جریانسازی، گاهی اوقات به درآوردن یک خرگوش عجیب و غریب از کلاهِ شعبدهباز، مربوط نمیشود، بلکه به نوعِ و ژنتیکِ خاص آن خرگوش وابسته است. «درخشش ابدی یک ذهن پاک» با نام اصلی Eternal Sunshine of the Spotless Mind فیلمی به نویسندگی چارلی کافمن و کارگردانی میشل گوندری است که چنین نوعی از بداعت را برای مخاطبش به همراه دارد. این فیلمِ ۱۰۸ دقیقهای، سال ۲۰۰۴ میلادی با بودجهای بیست میلیون دلاری روی پردهی سینماهای آمریکا رفت و حدود چهار برابر هزینهاش به گیشه دست یافت. درخشش ابدی یک ذهن پاک، در عین تعجب اثری است که در ژانرهای علمی-تخیلی و رمانتیک طبقهبندی میشود. اتفاقی که شاید دور از ذهنتان باشد اما شاید جذابیت ویژهی فیلم هم در همین نکته باشد. این فیلم مانند اکثریت آثار ستون سینماکتاب، اقتباسی نیست و فیلمنامهای اورجینال دارد، اما آنچنان هم با دنیای کاغذ و قلم بیگانه نیست! جدای از تاثیراتِ فلسفی اثر روی دنیای سینما و ادبیات، کتابی همنام با فیلم، اثر اندرو ام. باتلر، توسط نشر علمی و فرهنگی و با ترجمهی مرضیه حسینپور به چاپ رسیده است که میتواند در شناخت و تحلیل این فیلم، بسیار راهگشا باشد.
کتاب درخشش ابدی یک ذهن پاک که در مجموعهی کتابهای خوانش فیلم، به انتشار رسیده است، غیر از مقدمه و مؤخرههایش، پنج بخش اصلی را شامل میشود و به صورت جدی به تحلیل و بررسی «بازیگران و مولفان، جنبهی علمی-تخیلی، طنز، رازآلودی و همچنین روانشناسی» فیلم پرداخته است. کتاب هم مانند فیلم، جذابیتِ نویی دارد و جاناتان رزنبام در نشریهی فیلم کامنت، آن را «احتمالا ارزشمندترین مجموعهی کتاب در تاریخ نقد فیلم» دانسته است. حال، بیایید به فیلم، ماجراها و عوامل هیجانانگیزش بازگردیم؛ درخشش ابدی ذهن پاک از بازی بازیگران کاربلدی مانند جیم کری، کیت وینسلت، مارک روفالو، کیرستن دانست، الیجاه وود و تام ویلکینسون بهره میبرد. مهمترین جوایزی که این فیلم به دست آورده است، دو جایزهی معتبر یعنی جایزهی اسکار و جایزهی آکادمی فیلم بریتانیا برای بهترین فیلمنامهی اورجینال و همچنین جایزهی بهترین فیلم سال در مجلهی امپایر هستند. البته این فیلم در ردههای مختلفی از بازیگری تا تدوین هم در جشنوارههای مختلف، نامزد و برنده شده بود. جدای از این مسائل، راجر ایبرت، منتقد مشهور آمریکایی، آن را در ردهی «فیلمهای عالی» خود قرار داد و به عقیدهی بسیاری از منتقدین، این فیلم، شایستهی عنوان تفکرانگیزترین فیلم اعصار (thought-provoking) است.
درخشش ابدی ذهن
پاک کردن ذهن پاک؟!
برای ورود جدی به مباحث فیلم، مجبوریم تا بخش زیادی از داستان آن را لو بدهیم (Spoil) تا بتوانیم، با شناخت مصداقها، جزئیات را دقیقتر بررسی کنیم. اول از هر چیزی لازم به ذکر است که نام فیلم از شعری با عنوان Eloisa to Abelard اثر الکساندر پوپ، شاعر قرن هجدهم بریتانیا گرفته شده است:
یک راهبهی معصوم، چهقدر خوشحال است!
جهان توسط جهان فراموش شده، فراموش میشود.
درخشش ابدی یک ذهن پاک!
هر راهب پذیرفته میشود و هر آرزویی برآورده…
ماجرای فیلم مربوط به یک کلینیک عجیب و غریب است، جایی که دکتر هاوارد، روانشناس معروف داستان، کاری ورای تصور انجام میدهد. افرادی که دوست ندارند، خاطرات گذشتهی خود را به یاد داشته باشند به هاوارد مراجعه میکنند و او هم به راحتی، خاطرات نفرتانگیز را برای آنان پاک میکند! نکتهی اضافی این است که در روزهای نزدیک به روز عشق (ولنتاین) سر دکتر شلوغتر از همیشه است، زیرا زوجهای جوان زیادی برای پاک کردن خاطرات عاطفی خود به او سر میزنند. کلمنتاین (با بازی کیت وینسلت) و جول (یا جوئل با بازی جیم کری)، زوجی هستند که به تازگی با هم آشنا شدهاند و به نظر، تنهایی و انزوای دور و دراز زندگیشان را با یافتن همدیگر به کناری انداختهاند. جول فردی بسیار درونگرا و احساساتی است و کلمنتاین (یا کِلِم) برخلاف در درونگرایی، نقطهی مقابل اوست. پس از مدتی، جول یک نامه از کلینیک فوق دریافت میکند که مدعی است، کلمنتاین در آن جا ذهن خود را از جول پاک کرده و جول باید او را نادیده بگیرد. جول ابتدا به شدت به هم میریزد و زمانی که سراغ کلم میرود، مانند فردی بیگانه برخورد میبیند؛ بعد از مدتی، جول هم تصمیم میگیرد تا به کلینیک رفته و با پاک کردن ذهن خود، از شرِ خاطرات خوب و بد و عذابی که کلم به وجود آورده خلاص شود. اما او که از ته قلب، چنین خواستهای ندارد، در فرآیندِ این کار، به صورت ناخواسته مشکلاتی را به وجود میآورد که اساس فلسفهی داستان را تشکیل میدهند…
حکایت عشقی با قاف، با شین، با نقطه
حالا بیایید تا به طرزی عمیقتر، لایهی رویی فیلم را رد کنیم و به مضمون داستان نزدیک شویم تا راهی برای شناختِ فلسفهی این فیلمِ تفکربرانگیز داشته باشیم. اولین مولفهی داستان، مفهومِ کلی «عشق» است. اول از همه، باید گفت که دید نویسنده به عشق، زاویهای را شامل میشود که بیشتر به نگاه شرقی از تفسیرِ عشق، مرتبط است. در همین راستاست که با وجود چنین مؤلفهای، کارگردان سراغ صحنههای جنسی معمول غربی نمیرود و هیچگاه، عشقی شهوانی و مکانیکی را نمیبینیم. البته فیلم در بررسی کلی سایر جنبههایش نیز با جریان کلی هالیوود، همسو نیست و گویی که خلاف جریان آب، شنا کرده است. درواقع روح این داستان، دقیقاً نمودی برخلاف اسم کتاب مصطفی مستور، یعنی «حکایت عشقی بیقاف، بیشین، بینقطه…» را برای مخاطب یادآور میشود. از طرفی این مولفهی کلی (یعنی عشق) مولفههای زیرین و جنبی زیادی را هم میطلبد؛ برای مثال، یکی از ناخواستگیهای عشق، فرزند ناخواستهای به نام شکست است و نتیجهی آن هم «ازخودبیگانگی» است! این اصطلاح برای انسانهایی بهکار میرود که با طبیعت و ذاتِ انسانی خود بیگانه شوند.
در همین راستا، جول آنچنان از وضعیت، شاکی میشود که هویت خود را گم میکند و عملا، ازخودبیگانگی تبدیل به هویتش میشود. پس بعید نیست در دنیایی که با او مانند یک ابژه برخورد شده است، خودش هم با خودش مانند یک شیء رفتار کند و با پای خودش، آگاهانه و شاید از سرِ لج و لجبازی یا انتقام، سراغ نابودی روح خودش برود. اما عشق، برای کارگردان، یک مسئلهی صرف و انحصاری نیست که داستان را به کلیشه ببرد؛ او تمهیدات زیادی را برای بسط و پیوند عشق اندیشیده است و در اولینِ آنها، شکست عشقی را به فضایی سوررئال (فراواقعگرایانه) میبرد. و البته که در کنارِ عُجبآوریِ این رگهها، فضای فانتزی فیلم هم باعث میشود تا کارگردان، راحتتر بتواند ملودرامی برای خنده و گریهی همزمان، خلق کند! برای مثال، در غمگینترین لحظات فیلم هم طنزی جذاب -که در گونهی کمدی سیاه قرار میگیرد- همراه بیننده است. به این دیالوگ که از سوی کلمنتاین در اوجِ بیقراریِ رویاهای جول، خطاب به او گفته میشود دقت کنید تا متوجه شوید که در عین سادگی و پوچنمایی، چهگونه میشود حجم زیادی از ارجاعات را متبادر کرد:
+تو ازدواج کردی؟
-نه، اما یه جورایی با یکی زندگی میکنم!
+مرده یا زن؟
-چی…؟ عه… زنه، زن!!!
تالیفهای فیلم در آمیختن رویا و واقعیت و همچنین انتزاعاتِ حاصل از باورها(یا ترسها)ی ذهنی انسانی، بینظیر است و نکتهی جذابتر این تألیفها این است که همزمان با کیفیت بالایش، اولین هم محسوب میشوند. پس بعید نیست که بتوانیم اثراتِ خواسته یا ناخواسته و خودآگاه یا ناخودآگاه فیلمهای بعد از اثر حاضر، همچون تلقین (Inception اثر کریستوفر نولان) را به درخشش ابدی… نسبت دهیم. با این تفاوت که فیلم حاضر، رویا و واقعیت را بسیار درهمتنیدهتر از فیلمی مانند تلقین و نمونههای دیگر، روایت میکند…
ذهن پاک، پوسترِ ناپاک
اولین نکتهی برجستهی فیلم را میتوانیم در پوستر جذابش ببینیم. مهمترین نکتهی پوستر فیلم در استفاده از گُلِ کار و صحنهی معروف آن است. اما این برش تصویری برخلاف تصور عموم، تنها به دلیل جذابیت بصری و محبوب بودن استفاده نشده و درواقع اولین معناگرایی کارگردان برای مخاطب خود محسوب میشود. یک ترک بزرگ روی دریاچهی یخزده، اولین چیزی است که در این تصویر، جلب توجه میکند. و با دید آگاهانهی کارگردان در تصویربرداری، این ترک که شکاف عاطفی (یا هر نوع دیگر از شکاف) را به ذهن مخاطب متبادر میکند، در هنگام اوج رابطهی جول و کلمنتاین حضور دارد. درواقع کارگردان یک تناقض (Paradox) را بین یک رابطهی عمیق و گسست و گزند میسازد تا مخاطب در ابتدای فیلم یا حتی قبل از تماشای آن، تردید و شکی بزرگ در امید خود بسازد. او نشان میدهد که در دنیای حاضر، هرچهقدر هم رابطهای عمیق شکل گرفته باشد، همیشه خطر مسائل جانبی و تهدیدکنندهی معنی وجود دارند. برای مثال اگر فقط از جنبهی عاطفی هم نگاه کنیم (و این تئوری را به تمام ارتباطات و انتزاعات فیلم، تسری ندهیم!!!)، میتوانیم به آن دیالوگ مشهورِ جول برسیم که رو به کلمنتاین میگوید: «میترسم این یخها بشکنن!» پس در هر حقیقت جذاب و خدشهناپذیری هم واقعیاتی بُرنده وجود دارند که میتوانند لایهی روییِ آن را دچار بدبینی یا هراس همیشگی کنند.
صفر و یک احساس ندارد!
حالا دیگر زمان رسیدن به بسترِ انتقال معنایِ فیلم است. استفاده از دنیای موازی و تهدیدبرانگیزِ صفر و یکها که زندگی انسانها را در ظاهر، بهبود دادهاند اما در باطن، هزار و یک مسالهی جانبی ترسناک را پدید آوردهاند، اصلِ فلسفهی تضادپرور و دیالکتیکمحورِ داستان است. کارگردان در بیانِ تصویریِ این نکات، بسیار جذاب عمل کرده است و اصل اعتبارِ فیلمش، بداعت او در طرح این مساله، جلوتر از زمان خودش (از نظر فراگیری) است. زیرا درخشش ابدی… زمانی به تصویر درآمد که هنوز، پیشرفت تکنولوژی در این سطح نبود. البته از طرف دیگر، شاید اگر امروز ساخته میشد، گرچه طراوت بدیعگونهی خود را از دست میداد اما وسایل بیشتر و بهتری را برای اجرای تمهیدات سوررئال داشت. البته میتوانیم مدعی شویم که کارگردان، به صورت آگاهانه از افتادن فیلمش به ورطهی علمی-تخیلیِ صرف، دوری کرده است و شاید جذابیت فیلم هم در همین لطافت و ظرافت و شاعرانگیاش به جای چسبیدن به چاقی بخش علمی و تلاش برای انگشت به دهان کردنِ مخاطب در آن بخش جنبی، باشد!
اساساً کنایهی اصلی فیلم هم در همینجاست؛ یعنی شاید پیشرفت تکنولوژی بتواند خیلی از جنبههای زندگی بشری را متحول کند؛ اما قطعا هیچگاه عشق -مجازی از تمام ظرافت انسانی و بالاترین حد آن- را درک نخواهد کرد و اتفاقا آن را تخریب هم خواهد کرد. شعار فیلم میتواند این باشد که «احساسات، صفر و یکی نیست و کدهای کامپیوتری عشق را نمیفهمند» و به راستی که این بدترین بحرانِ سوغاتآوردهی مدرنیته برای انسان امروزین است… در این دیالکتیک، نویسنده با انزجار از مدرنیته، عشق –به مثابه سنت و فطرت- را انتخاب میکند. فرم دایرهای و پایانبندی فیلم هم نشان میدهند که عشق، پاکشدنی نیست! اما در عین حال، کارگردان وقتی از صفر و یکی بودن دوری میکند، این دید را به تایید عشق هم میدهد و کنار شمردن مزیتهای عشق، نشان میدهد که تهدیدی هم در کار است و همزمان با پاکناشدنی بودن عشق، رنج انسان هم تمامناشدنی معرفی میشود؛ چهاینکه «انّ الانسان فی کبد…»
اما علاوه بر پایانبندی فوق، نویسنده، پایانبندی دیگری را هم به وسیلهی خانم منشی انجام میدهد که برهمزنندهی تعادل و نظم داستان است. پایانبندیای که در تعامل و تکاملِ نتیجهی بالا عمل میکند و دعوتِ صریحِ بشریت به ابزوردیسم است. درواقع، پوچیِ فیلم، نه از جنس نیهلیسم است که معنا را به کل رد کند و نه سادهلوحانه است که با فرو کردنِ سر خود در برف، همهچیز را گوگولی مگولی فرض کند! بلکه در رویهای ابزورد، اقدام برای درکِ معنا و رسیدن به آن را بنا به ناتوانی و محدودیتهای انسانی، محکوم به شکست میداند! در همینراستاست که حتی اگر انسان با دست غیبی مثل خانم منشی داستان به معنا دست پیدا کند، زندگی تلختری خواهد داشت و شکست بزرگتری خواهد خورد. شکستی که بعد از فیلم حاضر، در فیلمهایی مانند چشمهی دارن آرنوفسکی (Fountain) یا فانوس دریاییِ رابرت اگرز (Lighthouse) دیده بودیم… و آخرین پایانِ فیلم هم در درک متقابلِ جول و کلمنتاین در پذیرش نهایی اشکالات، ضعفها و کاستیهای متقابلشان است که به همین پوچانگاری برمیگردد.
فرمِ ذهنی، پاک نیست
در کنار محتوای فیلم که در بالا بررسی کردیم، نمودهای فرمی کارگردان در دکوپاژِ این داستان بکر هم به جذابیت آن افزودهاند. برای مثال، نمیتوانستیم هیچ ایرادی به کارگردان بگیریم اگر از موتیفی مانند ولنتاین، جهت تشدید غمانگیزی فضای عاشقانهی فیلم استفاده نمیکرد؛ اما او با چنین موتیفهایی، باورپذیری، همذاتپنداری و نهایتاً اثرگذاری داستان خود را بالا برده است. نکتهی دیگر، کارکردگیری غیرمستقیم از موتیفهاست. درواقع او به حضور چنین رویدادی اکتفا نمیکند و نشان میدهد که سرِ دکتر روانشناس، به خاطر ولنتاین، شلوغ شده است. پس غمِ نهفته در دل شخصیتش را از یک مشکل شخصی به سمت معضلی اجتماعی بسط میدهد و روی همهگیریِ آن و پرش به بحثی بزرگتر مانور میدهد. موسیقی فیلم نیز بینظیر است و اتفاقا اولین نکتهای است که در شروع تماشای فیلم، به چشم میآید. فیلم حاضر مانند آثاری چون «مرثیهای برای یک رویا»، وابستگی خوبی به موسیقی دارد و اگر بخواهیم از دید مقابل نگاه کنیم، موسیقی به عنوان عنصری فرمی، در تعامل کامل با محتوا قرار دارد. موسیقیای که متنوع است و علاوه بر تعلیق، غم، دلهره و تنهایی، احساساتی فانتزی را هم به ذهن، متبادر میکند و نقشی مهم در جایجای فیلم دارد.
برای مثال، در اولین برخوردِ راحت جول و کلم، در حالی که حرفهایی غمانگیز و افسرده درمورد سبک زندگی زده میشود، موسیقی هندی از پسزمینه (احتمالاً تلویزیون یا رادیوی دختر) شنیده میشود و کیست که نداند، اصطلاحاتی چون «فیلمهندی یا هندیبازی» بهترین نمودِ ول کردن اصطکاکات دنیا برای زندگی شادتر هستند! همچنین نقشِ موسیقی در تغییر را میتوانیم، جاهای دیگری مانندِ تیتراژ که جول، موسیقی را به مثابه نمودِ حال روحیاش عوض میکند و نوار موسیقی قبلی را دور میاندازد هم ببینیم. صحنهپردازی، نکتهی فوقالعادهی دیگر فرمی است؛ شاید در ابتدا آن را عادی ببینید اما بیش از آن که بزرگیاش را در لحظه مشخص کند، در طول فیلم و تداوم تنوعش اثبات میکند که منعطف بودن ذهن کارگردان، فیلمبردار و تدوینگر و همچنین در تعامل بودن این سه با هم را نشان میدهد. برای مثال، صحنههایی مانند رفتن جول به دوران کودکی بینظیر است. البته درخشش ابدی یک ذهن پاک، جزو ردهی آثاری است که برای فهمش، بیش از توجه به هر چیزی، باید روی شخصیتهایش متمرکز شد. فیلمی که دو شخصیتِ اصلی دارد و ما هم به ترتیب سراغ شخصیتشناسی آنها خواهیم رفت.
جول مینویسد…
هر چیزی که راجع به قصار بودنِ بازی جیم کری در نقش جول بگوییم، کم گفتهایم. کری، البته شاهکارهای بسیار زیادی را در سینما آفریده اما این یکی، رنگ و بوی دیگری دارد. او در داستان به عنوان نقش یک مولف از رابطهای دودویی عمل میکند، اما نکتهی جذاب این است که مولفِ داستان، وابسته به دیگری است! علاوه بر این نکتهی مربوط به سناریو، کارگردان هم در دکوپاژ توجه بسیاری را بر استفادهی حداکثری از تواناییهای او داشته است. برای مثال، با توانایی جیم کری در حسآمیزی به وسیلهی میمیک صورت، قسمتهای زیادی از انزوای او به صورت کلوزآپ فیلمبرداری شده است. چهاینکه از مهمترین مزایای کارگردان هر فیلمی، در اختیار داشتنِ بازیگری در سطح جیم کری است.
او که بیشتر در آن سالها با فیلمهای کمدی روی بورس بود و پیشتر آثاری مانند ماسک را به درجهی اعلای کمدی رسانده بود، در این فیلم توانسته نقش انسانی غمگین را به زیبایی هرچه تمامتر ایفا کند و مزیت مضاف چنین نکتهای در چندبرابر شدن حس دریافتی بیننده است! درواقع مخاطبی که همیشه او را با خنده دیده، غمگین بودنش و جای خالی لبخندش را بیشتر حس خواهد کرد و ناراحتی بیشتری از ناراحتی او خواهد داشت. این نکتهی غیرمستقیم، درک کارگردان نسبت به مولفهی «آشناییزدایی» را نشان میدهد و تجربهی زیستی فوقالعادهای را در ناخودآگاه مخاطبش پدید میآورد که از بس فوقالعاده است، نیازِ مخاطب به جزئینگری برای درک سایرِ نقاط قوت را رد میکند.
کلمنتاین، پاک نخواهد کرد…
یکی از سختترین کارهای دنیا، بازی در یک فیلم پارتنرمحور است. اما کار وقتی سختتر میشود که بازیگرِ روبهروی شما، کسی در حد جیم کری باشد! بنابراین ستایش ما نسبت به کیت وینسلت، پیش از آن که به بازی خوب او برگردد، به سلامت بیرون آمدن او از این ورطهی سخت اما دلنشین مربوط خواهد بود! البته گوندری نسبت به او هم بیتوجه نبوده و برای مثال، در انتخابِ گریم و طراحی لباسش آنچنان خوب عمل کرده تا او را شبیهترین فرد به نقش مورد نظرش کند و مخاطب بدون حرف پس و پیش، کلمنتاین بازیگوش را واقعی ببیند! گریم و علیالخصوص رنگ موی وینسلت، کارکردی اضافهتر از جذابیت ظاهری دارند و در یک طیف رنگی، مانند میزان روحیِ این شخصیت نامتعادل عمل میکنند. جابهجایی رنگها بینظیر است و مفاهیم زیادی را پیش میکشد. برای مثال، در زمان آشنایی کلمنتاین با جول (اولین ملاقات)، رنگ موی او سبز رنگ است. گویی که در سرش، عشق جوانه میزند. زمانی که پس از پاک کردن حافظه، این دو نفر دوباره همدیگر را میبینند، رنگ موی او آبی است که آرامش و سکون را نشان میدهد. در صحنههای فانتزی، رنگ موی او قرمز میشود و…
نکتهی قابل ذکر درمورد این همه رنگ متفاوت این است که وینسلت در طول فیلمبرداری از کلاهگیس استفاده میکرد، زیرا فیلم به صورت متوالی فیلمبرداری نمیشد و گاهی در یک روز خاص، به رنگهای متفاوتی نیاز بود. مسالهای که هنر گریمور و طراح لباس فیلم را مینمایاند. از طرفی اگر بخواهیم درموردِ شخصیت درونیِ کلمنتاین صحبت کنیم، باید اقرار کنیم، قضیهای که درمورد شوخطبعی و خندهی کری گفتیم، برای بیعاطفه بودن و احساساتی نبودنِ وینسلت هم صادق است و هوشمندی عوامل فیلم در انتخاب این دو نفر را نشان میدهد! زیرا همانطور که کریِ غمگین، پیشتر در فیلمهای طنز ایفای نقش کرده بود، وینسلتِ بیعاطفه هم سابقا در نقشهایی کاملا رمانتیک و احساساتی بازی کرده بود. درواقع کارگردان با ایجاد این ترکیبِ ظاهرا غیرمعمول و نامتجانس برای فیلم، چیزی کاملا در تعامل با روح فیلم و با کارکردی خاص ساخته است که مخاطب با دیدن آن حتما شوکه خواهد شد و آشناییزدایی موردنظرش به کمال خودش خواهد رسید. مولفهای که به نظر، مهمترین تمهیدِ گوندری برای انتقال مفاهیم پیچیدهاش در یک روایتِ ساده بوده است.
نقدتون رو خوندم و ترغیب شدم که فیلم رو ببینم.موفق باشید.
غوطه ور در افکار سازنده ی این فیلم….