چه سینمای کوراساوا را دوست داشته باشید چه نتوانید با آن ارتباط بگیرید باید اقرار کرد که او جزوی از مشاهیر تاریخ سینما است. تکنیک، ظرافت و توانایی این مرد ژاپنی شما را در فیلمهای عمدتاً بلند مدتش میخکوب میکند. قابهای استثنایی، بازی با رنگ، نمادگرایی، داستانسرایی شاعرانه و در نهایت تیر آخر، دیالوگهای منحصر به فردش که به نحوی امضای کوراساوا پای آثارش است.
صحبت ما امروز راجع به یکی از فیلمهای اقتباسی این کارگردان پرآوازه است. «آشوب» یا «RAN»؛ فیلمی برگرفته از نمایشنامهی فوقالعادهی شاه لیر. این فیلم در سال ۱۹۸۵ و با بودجهی عظیم ۱۲ میلیون دلاری پا به عرصهی سینماها گذاشت. آشوب جزو اولین فیلمهای رنگی از آثار کوراساوا است.
داستان از یک شکار شروع میشود. پادشاهی به نام هیدتورا ایچیمونجی به همراه سه پسرش به نامهای تارو، جیرو و سابورو در منطقهای ییلاقی به شکار یک گراز رفتهاند. دو پادشاه دیگر هم در این شکار خاندان ایچیمونجی را همراهی میکنند. پس از شکار گراز، در محوطهای مشغول به خوردن آن گراز شکار شده مینشینند. دو پادشاه به منظور خواستگاری پسر کوچکتر هیدتورا یعنی سابورو برای دخترشان به آنجا آمدهاند. ازدواجی که منجر به تحکیم وحدت میان حاکمان است و نوید صلحی بلند مدت را میدهد. تملق و چاپلوسی آن دو به مزاق سابورو خوش نمیآید و جملاتی تند و تیز بیان میکند که باعث ایجاد تشویش در جمع میشود.
هیدتورا بزرگ خاندان ایچیمونجی در میانهی جدال بر اثر میگساری بیش از اندازه از هوش رفته و به خواب میرود. پس از مدتی با حالتی آشفته از خواب میپرد و به میان جمع میآید. حالا زمان این است که رویای خود را به واقعیت بدل کند. رویایی که تعبیرش وارونه خواهد بود. او که حالا پادشاهی پیر و ناتوان شده، تصمیم گرفته که از قدرت کنارهگیری کرده و هر کدام از قلعههای تحت فرمانش را به یکی از پسرانش واگذار کند. او در همان ابتدای فیلم پس از شکار گراز به کهنسالیاش خیلی زیبا اشاره میکند:
گراز فرتوت و پیری است. گوشتش سفت است و دیرپز و متعفن؛ قابل خوردن نیست. دقیقاً مثل هیدتورای پیر.
قلعهی بزرگ به تارو، قلعهی دوم به جیرو و قلعهی کوچک، که فتوحات هیدتورا از آنجا شروع شده بود، به سابورو فرزند آخرش واگذار میشد. این شروعی بود بر داستان فیلم آشوب و دقیقاً پایانی بر دوران طلایی خاندان ایچیمونجی. کوراساوا نمادهای خود را در همین ابتدا خلق میکند. کارگردانی که تازه وارد دنیای رنگی سینما شده اما بازی با رنگها را بلد است. او از همان ابتدا تمایز میان شخصیتهایش را تا انتهای فیلم با یک رنگ خاص مشخص میکند. جدالی میان زرد و قرمز و آبی که لکهی ننگی میشود بر پوشش سفیدرنگ رهبر خاندان ایچیمونجی؛
اقتباسی مالکانه
آشوب اقتباسی از نمایشنامهی ویلیام شکسپیر است. اما اینکه این اثر را اقتباسی بنامیم تا چه حد درست گفتهایم؟ در مصاحبهای شخص کوراساوا بیان میکند که این فیلم را از داستانی در تاریخ کشور ژاپن و در دورهی پادشاهی موتوناری موری در قرن شانزدهم میلادی الهام گرفته است. در واقع این اثر پیش از آشنایی کوراساوا با شاه لیر در ذهنش شکل گرفته بود. و در همان سالهایی که سریر خون را ساخت به ایدهی آشوب هم پرداخته بود؛ اما پس از کش و قوسهای فراوان ناتمام کنار گذاشته شد تا کوراساوا بعدها پس از خواندن شاه لیر به فرم اصلی آشوبی که میخواهد برسد.
در واقع این فیلم برداشتی آزاد از اثر کلاسیک نویسندهی شهیر انگلیسی است و فضای داستانیاش وامدار آن است. اما کوراساوا تلاش کرده که به طور کامل ادای دینش به نمایشنامهی شکسپیر را انجام دهد. او هدفش پرداختن به سرگذشت فرمانروایی در ژاپن بود که در آستانهی برقراری یک صلح و آرامش به کشورش بود. اما با اعطای قدرت به فرزندانش به علت کهولت سن، پا در مسیر نابودی گذاشت.
داستان شاه لیر هم در همین مورد است؛ با این تفاوت که آنجا لیر با دخترانش در کشمکش است و اینجا هیدتورا با پسرانش. کوراساوا در واقع توانسته داستان نمایشنامه را گرفته و تبدیل به داستانی منحصر به فرد با امضای خودش کند.
چیزی که من در سر تیتر این بخش دربارهاش گفتم. اقتباسی مالکانه که نمایشنامهی رئالیستی شکسپیر را با حفظ اصالت تبدیل به اثری فرمالیستی با رگ و ریشهی شرقی و در حوزهی تئاتر نو(NOH) تبدیل میکند. و تماماً فضای فیلم را به سمت اکسپرسیونیسم میکشاند. فضایی تئاترگونه که به شکلی هنرمندانه در یک مدیوم سینمایی جای گرفته. و با اضافه شدن تکنیکهای بیبدیل سینمای کوراساوا به نظر شخصی من شاهکاری فراتر از شاه لیر متولد شده است.
داستان شکوهمند یک شکست
لیرشاه داستان شاهی کهنسال است که به دلیل عدم توانایی ادارهی کشور، تصمیم به تقسیم پادشاهی انگلستان میان سه فرزند دخترش میگیرد. شاه فریفتهی تملق گونریل و ریگان دختران بزرگش میشود. و دختر کوچکش کوردلیا که زبان به تملق نمیگشاید را مورد غضب قرار میدهد. با وجود اینکه کوردلیا بیش از دو خواهر دیگرش لیر را دوست دارد، اما عدم تمایلش به چاپلوسی موجب طرد او از موطنش و پناه آوردن به پادشاه فرانسه میشود.
این داستان پر پیچ و خم حکایت اعتماد بیمنطق شاه از دختران چاپلوسش و خیانت آنها به پدرشان است. خیانتی که خاندان پادشاهی را از هم میپاشاند و موجب جنگی خونین میان دختران با پدرشان میگردد. کوردلیا برای نجات پدر با ارتشی از فرانسه به سمت انگلستان لشگرکشی میکند. اما در این جنگ شکست خورده و به همراه پدرش اسیر میشود. کوردلیا در ادامه در حضور پدرش کشته میشود. و شاه که تحمل این غم و بلایی که بر سر فرزند جگرگوشهاش آورده را ندارد با اندوه فراوان و در میان آشوب کشورش بر سر پیکر دختر جان میدهد.
پیشنهاد من این است که برای آشنایی بیشتر با اثر لیرشاه به نقد این نمایشنامه با عنوان «لیرشاه؛ انتخاب خربزه وعسل، به جای نوشدارو» در مجلهی کتابچی رجوع کنید. در ادامه به بحث اصلیمان یعنی اثر کوراساوا خواهیم پرداخت.
اکسپرسیونیسم رنگارنگ
خلق یک اثر سینمایی جنبههای گوناگونی دارد. یک فیلم به کند و کاو معنا میپردازد مانند مهر هفتم برگمان، فیلم دیگری به داستان و پیرنگ تکیه میکند مانند جویندگان طلای جان فورد، فیلمی مانند سرچشمهی آرانوفسکی با موسیقی پیش میرود و… .
اما اینجا با فیلمی طرفیم که از فضایی بدیع در اجرا و فرم برخوردار است. فیلمی که در نمای نزدیک، تنه به تئاتر نو و اکسپرسیونیستی میزند و در نمای دور فضایی حماسی، جاه طلبانه و مملو از تشویش دارد.
کوراساوا در آشوب بر خلاف فیلمهای قدیمیترش دوربین را نزدیک نمیآورد و به نوعی میتوان گفت نمای بسته در فیلم خیلی معدود استفاده شدهاست. او مخاطب را با فاصله از فیلم نگه میدارد تا درگیر جزئیات نشود و به عنوان یک نظارهگر از دور شاهد رخدادها باشد. این کار به او این کمک را کرده تا همزمان با اجرای شکوهمند و حماسی صحنههای جنگی، اجرای اغراقآمیز بازیگرانش هم با ظرافت تمام و به صورت یک اجرای تئاتری تماموکمال پیادهسازی شود.
صحنههای جنگی و به خصوص صحنهی جنگ در قلعهی سوم، یک شاهکار به تمام معنا در سینما است. تعداد نیروها در این جنگ، تعداد تیرها و گلولههایی که شلیک میشود، رفت و آمد و تشویش نیروها، درگیریها و کشته شدنها، همگی با همراهی موسیقی رعبآورش تبدیل شده به یک فضای جنگی تمام عیار که با نگاه ریزبینانه و جزئی کوراساوا بی نقص و هراسانگیز پیاده شدهاست.
حالا تصور کنید در میان این همه سر و صدا و آتش و دود پادشاهی شکست خورده و ژولیده با پایی برهنه در میان آتش و گلوله از پلههای قلعه پایین میآید. در همین هنگام تمام صداها و حرکات باز میایستند تا شاه دیوانه را به مسیر محتومش بدرقه کنند. صحنهای که به زعم من زیباترین صحنهی فیلم را رقم میزند. شکوه و جلالی که به سقوط منجر شده است و این آغاز سقوط یک انسان است. جایی که ملازمان وفادار هیدتورا در قامت منجی به دنبالش میروند و پیرمردی دیوانه در میان دشتها را میبینند که دیگر هیچ اثری از بزرگ خاندان ایچیمونجی در او یافت نمیشود.
بازی با رنگها در آشوب بیداد میکند. سه فرزند هیدتورا هرکدام رنگ خود را دارند. تارو رنگ زرد، جیرو قرمز و سابورو آبی. و هیدتورا خود در قامتی سفیدرنگ در فیلم حضور دارد. سفیدی که رفتهرفته در گذر زمان از خلوصش کم میشود و لکههای ننگ ذرهذره به آن اضافه میشوند. این رنگها هرکدام تداعی نماد و نگاهی را میکنند که کارگردان در هر شخصیت فیلم به آن پرداخته و همین نماد رنگی گویای شخصیت پردازی دقیق و هوشمندانهی آشوب است.
دموکراسی شکستخورده
سرآغاز فیلم را با یک گرد همآیی دایرهای به سبک تئاتری در مرتعی میبینیم. جایی که فرزندان و ملازمان هیدتورا نمایی از تعادل و ثبات را در فرم نشستن خود (دایرهای شکل) ایجاد کردهاند. هیدتورا میخواهد پرده از تصمیم مهمش بردارد و اینجاست که این دایرهی متعادل بر هم میخورد.
زمانی که پادشاه اعلام میکند به دلیل کهولت سن میخواهد حکمرانی قلمرواش را به سه فرزندش واگذار کند، در عین حالی که تارو، جیرو و دیگر ملازمان جمع شروع به تملق و تحسین شاه میکنند، سابورو ساز ناکوکِ جمع میشود و به تصمیم پدر اعتراض میکند. او این تصمیم شاه را از روی بیخردی مییابد و با بیانی با رکاکت تمام مقام پادشاهی و تصمیمش را زیر سوال میبرد. حرف کارگردان از همین ابتدا در کلام سابورو جاری میشود:
هیدتورا: تو آدم منفی و بدبینی هستی سابورو؛ فقط بلدی مهمل بگی!
سابورو: مهمل گویی من ناشی از فعل شماس که چنین افعالی رو بدون تعمق مرتکب میشید.
هیدتورا: چطور جرأت میکنی با من اینگونه صحبت کنی؟ من چه سخنی گفتم که ناشی از پیری و خرفتی باشه؟
سابورو: شما به هیچ عنوان و هرگز نمیتونید بدون کنار گذاشتن درستی و صداقت و هر احساس انسانیِ دیگری زندگی کنید.
هیدتورا: من تمام اینها رو میدونم.
سابورو: شما خونهای زیادی ریختید. انسانهای بیشماری رو به خاک و خون کشیدید. شما بدون رحم و شفقت زندگی کردید. اما پدر، ما فرزندان این عصر زوالیم که برادرکشی ننگش کرده و شما برای اینکه سالهای کهنسالی را در چنین عصری در آرامش بگذرانید، روی مهر پدر و فرزندی حساب میکنید. ولی پدر، شما برای من چیزی نیستید جز یک پیرمرد سنگدل و بیرحم.
پادشاهی که تمام شکوه و عظمتش را مدیون خونخواری و شقاوتش است، نمیتواند اینگونه دم از بذل و بخشش و مهربانی بزند. سابورو این تصمیم پدر را احمقانه میخواند و به او نسبت به عاقبت شوم این تصمیم انذار میدهد. هشداری که شاهِ به ظاهر مهربان و بخشنده، و در باطن بیرحم و جنایتکار، به مذاقش خوش نمیآید و سابورو را به همراه یکی از فرماندهان دلسوزش از قلمرو ایچیمونجیها طرد میکند.
اینجا شروعی بر عقوبت جنایات هیدتورا است. پادشاهی که با آن عظمت و جلال توسط فرزند ارشدش تارو به محض واگذاری قدرت از قصرش رانده میشود و پس از آن هم پسر دومش جیرو اجازهی ورود به قصر دوم را به او نمیدهد. با نیروهایی اندک پا به کوچکترین قصر سرزمینش میگذارد که اولین بار از آنجا به قدرت رسیدهبود.
سقوط یک شاه به خانهی اولی که در آن میزیسته به تنهایی طعنهای تلخ و گزنده برای آگاهی بیننده بر عقوبت یک ظالم است. اما این عقوبت سرچشمهی چیست؟ خرده روایتهایی که در مسیر سفر شاه به منزل اولش یعنی قصر کوچک مدام روایت میشود. روایتی از زبان بانوی اول قصر بزرگ، بانو کائده همسر تارو، که با وسوسههایش در گوش تارو به دنبال انتقام از ایچیمونجی بزرگ است؛ فردی که در هنگام فتوحاتش و تصرف آن، قصر خانوادهی بانو کائده را کشته و او را به اجبار به همسری فرزند ارشدش درآورده است.
در قلعهی دوم، پادشاه پیش از مواجهه با فرزند دومش جیرو به دیدار عروسش بانو سوئه میرود. دختری که گرفتار همان ظلمی شده که هیدتورا بر سر بانو کائده آورده بود. اما با این تفاوت که سوئه به جای کینهتوزی، بخشش و گذشت را انتخاب کرده است. انتخابی که به تنهایی عذاب وجدانی بزرگ بر سینهی هیدتورا است.
هیدتورایی که بالاتر سرانجام اعتماد او به فرزندانش را دیدیم، در شمایل یک خولی سر به دشت و بیابان نهاد. جایی که دلقکش به همراه آن فرماندهی وفادارِ رانده شده توسط خودش او را در آن حالت مییابد. حالا آن شاه پریشاناحوال پا به کلبهای محقر و تاریک میگذارد تا آینهی اعمالش را مشاهده کند.
کلبهای که به او پناه داده مأمن برادر بانو سوئه است. که بعد از فتح قلمرو آنها هیدتورا پدر و مادر آن دو را کشت، دخترشان را به عقد جیرو فرزند دومش درآورد و برای جلوگیری از خونخواهی و انتقام پسرشان را کور کرد. حالا این پسر در گوشهای تاریک در انتظار پایان این زندگی شوم نشسته است.
مهمانش اما این بار دشمن اوست. از پا افتاده و بیچاره در حالتی میان مرگ و زندگی؛ سازی مینوازد مانند فلوت که بسیار حزنانگیز است. در واقع مرثیهای است بر پایان شکوه و عظمت پادشاهی ایچیمونجی که در صحنهی پایان فیلم هم نواخته میشود.
امیدواری کشنده است!
کوراساوا در آشوب مستقیماً به سمت پند اخلاقی نمیرود. اثر او بیشتر رنگ و بویی ابزورد دارد. او هیچ عاقبت خوشی در پایان نشان بیننده نمیدهد. بلکه همهی داستان را به تیرهترین شکل ممکن بیان میکند. پیرمردی که به جنون رسیده قدرتش را بر باد داده و تنها دلقکش او را همراهی میکند تا با بار طنز دیالوگهایش کمی از تیره و تاری فضای فیلم کم کند، اما دلقک هم کم میآورد و طنزش تلخترین شکل ممکن را به خود میگیرد.
دوربین هم همانطور که گفتم لحظهای به مخاطب اجازهی ورود به این داستان را نمیدهد و فاصله را حفظ میکند. انگار که ما هیچ جوره نمیتوانیم تغییری در این سرنوشت شوم رقم بزنیم. هیدتورا در حال تجربهی فروپاشی است و حتی در تلاش برای مردن هم ناکام میماند.
اما چرا فیلم را پوچانگارانه خواندیم؟ چون ضربهی نهایی را در ادامهی راه بر پیکر بیجان شاه وارد میکند. خیانت فرزندانش به او آغاز تیرهروزی شاه است. خائنینی که حتی به خود هم رحم ندارند. جیرو برادرش را در میانهی جنگ با پدر میکشد و تاج و تخت را تصاحب میکند. و حالا او تحت طلسم وسوسهانگیز همسر تارو دستور به قتل همسر خود بانو سوئه و پدرشان ایچیمونجی بزرگ را میدهد.
پایان فیلم جنگی حماسی و با شکوه است. جنگی که سابورو تنها فرزند دلسوز شاه در جستجوی پدرش به آن تن میدهد و در مقابل برادرش صفآرایی میکند. همه چیز بوی پیروزی میدهد. اما ناگهان ورق بر میگردد. سابورو از مکان پدرش مطلع میشود و از میانهی کارزار به سمت یافتن پدر میتازد. لشگر جیرو شکست خورده و کائده در قصر با حاکمان همسایه دسیسه کردهاند تا در غیابش به هنگام جنگ قلعه را به تصرف درآورند.
این میان پایان دردناک قصه رقم میخورد. پدر و پسری که بالاخره به هم میرسند و انگار قرار است همه چیز به خوبی و خوشی ختم شود. پدر با دیدن فرزند جانی دوباره میگیرد. امید در وجودش رخنه میکند. از معدود صحنههایی است که با لبخندی بر لب سوار بر اسب در مسیر خوشبختی حرکت میکند. اما در میانهی جنگ تیری از غیب مستقیم سینهی سابورو را نشانه میرود و در آغوش پدرش که تازه امید به سراغش آمده جان میدهد. پادشاهی که عقوبت خون را با خون داد و در آخرین لحظه هم امید واهی و پوچاش او را بر پیکر فرزندش به کام مرگ رساند.
هیدتورا: خدای من، پارهی تنم را کشتند. جگرگوشهام مرد ولی من و شما هنوز زنده هستیم. آخر برای چه؟ این چه مصیبتی بود؟ این چه عقوبتی بود که خداوند بر من روا داشت؟ ای ابرهای تیره در سوگ پسرم بر من بگریید.
چرا آشوب را ببینیم؟
فیلم اقتباسی از نمایشنامهی شکسپیر است. اما موفقیت این اقتباس در این است که اقتباسی آزاد و برداشتی شخصی از کوراساوا راجع به این داستان است. در واقع او یک داستان از تاریخ ژاپن پادشاهی را در ذهن پرورش داده و در ادامهی مسیر از داستان لیر شاه برداشتی آزاد داشته تا آنچه که عمیقاً متعلق به خود سینمای ژاپن و فرهنگ این کشور است خروجی این اثر بشود.
آشوب خلق شخصی کوراساواست و راه خود را از لیر شاه جدا میکند. ما با یک شاهکار مواجهیم در قالب دو اثر متمایز از هم؛ در این فیلم مضامین متعددی به صورت نمادین تعریف شده است. خیانت، تملق، کینهتوزی، بخشش، عذاب وجدان و… که کارگردان در هیچ جای فیلم درگیر شعار دادن این مضامین نشده است.
کوراساوا مخاطب را از نمای آسمان نظارهگر آشوبی محتوم به نابودی قرار داده و حرف و دیدگاهش را در سرنوشت غمانگیز شخصیتها به مخاطب القا میکند. مرگ و نابودی سرنوشت تمام شخصیتهای این فیلم است و در آخر هم تنها بازماندهی این جنگ شوم مرد کور داستان است. مردی نابینا و تنها در نمایی تاریک و اندوهگین که انتظاری بیهوده میکشد. مردی که در نمایی مدیوم بر روی صخرهای در انتظار بانو سوئه (خواهرش) است. زنی که در هیاهوی جنگ به دستور کائده و کینهاش نسبت به آن زن سر از تنش جدا کردند.
کوراساوا در صحنهی پایانی نمای مدیوم را به لانگ تغییر میدهد تا به مخاطب پرتگاهی هولناک را زیر پای این مرد نابینا نشان بدهد. پرتگاهی به فاصلهی یک قدم تا مرگ که خاصهی یک انسان نابینا همین یک قدم خطا رفتن است. فضایی که با همان ساز فلوت مانند به غمگینترین شکل پایان یک آشوب را اعلام میکند. در یک قدمی مرگ!
از نظر من آشوب برای یکبار هم که شده باید دیده شود. فیلمی بینظیر و نمادگرایانه که از نمایشنامهی بسیار زیبای نویسندهی شهیر انگلیسی اقتباس شده است. اما به اندازهی همان اثر حیرتانگیز و زیباست. آشوب کوراساوا یک بازتألیف تمامعیار است که به سینما دوستان نشان میدهد اقتباس از یک اثر به چه اندازه میتواند در زیست فرد مؤلف آن اثر تبدیل به فرم شود و نوید یک شاهکار را به مخاطب سینما بدهد.