در این مطلب میخواهیم به سهگانهای بپردازیم که سالهای سال است در محافل ادبی مختلف درمورد آن نظرات متفاوتی ارائه شده و تا به امروز هم حتی بهطور کامل از هدف و انگیزهی نویسنده در نگارش این سه حلقهی ادبی، یا به تعبیر دیگر فلسفی-عرفانی، آگاهی دقیقی به دست نیامده است. اما چه چیزی باعث خلق این آثار توسط بکت شده است؟ بهتر است ابتدا به فضای آن زمان گریزی بزنیم و بعد به طور مفصل به بررسی این مجموعه بپردازیم. ساموئل بکت به سال ۱۹۰۶ میلادی در فاکسراک، منطقهای در نزدیکی دوبلین، پایتخت ایرلند، متولد شد. او دوران کودکی و نوجوانی را در بالاترین سطح آموزشی پشتسر گذاشت و بههمراه برادر بزرگترش، فرانک، در پانسیون ممتازی واقع در استان فرماناگ در ایرلند شمالی مستقر شد. او سپس در آن سالها، در ترینیتی کالج دوبلین در رشتهی هنر ثبت نام کرد و تصمیم گرفت با سفر به فلورانس و ونیز ایتالیا به دیدن موزهها، نگارخانهها و کلیساها برود. در سال ۱۹۲۷ میلادی لیسانس زبان فرانسوی و ایتالیایی را با نمرهی ممتاز دریافت میکند و بلافاصله در بلفاست مشغول به تدریس زبان فرانسه و انگلیسی در کالج کمپل میشود. در نوامبر ۱۹۲۸ میلادی به عنوان سخنران جایگزین در گردهمآیی واقع در پاریس شرکت کرده و با تامس مکگریوی ملاقات میکند که موجبات آشنایی بکت با جیمز جویس و دیگر نویسندگان و ناشران انگلیسی میگردد.
بکت از سال ۱۹۲۹ میلادی شروع به نوشتن میکند و اولین داستانش را با عنوان «تظاهر»، در مجلهی «ترنزیشن» به چاپ میرساند. در سال ۱۹۳۲ میلادی استعفایش را تقدیم کالج تیدیسی میکند و سرانجام عازم پاریس میشود. او فعالیت ادبیاش را در پاریس به صورت جدی و تماموقت ادامه میدهد و بهطور مداوم در مجلات و نشریات ادبی نقد و داستان کوتاه مینویسد. شعرهای او نیز به صورت مجموعهی شعر در نشریههای معتبر به چاپ رسید. اما این نوشتهها هیچ کدام منجر به شهرت و مقبولیت او نشد. در واقع میتوان فعالیت ادبی بکت را از سال ۱۹۳۸ میلادی به دو نیم تقسیم کرد؛ اتفاقی که در آن سال منجر به شکلگیری تفکر و ایدئولوژی شخصیاش شد، و همچنین زمینهای برای آفرینش چند اثر با شکوه از او، که تا به امروز هم جزئی از آثار برجستهی تاریخ ادبیات مدرن به شمار میآیند. اما این اتفاق، که با شروع جنگ جهانی هم مصادف بود، چه بود و چه تاثیری بر روی ساموئل بکت و دیدگاهش گذاشت؟
در ۶ ژانویهی ۱۹۳۸ مردی در مونپارناس با چاقو ضربهای به نزدیکی قلب او وارد میکند و بکت سخت مجروح میشود. این اتفاق موجب آشنایی او با سوزان دشووو میشود که بهعنوان شریک زندگی، تا پایان عمر همراه او میماند. بکت پس از مداوا و بهبودی سریعاً به زندان مراجعه و درخواست ملاقات با فرد ضارب را میکند. او میخواست که علّت حملهی آن مرد را جویا شود؛ اما در پاسخ با جملهای مواجه شد که بسیار برای او تاملبرانگیز و شگرف بود: «نمیدانم آقا!». این جملهی بسیار عجیب سرآغاز نگرشی نو به ذهنیت انسانها از سمت بکت شد. نگرشی که دالّ و مدلولی بودن اتفاقات در زندگی انسانها را، زیر سوال میبرد. – «یعنی چه؟» +«یعنی نمیدانم آقا! یعنی دلیلی برای این کارم نداشتهام. یعنی کاملا ناگهانی و بدون اینکه فکری پشت عملم باشد آن کار وحشتناک را انجام دادم.» این شاید یک خط فکری را در ذهن بکت ایجاد کرد که سالها بعد منجر به خلق آثاری مانند «در انتظار گودو» ، «آخر بازی» و سهگانهی معروفش یعنی «مالوی»، «مالون میمیرد» و «نامناپذیر» گردید. او بلافاصله پس از آن اتفاق رمان مورفی را در سال ۱۹۳۹ به زبان انگلیسی به چاپ رساند که شروع نگرش جدید بکت در نویسندگی بود.
در همین زمان با شروع جنگ آلمان در مقابل بریتانیای کبیر و در خاک فرانسه، بکت تصمیم میگیرد دیدارش از ایرلند را نیمهکاره رها کرده و به پاریس بازگردد. در زمان سقوط فرانسه او به همراه همسرش سوزان به جنوب فرانسه مهاجرت میکند و بعدها در قالب تشکلی به نام هستهی مقاومت «گلوریا اسامایچ»، شروع به فعالیتهای چریکی میکند. حضور او در این گروه مقاومت به مدت تقریبی یک سال از سپتامبر ۱۹۴۱ تا آگوست ۱۹۴۲ و دستگیری یکی از دوستان نزدیکش، آلفرد پرون، ادامه دارد و پس از آن تا آزادی پاریس به همراه سوزان به مخفیگاهی در روسیون در اشغالنشده و جنوبی فرانسه، عزیمت میکند. در سال ۱۹۴۵ پس از آزادی پاریس به صلیب سرخ ایرلند میپیوندد و به عنوان انباردار و مترجم در جنگ شروع به خدمت میکند. پس از پایان جنگ بکت شروع به نوشتن نمایشنامه و داستان میکند و در همین هنگام به سفارش اوژن یونسکو چند متن مهم را ترجمه میکند. بکت در سال ۱۹۴۸ مرفی را به زبان فرانسوی ترجمه میکند و پس از آن شروع به نوشتن بر زبان مبدا فرانسوی میکند. در سال ۱۹۵۰ ساموئل مادرش را از دست میدهد و این شاید یکی از دلایل حضور پررنگ شخصیت مادر در شالودهی داستانهایش بوده است. اما شروع فعالیت شگفتآور و عجیب بکت در عرصهی نمایشنامه و رماننویسی بهطور جدی در سال ۱۹۵۱ و با رمان «مالوی» شروع شد. ۱۰ سال طوفانی که قطعاً میتوان آن را مهمترین دوران زندگی ادبی ساموئل بکت نامید.
تا کجا به دنبال معنا باشیم؟
شروع این مقاله با مختصری از زندگی بکت بود تا شروع نگارش «مالوی»؛ کتابی که در پس آن آثار برجستهی بکت در یک جهت فکری مشخص شکل گرفت. به دنبال معنا نباشید! به چه معنایی اشاره دارد؟ چرا به دنبالش نباشیم؟ چه چیزی در ذهن بکت گذشته که این آثار شگرف را خلق کرده است؟ کمی موشکافانه در سهگانهی بکت وارد میشویم تا شاید بخشی از سوالات را پاسخ بدهیم. ابتدای امر دربارهی این موضوع سوال پیش میآید که آیا این سه حلقه رمان هستند یا خیر؟ اگر این سه کتاب را مطالعه کرده باشید یا بعدها به سراغش بروید و آنها را مطالعه بکنید، در همان ابتدا با این سوال در ذهنتان مواجه میشوید. مالوی در ابتدای امر هیچ شباهتی به یک رمان، به آن شکل که فکر میکنید، ندارد. کتاب با یک شروع ناگهانی بدون هیچ زمینهسازی و عاری از هرگونه فضاسازی آغاز میشود. طرح یک فضای معماگونه در ۳۰ صفحهی ابتدایی شما را دچار چالشی ذهنی میکند و در ادامه ناگهان به شکلی که انگار فردی یک واقعه را بدون حتی یکبار نفس گرفتن برای شما تعریف کند، شروع به روایتی ذهنی از زبان شخصیت اول داستان میکند. شخصیتی که در همان ۳۰ صفحهی ابتدایی نام خودش را به یاد نمیآورد. تنها هدفش عزیمت به سمت مادرش میباشد. در کجا و چگونه؟ هیچ پاسخی برای این سوالات وجود ندارد. این مساله باعث آزاردهنده بودن کتاب در نگاه اول میشود. به خصوص اینکه ۱۳۰ صفحهی ابتدایی کتاب فقط در دو پاراگراف روایت میشود! (پیش از این مطلب نقد و بررسی قسمت اول این سهگانه در مطلب «مالوی؛ فراموشی یک اسم در عالم بیمعنایی» در وبلاگ کتابچی قرار داده شده است.)
هدف بکت از این ساختارشکنی در خلق رمان دقیقاً با مفهومی که میخواهد بیان کند، همخوانی دارد. او متنش را عاری از چهارچوب میسازد، چون به هیچ وجه قصد گرفتار شدن در قواعد و محدودیتهای یک رمان را ندارد. او آزادانه حرف میزند، آزادانه یا به تعبیر دیگر افسارگسیخته؛ نویسنده در رمان مالوی انگاری نهایت رخداد را روایت میکند. زمان را عکس آنچه باید باشد نشان میدهد، پا را حتی فراتر میگذارد و شروع به پرش زمانی و مکانی میکند. این اتفاق در مالوی شروع میشود و در مالون میمیرد شدت میگیرد؛ اما پرداخت به نامناپذیر شاید حتی از این هم پیچیدهتر باشد. بکت در دو حلقهی ابتدایی کمابیش بر قواعد رماننویسی پایبند بوده اما در حلقهی سوم -یعنی دقیقاً آنجایی که باید- مفهوم روایی، شخصیتپردازی، مکان و زمان را منهدم میکند تا حرفی بزند، که از عرف کلام به شکل معمول بویی نبرده است. شاید این متن تا به اینجا کمی گنگ و نامفهوم باشد. در ادامه اما به شکلی جزئی و دقیق بر روی این سه اثر بکت صحبت میکنیم تا مفهوم و فلسفهی کلام ساموئل بکت را بهتر متوجه شویم.
پردهی میانی گوش
ابتدا برویم سراغ نحوهی نگارش این سه حلقه از ساموئل بکت و ببینیم که ساختار این سه کتاب چگونه است؟ در حلقهی اول یعنی «مالوی» راوی به صورت ناگهانی اشاره به انتظار برای مرگ میکند. شخصیتی که نمیداند چگونه سر از اتاقی در ناکجا آباد درآورده است و تنها اطلاعاتی که از این اتاق به ما میدهد این است که انگار در اتاق مادرش مشغول گذران عمر است. ۲ صفحهای را به طرح این مساله و ایجاد شک و تردید و ابهام فراوان نسبت به تمام عناصر داستان صرف میکند و سپس با روایتی یکپارچه در بخش اول کتاب، مالوی سفری نامعلوم را به هدف دیدار مادرش آغاز میکند. هدف از دیدار مادرش چیست؟ نمیداند. فقط این را میداند که باید به دیدار مادرش برود.
داستان سفر مالوی اینگونه در یک پاراگراف شروع میشود و در همان پاراگراف هم خاتمه مییابد؛ فرمی که اینجا میشکند و خلق نگرشی جدید در رمان آغاز میشود. بکت در طول این سفر بارها و بارها به موقعیتهای مختلف پرش میکند. در هر جملهای که مالوی به زبان میآورد در همان جمله حرفش را نقض میکند. بر هیچ قاعدهای استوار نیست و ایدئولوژی مطرح نمیکند. در واقع میتوان گفت گریز او از طرح یک منطق روایی، خودش یک ایدئولوژی نوین در ادبیات داستانیست. کاری که در کتاب دوم یعنی مالون میمیرد به شکلی متفاوت از مالوی اجرا میشود و در حلقهی سوم، یعنی نامناپذیر، به اوج خود میرسد. انگار که این شکل از روایت به گوش مخاطب آشنا نیست و برای شنیدن زبان بکت در این سه کتاب نیاز به ورود به لایهای عمیقتر از گوش وجود دارد. یکی از ویژگیهای نگارش نویسنده در این آثار پرش سبک مداوم اوست. معمولا بکت را در زمرهی نویسندگان مکتب ابزوردیسم به شمار میآورند. اما در این آثار شاید فقط در لایهای سطحی بتوان این ادعا را تایید کرد. کمی که با دقت روی جملات متمرکز شویم میتوان متوجه این پرش سبک استادانه شد. در یک بخش دو تا سه خطی بکت از یک شرایط رئالیستی به سمت فضایی سوررئالیستی گام برمیدارد و در همان لحظه دوباره از این فضا خارج شده و رگههایی ناتورالیستی را وارد کلام راوی داستان میکند. هدف از این نوع نگارش در واقع شاید جدال با نگاه سنتی به داستان یا رمان است. گویا بکت این نگاه را نمیپسندد و عمیقتر از این وارد داستان ـ به آنگونه که باید ـ میشود. انتخابش برای این تعمق واضح است. استفاده از جریان سیال ذهن و خلق یک فضای انتزاعی برای گریز از تمام محدودیتهای ممکن در خلق یک رمان؛ بکت یک تگگویی ذهنی را از زبان راویاش شروع میکند و با همین فرم آن را تا انتهای کتاب ادامه میدهد. به ندرت مکالمهای رخ میدهد و تمام داستان در ذهن راوی میگذرد. به نظر من در همان اندک موقعیتهایی که دیالوگ خلق میشود، نویسنده میخواهد به مخاطبش استراحتی بدهد. استراحتی پیش از طوفان؛ بله طوفانی ذهنی که اگر در وهلهی اول از بیقاعده بودنش و معناگریزیاش جان سالم به در ببرید وارد دنیای نویسنده میشوید و شروع به درک عمیق داستان میکنید.
حتما برای شما اتفاق میافتد!
در بالا به اتفاقی که سال ۱۹۳۸ برای ساموئل بکت افتاد اشاره کردم. اتفاقی که شاید منشا نگرش جدید او به زندگی و فلسفه بود. فردی به بکت چاقو زد. تا نزدیکی مرگ رفت و برگشت. سپس سراغ آن فرد رفت و سوالی از او کرد. چرا این کار را کردی؟ جواب: نمیدانم آقا! چه اتفاقی میافتد که این عمل عجیب و وحشتناک بدون اینکه دلیلی داشته باشد از انسان سر میزند، بدون اینکه بداند چرا؟ این یک مسالهی اساسی در ساختار ذهنی انسان است. برای همهی ما اتفاق افتاده که افکاری نامتعادل و غیرمنطقی مدام در ذهنمان پدیدار شود. تفاوت انسانها شاید به گونهای در اجرایی کردن یا نکردن این افکار است. مرزی که میان آگاهی و جنون انسان قرار دارد و موجب میشود تا دست به اعمال غیرمعقول و بیاساس نزنیم. شاید بارها در یک مکان با ارتفاع زیاد به ذهن شما متبادر شده که از این ارتفاع پایین بپرید، حتی بدون اینکه به عاقبت آن فکر کرده باشید. اما در لحظه، قوای ذهنی شما به کار افتاده و شروع به نتیجهگیری برای انجام احتمالی آن عمل میگیرد. نتایجی که شما را به قول معروف سر عقل میآورد و با نگاه به تمام جوانب آن عمل دست از انجام آن برمیدارید. بکت دقیقا دست روی این ذهن مشوش گذاشته است. گذار به سمت نیمهی تاریک ذهن انسان و به نحوی واکاوی یک مفهوم ناشناخته در تاریخ ادبیات جهان. در ابتدای راه خلق این سهگانه و حتی دو نمایشنامهی ماندگارش یعنی «در انتظار گودو» و «آخر بازی» فضای حاکم بر ادبیات و گستردهتر از آن فلسفه، تحت تاثیر ویرانیهای جنگ دوم به نوعی پوچی و یاس مبدل شده بود. از همین روی بسیاری از مخاطبان، آثار بکت را در مکتب ابزوردیسم جای دادند و آنها را به نوعی نمایندهی ادبیات پوچگرایانه دانستند. اما با گذشت زمان به هیچ عنوان این دستهبندیها شامل حال نوشتههای بکت نشد. تعابیر زیادی دربارهی سه رمان او شکل گرفت و حتی درمورد به خصوص کتاب نامناپذیر رسالههای زیادی برای رمزگشایی آن نوشته شد. معمایی که بکت خلق میکند شگفتآور است. چگونه میتوان به آرامش رسید؟ این سوال اساسی است که راوی داستان بکت مداوم به دنبال یافتن جواب برای آن در ذهنش جستجو میکند. پاسخ به این سوال مرگ است یا به تعبیر بکت سکوت بی پایان؛ اما راه رسیدن به این آرامش چیست؟ شاید بهتر باشد از زبان خود نویسنده آن را بیان کرد:
باید ادامه بدهی، شاید پیشاپیش تحقق یافته باشد، شاید پیشتر مرا گفته باشند، شاید مرا به آستانهی داستانم منتقل کرده باشند، به مقابل دری که رو به داستانم باز میشود، این مرا متعجب خواهد کرد، اگر در باز شود، خود من خواهم بود، سکوت برقرار خواهد شد، همانجا که هستم، نمیدانم، هرگز نخواهم دانست، در سکوت نمیتوان دانست، باید ادامه بدهی، نمیتوانم ادامه بدهم، ادامه خواهم داد.
بله باید ادامه داد، با هر تعبیر و تفسیری که از معنا و مفهوم زندگی داریم باید ادامه بدهیم. در واقع شاید تنها شکلی که به انسان حس زندگی کردن میدهد همین در جریان بودن یا ادامه دادن است.
تخیل را مرده خیال کن!
وقتی بکت در بخشی از کتاب «مالون میمیرد» به تیتر بالا اشاره میکند، ذهن خواننده را به چالشی بزرگ دچار کرده است. او میخواهد در قالب نوشتهای که یک رمان نیست به جنگ زبان برود. زبانی که به عقیدهی خیلی از جامعهشناسان و فلاسفه، زادهی تفکر و تخیّل انسان است. او دعوت به خاکسپاریِ خیال میکند و زبان را در نوعی که امروزه به کار میرود، به چالش میکشد. بکت زبان متناقضنمایی را در این سهگانه به کار میبرد که دوگانگی معنا و گریز معنایی را هدف قرار داده و با تلاشی که در یک چهارچوب روایت ذهنی برای جست و خیز میان این دوگانه انجام میدهد، سعی دارد دیوار زبانی را بشکند و پا را فراتر از آن بگذارد. این توانایی نویسندگی بکت در این فرم، حاصل مطالعهی آثار و نشست و برخاست او در محافل بزرگانی در حوزههای مختلف از جمله فلسفه، ادبیات، روانشناسی و… بوده است. بزرگانی مانند جیمز جویس، ویلفرد بایرن، اسکار وایلد، مارسل پروست، اوژن یونسکو و… این تجربیات درکنار تجربهی جنگ جهانی دوم، دستپخت اصلی بکت را در دورهی دوم نویسندگیاش، که دورهای بسیار با شکوه به حساب میآید، به ارمغان آورده است. همین امر دربارهی مبارزه با زبان در این سهگانه باعث شده که ترجمهی آن به زبانهای مقصد کاری بسیار دشوار و نزدیک به غیرممکن باشد. خود نویسنده زمانی که میخواست حلقهی سوم را از زبان فرانسوی به انگلیسی ترجمه کند، از آن کار به عنوان گذر کردن از سدی بزرگ نام برده است. ترجمهی نامناپذیر به انگلیسی توسط خود ساموئل بکت دوبرابر بیشتر از تالیف نسخهی فرانسوی کتاب از او زمان برد! این نشانی از دشواری ترجمهی این اثر میدهد. در ایران هم این سهگانه توسط سهیل سُمّی و به همت نشر ثالث به چاپ رسید. قبل از آن فقط حلقهی دوم از این مجموعه یعنی «مالون میمیرد» به فارسی ترجمه شده بود. سهیل سمی در دو کتاب اول از عهدهی کار برآمده و به جز موارد معدودی اشتباهات ویراستاری، کتاب اول و دوم ترجمهای وفادار و با کیفیت دارد. اما درمورد حلقهی سوم شخصاً نمیتوانم به دقت نظری دربارهی ترجمهی فارسی کتاب بدهم. چون مطالعهی نسخهی انگلیسی کتاب سوم بسیار سخت و دشوار بود. اما تنها چیزی که میتوانم در مورد ترجمهی آقای سمی بگویم این است که مترجم فضای روایت به سبک بکت را بهطور کامل درک کرده و میتواند در خلق جملات به گونهای که بکت در کتابش آورده سربلند بیرون بیاید. بنابراین پیشنهاد میکنم اگر علاقه دارید که سهگانهی بکت را مطالعه کنید به این نسخه مراجعه کنید. اما از بحث ترجمه که بگذریم در مورد خود کتاب میتوان اینگونه بیان کرد که بکت در مالوی زمینهی جنگ را میچیند، در مالون میمیرد آمادهی جنگ میشود و در نامناپذیر ستیز را شروع میکند.
فلسفه، عرفان، هیچ، انسان
بکت در قسمتی از سهگانه میگوید:
از سویی مشاهدهگر ذهنم و از سویی دیگر مربوط به جهان بیرون، ولی در عین حال هیچیک نیستم.
این جمله به طور دقیق اشاره به فلسفهی ابزوردیسم اثر دارد. یعنی اینکه او میخواهد هر آنچه را به زندگی معنا میدهد یا ممکن است معنا بدهد، نفی کند. بکت در آغاز داستان مالوی یا راوی داستان را داخل اتاقی که ظاهراً اتاق مادر است قرار داده و او شروع به گزارش از سفرش به مقصد مادر میدهد. سفری که انتهایی ندارد و تنها پایانش جنون و درماندگی محض مالوی است. سپس در بخش دوم کتاب، کارآگاهی به نام ژاک موران را مامور جستجوی مالوی قرار میدهد و حالا سفر موران و پسرش در جستجوی یک مفهوم بیانتها (مالوی) به زوال و نابودی میرسد. در انتهای بخش دوم درواقع تلاش بینتیجهی موران در جستجوی مالوی پیش از آنکه به کلی تبدیل به یک فروپاشی ذهنی شود، توسط رئیسش لغو میگردد. اما انگار جنون برای او پایانی ندارد. در جلد دوم مالون در اتاقی محقّر زندگی میکند و احتمالاً تا سه روز دیگر میمیرد. چه چیزی بهتر از این که در این سه روز باقی مانده برای ما داستان بگوید؟! بله او شروع به تعریف داستان میکند، اما نه هر داستانی؛ پیرنگ در این جلد به معنای حقیقی کلمه از هم میپاشد. ابتدا چهار داستان برای تعریف کردن انتخاب میکند، اما به این تعداد داستان نمیگوید. بکت داستانی خلق میکند که در آن نه زمان، نه مکان، نه شخصیت داستان، هیچ ثباتی از نظر معنایی ندارند و در کنار شکست سبک و زبان نگارش، شروع به یک بازی داستانی میکند. او شخصیتی را در داستانی خلق میکند و سپس وارد داستانی دیگر میکند. بدون اینکه زمینه و منطقی برایش خلق کند. سپس از این جلوتر میرود و نام شخصیتش را هم تغییر میدهد:
چون ساپو… نه، دیگر نمیتوانم او را به این نام بخوانم، و تازه ماندهام که تابهحال چطور این اسم را تحمل کردهام. خوب، پس مکمن، این اسم چندان بهتر از نام قبلی نیست، اما وقت تنگ است.
میبینید که این جدال چگونه جدی و جدیتر میشود. سپس شخصیت داستان بکت سر از تیمارستان درمیآورد. در آنجا عاشق میشود، عشق را از دست میدهد، زندانی میشود، آسیب میبیند و سپس در انتهای داستان به همراه چند تن دیگر توسط شخصیتی به نام لمیوئل، پرستار خشک و مقرراتی آسایشگاه، کشته میشود. اما مالون نیز میمیرد؟ این را بیان نمیکند؛ چون میخواهد به مسالهای مهمتر از مرگ شخصیت روایتگرش بپردازد. او در نامناپذیر شروعی حیرتانگیز دارد:
حالا کجا؟ حالا کی؟ حالا کِی؟ بیهیچ چند و چونی. من میگویم، من.
راوی این بار فردیّت دارد، اما عاری از هرگونه هویّت است. نه نامی دارد و نه نشانی؛ محدودیتهای جسمیاش بیشمار است. در واقع میتوان گفت تنها جایی که محدود نیست خطّی صاف و مستقیم در مقابل اوست که فقط به آن میتواند نظاره کند و نه چیز دیگر؛ اما به این هم اکتفا نمیکند و تمام کون و مکان را به هم میریزد. صدا را از بین میبرد، کورسوی نور را خاموش میکند، چشمها را میبندد و اینگونه مبارزه را آغاز میکند:
آه، بله، همهش دروغ، آسمان و زمین، طبیعت و روشنایی روز، فوران محتویات قلب و شیوههای ادراک، همگی را ابداع کردهام، با فرومایگی، فقط خود من، بدون کمک غیر، چون اینجا غیری وجود ندارد، غیری که ساعتی را که باید از خودم حرف بزنم به تعویق بیاندازد. دربارهی آنها دیگر هیچ گفتنیای وجود نخواهد داشت. من، موجودی که دربارهاش هیچ چیز نمیدانم…
اینجاست که راوی بینام بهطور کامل به درون ذهن شیرجه میزند. شروع به کند و کاو میکند و انسان را آنگونه که موجودیّت دارد تشریح میکند. راوی در تمام این روایت بیهیچ چهارچوبی ذهنش را تخلیه میکند. بخشی که ۱۸۰ صفحه مداوم و بدون هیچ پاراگراف اضافی نوشته شده است. اینطور میتوان گفت که برای رفتن سر اصل مطلب به حاشیه نروید. بدون هیچ رسم و قاعدهای، بدون هیچ چهارچوب و قانونی و بدون زمان و مکان به درون خودتان رجوع کنید. نامناپذیر به نوعی رگههای عرفان سلبی را نمایان میکند. آنجا که برای رسیدن به مقصود، هر معنا و مفهومی را رد میکند. نگاهی که شباهتی شگرف به اثری شرقی همچون غزلیات شمس تبریزی دارد. این نگاه در راستای اعتلای درجهی انسان است. از نظر من اصل مطلبی که بکت به دنبال آن بوده این است که انسان بلندبالاتر از آن است که حتی برای آن نامی بگذاریم. انسان نام نمیپذیرد. یک فردیّت است که با تمام محدودیتهایش میتواند ابعادی شگرف در دنیای زندگانیاش خلق کند و مرزها و چهارچوبها را بشکند.
راوی شاعر است؟ یا شعر، یک روایت؟
دوست دارم به بعد دیگری از نوشتهی ساموئل بکت هم بپردازم و آن شاعرانگی روایت او در داستان سهگانهی بکت است. تئودور آدورنو فیلسوف شهیر آلمانی دربارهی سهگانهی بکت میگوید که اگر هر تکّهای از داستان او را از کتاب بیرون بیاوریم و جداگانه در جایی بنویسیم انگاری که با شعری زیبا مواجهیم. این ادعا به درستی بیان شده است. پیشتر که دربارهی آثار بکت مطالبی نوشته بودم، به این مساله که بکت شاعر روح آدمی است اشاره کردم. او از تشبیهات و استعارههایی در روایتش استفاده میکند که حتی اگر در معنا و مفهوم داستانش عمیق نشویم، گوشمان را به لطافتی تکرار ناشدنی نوازش میکند. خروج او از چهارچوبهای زبان این امکان را فراهم آورده که همچون باد، آزاد و رها قلم فرسایی کرده و از هیچ صنعت ادبی در خلق رمانهایش چشمپوشی نکند. او با الهام از اثر بزرگی مانند اولیسس از جیمز جویس توانسته ادبیاتی نوین خلق کند و شاید بتوانیم ادعا کنیم که قلم بکت دروازهای به سمت ادبیات پستمدرن گشوده که تا به امروز بسیاری از نویسندگان و ادیبان از طریق این راه به عرصهی ادبیات ورود کردهاند.
برای درک بهتر از شاعرانگی قلم بکت بهتر است بخشهایی از کتاب را باهم مرور کنیم:
پس بیایید هیچ تصوری نکنیم، نه حرکت کردن، نه حرکت نکردن، اینطوری خطرش کمتر است، چون این قضیه بیاهمیت است، و حالا برویم سراغ مسائلی که مهماند. مثلا؟ این صدا که حرف میزند، با علم به این که دارد دروغ میگوید، بیاعتنا نسبت به آنچه میگوید، و شاید چنان پیر و خوار که هرگز نمیتواند واپسین کلماتش را بیان کند، آگاه به بیهودگی خود و بیهوده بودن این بیهودگی، صدایی که به جای گوش دادن به خود، به سکوتی که خودش آن را میشکند گوش میدهد و از این رو شاید یک روز بیاید و آه بلند و ممتد ورود و بدرود را خاموش کند…
حرف میزنم، حرف میزنم، چون باید این کار را بکنم، اما گوش نمیدهم، من در جستجوی درس خودم هستم، زمانی زندگیام را میشناختم و حاضر نبودم اعتراف کنم، و شاید به همین دلیل هرازگاه همه چیز روشنی و شفافیتش را از دست میدهد. و شاید حالا هم دو باره فقط و فقط باید در جستجوی درسم باشم، با همراهی یک زبان که زبان درون دهانم نیست. اما آیا بهتر نیست که بهجای گفتن چیزی که نمیبایست میگفتم، و اگر بتوانم، دیگر نخواهم گفت، و آنچه اگر بتوانم، شاید بگویم، یک چیز دیگر بگویم، حتی اگر حرف درستی نباشد؟ سعی خواهم کرد، در یک زمان حالِ دیگر سعی خواهم کرد، حتی اگر متعلق به من نباشد، بدون هیچ درنگی، بدون هیچ اشکی، بدون چشم، بدون دلیل.
شتاب کن، فکر کن، پیش از آنکه فراموش کنی
این سهگانه مملو از رشتههای به هم پیوسته است. خود ساموئل بکت این سه حلقه را جدای از هم میداند، اما انگار نخی نامرئی تمامی مضامین و نمادهای داستان را به هم پیوند داده است. نهتنها شخصیتهای این سه کتاب بلکه باقی شخصیتهای خلق شده توسط بکت در داستانهایش اینجا گرد هم میآیند. این شباهت عجیب شخصیتهای داستان، سنَدی دالّ بر این است که تمامی مخلوقات نویسنده شمایلی از یک مخلوقاند. همان نامناپذیری که به معنا میتازد و به دنبال سکوتی بیپایان میگردد. سکوتی که در انتها به آن دست پیدا نمیکند، اما کماکان در جستجوی آن ادامه میدهد. کلمهی «ادامه» رکن اساسی این سه کتاب است. با هر محدودیتی، با هر ناتوانی، با هر سختی و ملالت و در شرایطی که نمیدانیم چه باید بکنیم، فقط و فقط باید ادامه دهیم. حتی اگر نتوانیم ادامه دهیم. شما چگونه به این اثر نگاه میکنید؟ باید ادامه داد یا نه؟