واقعیتهای جذاب نهفته در پشت این «رمان وسواسگونه» به این شرح است: فردریش ویلیام نیچه در سال ۱۸۴۴ به دنیا آمد. وی نوه لوتر وزیر بود. درحالیکه فردریش ۵ ساله بود، پدرش بر اثر عارضه مغزی درگذشت و او ناچار به زندگی در کنار مادربزرگ، مادر، خواهر و خالههایش شد که سرانجام هم نتوانست با آنها ارتباط عاطفی برقرار کند. نیچه پس از تحصیل در رشته الهیات، به فلسفه روی آورد و چنان دانشجوی تأثیرگذار و ممتازی بود که بدون اتمام پایاننامه، هم دکترای خود را گرفت و هم سمت استادی را در دانشگاه بازل به دست آورد.
اولین کتاب او، «تولد تراژدی»، توسط کتاب «علوم همجنسگرایان» و کتاب «انسانی گاهی انسانی»، مورد استقبال قرار گرفت؛ اما نیچه هیچیک از خوانندگان را مورد احترام قرار نداد. از آنجایی که از انزوای شغلیاش نفرت داشت و در میان همکارانش در هیئت علمی دانشگاه منفور بود، این فیلسوف سرسخت، پس از چند سال دانشگاه را به خاطر زندگی سخت و محقّر با نوشتههایی که ناشی از خشم بود، همراه با انزوای تاریک و زهد جنسی ترک کرد. در سال ۱۸۸۲، دوستش پائول ری او را با دختری زیبا به نام لو آندریاس سالومه ۲۲ ساله، روانشناس آینده، فمینیست باهوش، و جسور و ساختارشکن آشنا کرد. در این جا رابطه عاشقانهای بین نیچه و سالومه و همچنین پائول و سالومه ایجاد شد که لو آندریاس دست رد به سینه هر دو نفر زد و شکست عشقی مهلکی به هر دوی آنها وارد کرد که سرانجام نیچه از او بهعنوان حیوان خانگی نام برد و چنان ناامیدانه راهی ایتالیا شد که دوستانش ترسیدند نیچه دست به خودکشی بزند.
پیش از خواندن این مقاله، میتوانید مطلب «نگاهی به کتاب وقتی نیچه گریست» را در وبلاگ کتابچی مطالعه نمایید.
ملاقات بروئر و نیچه
دکتر جوزف بروئر در آن زمان فقط ۴۰ سال داشت، دو سال از نیچه بزرگتر بود، اما با همان سن نهچندان زیاد، پدر ۵ فرزند بود. او یک پزشک برجسته و فیزیولوژیست در وین بود و همچنین یکی از دوستان قدیمی زیگموند فروید و پیشکسوت در زمینه روانکاوی به شمار میرفت. پیش از این، بروئر بیماری تشنجِ برتا پاپنهایم موسوم به «آنا اُ» را درمان کرده بود. او با استفاده از علم روانکاوی با نوعی «گفتاردرمانی» که در آن بیمار را مجبور به یادآوری تجربیات نگرانکننده تحت هیپنوتیزم کرد و دریافت که علائم عصبی بیمار هنگام قرار گرفتن در معرض هوشیاری از بین میرود. درحالیکه وی هیچ بیمار روانی دیگری را تحت درمان قرار نداد، بروئر درمورد تکنیک و نتیجهگیری خود بهطور کامل با فروید بحث کرد و سرانجام در مطالعات در حوزه بیماری تشنج در سال ۱۸۹۵ با وی همکاری داشت. فرضیه داستانی «وقتی نیچه گریست» این است که لو سالومه از درمان آنا اُ شنیده است، در تعطیلات خود در ونیز، با بروئر، ری و نیچه دیدار و گفتوگو کرد و با گفتن اینکه میترسد دوست او بهزودی دست به خودکشی بزند، همچنین اذعان داشت که آیندهی فلسفهی آلمان به تعادل خوبی خواهد رسید. او به نیچه گفت که مجموعهای از علائم افسردگی مانند سردرد، حالت تهوع، ضعف بینایی، بیخوابی، سرگیجه، مواردی هستند که نیچه با آنها دستوپنجه نرم میکند.
بیست و چهار نفر از بهترین پزشکان اروپا نتوانستهاند به نیچه کمک کنند، زیرا او یک بیمار غیرمعمول، مشکوک و دشوار است: نیچه فوقالعاده به موضع قدرت حساس است. او از انجام هر روشی که تصور میکند قدرت خود را به دیگری تحویل میدهد، امتناع میورزد. او در فلسفه خود، جذبِ یونانیان پیش سقراطی، به ویژه دیدگاه آنها در مورد آگونیس میشود و اعتقاد به این دارد که فرد موهبتهای طبیعی خود را فقط از طریق رقابت به دست میآورد و به انگیزههای کسی که از رقابت با هم نوعانش، چشمپوشی میکند و ادعا میکند که نوعدوست است، بسیار بیاعتماد است. الگوی وی در این امور شوپنهاور است. وی معتقد است که هیچکس دوست ندارد به دیگری کمک کند. در عوض، مردم فقط آرزو دارند که بر دیگران سلطه داشته و قدرت خود را افزایش دهند. چند بار که از موضع قدرت پایین آمد، در نهایت احساس خشم و عصبانیت کرد. این اتفاق درباره ریچارد واگنر افتاد. من معتقدم که این اتفاق اکنون در مورد من اتفاق میافتد. راه حل مبتکرانه دکتر بروئر، بستری شدن نیچه در کلینیک لوزون اکهارد مولر، کاهش سردردهای میگرنی وی با ارگوتامین و فریفتن وی در گفتگوهای مکرر است که در آن فیلسوف سعی میکند ناامیدی خود را درمان کند. نیچه به بروئر اعتراف میکند:
من توسط افکار بیگانه و سفسطه مورد هجمه و حمله قرار میگیرم. گرچه من به همسر و فرزندانم اهمیت میدهم، اما آنها را دوست ندارم! در حقیقت، من از زندانی شدن توسط آنها ناراحت هستم. من شجاعت ندارم: شهامت تغییر زندگیام یا ادامه زندگی را ندارم. من فراموش کردهام که چرا زندگی میکنم و مهمتر از همه، من روزبهروز به پیری نزدیکتر میشوم. گرچه هر روز به مرگ نزدیکتر میشوم، اما از آن وحشت دارم. با این حال حتی، گاهی خودکشی نیز به ذهنم خطور میکند.
آنچه او بلافاصله اعتراف نمیکند این است که یک بیمار دیگر مشابه با وضعیت نیچه وجود دارد: او به دلیل اشتیاق ناامیدانه ای که نسبت به بیمار سابق خود، برتا پاپنهایم، داشت و اتفاقاً که همنام مادرش بود، همواره تحت شکنجه بود، درحالیکه سرش را در دامان خود قرار داده بود، او را «پدر کوچک عزیز من» صدا کرد و در خیالاتی توهمگونه از زندگی روبهجلویش و تحقق فانتزیهایش را القا کرد.
در ابتدا، نیچه با جملات موردعلاقهی خودش با بیمار اتریشی رفتار میکند: «خودت باش» و «هرچه مرا نکشد، من را قویتر میکند.» و سپس اقدامات غیرمعمول و کمی خندهآوری را امتحان میکند. نیچه به او دستور داد لیستی از ده موقعیت توهینآمیز و انزجارآور تهیه کند و برتا را در آن موقعیتها تجسم کند. در مرحله بعد، نیچه او را تشویق کرد که زندگی با برتا را تصور کند و سپس یک سری صحنهها را تصور کند: نشستن در بالای میز صبحانه و تماشای پاها و بازوهای او، چشمان متقاطع، برتا در سکوت و خاموشی، گردن صاف، توهم، لکنت زبان. سپس نیچه تصاویر حتی ناخوشایندتر را نیز پیشنهاد داد: برتا در حال استفراغ، نشسته روی توالت، برتا در حال تحمل درد زایمان؛ اما هیچیک از این آزمایشها موفق به تجسم تصویر برتا نشدند.
نیچه اینطور نتیجه گرفت که بروئر تقریباً روزانه یکصد دقیقه به وسواس خود و بهعبارتیدیگر بیش از پانصد ساعت در سال اختصاص میداد. این به این معنی بود که نیچه اذعان داشت، در بیست سال آینده، بروئر بیش از ششصد روز از عمر ارزشمندش را به همان خیالات کلافهکننده و توهمی اختصاص خواهد داد. بروئر از انتظار عاصی شده بود؛ و با حالتی از روی لجبازی گفت من همچنان به وسواسم ادامه خواهم داد. پیوند دوستی ای که به تدریج بین بروئر و نیچه ایجاد شد، سرانجام هردوی آنها را به سمت بهبودی و رستگاری سوق داد، زیرا آنها آموختند که چگونه کاملاً با یکدیگر هماهنگ و همسو شوند و تمایلاتشان را از اهدافشان با یکدیگر جدا سازند و ابتدا اراده بهدست آوردن چیزی را که میخواهند، در خود پرورش دهند؛ سپس برای تحقق آن هدف گام بردارند.
وقتی نیچه گریست، اولین رمان از اروین یالوم استاد روانپزشکی در دانشکده پزشکی دانشگاه استنفورد و نویسنده اولین متن مهم در رواندرمانی گروهی و همچنین رواندرمانی اگزیستانسیال است. هرروز یکقدم نزدیکتر (با جینی الکین) و جلاد عشق، کتابی از داستانهای واقعی درباره بیماران یالوم و خودش است؛ و آخرین کتابش، وقتی نیچه گریست، در برداشت ایدههای فردریش نیچه در مورد چهار معضل بزرگ وجودی انسان حرفهایی برای گفتن دارد که این ۴ معضل بهاینترتیب هستند: مرگ، آزادی، تنهایی و مسئله یافتن معنا در زندگی، یا همان ملالت از رنج پوچی. درحالیکه نیچه آدمی متکبر، خشک و خشن و دلخراش است، همانطور که در زندگی واقعیاش هم همینطور بود؛ اما از نگاه یالوم، دلسوز، قانعکننده و به طرز عجیبی جذاب است. حتی طرحهای یالوم از زیگموند فروید و ماتیلد بروئر و زندگی شخصی آنها از نظر تاریخی واقعیت دارند، اما یالوم در صفحات بعدی کتابش مشخص میکند که عمده علاقه او بحث درباره مقوله جبرگرایی و دامنه آن است.
در یک زمان، یالوم به نیچه گفت:
شما به کتابهای من نگاه کردهاید. شما میفهمید که نوشتن من به این دلیل موفق نیست که من باهوش یا دانشمند هستم. نه به این دلیل است که من جرئت، میل رویارویی با سختیها و داشتن تمایلات شدید و قدرتمند را دارم… آیا میدانید سؤال واقعی یک متفکر چیست؟
او برای پاسخ مکث نکرد.
سؤال واقعی این است: چقدر حقیقت را تحمل میکنیم؟ هیجان فکری زیرکانه خود یالوم به دلیل داشتن بینش آگاهانه در مورد تفکر وجودی و ظهور روانکاوی و به دلیل داشتن استعداد بالایش در رماننویسی، موفق شد به شخصیتهای درخشان کتاب خود اجازه دهد همان کسانی باشند که هستند و درباره چیزهایی که دوست دارند، صحبت کنند.