کتاب «مثل خون در رگ‌های من» دربردارندۀ نامه‌های احمد شاملو به آیدا است، که به همت نشر چشمه گردآوری و چاپ شده است. همچنان که ناشر در ابتدای کتاب ذکر کرده، زمان زیادی سپری شده تا خانم آیدا بپذیرد که این نامه‌ها چاپ شوند و علا‌قه‌مندان احمد شاملو نیز فرصت مطالعۀ آن‌ها را داشته باشند. ناشر معتقد است، جوانان با خواندن این نامه‌ها می‌توانند به این مهم دست یابند که بر خلاف نظر برخی که می‌گویند عشق با ازدواج رنگ می‌بازد، می‌توان عاشق شد و تا پایان عاشق ماند.

در اینجا بخش‌هایی از کتاب «مثل خون در رگ‌های من» را با هم می‌خوانیم.

آیدای عزیز من.

هر چه بیشتر می‌بینمت، احتیاجم به دیدنت بیشتر می‌شود. دیروز چند لحظه‌ی کوتاه بیشتر ندیدمت. تمام سر شب، تنها و بی‌هدف در خیابان‌های تاریک و خلوت این اطراف راه رفتم و به تو فکر کردم. شاید اگر بیرون نمی‌رفتم، می‌توانستم دفعات بیشتری ببینمت، ولی چون به‌ات گفتم که بروی بخوابی و قبول نکردی، ناچار رنج ندیدن تو را به خودم هموار کردم و از خانه بیرون رفتم که بروی استراحت کنی. فکر نمی‌کنی اگر مریض بشوی و بیفتی، با این وضعی که داریم چه خواهد شد؟ در هر حال، ساعات درازی در خیابان‌های خلوت راه رفتم و –همان طور که گفتم- به تو فکر کردم. به شخصیت و خانمی و برازندگی تو، به مهربانیت و به لبخنده‌هایت فکر کردم. به حرف‌هایی که از تو شنیده‌ام و –اگرچه خیلی زیاد نبوده- مرا این طور خوش‌بخت کرده‌اند فکر کردم: به تو گفتم: «زیاد، خیلی خیلی زیاد دوستت دارم. » جواب دادی: «هر چه این حرف را تکرار کنی، باز هم می‌خواهم بشنوم!»

آیدای خوب من!

روزگار درازی بود که شعر را گم کرده بودم. این روزها احساس می‌کنم که شعر، دوباره در من جوانه می‌زند. به بهار می‌مانی که چون می‌آید، درخت خشکیده شکوفه می‌کند. برای فردای‌مان چه رویاها در سر دارم! آن رنگین‌کمان دوردستی که خانه‌ی ماست، و در آن، شعر و موسیقی لبان یکدیگر را می‌بوسند و در وجود یکدیگر آب می‌شوند… از لذت این فردایی که انتظارش قلب مرا چون پرده‌ی نازکی می‌لرزاند در رویایی مداوم سیر می‌کنم. می‌دانم که در آن سوی یکی از فرداها حجله‌گاه موسیقی و شعر در انتظار ماست؛ و من در انتظار آن روز درخشان آرام ندارم، و هر دم می‌خواهم فریاد بکشم: «آیدای من! شتاب کن که در پس این اولمپ سحرانگیز، همه‌ی خدایان به انتظار ما هستند!» معنی «با تو بودن» برای من «به سلطنت رسیدن» است. چه قدر در کنار تو مغرورم! –به من نگاه کن که چه تنها و خسته بودم، و حالا به برکت قلب تو که کنار قلب من می‌تپد، چه شاد و چه نیرومندم! آیدای من، تو معجزه‌یی. روزگار درازی شد که همه چیز از من گریخته بود؛ حتی شعر –که من با آن در این سرزمین کوس خدایی می‌زدم- می‌پنداشتم که عشق، هرگز دیگر به خانه‌ی من نخواهد آمد. می‌پنداشتم که شعر، برای همیشه مرا ترک گفته است. می‌پنداشتم که شادی، کبوتری است که دیگر به بام من نخواهد نشست. می‌پنداشتم که تنهایی، دیگر دست از جان من نخواهد کشید و خستگی، دیگر روح مرا ترک نخواهد گفت. تو طلوع کردی و عشق باز آمد، شعر شکوفه کرد و کبوتر شادی بال‌زنان بازگشت؛ تنهایی و خستگی بر خاک ریخت. من با تو ام، و آینه‌های خالی از تصویرهای مهر و امید سرشار می‌شوند.

آیدای خوب خوشگل من!

آیدای یگانه‌ی من!

حالا دیگر چنان از احساس‌های متضاد و گوناگون سرشارم که اگر بپرسی هر صبح را چه گونه به شب می‌رسانم بی‌گفت‌وگو در جوابت درما‌مانم: هیجان عظیم به دست آوردن تو، قلب مرا از شادی انباشته است… اما، تصور این که هنوز تا مدتی دیگر می‌باید از تو دور بمانم، قلبم را از حرکت بازمی‌دارد. چشمانت به من نوید و امید می‌دهند، اما سکوت تو مرا از یاسی کُشنده لبریز می‌کند… آه، چه قدر احتیاج دارم که زبانت نیز از چشم‌هایت یاد بگیرد؛ که زبانت نیز چون چشم‌هایت مهربان و نوازش‌دهنده شود، که زبانت نیز مانند نگاهت به من بگوید که آیدا، احمد تنهای دل‌تنگش را چه قدر دوست می‌دارد! –افسوس که زبان و لبان تو به قدر چشم‌هایت مرا دوست نمی‌دارند.

آیدا، تپش‌های قلبم!

به خلق خدا جواب بده. جواب‌شان را بده. به من می‌گویند چه شده است که دیگر شعر نمی‌نویسم، چه شده است که دیگر برای‌شان شعر نمی‌خوانم، چه شده است که دیگر صدای مرا نمی‌شنوند؟ جواب‌شان را بده. به‌شان بگو که احمد تو بیش از همیشه به «شعر» می‌اندیشد، بیش از همیشه «شعر» می‌نویسد و بیش از همیشه «شاعرانه» زندگی می‌کند… منتها –این را هم به‌شان بگو –این «شعر»ها یک موضوع بیشتر ندارد: «دوست داشتن آیدا!» این را به‌شان بگو. بگو که تو هر تپش قلب من هستی. بگو که دوست داشتن تو همه‌ی کار و زندگی من شده است. بگو که جز تو به هیچ چیز فکر نمی‌کنم… آیدا جان! این‌ها همه را به‌شان بگو. اگر موضوع بر سر «شاعر بودن» است؛ به آن‌ها بگو که من بزرگ‌ترین شاعر عالمم. نه به خاطر هیچ کدام از شعرها که تا به امروز نوشته‌ام… نه به خاطر «هوای تازه» نه به خاطر «باغ آینه»، نه برای خاطر «پریا» که یک امید است، نه برای خاطر «دخترای ننه دریا» که یک درد و یک نومیدی است. نه برای خاطر شبانه‌ها و نه برای خاطر «تا شکوفه‌ی سرخ یک پیراهن» که بزرگ‌ترین اشعار فارسی نیمه‌ی دوم قرن بیستم هستند… نه؛ به خاطر هیچ کدام این‌ها نه؛ بلکه تنها و تنها برای خاطر آیدا؛ برای خاطر تو که زیباترین شعر منی. برای خاطر تو، شعر زندگی من، همه‌ی زندگی من… برای خاطر تو…

آیدا، همزاد من!

ساعت‌های دراز است که بر این صفحه‌ی کاغذ خم شده‌ام تا برای تو، به مناسبت بزرگ‌ترین روز زندگیم –روز تولد تو –چیزی بنویسم. چهره‌ی تو در برابر چشم‌های من است. صدایت در گوش‌هایم می‌پیچد. و کشش فکرها، مرا از نوشتن باز می‌دارد… به چه چیز فکرمی‌کنم؟ شاید به تو. قدر مسلم این است که به هر چه فکرکنم، از «تو» خالی نیست، از این گذشته، این روزها تنها موضوع فکر من «زندگی کردن» است. می‌خواهم زندگی کنم –به تمام معنا –می‌خواهم با تمام وجودم زندگی کنم، زندگی را بچشم، لمس کنم، در آغوش بگیرم. و طبیعی است که فکر کردن به زندگی، معنی دیگرش فکر کردن به تو است. دو سال سیاه و سرد و پرمشقت را پشت سر نهادیم. در آستانه‌ی سومین سال، عشق‌مان را با امیدهای رنگارنگ، مثل کاج نوئل ثروتمندترین خانواده‌ها تزئین می‌کنیم. خبرهای بسیار خوبی هست. خبرهایی که مرا گرم می‌کند و امید می‌دهد. بارها این نکته را به تو گفته‌ام که من، هرگز به خود اجازه نمی‌دهم که خوش‌بختی خود را به بهای حسرت‌ها و نامرادی‌های تو به چنگ آرم. از عشق تو هنگامی می‌توانم با همه‌ی وجود و با همه‌ی احساسم بهره گیرم که تو را غرق در کامیابی ببینم. هنگامی می‌توانم بگویم خوش‌بختم، که یقین داشته باشم که تو را می‌توانم با جاه و جلالی شایسته‌ی تو پذیرا شوم. آرزوی من آن است که تو را سراپا در زر بگیرم. آرزوی من آن است که بتوانم با کار و کوشش خود، آرزوهای تو را –از کوچک‌ترین آرزوها تا بزرگ‌ترین‌شان-برآورم. نگین گرانبهای خود را بر حلقه‌ی مسی نمی‌خواهم. تو را در خانه‌یی شایسته‌ی تو، در جامه‌یی برازنده‌ی تو می‌خواهم. می‌خواهم در بستری مرا در آغوش بگیری که رونق عشق ما را صد چندان کند. با تو می‌خواهم همراه همه‌ی وجودم زندگی کنم.

آیدای خودم، آیدای احمد.

شریک سرنوشت و رفیق راه من!

به خانه‌ی عشقت خوش آمدی! قدمت روی چشم‌های من! از خدا دور افتاده بودم؛ خدا را با خودت به خانه‌ی من آوردی. سرد و تاریک بودم، نور و روشنایی را به اجاق من باز آوردی. زندگی، ترکم کرده بود؛ زندگی آوردی. صفای قدمت! ناز قدمت! عشق و پاکی را به خانه‌ی من آوردی. از شوق اشک می‌ریزم. دنبال کلماتی می‌گردم که بتوانند آتشی را که در جانم شعله می‌زند برای تو بازگو کنند، اما در همه‌ی چشم‌انداز اندیشه و خیال من، جز تصویر چشم‌های زنده و عاشق خودت هیچی نیست. مثل کسی که ناگهان گرفتار صاعقه شده باشد، هنوز باور نمی‌کنم. گیج گیجم. مثل غلامی که ناگهان خبر شود که پادشاهی به خانه‌اش مهمان آمده است دستپاچه شده‌ام. به دور و بر خود نگاه می‌کنم، ببینم چه دارم که زیر پای تو قربان کنم؟ دست مرا بگیر. با تو می‌خواهم برخیزم. تو رستاخیز حیات منی. من تاب این همه خوش‌بختی ندارم. هنوز جرات نمی‌کنم به این پیروزی عظیم فکر کنم. بگذار این هیجان اندکی آرام‌تر شود. بگذار این نورزدگی اندکی بگذرد تا بتوانم چشم‌هایم را باز کنم. بگذار این جنون و سرمستی اندکی بگذرد تا بتوانم عاقلانه‌تر به این حقیقت بزرگ بیندیشم. بگذار چند روزی بگذرد، چاره‌یی جز این نیست. هنوز نمی‌توانم باور کنم، نمی‌توانم بنویسم، نمی‌توانم فکر کنم… همین قدر، مست و برق‌زده، گیج و خوش‌بخت، با خودم می‌گویم: برکت عشق تو با من باد! و این، دعای همه‌ی عمر من است، هر بامداد که با تو از خواب بیدار شوم و هر شامگاه که در کنار تو به خواب روم. برکت عشق تو با من باد!   

دسته بندی شده در: