، حالا با کشوهای پر از جسد سروکار دارد. علاوهبر این تاکید روی نیستی و مرگ، سردخانه لوکیشنی است که هم بسیاری از اتفاقات مهم در زندگی آیدین، داخلش رخ میدهند، و هم جایی است که انگار او نقطه اوج منحنی تغییر و تحول در شخصیتپردازیاش را داخلش تجربه میکند، و زبانههای خشونت که از مدتها قبل در او در حال تهنشین شدن بودهاند را، جلوی چشم مخاطب به تصویر میکشد. و به قول آنچه پشت جلد کتاب در توضیحش آوردهاند، نویسنده «واهمهای از روایت زیر پوست تکهای از شهر و آدمهایش ندارد» و در شکستن تصویر آیدینی که خواننده مدام آرزو میکند در جایی از کتاب، او را ببیند که به هنر و آرامش برگشته، به خواننده رحم نمیکند. در جایی از کتاب، میخوانیم:
رفتم سالن اصلی سردخانه و در تکتک کشوها را باز کردم. اکثر نعشهایی که این چند روز آورده بودند، مرد بودند و همهشان از دم یا کارتنخوابهای بیکسوکار بودند که از سرما سنکوپ کرده بودند و مجبور شده بودم استخوانهایشان را بشکنم تا صاف شوند و در کشو جا بگیرند، یا جوانهایی که هنوز سرنگ تو رگ گردن، کشالهی ران یا روی آرنجشان لق میزد و یک جای سالم تو تنشان نبود. فقط یک دختر بیست ساله بین اینهمه مرد بود. از روی شمارهای که به انگشت پاش چسبیده بود پروندهاش را پیدا کردم. کبودی و رد چنگ روی تنش بود و در دستشویی پارک لاله مرده بود و تا به امروز هیچکس سراغش را نگرفته بود. یک بیکسوکار واقعی، یک آدم تکافتاده در دنیا که دل آدم را ریش میکرد…
و نکتهی تلخ این پاراگراف، علاوهبر تصویر دردناکی که از مرگ ارائه میدهد، شاید این باشد که آیدین جداافتادهای که خودش واقعیترین بیکسوکار این کتاب ۲۳۳ صفحهای است، برای مردگان تکافتادهی بدون کسوکار، دل میسوزاند. و البته بخش عمدهای از این دلسوزی، به همان همذاتپنداری با تنهایی میتواند برگردد. میشود گفت «مرگ» و «تنهایی» نیز دو تا از اصلیترین مضمونهای کتاب هستند.
اما «مرگ» در کتاب همیشه هم به شکلی دردناک، خونی، کبود، گریهدار و ترسناک، خودنمایی نمیکند. به قول «عباس معروفی» بزرگ در «سمفونی مردگان»، «هر بار شکل تازهای دارد.» در پارک شهر نیز گاهی این مرگ بیرحم و خشن، وجههای طعنهآمیز و هجوآلود به خودش میگیرد. یکی از دیگر لوکیشنهای پرتکرار کتاب، «گورستان» و یا همان بهشتزهرای نامآشنا بهویژه برای تهرانیهاست. تصویر قطعهها، قبرها، مردهشورخانه (که کتاب از جلوی در آن شروع میشود)، خیراتها، درختها و سایر جزئیات مربوط به آن، چیزهایی هستند که در ذهن مخاطب، جای خودشان را باز میکنند و ماندگار میشوند. بهخصوص که یکی دیگر از شخصیتهای فرعی و مهم داستان که او را به نام «اصغر کمونیست» میشناسیم نیز در آنجاست. در بخشی از کتاب که در بهشتزهرا اتفاق میافتد، میخوانیم:
ترمه را انداختند روی جنازه اما یکهو تابوت کج شد و تو هوا لنبر برداشت. نزدیک بود جنازه بیفتد پایین. نتوانستم جلوِ خندهام را بگیرم. پسر جوانی که زیر جنازه رفته بود و بلند داد میزد «لا اله الا الله» نگاهی بهم کرد و خندید و پشتسریاش هم خندید، بعد هردوشان برای اینکه جلو خندهشان را بگیرند بلندتر داد زدند «لا اله الا الله» و زنها گریه کردند. گفتم: «آدم زیر جنازهی باباش هم که باشه از چیزهای کوچیک مسخره خندهش میگیره.
ارجاع، شباهت، الهام یا ادای دین؟
اما حالا که اسم سمفونی مردگان و عباس معروفی عزیز در همین چند خط بالاتر آمد، تا دور نشدهایم جا دارد اشاره کنم به یک نکتهی مهم. کتاب پارک شهر، به نظر من زیرمتن خود را مدیون سمفونی مردگان است، و گویی داستانی نو بر آن چارچوب قدرتمند و مستحکم بنا شده، و بر آن استخوانبندی آشنا سوار شده است. نمیدانم به این ویژگی باید گفت الهام گرفتن، توارد ناخواسته، ادای دین کردن و یا چه چیز دیگری. نمیدانم این اتفاق، تعمد نویسنده بوده و یا نه، چون در هیچکجای کتاب، نه در تقدیمنامه و اسم آن و نه در نقدها و مصاحبههای نویسنده (تا جایی که من خوانده و شنیدهام) اشارهای به این موضوع نشده است. مورد بعدی که ممکن است یک برخورد سلیقهای باشد اما لازم میدانم به آن اشاره کنم، این است که این ارجاع/شباهت/وام/ادای دین و یا هر چیز دیگر، چندان هم دلچسب نیست و نویسنده، نتوانسته از این قالب شاهکار و آشنا، کارکردی تازه بگیرد. شباهت آیدین این کتاب با آیدین سمفونی مردگان، از اسمش گرفته تا شباهت آهنگ فامیلی (اورخانی/مرادخانی)، تبدیل کارخانهی پنکهسازی لرد به کارخانهی سیگارسازی آریا، شباهت بین شخصیت «سوجی» (آیدین بعد از شوریدگی و دیوانگی) در سمفونی مردگان و «اصغر کمونیست» که آوارهی قبرستان میشود در این کتاب، صحنهی به آتش کشیدن زیرزمین و کتابهای آیدین در سمفونی مردگان و تکرار عینی آن در این کتاب، و بهویژه شخصیت سلطهجوی پدر و موارد ریز و درشت دیگر، مثالهایی است که میشود در این زمینه آورد. من درک میکنم که شاید نویسنده به دلیل خط خوردنها، ممنوعیتها و محدودیتها، ترجیح داده کشف رشتهی این ارتباط بینامتنی و ادای دین به رمان مهم سمفونی مردگان را برعهدهی هوش مخاطبش بگذارد، اما فکر میکنم این کافی نیست و شاید باید یک جایی، اشارهای به اسم عزیز آن کتاب و عباس معروفی میشد/بشود.
با تمام اینها، کتاب برای مخاطبی که دوست دارد نسل جدید نویسندگان ایرانی و نوع نگاهشان به مسائل را دنبال کند و همچنین دغدغهی اجتماعی هم دارد و صرفاً یک قصهی سطحی برای سرگرم شدن نمیخواهد، اثری پیشنهادی است.