گاهی فکر میکنم شاید تمام این هزاران سال را جهان منتظر بوده تا دوربین فیلمبرداری اختراع شود. و مدیوم هنری جدیدی متولد شود به نام سینما. پدیدهای که متشکل از عکسهای بههم چسبیده است، اما عکاسی نیست. رنگها و حالتها مثل یک تابلوی نقاشی درونش جریان دارند. اما ایستا نیست و در لحظه خلق میشود. کشف و انتقال انتزاعی را دارد اما شعر نیست. حالا وقتی فیلمی مثل «پرتقال کوکی» را مثال میزنیم، داریم روی پُلی بین سینما و ادبیات گام برمیداریم. «شاهکار» لفظ مناسبی برای شروع درجهبندی اقتباس رنگارنگی است که رمان تحسینشدهی «آنتونی برجس» زمینهی تولید آن به دست «استنلی کوبریک» را، فراهم کرد. قبل از هرچیز یادمان باشد که کوبریک جزو آن کارگردانهای چندبُعدی است. که هم «سینما برای سینما» را میخواهد. و هم در فیلمی مثل پرتقال کوکی، فلسفه و جامعهشناسی و اخلاقیات و فرهنگ و سیاست و غیره را، در یک داستان اقتباسی پیاده میکند. پس قبل از وارد شدن به این سیاهچالهی عمیق کمربندها را محکم ببندید!
تفاوتهای رمان و فیلم آنقدر جزئی است که به چشم نمیآید. و اگر هم میآمد، به دوربین و دکور کوبریک نمیشد خرده گرفت. تنها در پایانبندی اثر است که فیلم به کلی راهش را از رمان جدا میکند. و با رسیدن به پایان کار، ما هم دربارهاش بحث میکنیم. البته این تغییر ریز در پایان داستان، نتیجهای کاملاً جدا میدهد. کوبریک طبق معمول به محض اکران فیلمش در سینماها، جامعهی هنری را از رکود درآورد. و تبعاً فیلمی با این حجم از تابوشکنی، حداقل در جامعهی آمریکا مخالفان بسیاری پیدا کرد. شاید این فیلم مردم را به یاد کاری انداخت که «رومن پولانسکی» با فیلم «بچهی رزماری» با اعصاب و احساس مردم کرد. و اعتراضات گستردهای را درپی داشت.
کوبریک مدتی بعد از اکران، به خاطر برخوردهای افراطی بعضی از طرفدارانش از آنها دلسرد شد. و اکران را به حالت تعلیق درآورد. هرچند وقتی خبر ماجرای تجاوز به دختری هلندی پخش شد که فرد متجاوز مثل شخصیت اول این فیلم «آواز زیر باران» را میخوانده، همه از به تعلیق افتادن فیلم خوشحال شدند. آنتونی برجس این کتاب را در سال ۱۹۶۲ منتشر کرد. و در نوشتن فیلمنامه هم سهیم بود. اسم کتاب از آنجا آمده که نویسنده مدتها در مالزی حضور داشته و در زبان این کشور واژهی orange که در فارسی آن را پرتقال معنی میکنیم، به معنی انسان است. از طرفی «عجیب مثل پرتقالی که کوکی باشد» یک اصطلاح در زبان انگلیسی است. برجس از این دو مطلب کارکرد هنری میگیرد. و با ترکیب این دو، ایهام ظریفی را به نام کتابش اضافه میکند. «انسان کوکی» بهترین نامی است که میتوانیم با توجه به هستهی مرکزیِ شخصیت «الکس دِلارج» برایش پیدا کنیم. و با نظر به ضربالمثل بالا، شاید غیرعادی بودن فیلم کمی برایمان عادی شود! برجس علاوهبر نویسندگی در زبانشناسی هم تخصص دارد. و زبانی که الکس در فیلم به آن تکلّم میکند در حقیقت گویشی از زبان انگلیسی است به نام «نَدسَت». که به معنی «نوجوان» است. و در بسیاری موارد لغاتش ریشه در زبان روسی دارد. از ادبیات روسیه در نام باری که الکس به آن میرود هم استفاده شدهاست.
نیمنگاهی به روایت
داستان در دیستوپیایی رخ میدهد که به عنوان آیندهی انگلستان معرفی میشود. پادآرمانشهری که برجس برای پیشبینی سرنوشت بشر و تکنولوژی، آن را در رمانش تصویر میکند. بارِ «کورُوا» جایی است که فیلم آغاز میشود. دوربین از چشمهای الکس زوماوت میکند. و همگروهیهایش را در کنارش میبینیم. «دیم»، «پیت» و «جرجی» که زیردستهای الکس حساب میشوند. و در شرارتها دنبالش میکنند. اولین چیزی که باعث جلب توجه میشود، مژههای مصنوعی و بلند الکس است. که روی چشم راستش خودنمایی میکند. چیزی شبیه سمبل معروف تکچشم که البته بیشتر به خرافه نزدیک است. میتوانیم بگوییم این مژهها صرفاً نمادی است بر خصلتهای وحشیگرانه و حیوانی الکس که البته او به آنها مباهات میکند.
دوربین، الکس را در مرکزیت قرار میدهد. و لیوان شیری که در دست او است، بعدها در فیلمهای زیادی نمادی از شرارت سینمایی شد. مثلاً در فیلمهای «ماه تلخ»، «حرامزادههای لعنتی»، «جایی برای پیرمردها نیست» و «لئون» شخصیتهای منفی همیشه شیر مینوشند. پس از مردمآزاریهای الکس و دوستانش هنگام ماشینسواری، در سکانس سوم پیرمرد بیخانمانی را میبینیم. که داخل یک دالان خیابانی، روی زمین افتاده و آواز میخواند. ناگهان سایهی گروه چهارنفرهی الکس و دوستانش روی او میافتد. دوربین در زاویهای قرار دارد که پرسپکتیوی از طول دالان را میبینیم. و سایهها تا انتهای دالان و روی دیوار کشیده شدهاند.
این از نکاتی است که نبوغ سینمایی استنلی کوبریک را در پرداختن به دکوپاژ و برای ایجاد جاذبههای دراماتیک در فیلم، اثبات میکند. که در این مورد ذهن بیننده مفهوم قدرت و تسلط گروه را نسبت به پیرمردی که روی زمین افتاده جذب میکند. طغیان و سنّتشکنی و آزادیخواهی الکس مانع ارتباط گرفتن او با گذشتگان است. و این را در بیزاری او از آوازهای قدیمی پیرمرد هم میبینیم.
الکس با پیرمرد بدرفتاری میکند و او پاسخ میدهد:
دنیا دیگه جای پیرمردها نیست. بشر به کرهی ماه پا گذاشته و انسانها دُور زمین میچرخن! ولی دیگه کسی به نظم و قانون زمینی توجه نمیکنه. اوه کشور عزیزم! من برای تو جنگیدهم… .
در این دیالوگ کوبریک با سبک و سیاق مخصوص خودش به فیلم «ادیسهی فضایی» اشاره میکند. و باتوجه به وقایع آخر فیلم «دکتر استرنجلاو» انگار این فیلم، دنیایی را نشان میدهد که صد سال پس از آن اتفاق میافتد. کات میخورد و در سکانس بعدی، دوربین از روی سقف نقاشی شدهای که بالای یک صحنهی نمایش قرار دارد، به سمت عقب و پایین میآید. و بعد میبینیم که چند مرد درحال تجاوز به یک زن هستند. میزانسن طوری طراحی شده که انگار بهشت بالای سر آنها است. و زمین به صحنهی یک نمایش جهنمی تبدیل شده است.
الکس در اینجا، برخلاف ایدئولوژی اصلی فیلم که او را موجودی ظاهراً شرور معرفی میکند، در اینجا نه از روی شفقت، که از روی غریزهی رقابتش با اشرار دیگر، ناخواسته اسباب آزادی آن زن را فراهم میکند. پس تار و پود او صرفاً از بدیها نیست. و فقط قدرت غریزه است که او را راهنمایی میکند. و میتواند به نتایج خوب و بدی منجر شود. در بخش دیگری از فیلم وقتی که الکس به زندان میفتد، در کلیسا کشیش درحال موعظه است. در این بخش کشیش میگوید که «جهنم حقیقی است و من از این بابت مطمئنم» و با توجه به رویکرد فیلم که قبلاً دنیا را برایمان به عنوان جهنم معرفی کرده، برخورد کارگردان با دین هم جنبهی پارودی به خود میگیرد. هرچند کارگردان صرفاً با رویکردی هنرمندانه است که به این شکل دین را نقد میکند. او اعتراضش را به کشیشهایی وارد میکند که از اسم مسیحیت سوءاستفاده میکنند. وگرنه فلسفهی اصلی دین مسیحیت را در دیالوگ زیر از زبان روحانی زندان میشنویم:
خوبی از درون آدم برمیخیزه، خوبی انتخابیه. اگه انتخاب نباشه، ما دیگه انسان نیستیم.
در سکانس دیگری در اتاق الکس ۴ مجسمهی مسیح مصلوب را میبینیم. ۴ مجسمه به نمایندگی از خودش و دوستانش که کاتهای فوقالعادهی کارگردان و ترکیب آن با سمفونی نهم بتهوون، این سکانس را بسیار هنرمندانه و دیدنی میکند. این بخش با جایی ارتباط طولی میگیرد که الکس در فانتزیاش درحال شلاق زدن مسیح است. الکس خودش را از دیدگاه ما نمیبیند، بنابراین طبیعتش مانع از این میشود که خود را یک آنتیگونیست بداند.
الکس شیر میخورد و یک نوجوان است. این نشانهها او را تبدیل به یک کودک میکند که فقط از نظر فیزیکی رشد کردهاست. و غریزههایش هنوز ثابت مانده. در حقیقت نویسنده در دنیایی که تکنولوژی احاطهاش کرده، یک آنتیگونیست نهایی فرضی را به تصویر میکشد. کسی که آنقدرها هم که به عنوان ضدمسیح از او انتظار داریم شرور نیست. و فقط نتیجهای است از همراهی قدرت و تکنولوژی. خاستگاهی جهنمی ندارد. و طبیعت انسانیاش اینگونه است.
لحظهای انسان، لحظهای پرتقال!
الکس یک شب را به غارت و تجاوز سر میکند. روز بعد احساس میکند که تسلطش روی اعضای گروه کم شده و با یک گوشمالی آنها را مطیع خود میکند. همان شب وقتی برای دزدی به خانهی زنی رفته، بهطور اتفاقی در درگیری او را میکشد. و دوستانش برای انتقام از او، بینیاش را میشکنند. و به این ترتیب الکس دستگیر میشود. در بازداشتگاه مسئول تادیبش به صورت او تف میاندازد! این هم یکی از چشمههایی است که خشک و تر را کنار هم میگذارد. او میفهمد که به ۱۴ سال حبس محکوم شده و به زندان میرود. در زندان الکس به دین پناه میبرد. و از آنجایی که میدانیم او به چیزی تظاهر نمیکند، پس گرایش او به دین هم حقیقی است. هرچند از روی اجبار روحانی زندان باشد. در زندان نمونههای مختلفی از افراد جنایتکار هستند تنها برای اینکه بدانیم الکس در تبعیت از غرایزش تنها نیست.
صحنه ای که زندانی ها در هواخوری زندان دور یک دایرهی سفید میچرخند نشاندهندهی یک دور باطل است. سمبلی از حقیقت زندان که با ایدئولوژی کلی فیلم همخوانی دارد. و اشاره میکند که تلاش انسانها برای تغییر طبیعت یک شخص، مثل همین دایره بیانتها است. این صحنه از تابلوی نقاشی مشهوری از «ونسان ونگوگ» به نام «حیاط زندان» الهام گرفته شدهاست. نقطهی عطف اصلی فیلم، جایی است که الکس در پروژهای به نام «لودویکو» تحت درمان قرار میگیرد. و یکی از سکانسهای تاثیرگذار فیلم آنجا است که پلکهایش را با گیره باز نگه داشتهاند. و او تحت تاثیر داروها از دیدن خشونت رنج میکشد. در این فرآیند تمام خوی انسانی او، از جمله میل به خشونت و شهوت متاثر از انزجاردرمانی، غیرفعال میشود. اما ذهن او دیگر به سمفونی نهم بتهوون هم که پیش از این عاشق آن بود، حساسیت نشان میدهد.
در صحنهی نمایش که الکس در برابر شهوت و خشم واکنشی نشان نمیدهد، کشیش اعتراض میکند که با این کار او از انسانیت خارج شدهاست. وزیر که با این پروژه دنبال کسب محبوبیت برای انتخابات است، به وضوح اعلام میکند که بُعد اخلاقی ماجرا برای او اهمیتی ندارد. و هدف آنها صرفاً ریشهکن کردن جرم و جنایت است. و اینکه از حجم زندانیان کاسته شود.
اینجا به یاد دیالوگی میافتیم بین وزیر و رئیس زندان:
– ما به زندانهای بزرگتر و پول بیشتری نیاز داریم.
+ امکانش نیست دوست من. دولت دیگه به تئوریهای کیفرشناسی دمُده توجه نمیکنه. به زودی همهی زندانها رو برای زندانیان سیاسی نیاز خواهیم داشت!
خوی حیوانی vs خوی انسانی
اصلیترین سوالی که نویسنده از مخاطب میپرسد این است که آیا خوی حیوانی ذاتاً پدیدهای شیطانی است یا وجودش لازم است؟ اما نکته اینجا است که پاسخ برجس در کتاب، با پاسخی که کوبریک در فیلم میدهد متفاوت است.
شخصیتپردازی از ابتدا بیپرده عمل میکند. و از نمایش صحنههای غیراخلاقی و خشونتباری که الکس دست به انجامشان میزند، ابایی ندارد. الکس شخصیت بیآلایش و سادهای دارد. و همین کار بازیگر را سخت میکند. «مالکوم مکداول» در این نقش یکی از بهترین ویلنهای تاریخ سینما را به اجرا میگذارد. از صحنهای بگیریم که بدون کات، سرش را یک دقیقه زیر آب نگه میدارند. تا جایی که بهخاطر وصل کردن گیرهها به پلکهایش، واقعاً در پشت صحنه چند ساعت بیناییاش را از دست میدهد! اینکه چگونه با لباسها، موها، چهره، کفش، عصا و کلاه و… میشود به این شکل شخصیتپردازی کرد، را فقط میتوانیم از سینماگران انگشتشماری بپرسیم. و کوبریک یکی از آنها است.
الکس یک موجود طبیعی است و به همان اندازه که خوشگذرانیهایش افراطی است، سختیهای غیرمعمولی را هم در پیش دارد. او به همان اندازه که بدون خشونت و شهوت زنده نیست، با موسیقی هم به شکل شگفتانگیزی شور میگیرد. از بسیاری جهات الکس از انسانهای اطرافش با اشتیاقتر و زندهتر است. هرچند فهمی از سرکوب کردن غرایز ندارد. و در سیطرهی این جبر دچار مشکل میشود. خشونت و روابط جنسی و… همگی بخشی از پیامی که کارگردان و نویسنده سعی در رساندن آن دارند: توهم اختیار نباید مانع اشراف به حقیقت جبر شود.
پرتقال کوکی مخاطب را در وسط چالشی قرار میدهد که یک چندراهی است. از یک سمت خیابان جبر است. از سوی دیگر آزادی فردی است. راه دیگر به قانون و اخلاق اجتماعی ختم میشود. یک خیابان به روانشناسی راه دارد. و بنبستی هم هست به نام علوم تربیتی! کوبریک عملاً پدر و مادر الکس را از دایرهی شخصیتهای تاثیرگذار خارج میکند. و تاثیر آموزش را دربرابر قدرت کشش طبیعی یک انسان به غرایزش، هیچ میداند. البته این قضیه فقط درصورتی درست است که با شخصیتی مثل الکس روبهرو باشیم. که هیچگونه نیازی مبنی بر تلاش در این زمینه نمیبیند.
حتی در بخشی از فیلم، وقتی الکس مشغول تظاهر به خواندن انجیل است، فکرش در روایتهایی غرق میشود. که یا در آن مشغول کشتن است. یا به تمایلات جنسیاش میرسد. یا حتی در جایی مامور مصلوب کردن مسیح است. با تمام این اوصاف، پس از گذشت نیم قرن از ساخت این فیلم، باید روشنفکرانه با مفاهیم فیلم برخورد کنیم تا به نتیجه برسیم. آزادی و شعور عاطفی الکس با تلفیقی از موسیقی درون ذهنش شکلگرفته است. و علاقهی او به خشونت و شهوت، به معنی انسان نبودن او نیست. با پیشفرضهای بالا، بیایید پایانبندی فیلم و تفاوت آن در فیلم و کتاب را بررسی کنیم: نویسنده در مقام یک راوی بیطرف، در بازگشت الکس به خانه تماماً راه او را سد میکند. او دیگر در خانه جایی ندارد، در خیابان هم پیرمردها تلافی شرارتهای آن روزش را سرش درمیآورند.
دوستانش که مثل خودش موجودات شروری بودند، حالا با لباس پلیس ظاهر میشوند. اینجا است که کارگردان آخرین ضربهی شناختیاش را میزند. و میفهمیم که دیدگاه او نسبت به مسئلهی طبیعت، جبر و غریزه تا چه حد متحجرانه و درعین حال روشنفکرانه است! «دیم» و «جرجی» با همان طبیعت قبلی، حالا در قالب پلیس ظاهر میشوند. و همان اعمال شرورانه را به سر خود الکس میآورند. الکس به موجودی ضعیف تبدیل میشود که دیگر برای بقا هم که شده نمیتواند بجنگد. و خشونتی که قرار بود ریشهکن شود، این بار به خودش برمیگردد. الکس پس از شکنجه شدن در نزدیکی خانهای رها میشود. که قبلاً به زور وارد آن شده، به صاحب آن حمله و به زنش تجاوز کردهاست.
حالا وارد آخرین لایهی مفهومی فیلم میشویم. جایی که میفهمیم دور تا دور تمام آن خیابانها و چندراهیِ داستان، یک دیوار بلند به نام سیاست کشیده شدهاست. الکس به خانهی پیرمردی میرود که قبلاً به همسرش تجاوز کرده و خود پیرمرد نیز فلج شده است. اما او الکس را نمیشناسد. در همین اثنا، پیرمرد به الکس میگوید که همسرش از بیماری نمرد، بلکه خون او به گردن جهان مدرن است. نویسنده در لایهای از یک داستان فلسفی و روانشناختی، ماجرا را به جایی میرساند. که همه تبدیل به عروسکهای خیمهشب بازی میشوند. هرکسی در جایگاه خودش تحت کنترل طبیعت و غرایزش است؛ از جمله وزیر.
پیرمرد که یک منتقد سیاسی است، از هویت واقعی الکس مطلع میشود. و پس از فهمیدن نقطهضعفش که سمفونی نهم است، با دارو بیهوشش میکند. الکس در اتاق دربستهای بیدار میشود که در آن همان موسیقی با صدای بلند پخش میشود. پیرمرد با امید محکوم کردن وزیر، الکس را به سمت خودکشی میبرد. و الکس هم دست به همینکار میزند. پس تفاوت انسانهای دیگر با الکس در این است که آنها با دورویی و نقشه شرورند. اما الکس علناً. در حقیقت کارگردان نشان میدهد که الکس، که ثمرهی تکنولوژی و قدرتطلبی سیاستمداران است. واسطهای میشود تا به طور غیرمستقیم به پیرمرد منتقد دولت آسیب برسد.
کوک کردن ساز فلسفه
پایانبندی در کتاب نتیجه را به کلی عوض میکند. در پایان رمان الکس پس از مرخصی از بیمارستان و برگشتن به حالت نرمالش، مدتی را به سراغ شرارتهای قبلی میرود. و پس از مدتی با ملاقات دوست قدیمیاش «پیت»، تصمیم میگیرد مثل او ازدواج کند. و یک زندگی بیهیاهو را در پیش بگیرد. اما کوبریک با تغییر پایانبندی دوباره همهچیز را به جریان میاندازد. الکس در سکانس پایانی فیلم پس از خودکشی ناموفق، در بیمارستان بستری میشود. و به دکتر روانپزشک میگوید که خوابهایی دربارهی جراحی مغزی دیدهاست. از این تفاسیر و حتی حالتهای صدا و چهرهی او پیدا است. که در حالت بیهوشی با جراحی روی مغز او، تاثیرات پروژهی لودویکو را از ذهن او پاک کردهاند.
مادامی که او وسیلهای برای سوءاستفادههای سیاسی باشد، تحت حمایت دولت است. و وزیر برای مطمئن شدن از این مسئله به ملاقاتش میآید. همهچیز به حالت اول برگشته و چهبسا در اثر جراحی، آسیبهای بیشتری هم به ذهن الکس وارد شده باشد. که خشونت را افزایش دهد. حتی تلاشهای پیرمرد منتقد دولت بیاثر میشود. وزیر با چند دقیقه صحبت ذهن الکس را شستشو میدهد. و با چند عکس و گزارش، بازهم نتیجه را به نفع خودش تغییر میدهد. پیام اصلی فیلم لزوم تقابل خیر و شر است. کارگردان ادعا میکند که بشر با این رویه آیندهی احتمالی بهتری از این حالت در پیش ندارد. الکس به عنوان یک کارکتر نمونه که مبنای قضاوت مخاطب میشود، در طول فیلم دیدگاههای مختلفی را به خودش جذب میکند. در سیر تکاملی داستان، ما هرچه بیشتر تنهایی و اسارت الکس در طبیعتش را کشف میکنیم، کارگردان به همان موازات این مسئله را به تکتک شخصیتهای دیگر روایت نیز تعمیم میدهد. حتی ضعیفترین کارکترها مثل پدر و مادر الکس در انتها همان ویژگیها را بروز میدهند.