کارل مارکس، دیروز و امروز
ایدههای فیلسوف قرن نوزدهم ممکن است به درک ما از نابرابری در اقتصاد و سیاست زمان ما کمک کند.
حوالی ۲۴ فوریه ۱۸۴۸ م. یا در همان روز، یک جزوهی ۲۳ صفحهای در لندن منتشر شد. این نوشته ادعا میکرد که صنعت مدرن، جهان را متحول کرده است. یافتههای این صنعت، تمام تمدنهای گذشته جهان، از جمله اهرام ثلاثهی مصر و نهرهای زیرزمینی رم و کلیساهای گوتیک، را پشتسر گذاشتهبود. نوآوریهایش، از جمله راهآهن، کشتی بخار و تلگراف، همگی نیروهای مولد و مفید خیرهکنندهای را بوجود آورده بودند. این صنعت مدرن به نام تجارت آزاد مرزهای ملی را از میان برداشته، قیمت اجناس را کاهش داده، جهان را به هم مرتبط کرده و آن را به یک جهانشهر تبدیل کردهبود. به این صورت ایدهها و کالاها در تمامی مناطق جهان مبادله میشدند.
صنایع مدرن با این اهمیت، از بین رفتن سلسلهمراتب قدیمی و افسانهها را رقم زدند. مردم دیگر باور نداشتند که قوم یا مذهب، تعیینکنندهی جایگاه اجتماعی آنها در زندگی باشد. همه به مانند افراد دیگر باهم برابر بودند. برای اولین بار در تاریخ مردان و زنان میتوانستند بدون خیال و توهم جایگاه خود را در ارتباط با دیگران پیدا کنند.
روشهای نوین تولید، ارتباط و توزیع کالا، باعث ایجاد ثروت عظیمی شدهبود. اما یک مشکل وجود داشت. ثروت به تساوی توزیع نمیشد. ده درصد از جمعیت جهان، کمابیش تمامی مالکیتها را در اختیار داشتند. و نود درصد دیگر هیچ چیزی نداشتند. همانگونه که شهرها و دهکدهها صنعتی میشدند. و همانطور که ثروت بیشتر متمرکز میشد. و ثروتمندان غنیتر میشدند، طبقات میانهی جامعه به طبقهی کارگر و پایین جامعه تنزل پیدا میکردند.
در حقیقت، طولی نکشید که تمامی مردم جهان به دو طبقه تقسیم شدند: کسانی که صاحب اموالی بودند. و کسانی که نیروی کارشان را به آنها میفروختند. از آنجایی که ایدئولوژیها ناپدید شدهبودند، که زمانی نابرابریها را طبیعی و مقررشده میدانستند، بدیهی بود که کارگران در هر کجا شاهد دیدن سیستمی اینچنینی باشند، بایستی قیام کرده و آن را سرنگون میکردند. نویسندهی این مطالب و پیشبینیها، شخصی به نام کارل مارکس و نام آن جزوه «مانیفست کمونیست» بود. او تا اینجا مطلب اشتباهی را بیان نکردهبود.
با توجه به ارتباط چشمگیر او با شرایط سیاسی معاصر، قابل توجه است که دو کتاب اخیر و مهم در مورد مارکس طوری تخصیص یافته که او را به قرن خودش بازگردانند. جاناتان اسپربر در کتاب «کارل مارکس، یک زندگی قرن نوزدهمی» که در سال ۲۰۱۳ منتشر شد، میگوید:
مارکس همعصر و همدورهی ما نبود. او بیشتر یک شخصیت مربوط به گذشتهاست تا اینکه پیامبری از نسل حاضر ما باشد.
گرت استدمان جونز توضیح میدهد که هدف از کتاب جدیدش با عنوان «کارل مارکس: عظمت و توهم» (چاپ هاروارد)، آن است که مارکس را به همان حیطهی قرن نوزدهم خودش بازگرداند.
این ماموریت باارزش است. تاریخسازی یا به عبارت دیگر اصلاح تمایلات به سمت امروزی کردن گذشته، کاری است که محققان انجام میدهند. اسپربر، یکی از محققانی است که در دانشگاه میسوری تدریس میکند و استدمن جونز در دانشگاه کوین مری لندن تدریس میکند و معاون بخش اقتصاد و تاریخ دانشگاه کمبریج است. این دو، یافتههای استثنایی را در خصوص ریشهی مارکس در زندگی فکری و سیاسی قرن نوزدهم اروپا ارائه دادهاند.
مارکس یکی از بزرگترین جنگافروزان تاریخ بود. و بسیاری از نوشتههای او، موضوعی و نقدی بر مبنای زندگی بود. و در حال حاضر، هیچ اختلافی با متفکران، بهصورت مبهم وجود ندارد. و تفاسیر پیچیدهی رویدادها تا حد زیادی فراموش شدهاند. اسپربر و استدمن جونز هردو نشان میدهند که اگر مارکس را در آن زمینه مطالعه کنید، کسی که در جنگهای بیپایان سیاسی و فلسفی ویرانگر درگیر است، آنگاه متوجه میشوید که دخل و تصرف برخی از متون آشنا در نوشتههای او میتواند کمی کمتر شود. در نهایت اما، مارکس از نظر آنها، چندان تفاوتی با مارکسی که ما می شناسیم ندارد. اما او بسیار محافظهکار است. شگفتانگیز است که با توجه به شباهت رویکردهای آنها، همپوشانی زیادی وجود ندارد.
اما مارکس آن چیزی بود که میشل فوکو او را پایهگذار گفتمان مینامید. سطح عظیمی از گفتار و نوشتار به نام او شناخته میشد. گفته میشد که خودش بیان میکرده که «من مارکسیست نیستم.» و پسندیده است که بین آنچه که او از برداشت دیگران انتظار داشت، تفاوت قائل شویم. اما حجم زیادی از ارزش آثار او در تاثیرات جریانهای پاییندست نهفته است. او توانست آن را مدیریت کند و اگرچه در برخی سطوح، همانطور که اسپربر و استدمن میگویند، او شبیه به یک ایجادکنندهی نظام در قرن نوزدهم بود. و مدعی بود که میداند همهچیز چگونه پایان خواهد یافت. اما مارکس آثاری را پدید آورد که هنوز هم قدرت آتش فکری حال حاضر را حفظ کرده است. حتی همین امروز «مانیفست کمونیست» همچون بمبی است که هر لحظه ممکن است در دستان ما منفجر شود.
برخلاف سایر منتقدین سرمایهداری صنعتی در قرن نوزدهم، که تعداد بسیار زیادی از آنها وجود داشت، مارکس یک انقلابی واقعی و حقیقی بود. تمام آثار او در خدمت انقلابی نوشته شده بود که او در «مانیفست کمونیست» آن را پیشبینی کرده بود. و مطمئن بود که اتفاق خواهد افتاد. پس از مرگش، انقلاب های کمونیستی به ثمر ننشستند، و دقیقاً نحوه و مکانی که او تصور کردهبود که آنها اتفاق میافتند، رخ ندادهبود. اما با این وجود به نام او نوشته شده بود. تا میانهی قرن بیستم، بیش از یک سوم مردم جهان تحت حاکمیت رژیمهایی بودند که خود را مارکسیست میخواندند و بهراستی به آن باور داشتند.
این موضوع اهمیت دارد. چرا که یکی از اصول مهم و اساسی مارکس بر این مبنا بود. که تئوری همیشه باید با عمل و کنش متحد شود. این همان مفهوم رساله و اصل یازدهم فوئرباخ است، به این صورت که:
فیلسوفان تابهحال همواره سعی داشتهاند که جهان را به شیوههای گوناگون تفسیر کنند، و نکته مهم تغییر آن است.
مارکس نمیگفت که فلسفه بیربط است، بلکه میگفت مسائل فلسفه از شرایط واقعی زندگی برمیخیزند و تنها با تغییر آن شرایط و همچنین بازسازی دنیا است که میتوان آنها را حل و فصل کرد. ایدههای مارکس برای بازسازی دنیا و یا حداقل قسمت بزرگی از آن مورد استفاده قرار میگیرند. اگرچه کسی او را مسئول نمیداند، اما با استناد به اصل خود مارکس، نتیجهی نهایی به ما چیزی در مورد ایدهها میگوید.
بهطور خلاصه، شما میتوانید مارکس را به قرن نوزدهم بازگردانید. اما نمیتوانید او را فقط در آنجا نگه دارید. او بیشتر عمرش را بیهوده صرف جدال با رقیبان خود کرد و آتش تفرقهای را برافروخت، و حتی به پایان اثری که قصد آن را داشت، یعنی مهمترین اثر ادبیاش با نام «کاپیتال» هم نرسید.
چه خوب و چه بد، این نکته اهمیت ندارد که تفکرات او منسوخ شده است. او دید که اقتصاد بازار آزاد امروز، به ابزارها و دستگاههای خودساختهاش رها شده و نابرابریهای بسیار بدی را بهپا کرده است. او حالت تحلیل را که به دوران سقراط برمیگردد، تغییر داد. یعنی درواقع مفاهیمی را که ما فکر می کنیم کاملاً متوجه شدهایم. و جزو مسائل آشکار میدانیم، دگرگون کرد. و به منبعی تبدیل کرد که بتوانیم شرایط اقتصادی و اجتماعی زندگی خودمان را با آن درک کنیم.
جدای از همکار و شریک باوفا و طولانی مدت او، فردریک انگلس، در سال ۱۸۸۳ م. زمانی که مارکس در سن ۶۴ سالگی درگذشت، تقریباً هیچکس نمیتوانست حدس بزند که او میتواند تا چه حد تاثیرگذار باشد. یازده نفر در خاکسپاری او حضور یافتند. در تمام دوران زندگیاش، او در جمع کوچکی از تبعیدیهای رادیکال و انقلابیهای شکستخورده (و همچنین جاسوسان و پلیسهایی که آنها را زیر نظر داشتند) همچون ستارهای بود. اما تقریباً در خارج از این جمع ناشناخته بود. کتابهایی که امروز مارکس به خاطر آنها معروف شده است، اصلاً در آن زمان جزو پرفروشها نبودند. «مانیفست کمونیست» تقریبا بلافاصله پس از انتشارش ناپدید شد و برای ۲۴ سال اصلاً انتشار نیافت. جلد اول کتاب «کاپیتال» در زمان انتشار در سال ۱۸۶۷، شدیداً نادیده گرفتهشد. پس از چهار سال فقط هزار نسخه از آن به فروش رفتهبود و تا سال ۱۸۸۶، حتی به انگلیسی ترجمه نشدهبود.
جلد های دوم و سوم کتاب «کاپیتال»، پس از مرگ مارکس، توسط انگلس منتشر شدند. او صدها صفحه از پیشنویسهای خط خورده و تصحیحشدهی مارکس را بههم دوخته و این دو جلد را جمعآوری کرد (مارکس دستخط بسیار بدی داشت و انگلس یکی از آن معدود افرادِ خارج از حلقهی خانواده بود که میتوانست آنها را بخواند).
«رساله فوئرباخ» که مارکس آن را در سال ۱۸۴۵ نوشت، تا سال ۱۸۸۸ که انگلس آن را چاپ کرد، پیدا نشدهبود و برخی از متونی که برای مارکسیست های قرن بیستم اهمیت زیادی داشت، از جمله جلدهای بههم وصلشده تحت عنوان «ایدئولوژی آلمانی»، و به اصطلاح «دستنوشته های پاریس ۱۸۴۴»، و کتاب دیگری با نام «گراندریس» که نویسندگان روس آن را منتشر کردهبودند، تا بعد از سال ۱۹۲۰ همچنان ناشناخته بودند. «دستنوشته های ناتمام پاریس»، کتاب مقدسی در دهه ۱۹۶۰ هم تا سال ۱۹۵۹ ترجمه انگلیسی نداشت. به نظر میرسید که مارکس هیچ یک از این آثار را قابل چاپ نمیدانست.
درزمان خود مارکس، تنها اثری که نام او را خارج از حلقهی خانوادگیاش در معرض توجه قرار داد، نوشتهی ۳۵ صفحهای او به نام «جنگ های داخلی در فرانسه» بود. که در سال ۱۸۷۱ منتشر شد. و در آن، دوران کوتاه انجمن پاریس که با خشونت فراوان سرکوب شده بود را بهعنوان پیشگام جامعهی شکوفای جدید یا همان جامعهی کمونیستی ستایش کرد. امروزه آن نوشته دیگر در متون های مختلف نقل قول نشدهاست.
یکی از دلایل مبهم ماندن نسبی مارکس این بود که تنها در پایان عمرش اقداماتی برای بهبود شرایط زندگی کارگران انجام داد. و در اروپا و آمریکا مورد توجه قرار گرفت. از آنجایی که آن اقدامات اصلاحطلبانه بود و نه انقلابی، ربطی به مارکسیسم نداشتند (گرچه مارکس در سالهای آخر در مورد تغییرات اصلاحی و صلحآمیز به سمت کمونیسم هم اقداماتی انجام میداد). با رشد اقدامات کارگری، تهییج در خصوص تفکر سوسیالیسم افزایش یافت. و همراه با آن علاقه به مارکس نیز بیشتر شد.
اما همانگونه که آلن رایان در مقدمهی دقیق و روشن خود در خصوص تفکر سیاسی مارکس، با عنوان «کارل مارکس: انقلابی و آرمانخواه» (چاپ لیورایت) مینویسد، اگر در سال ۱۹۱۷، ولادیمیر لنین به پتروگراد وارد نمیشد و انقلاب را در روسیه به دست نمیگرفت، احتمالاً امروز کسی مارکس را به عنوان یک فیلسوف، جامعه شناس، اقتصاددان، و تئوریسین سیاسی مهم قرن نوزدهم نمیشناخت. انقلاب روسیه باعث شد که جهان نقد مارکس بر سرمایهداری را جدی بگیرد. پس از سال ۱۹۱۷، کمونیسم دیگر یک فانتزی آرمانی نبود.
مارکس در خصوص افرادی که از خواست پدرانشان مبنی بر گرفتن دکترا سرپیچی میکنند، هشدار میدهد. پدر مارکس، وکیلی در شهر کوچک تریر در غرب آلمان بود و بسیار تلاش کرد که او را به سمت حقوق بکشاند. اما او فلسفه را انتخاب کرد. او در دانشگاه فردریک ویلهلم، جایی که زمانی محل تدریس هگل بود، به تحصیل پرداخت. و با تعدادی از روشنفکران که به هگلیستهای جوان معروف شده بودند، وقت میگذراند.
هگل در خصوص نقد مذهب و دولت پروسیان محتاط بود. اما هگلیستهای جوان اینگونه نبودند. زمانی که مارکس در سال ۱۸۴۱ فارغ التحصیل شد، سرکوب دولتی هم آغاز شدهبود. مشاور دانشگاهی مارکس اخراج شدهبود و هگلیستهای جوان به افراد طردشدهی دانشگاهی تبدیل شدهبودند. بنابراین مارکس به کاری مشغول شد که همهی بیکارانی که مدرک دکترا دارند، آن را انجام میدهند، یعنی روزنامهنگاری.
جدای از پیشرفت و کار نوشتن چند کتاب، روزنامهنگاری تنها منبع درآمدی مارکس شدهبود. (در این خصوص داستانی وجود دارد که با این حال اسپربر آن را بیپایه و اساس میداند. اما زمانی مارکس در کمال ناامیدی، درخواست کار به عنوان کارمند راهآهن را داده بود. اما به خاطر دستخط بدش، این درخواست او رد شد). در دههی ۱۸۴۰، مارکس در نشریات سیاسی اروپایی مطالبی را ویراستاری و منتشر میکرد. از سال ۱۸۵۲ تا ۱۸۶۲ هم ستوننویس نیویورک دیلی تریبیون شد که در آن زمان، بیشترین تیراژ را در جهان داشت.
هروقت درآمد کار روزنامه نگاری ته میکشید، او بیشتر تلاش میکرد. او اغلب به کمکهای انگلس و مساعدهی ارثیهی خانوادگی وابسته بود. بعضی اوقات واقعاً محتاج غذا بود، حتی یکبار نمیتوانست از منزلش خارج شود چرا که تنها کت خود را به امانت گذاشته بود. ادعاهایی مبنی بر اینکه نویسندهی «کاپیتال» توانایی مدیریت مالی خود را نداشت، یا اینکه او و همسرش اندک درآمد خود را صرف تدریس موسیقی و نقاشی کودکان خود میکردند، بیشتر شبیه طنزها و کنایههایی بود که در بیوگرافیهای مارکس دیده میشد.
اسپربر نیز بر این باور است که مارکس نسبت به آن چیزی که تاریخدانان به آن اشاره میکنند، سرمایهی اندکی را برای صرف کردن داشت، و او فقر را به عنوای بهای سیاست خود پذیرفتهبود. او با خرسندی حاضر بود در خرابهها زندگی کند. ولی نمیخواست که خانوادهاش متحمل رنجی شوند. سه فرزند او در نوجوانی از دنیا رفتند و چهارمین آنها مرده به دنیا آمد. فقر و شرایط زندگی زیر سطح استاندارد، شاید جزو فاکتورهای مهمی بودهباشد.
کار روزنامهنویسی، مارکس را به یک فرد تبعیدی دائمی تبدیل کردهبود. او مقالات معترضانهای نسبت به مقامات قانونی مینوشت. و آن را به چاپ میرساند. در سال ۱۸۴۳ او را از شهر کلن، جایی که در آن به ادارهی روزنامه راینیشه زیتونگ کمک می کرد، اخراج کردند. او به پاریس رفت، که در آن زمان محل زندگی جامعهی بزرگ آلمانیها بود. و در همان جا با انگلس دوست شد. دیدار قبلیشان در کلن به خوبی پیش نرفت. اما این بار در سال ۱۸۴۴، یکدیگر را در کافه دلا رژنس دیدند و ۱۰ روز به گفتگو پرداختند.
انگلس که دو سال جوانتر بود، سیاست مشابهی با مارکس داشت. کمی بعد از ملاقات آنها، او تحقیق کلاسیک خود را با عنوان «وضعیت طبقهی کارگر در انگلیس» نوشت. که با پیشبینی انقلاب کمونیستی پایان مییافت. پدر او یک صنعتگر آلمانی و در کار پارچه بود. و مالک کارخانههای متعددی در بارمن و برمن و در شهر منچستر انگلیس بود. و اگرچه با فعالیتهای سیاسی فرزندش و دوستان او مخالف بود، اما جایگاهی را در کارخانه منچستر به او داده بود. انگلس از این کار متنفر بود. اما مثل همهی چیزهای دیگر، این کار را به خوبی انجام میداد. او با افراد طبقهی بالای اجتماع، که از آنها نفرت داشت، به شکار روباه میرفت. و در جایی اسبسواری مارکس را مسخره کرده بود. در نهایت انگلس به شریک مارکس تبدیل شد. و درآمد خوب او باعث شد مارکس را هم زنده نگه دارد.
در سال ۱۸۴۵ مارکس از فرانسه هم اخراج شد و به بروکسل رفت. اما سه سال بعد اتفاقی افتاد که هیچکس آن را پیشبینی نمیکرد. انقلاب در سراسر اروپا، از جمله فرانسه، ایتالیا، آلمان و امپراطوری اتریش، شعلهور شد. مارکس کتاب «مانیفست کمونیست» را نوشت، آن هم در زمانی که قیامهای اروپا آغاز شدند. زمانی که آشوب به بروکسل رسید، او متهم به تسلیح شورشیان شد. و از بلژیک هم اخراج شد و به پاریس بازگشت. شورشیان به کاخ تویلری وارد شدهبودند. و تاج پادشاهی فرانسه را به آتش کشیدهبودند.
تا پایان سال، اکثر انقلابها به وسیلهی نیروهای وابسته به سلطنت سرکوب شدهبودند. بسیاری از افراد که بعدها به چهره های معتبر در هنر و ادبیات اروپا تبدیل شدند، از جمله واگنر، داستایوفسکی، بودلر، تورگنیف، برلیوز، دلاکرو، لیست، و جرج سند، در جوش و خروش انقلابی دستگیر شدهبودند. و درنتیجه، باعث بحران اعتقادی در سیاستها شده بودند. (موضوعی که در رمان فلوبرت با عنوان «آموزش احساسی» بهخوبی به تصویر کشیده شدهاست).
شکستهای انقلاب ۱۸۴۸، به همان گزارهی معروف مارکس «بار اول بهصورت تراژدی و بار دوم بهشکل نمایشی مسخره» اشاره دارد. ( او آن گزاره را از انگلس گرفته بود). تراژدی همان سرنوشت انقلاب فرانسه به دست ناپلئون بود. و نمایش مسخره، انتخاب برادرزادهی او، لویی ناپلئون بناپارت بود. که مارکس هم او را فردی بهدردنخور برای پست ریاست جمهوری فرانسه در دسامبر ۱۸۴۰ میدانست. بناپارت سرانجام، خود را امپراطور اعلام کرد. و تا سال ۱۸۷۰، زمانی که فرانسه در جنگ با پروسیا شکست خود، حکومت کرد. انجمنهای خودمختار محلی پاریس نتیجهی جانبی آن جنگ بودند.
بنابراین در سال ۱۸۴۹، مارکس بار دیگر مجبور به تبعید شد. او با خانواده اش به لندن فرار کرد. او فکر میکرد که این اقامت موقتی خواهد بود. ولی بقیهی عمرش را در همانجا گذراند. در همانجا بود که، روزهای پیدرپی را در اتاق های مطالعهی موزه بریتانیا به تحقیق برای کتاب کاپیتال پرداخت. و همانجا بود که در قبرستان هایگیت به خاک سپرده شد. تندیس برنزی که امروزه بر مزار او دیده می شود، توسط حزب کمونیست بریتانیا در سال ۱۹۵۶ قرار داده شدهاست.
مارکس چگونه بود؟ تعداد گزارشهای اول شخص زیاد نیست. اما همهی آنها روی یک موضوع توافق نظر دارند. او در برخی جنبهها، کاریکاتوری از دانشگاهیان آلمانی (که او زمانی انتظار آن را داشت که این چنین شود.) بود. یعنی یک انسان همهچیزدان مغرور با موهای آشفته و کتی که دکمههای آن باز است. او زمانی خودش را برای یکی از فرزندانش اینگونه توصیف کرده بود که «ماشینی است که کتابها را میبلعد و سپس آنها را با تغییر شکل داخل زبالهدان تاریخ پرتاب میکند.» او در تمام شب و در محاصرهی دود سیگار، کتابها و کاغذهایی که اطراف او انباشته شدهبود را مینوشت. مارکس میگفت:
آنها بردگان من هستند و باید همانگونه که میخواهم به من خدمت کنند.
در موضوعات حرفهایی، او بسیار نفرتانگیز بود. او زبانی گیرا و مجابکننده داشت. اما سخنور ضعیفی بود. خودش هم این را میدانست و بهندرت در بین جمعیت حرف میزد. او در نوشتن بیرحم بود و بسیاری از دوستان و متحدان قدیمیاش (و به نظر خودش، مجموعه بزرگی از آشنایانش) را دشمن خود کردهبود. و حماقت را تحمل نمیکرد. یک تبعیدی آلمانی او را همانند یک مامور روشنفکر گمرک و گارد مرزی توصیف کرده بود. که بنا به دستور خودش، به این پست منصوب شدهبود.
با اینحال، او احترام بسیاری را برمیانگیخت. یکی از همکاران او، مارکس را در سن ۲۸ سالگی اینگونه به یاد میآورد. و او را اینگونه توصیف میکند که «انگار از هنگام تولد، یک رهبر مردمی به دنیا آمده است. او واقعا در اجرای نمایش، به عنوان سردبیر و بعدها به عنوان چهرهی غالب در انجمن بینالمللی کارگران که به اینترناسیونال اول معروف شد، عالی بود. موهای مشکی داشت و چشمانش مشکی بودند. رنگ چهرهاش سبزه بود. انگلس او را «سیاهپوستی از تریر» مینامید، همسر و بچههایش او را مغربی میخواندند.
در زندگی شخصی ملایم و متین بود. زمانی که بیمار نبود، ناراحتی کبد داشت و از برونشیت رنج میبرد. جوشهای زیاد و بزرگی میزد. که اسپربر معتقد بود که ناشی از اختلالهای خودایمنی هستند. که آن هم میتواند، ناشی از بیماری کبدیاش باشد. او فردی سرحال و سرزنده بود. عاشق شکسپیر بود. و برای سه دخترش داستان میگفت. و از سیگارهای ارزان و شراب قرمز لذت میبرد. همسر و دخترانش او را ستایش میکردند. یک جاسوس پروسیانی که مارکس را در سال ۱۸۵۲ در خانهاش ملاقات کرده بود، از اینکه او مهربانترین و ملایمترین انسان روی زمین است، تعجب کرده بود.
منبع: newyorker.com