اگزیستانسیالیسم که در زبان فارسی با عبارات «هستیگرایی» یا «باور به اصالت وجود» شناخته میشود اصطلاحی است که تولدش را به آثار فیلسوفان نوگرای اواخر سدهی نوزدهم و اوایل سدهی بیستم میلادی مدیون است. این دسته از فلاسفه، اندیشیدن موضوعی را به کناری نهاده و شروع هرگونه از تفکر را -با وجود تفاوتهای پایهای مکتبی خود- به موضوع انسان نسبت دادند.
پیمان الستی که هستیگرایان از پیروان خود میگیرند «احساس عدم تعلق و گمگشتگی در رویارویی با دنیای بیمعنی و پوچ» است.
این فیلسوفان زندگی را بهطور بالقوه، کاملا بیمعنا میدانستند. و تنها راه یافت معنا از نظرشان معنی دادن خود فرد به زندگی و پدیدههای پیرامونشان است. ژان پل سارتر در اینباره میگوید:
ما محکومیم به آزادی، یعنی اینکه هیچ انتخابی نداریم جز اینکه انتخاب کنیم! [و ضمنا] بار مسئولیت انتخابمان را به دوش بکشیم.
اگزیستانسیالیسم هم بعضا مانند بسیاری مکاتب (مثل ابزوردیسم) با نیهیلیسم اشتباه گرفته میشود؛ اما تفاوت این دو مکتب با یکدیگر در آن جاست که پوچگرایان زندگی را خالی از هرگونه هدف و معنا تصویر میکنند درحالیکه هستیگرایان معتقدند هدف و معنا باید توسط انسان ساخته شود.
از نظر لغوی، اگزیستانسیالیسم از کلمهی اگزیستانس (به انگلیسی: Existence) به معنای «وجود» مشتق میشود.
هستیگرایان میکوشند تا نشان دهند که چه تفاوتی میان وجود یا بودن انسان در این دنیا با سایر شکلهای هستی یافتنی است؛ زیرا آنها انسان را به عنوان گونهای متمایز از هستی دیگر موجودات میدانند و معتقدند چنین موجود متفاوتی باید به جای تن دادن به معانی فطری یا بیمعنایی و پوچی، بگردد تا برای کل جهان معنایی که میخواهد را تعریف کند.
درنهایت این فلسفه تز معین خود را به صورت حکم ارائه میدهد: «زیستن مانند گذشتگان، خود غیر اصیل زیستن است!» و هستیگرایی در عبارت فلسفی «من میاندیشم پس هستمِ.» دکارت، باقی نمیماند و به سمت آلبر کامو میرود که میگوید:
من طغیان میکنم پس هستم.
هستیگرایی از کجا آغاز شد؟
سورن کییرکگور را نخستین اگزیستانسیالیست رسمی و مکتبی جهان مینامند. و فردریش نیچه را همراه او. اما این نوع از نگاه فلسفی در تاریخ –بدون نوشته شدن مانیفست مشخص- سبقهای عریض و طویل داشته است.
سقراط با دو شعار اصلی خود که عبارت بودند از : «زندگی نیازموده، ارزش زیستن ندارد» و «خود را بشناس» مسیر راهی را برای چنین فلسفهای نشان داده بود اما کییرکگور درواقع نخستین کسی بود که صراحتاً پرسشهای هستیگرایانه را در کانون توجه فلسفه قرار داد و مضامین اگزیستانسیالیستی که در تاریخ، فلسفه و ادبیات مطرح شده بودند را صرفا فراگیر و نظاممند کرد.
در تاریخ، آثار زیادی با رگههای هستیگرایانه پیدا میکنیم. برای مثال تعالیم بودا، اعترافاتِ سنت آگوستین، عرفان برترِ ملاصدرا و حتی آثاری ادبی مثل هملتِ ویلیام شکسپیر پر از فلسفهی حاضر بودند.
قبل از مدرنیته، مارکوس اورلیوس، آگوستین، پاسکال و… را میتوان با اغماض، هستیگرا خواند. و از قرن نوزدهم تا به حال هم افرادی مانند گابریل مارسل، زیگموند فروید، سیمون وی، نیکلای بردیایف و بسیاری دیگر، در این حوزه کار کردهاند.
پیماننامه
در بین تفکرات تمام هستیگرایان، چهار نکتهی مشترک، بارز هستند:
اول از همه امکان ناضرور یا تصادفی بودن هستی، یعنی اینکه همه چیز در این دنیا، بدون علت پیش آمده و وجود دارد. سارتر در رمان تهوع میگوید:
مثلا این باغ، این شهر و حتی خود من…. امر اساسی ممکن ناضرور است. میخواهم بگویم که بنا به تعریف وجود یک ضرورت نیست. وجود خیلی ساده یعنی آنجا بودن. موجودات آشکار میشوند میگذارند تا ما با آنها برخورد کنیم. اما هرگز نمیتوانیم آنها را استنتاج کنیم…. پس هیچ هستی ضروریای نمیتواند وجود را توضیح دهد!
دومین نکته آزادی است؛ از دید هستیگرایان، واقعیت انسانی وجود ندارد مگر در یک کلمه: «آزادی». در اصالت وجودی، آزادی به معنای «امکان برگزیدن» و نه چیزی کم و بیش از آن تعریف میشود و از دید سارتر «ما گزینش هستیم» پس وجود داشتن، عین برگزیدن است.
بنا به پیشفرض اول هستیگرایی که معنابخشی انسان بود؛ انسان طرحاندازی میکند پس در هرلحظه ناچار است که با انتخاب از میان گزینههای موجود، به سمت آینده قدم بردارد.
در نتیجه چون انسان محکوم به انتخاب است، محکوم به آزادی هم هست.
سومین مبحث از مبحث دوم برمیآید. و «مسئولیت» فرد بر خود و جامعهی پیرامون یعنی اینکه چون انسان، خودش معنا را تعریف و راه را انتخاب کرده پس باید مسئولیت تاثیرات گزینههایش را برعهده بگیرد.
و در آخر به «اصالت» برمیخوریم. جایی که مارتین هایدیگر جلو میآید. و اصالت کوششی که در سه اصل قبلی توضیح دادیم را تنها در یافتن مسیر درست تعریف میکند.
در ادبیات
طبیعتا نمیشود از ادبیات اگزیستانسیالیستی با توجه به ماهیت فلسفهاش، انتظار بزن و بکوب داشت! نوعِ هستیگرایی در شعر و رمان، معمولا تراژیک یا حاوی غمی نهادینه شده در اثر است. و مضامینی مانند تنهایی، انزوا، ناامیدی، یأس، تشویش، دلهره، پوچی، بدبینی و احساس گناه برخاسته از تمام موارد ذکر شده، قسمتهای اصلی یک اثر هستیگرایانه را تشکیل میدهند.
داستایوفسکی با آثاری چون یادداشتهای زیرزمینی یا قمارباز، نقش مهمی در پیوند فلسفهی حاضر با ادبیات داشت و طبیعی است که وقتی صحبت از این مکتب میشود نتوانیم روی مسخ فرانتس کافکا قلم بگیریم!
نویسندههای دیگری مانند سیمون دوبوار با اثر جنس دوم، آلبر کامو با بیگانه و سقوط، هاینریش بل با عقاید یک دلقک، توماس مان با کوه جادو و صدالبته ژان پل سارتر با آثاری مانند تهوع و مگسها از مهمترین نویسندگان فلسفهی اگزیستانسیالیسم محسوب میشوند.