یک نویسنده و دو اسم

اگر میانه‌تان با رمان‌های بزرگسالی که راوی کودک دارند خوب است، من زندگی پیش‌رو را به شما پیشنهاد می‌کنم. قرار دادن یک کودک در جایگاه راوی اصلی و تماشای دنیای آدم‌بزرگ‌ها با همه‌ی زشتی‌ها و زیبایی‌هایش از نگاه او، کمک می‌کند زاویه‌دید متفاوتی را تجربه کرده و گوشه‌های مخفی‌ای از دنیا که به چشممان نیامده را کشف کنیم. محمد یا مومو کوچولوی زندگی در پیش‌رو، یکی از همین راوی‌های کودک جذاب است، و با همه‌ی بچه‌های دوروبرش هم فرق می‌کند. رومن گاری برای نوشتن این کتاب، جایزه‌ی گنکور را برنده می‌شود. اگر درباره‌ی جایزه‌ی ادبی گنکور و قوانین مربوط به آن یک جست‌وجوی کوتاه کنید، می‌خوانید که هر نویسنده در زندگی‌اش فقط یک‌بار برنده‌ی این جایزه خواهد شد و بس. اما این نویسنده‌ی فرانسوی، چه‌کار می‌کند که در کارنامه‌‌اش دوتا گنکور وجود دارد؟ ماجرا ساده اما بسیار زیرکانه است: او که برای کتاب ریشه‌های آسمان یک گنکور برنده شده بوده، زندگی در پیش‌رو را در سال ۱۹۷۵ با یک اسم مستعار منتشر می‌کند: امیل آژار! شخصیت ساختگی‌ای که فقط یک اسم خالی نیست بلکه به‌خوبی پردازش شده، زندگی و حرفه دارد و حتی یک نفر هم قبول کرده که در ظاهر نقش او را بازی کند و جایزه را بپذیرد! حقیقت این معمای جذاب، بعد از مرگ رومن گاری معلوم می‌شود. خیلی‌ها او را دروغگو می‌خوانند و بعضی هم زیرکی‌اش را تحسین می‌کنند؛ اما این وسط دو گروه بر سر یک چیز توافق دارند: زندگی در پیش‌رو آن‌قدر عالی است که شایسته‌ی بردن این جایزه‌ی مهم بوده است.

زندگی پیش رو

زندگی پیش رو

ناشر : جامی

توی حرف مومو نپرید!

ماجرا در یک محله‌ی فقیرنشین واقع در پاریس اتفاق می‌افتد که گوت‌دور نام دارد. این محله بیشتر قشری از مهاجرین را در خود جای داده که طبقه‌ی ضعیف جامعه هستند. در این محله، خانه‌ای وجود دارد که در آن یک زن یهودی، از بچه‌های بی‌سرپرست نگه‌داری می‌کند. اغلب این بچه‌ها، کودکان ناخواسته‌ای هستند که مادرشان کارگر جنسی هستند و با دادن مبلغی ماهیانه به زنی سالخورده به اسم رُزا خانم، از او می‌خواهند که از بچه‌شان مراقبت کنند. محمد، یکی از این بچه‌ها و راوی داستان است؛ و خودش ترجیح می‌دهد مومو صدایش بزنند. این پسر ده‌ساله (و شاید هم بیشتر!) شروع می‌کند به تعریف ماجراهایی که در محیط زندگی‌اش رخ می‌دهند. از خانه‌ی بی‌آسانسور توی طبقه‌ی ششم و رُزا خانم می‌گوید، از همسایه‌های مختلف، از دوست مسلمانی به اسم آقای هامیل، و از بچه‌های هم‌خانه‌اش که بعضی‌هایشان چندماه است پول ماهیانه‌شان عقب افتاده، بعضی را قرار است خانواده‌های متمول‌تر به سرپرستی بگیرند، و بعضی هم مثل خود مومو، معلوم نیست که کِی و توسط چه‌کسی به آن خانه آورده شده‌اند. مومو که نزدیک‌ترین بچه به رُزا خانم است، در تلاش است بداند پدر و مادرش کیستند و از کجا آمده، اما تنها جوابی که می‌گیرد این است که تو محمد، عرب و مسلمانی و ده‌سال داری. مومو احساس می‌کند چیزی وجود دارد که رُزا خانم درباره‌ی خانواده‌اش از او پنهان می‌کند، اما اصرار بیش‌ازحدی برای دانستنش نمی‌کند. شدت گرفتن بیماری رُزا، موتور محرک اتفاقات تراژیک‌تر زندگی در پیش‌رو است، اما چشم‌های مومو آن‌قدر معصومانه و واقع‌بینانه به زندگی و کثافتش نگاه می‌کنند که خواننده احساس می‌کند اگر کتاب را زمین بگذارد یعنی صحبت‌های این بچه را قطع کرده و او را تنها گذاشته است. رومن گاری در ۶۱ سالگی، به‌قدری زنده و قابل‌لمس یک پسر ده‌ساله را شخصیت‌پردازی کرده که خواننده تک‌تک جزئیات مربوط به او را حس می‌کند. مومو به رُزا خانم وابسته است، مهربانی‌اش ذاتی است اما کلامش باتوجه به تربیتش و محل زندگی‌اش با بی‌ادبی و خشونت همراه است، یک چتر به اسم آرتور بهترین دوستش است و مهم‌تر از همه، انگار بیشتر از هم‌سالانش می‌فهمد. همچنین یک اتفاق مهم در کتاب وجود دارد که ناگهان باعث می‌شود مومو ۴ سال بزرگتر شود! اما اینکه اتفاق چیست و اصلاً مگر چنین چیزی ممکن است را باید در کتاب کشف کنید.

سیاه، سفید، خاکستری

مضمون‌های اصلی کتاب مسائل مربوط به قشر ضعیف و کم‌درآمد جامعه‌ی آن‌روزهاست. پشت‌پرده‌ی زندگی در محله‌های فقیرنشین، چیزی نیست جز رنج و تن‌فروشی و اعتیاد و ادامه دادن زندگی اجباری. اما به قول خود مومو ماجرا به این سیاهی‌ها هم نیست:

هیچ‌چیز سفیدِ سفید یا سیاهِ سیاه نیست و گاهی سفید همان سیاهی‌ست که خودش را جور دیگری نشان می‌دهد و سیاه هم گاهی سفیدی است که سرش کلاه رفته است.

چرا؟ چون یک راوی کودک داریم که اگرچه نگاهی فیلسوفانه و بدبین به زندگی دارد اما گاهی ناگهان وسط نطق‌های طولانی‌ و پرسش‌های مهمش با یک بستنی وانیلی، کوچک‌تر و آرام‌تر از همیشه می‌شود:

بستنی‌ام را لیس زدم. دل و دماغی نداشتم و وقتی آدم دل و دماغ ندارد، چیزهای خوب، خوب‌تر به نظر می آیند. اغلب متوجه این قضیه شده ام. وقتی آدم دلش می‌خواهد بمیرد، شکلات از مواقع دیگر خوشمزه‌تر می‌شود.

اتفاقات خشونت‌بار دوروبر و شرایط زندگی و یتیمی، پوسته‌ای از خشونت روی مومو کشیده که زیر آن، یک بچه‌ی معصوم و گریان و باهوش وجود دارد. شخصیت‌پردازی رُزا خانم به‌عنوان زنی که خودش در سال‌های جوانی به تن‌فروشی مشغول بوده و بعد تصمیم گرفته قدمی انسانی بردارد و بچه‌های بی سرپرست را پناه دهد نیز از نکات برجسته‌ی کتاب است. مومو و رُزا خانم دو کاراکتر وابسته به هم هستند. یکی ابتدای مسیر زندگی است و به‌قول اسم کتاب، یک زندگیِ نکرده پیش‌رویش دارد و دیگری، آخر راه است و صفحه‌ی زندگی‌اش دارد کم‌کم ورق می‌خورد:

زندگی می‌تواند زیبا باشد، اما هنوز کسی آن را زیبا ندیده و فعلا باید سعی کنیم که خوب زندگی کنیم.

تفاوت نسل موجود بین این دونفر را چیزی به نام عشق پر می‌کند، عشقی که مومو همیشه درباره‌اش سوال دارد؛ آیا می‌شود بدون عشق زندگی کرد یا نه؟

ادب نکردن مومو به روش مترجم

این رمان جذاب ۲۳۱ صفحه‌ای را نشر ثالث با ترجمه‌ی لیلی گلستان، منتشر کرده است. ابتدای کتاب به قلم خانم گلستان، مقدمه‌ی جذابی درج شده است که واجب است قبل از خواندن سراغش برویم. در این مقدمه اشاره شده که ایرادهای ویرایشی کتاب تعمدی بوده و برای بهتر رساندن لحن یک کودک -که قطعاً ایراد زبانی و دستوری دارد- به آن‌ها دست نزده‌اند. نکته‌ی بعدی این است که مترجم خاطرنشان کرده در طول رمان، تلاش نکرده بچه را ادب کند و خشونت کلمات و فحاشی‌هایش را با سانسور و دست‌بردن در اصل کلمات، تلطیف کند و ترجیح داده مومو را صحیح و سالم، همان‌طور که هست به خواننده‌ی فارسی‌زبان تحویل بدهد؛ و مطمئن باشد که خواننده می‌تواند این بچه‌ی باهوش اما افسرده را همین‌شکلی که هست، دوست داشته باشد:

یک آشغال واقعی بود، شاید چیزهای خوبی هم درش وجود داشت، چون به هر حال وقتی خوب نگاه کنیم در هر کسی چیزهای خوبی می‌بینیم.

سوالاتی درباره‌ی نسخه‌ی اقتباس شده از رمان

درواقع شخصیت‌های کتاب به‌ویژه مومو و رُزاخانم آن‌قدر لمس‌کردنی و زنده هستند که مخاطب مدام توی سرش از آن‌ها و خانه‌ی پر از پله‌شان و آن زیرزمین مرموز، تصویر می‌سازد. همین پتانسیل تصویری خیلی خوب رمان و جذابیت قصه‌ی آن، باعث شده سینماگران نیز به آن چشم داشته باشند و تصمیم بگیرند از ظرفیت آن برای فیلم شدن کمک کنند. مثلاً جدیدترین نسخه‌ی اقتباس‌شده از زندگی در پیش‌رو، فیلمی است تحت‌عنوان The life ahead که محصول نت‌فلیکس بوده و در سال ۲۰۲۰ به کارگردانی ادواردو پونتی، منتشر شده است. این اقتباس تازه، پیرنگ مشترکی با کتاب دارد و شخصیت‌های اصلی مانند مادام رزا، مومو، لولا خانم و آقای هامیل هم در آن حضور دارند؛ اما قصه جور متفاوتی شروع می‌شود و سلیقه‌ی کارگردان، اعمال تغییراتی در خط داستانی فیلم نسبت به کتاب بوده است. مثلاً یک نکته‌ی مهم این است که در کتاب مومو از حدود چهارسالگی پیش رزا خانم بوده و بچه‌ی محبوب اوست اما در کتاب، مومو یک بچه‌ی عاصی و دزد است که سرپرستی‌اش را یک دکتر برعهده دارد. موموی فیلم به‌واسطه‌ی دزدیدن شمعدان‌های رُزا خانم با او آشنا می‌شود و به دلایلی، مجبور می‌شود در خانه‌ی او زندگی کند. بعد هم که مسئله‌ی بیماری رُزا خانم در فیلم پر رنگ می‌شود و ادامه‌ی ماجرا. اما در اینجا چند پرسش مهم ایجاد می‌شود: آیا فیلم، حق مطلب رمان را ادا می‌کند؟ آیا فیلم می‌تواند در حد و اندازه‌های رمان قرار بگیرد؟ آیا در فیلم، قصه‌ی اصلی آسیب ندیده؟ آیا شخصیت‌پردازی‌های فیلم به‌اندازه‌ی رمان کامل و موشکافانه هستند؟ آیا تصویر گوت‌دور فیلم با این محله در کتاب، یکی است؟ جواب کوتاه و کامل و تک‌کلمه‌ای من به همه‌ی این پرسش‌ها یک چیز است: خیر! حتی اگر تفاوت‌هایی اصلی بین کتاب و فیلم مانند محل رخ دادن داستان (پاریس در کتاب و ایتالیا در فیلم) و نژاد کاراکتر اصلی (سیاهپوست سنگالی در فیلم و مسلمانی از نژادی غیرسیاهپوست در کتاب) و همان شروع متفاوت را درنظر نگیریم، باز هم این فیلمِ به بلندای یک‌ساعت‌و‌نیم، خیلی از کتاب جامانده است و نتوانسته از پتانسیل تصویری‌ای که جزئیات توی کتاب داشته‌اند، به‌خوبی بهره بگیرد. مثلاً موموی توی فیلم فقط یک بچه‌ی خشن و عاصی است و ظرافت‌های روانکاوانه‌ی توی کتاب در امر شخصیت‌پردازی‌اش رعایت نشده است، یا آقای هامیل (با بازی بازیگر ایرانی، بابک کریمی) و نابینایی‌اش در فیلم به آن صورت دقیق داخل کتاب نشان داده نشده‌اند و یا درباره‌ی بیماری رُزا خانم جزئیات مهم داخل کتاب توی فیلم از قلم افتاده‌اند. اما صحبت از رُزا خانم شد، و بهتر است برویم سراغ او، که نقطه‌ی عطف این اثر سینمایی است: بانو سوفیا لورن، ستاره‌ی تا ابد درخشان سینما!

یک ستاره‌ی تا ابد درخشان به نام سوفیا لورن

ادواردو پونتی کارگردان نسخه‌ی سینمایی زندگی در پیش‌رو و فرزند سوفیا لورن، برای به تصویر کشیدن کاراکتر مادام رُزا، از مادر هشتادوشش‌ساله‌اش دعوت به همکاری کرده است. خانم لورن اگرچه باریک‌تر و زیباتر از رزای توی کتاب است اما بسیار حرفه‌ای و جذاب، به این شخصیت جان داده و رُزا را دوست‌داشتنی، گرم، صمیمی و با بداخلاقی‌های پذیرفتنی‌اش به نمایش گذاشته است. درواقع اگر جنبه‌ی اقتباسی اثر را درنظر نگیریم و زندگی در پیش‌روی سینمایی را به چشم یک فیلم مستقل نگاه کنیم، می‌شود گفت خوبی آخرین ساخته‌ی ادواردو پونتی این است که باعث شده یادگاری‌ای از درخشش سوفیا لورن در هشتادوشش‌سالگی در تاریخ سینما و حافظه‌ی بینندگان ثبت شود. اما اگر این نکته‌ی جذاب را بگذاریم کنار و فقط خط داستانی و ساختار خود فیلم را درنظر بگیریم، می‌شود گفت فیلم یک اثر متوسط و گیج است که جا داشته خیلی بهتر از این‌ها حق رمان رومن گاری را ادا کند. اگر قرار باشد به سوال همیشگی «بخوانیم یا ببینیم؟» پاسخ بدهم، می‌گویم هردو. اما از خواندن کتاب و دیدن فیلم، دو هدف جدا داشته باشید. کتاب را که به‌خاطر شاهکار بودنش واجب است بخوانید و فیلم را هم که هر مخاطب جدی سینما باید به احترام سوفیا لورن، تماشا کند.

دسته بندی شده در:

برچسب ها: