کتاب گراف گربه، اثر هادی تقیزاده، یک رمان پست مدرن با خط فکری متفاوتی است که در سال ۱۳۹۱ به چاپ رسید و ترکیبی از ژانرهای مختلف ادبی است. این کتاب، به کمک عناصر جادویی مثل گربهی سخنگو و موجودات افسانهای، به یک اثر رئالیسم جادویی تبدیل شده و در هر فصل، با یک داستان فرعی روبهرو میشویم. داستانهای فرعی که رفته رفته به یکدیگر پیوند میخورند و راوی در آنها، اکثر هادی است. اما در طول زمان حرکت میکند و لحظهای در دوران کودکی و لحظهای دیگر، در بزرگسالی است. این کتاب نوشته شده تا اهمیت تخیل، قدرت تصور و همچنان مسائل و مشکلات سیاسی و اجتماعی دورههای مختلف تاریخ را به تصویر بکشد. در ادامه گفتاوردی زیبا از این رمان را خواهیم خواند.
آقای صداقتی، ناظم مدرسه با فریادی آمرانه همه را به صف کرد. دستی به ریش کوتاهش کشید و با صدایی بلند که آکنده از تردید بود گفت: «همه می دونین که ملت ما انقلاب کرده؟»
بچهها فریاد زدند: «بعله!»
«میدونید برای چی انقلاب کردیم؟»
این بار صدایی از کسی در نیامد. بچهها بهم نگاه کردند و چیزی نگفتند. احتمالا آنقدر مطمئن نبودند که جوابی بدهند. فقط وحید رحیمی که به ضرس قاطع کودنترین دانشآموز مدرسه بود و هم البته آدمی که در طول عمرش بیش از پنج شش پاسخ برای جمیع سوالات عالم نداشت، گفت: «پول نفت، آقا!»
ناظم نگاهی خشمناک به صف کلاس چهارم انداخت و پرسش گرانه سایر صفها را ورانداز کرد. وحید گستاخی بچهها را تحریک کرده بود. پس از چند ثانیه سکوت، همهمهای پیشبینی نشده در گرفت و بچهها شروع کردند به جواب دادن.
رضا نعیمی گفت: «برق مجانی!»
فرهاد جزینی گفت: «برکناری شاه!»
افشین پایدار گفت: «آب مفتی!»
شاهرخ زارع گفت: «بیرون کردن خارجیها!»
سهیل محسنی گفت: «ظلم ساواک!»
فرهاد مهرابی گفت: «نون مفتی!»
اکبر جاجرودی گفت: «حمایت از کشاورزی!»
مونا بجنودی گفت: «برق مجانی!»
سهیلا کفاش گفت: «گرانی کالا!»
احمد خبرهزاده گفت: «کمبود بیمارستان!»
و سرانجام سولماز رییسی فریاد زد: «بیکاری! بیکاری آقا!»
آقای صداقتی دستش را به نشانهی سکوت بالا آورد و با صدای بلندی گفت: «بسه بچهها! همهی اینا که گفتید درسته؛ اما مهمترین و اساسیترین دلیل رو نگفتین. ما برای دین انقلاب کردیم و میخواهیم که دستورات خداوند رو توی کشورمون اجرا کنیم. خداوند دستور داده که نباید دخترها و پسرها توی یه مدرسه، کنار هم، درس بخونن. این خلاف مقررات و دستورات خداس. چون همهی پسرهای مدرسه به دخترهای مدرسه نامحرمند. و اگه اینجور بمونه، بزرگتر که بشین، نامحرمتر میشید و فساد توی کشورمون رواج پیدا میکنه.»
امیر بقایی دستش را بلند کرد و پرسید: «اجازه آقا! فساد چیه؟»
«فساد؟ تا حالا دیدین مادرتون غذا رو تو یخچال نذاره؟ یه مدت که غذا بیرون باشه، بو میگیره و کپک میزنه. اینو بهش میگن فساد. یعنی فاسد شدن.»
امیر بقایی دوباره پرسید: «یعنی اگه دخترها و پسرها کنار هم درس بخونن، اشتباهی پیش میآد؟»
«دقیقا همینطوره» و انگشت سبابهاش را فرو کرد توی گوشش و چرخاند.