«وقتی سالها بعد سرهنگ آئورلیانو بوئندیا در برابر دستۀ سربازانی که قرار بود اعدامش کنند، ایستاده بود، بعدازظهر دوری را به یاد آورد که پدرش او را برای کشف یخ برده بود.»
این آغاز منحصربهفرد یکی از پرفروشترین کتابهای تاریخ است: «صد سال تنهایی».
بیگمان هرکس دلبستۀ ادبیات باشد، یا این رمان را خوانده یا دستِکم دربارۀ آن چیزی شنیده است. صد سال تنهایی ماجراها و زندگیهایی را برای ما روایت میکند که همگی واقعیاند یا در بستری واقعی محقق میشوند اما روابط علی و معلولی یا جریان زمان، در آنها دیگرگونه است. عنصر جادو و ماوراء در رمانهایی از گونۀ صدسال تنهایی چنان طبیعی تلقی میشوند که گویی خود عین واقعیتاند. به این سبک ادبی، که زادۀ آمریکای لاتین است، «رئال جادوئی» میگویند. رئالیسم جادویی ریشه در سنتها، رسوم، تاریخ و عقاید مردم آمریکای لاتین دارد و پیش از صدسال تنهایی هم نمونههایی از ادبیات این سبک سراغ داریم اما بیگمان مدال برجستهترین و پرافتخارترین نمایندۀ این سبک نصیب هیچ کتابی نخواهد شد مگر صدسال تنهایی.
صدسال تنهایی رمان سادهخوان و راحتی نیست، حتی به زبان اصلی. و شاید معجزۀ این کتاب همین باشد که کتابی چنین سختخوان، به تمام زبانهای شناختهشدۀ دنیا ترجمه شده، خوانده شده، پسندیده و ستایش شده است. کتاب، از لحظۀ اول، خواننده را مسحور و متحیر و خوابزده به دنبال خود میکشاند. او را از میان دیرفهمی و گنگی اسمهای گیجکنندۀ شخصیتها، ریزهکاریها و توصیفهای طولانی، ماجراهای تاریخی نهچندان شناسا، رسواییها و آداب و رسوم عجیب و پر رمز و راز عبور میدهد و با جادوی عجیبش پیش میراند. بدون تردید، بدون مقاومت و بدون هیچ نوع جبههگیری در برابر این حجم از تخیل و ضدیت با معیارهای معمول عقلی!
این بزرگترین هنر نویسنده است که توانسته این حجم از واقعیت و غیرواقعیت را بهگونهای با هم ترکیب کند که حاصل، معجونی سرگیجهآور و مبهوتکننده باشد که دلپذیری و بداعت آن، لحظهای نه گریبان خواننده را رها کند و نه او را به شک و انکار بکشاند.
گابریل گارسیا مارکز یا آنگونه که دوستانش او را صدا میکنند، «گابو»، را به اعتبار نوشتن همین رمان جادوگری میدانند که میلیونها میلیون انسان را جادوزده کرده است. گابو، مرز میان واقعیت و تخیل را چنان در هم میشکند که دیرباورترین افراد هم لحظهای به تردید فرو میروند که واقعیت کدام است؟ واقعیت ما یا واقعیت ادعایی مارکز؟
گابریل گارسیا مارکز، جادوگر واقعنگر
این فرض که اثرِ نویسنده بازنمای زندگی اوست، بیگمان دربارۀ گابریل گارسیا مارکز صدق میکند. او در سال ۱۹۲۷ در روستای آرکاتاکا متولد شد. مادرش لوئیسا سانتیاگا او را که نخستین فرزندش بود، مدتی بعد از تولد به والدینش سپرد و به همراه همسرش از آرکاتاکا رفت. پدر و مادر لوئیسا که با ازدواج او مخالف بودند، گابریل را بزرگ کردند و او تا هفت سال بعد مادرش را ندید.
کودکی خردسال را در روستای گرمسیری آرکاتاکا، در کلمبیا تصور کنید که در محاصرۀ بزرگسالان و کهنسالان، ماجراهایشان از تاریخ و جنگهای داخلی، آداب و رسوم محلی، آداب کلیسای کاتولیک، داستانهای سوزناک عشق و جدایی و رسوایی و فرزندان مشروع و نامشروع و روابط پیچیدۀ آدمهای دنیای لاتین بزرگ میشود.
پدربزرگش، سرهنگ نیکلاس مارکز، از جنگجویان جنگ «هزارروزه» و از سرشناسان آرکاتاکا بود. او داستانسرای قهاری بود که با داستانهایش ذهن گابریل جوان را پرورش میداد. همین دورۀ زندگی مارکز بود که بعدها الهام بخش او برای خلق صد سال تنهایی شد. بسیاری از ماجراهای تاریخی را او از پدربزرگ شنیده بود. شخصیت پدربزرگ و فرزندان نامشروعش الهامبخش سرهنگ آئورلیانو بوئندیای معروف است و ماکوندوی افسانهای مزرعهای در نزدیکی آرکاتاکا. خانوادۀ بزرگ، عموزادهها و عمهزادههای مشروع و نامشروع، تکرار مداوم و گیجکنندۀ نامها، ترس همیشگی از ازدواج با محارم یا تولد فرزندانی با دم خوک، شکستخوردگیها و یأسهای سیاسی جامعهای که گویی هر روز بیشتر در هم میشکند، همگی بازنمودی است از جامعهای رو به زوال که با در هم شکستن زمان و فرض ما از واقعیت سعی میکند بازنمودی باشد از این کودکی نامعمول نویسنده.
مارکز پس از کودکی در پی رؤیاهایش سفر میکند، به اروپا سر میزند، عاشق میشود و مانند شخصیتهای داستانهایش از دختر محبوبش در سیزدهسالگی خواستگاری میکند، صبر میکند او بزرگتر بشود تا به وصال برسد و تا آخر عمر، با او زندگی میکند. در این میان اما او هرگز نویسندگی را، داستانهای پدربزرگ و جادوی ماکوندو را، فراموش نمیکند. در روزنامهها مینویسد، خبرنگار میشود و در اوج بیپولی همه چیز را رها میکند تا کاری را که باید بکند: داستانگویی؛ روایت داستان ماکوندو و مردمانش، داستان هفت نسل از خانوادۀ بوئندیا، خلق رمانترین رمان تاریخ.
صد سال تنهایی
یک داستان صدساله
صدسال تنهایی داستانی معمولی نیست. این رمان به همۀ زبانهای دنیا ترجمه شده است، به فارسی هم. در ایران کیومرث پارسای و کاوه میرعباسی از اسپانیایی و بهمن فرزانه از زبان واسط آن را ترجمه کردهاند. هرچند دو ترجمۀ اول از زبان اصلی است و خواندنی اما ترجمۀ فرزانه هم اولین است هم معروفترین و هم در نظر بسیاری از اهل فن، بهترین.
گابریل گارسیا مارکز چندین ماه خود را در خانه حبس کرده بود تا به زعم برخی از منتقدان، دنکیشوت آمریکای لاتین را بنویسد. او بعدها اصرار داشت که هجده ماه تمام هر روز، صبح و شب روی رمان کار کرده است و سختترین قسمت کتاب برایش همان ابتدای آن بوده است و بعد از صفحۀ دهم دیگر میدانسته داستان به کجا خواهد رفت و چه خواهد شد. سختترین قسمت کتاب برای گابو، مرگ سرهنگ آئورلیانو بوئندیا بود، گویی که فرزند خود را به قتل رسانده است. سرهنگ آئورلیانو بوئندیا، بهنوعی قهرمان اصلی کتاب است، اولین شخصی که در ماکوندو متولد میشود و دومین فرزند خوزه آرکادیو بوئندیا و همسرش اورسولا که بنیانگذاران ماکوندو هستند.
گابریل گارسیا، ماجراهای کودکیاش در آرکاتاکا را دستمایه قرار داده بود، شخصیت پدربزرگش نیکلاس مارکز، پدر و خودش را با هم آمیخته بود و شخصیتهای جدیدی خلق میکرد. او داستان خانوادۀ بوئندیا را بازمیگفت که، تاریخ آمریکای لاتین، دنیای جادویی اواخر قرن نوزدهم و داستانهای پدربزگش از جنگ و سلطۀ آمریکاییها را روایت میکرد. او میدید که کتابش جادویی پیش میرود، صبح تا شب مینوشت و انبار میکرد و تأثیر جادویی آن را بر مردم میدید. صد سال تنهایی پیش از چاپ متولد شده بود، از تایپیست گرفته که هر هفته دوستانش را جمع میکرد تا فصل جدید را مخفیانه برایشان بخواند تا ماریو وارگاس یوسا و فوئنتس که تولد شاهکاری جدید را نوید میدادند.
صدسال تنهایی، بخش زیادی از جادو و کشش خود را مدیون سرهنگ آئورلیانو بوئندیا و ماجرای جنگها و عاشقیهای اوست. ماجرای جنگهای هزار روزه و قتل عام کارگران شرکت موز در ۱۹۲۸ ماجراهایی واقعی از تاریخ کلمبیا هستند که پدربزرگ نیکلاس خود شاهد آنها بوده و بارها برای گابریل جوان تعریف کرده است. گابو که از کودکی شیفتۀ ارواح و جادوگری بوده و حتی خودش پیشگویی میکرده است، این بار خود در لباس جادوگر، این وقایع تاریخی را با خیال، اشرافیتزدگی خانوادۀ بوئندیا و آداب و رسم و رسوم محلی و دنیای کلیسای کاتولیک در هم میآمیزد و زمان را نادیده میگیرد تا دنیای جدیدی خلق کند.
این دنیای جدید، به جز سرهنگ آئورلیانو بوئندیا و پدر و مادرش قهرمانان دیگری هم دارد که هر کدام نسل از پی نسل ماجراهایی را میسازند که درنهایت منجر میشود به تولد آخرین فرد از خاندان بوئندیا، با دم خوک و نابودی این خاندان در طوفان. درست همانطور که پیشتر، ملکیادس جهانگرد پیشگویی کرده بود. بهجز ملکیادس، که گویی دریچۀ ارتباط دنیای ماکوندو با جهان بیرون است، صدسال تنهایی شخصیتهای متعددی دارد که سرنوشت هرکدام زنجیروار با هستۀ اصلی خاندان بوئندیا در هم تنیده شده و آن فاجعۀ پایانی را رقم میزند.
خوزه آرکادیو بوئندیا و همسرش اورسولا از گوآخیرا به آرکاتاکا مهاجرت کردهاند و بهجز سرهنگ بوئندیا، دو فرزند دیگر دارند: آرکادیو و آمارانتا. یکی از مستخدمهها، پیلار ترنرا، با مردهایی از آن خانواده ارتباط دارد، گروهی از کولیها هم، که یکی از آنها ملکیادس است، به ماکوندو رفتوآمد دارند. دولت مرکزی میخواهد آن دهکدۀ کوچک را کنترل کند که فرزند دوم خانواده، آئورلیانو، در مبارزات شرکت میکند و معروف به سرهنگ میشود، او و هفده پسر نامشروعش، که همگی همنام پدر هستند، بار عمدۀ داستان را بر دوش دارند. بعد از مدتی در جواب شورش مردم در برابر آمریکاییهایی که شرکت میوه را به ماکوندو آوردهاند، آمریکاییها سههزار نفر را میکشند که بعد از مدتی یادشان هم از کتابهای تاریخ پاک میشود و همه وجودشان را انکار میکنند. این بخش از داستان از تأثیربرانگیزترین بخشهای داستان است، صفحاتی درخشان که گویی سرنوشت مشترک و محتوم مردمان جهان سوم را روایت میکند.
داستانها و ماجراهای کوچک و درهمپیچیدۀ دیگری هم هستند که شاخهشاخه در هم تنیده و در تولد این داستان نقش داشتهاند. گابریل گارسیا مارکز، خود روایت میکند که نیمهشبی داستان را به پایان رسانده و بعد از آن به رختخوابی که معشوق و همسرش، مرسدس، در آن خوابیده بود، خزیده است. گابو پس از آن دو ساعت گریه میکند و بعد آرام میگیرد. گویی در این ماهها خود به جادوی شخصیتهای داستانش دچار بوده، آنها را متولد کرده و کشته است و حالا دیگر زمان رهاییست. علیرغم ستایشها، جوایز و جادوانگیای که صد سال تنهایی برای خالقش به ارمغان آورد، او بارها تأکید میکرد: «من مردی هستم که قصه میگوید، همین و بس.»
در مطلبی مفصل به بررسی درونمایه و نمادهای رمان صد سال تنهایی پرداختیم.