معمولا در یادداشتنویسی بر کتابهایی که میخوانم ترجیحم این است که حال و هوای نوشتهام به فضای خلقشده توسط نویسنده اثر نزدیک باشد تا اندک کمکی در تصمیمگیری علاقهمندان به خواندن و یا نخواندن آن کتاب کرده باشم؛ ولی در صفحات اولیهی کتاب «سیدارتها» به این نتیجه رسیدم که نزدیک شدن به فضای شاعرانهی هرمان هسه و از طرفی سبک ترجمهی سروش حبیبی که کتاب را حرفهای و بهغایت خلاقانه به فارسی برگردانده، کار سخت و پیچیدهای است. باید اعتراف کنم بهحدی مجذوب ترجمهی حبیبی شدم که بعید نیست در آینده مطلبی دربارهی مقایسهی ترجمهی این کتاب بنویسم؛ استفادهی او از دایرهی واژگان وسیع و البته بهجا از نکات قابل توجه این کتاب است. کلماتی که از طرفی غنای کلام هسه را به طور کامل منتقل میکند و از طرف دیگر در جایی که نثرش آهنگین میشود ذهن مخاطب را به آثار فاخر ادبیات ایران نزدیک میکند؛ آثاری مانند گلستان سعدی. قبل از آنکه وارد بحث مرور کتاب شوم لازم میدانم به این نکته اشاره کنم که اگر قصد خرید کتاب «سیدارتها» را داشتید در انتخاب نسخهای که سروش حبیبی به کوشش انتشارات ماهی به فارسی ترجمه کرده است شک نکنید که: «تفویض کارهای بزرگ به مردم ناآزموده نکند که پشیمانی آرد» که البته این برداشتی است کاملا شخصی!
سیدارتها؛ مومن به کدامین راه؟
اصطلاحی داریم به نام «اقیانوسی به عمق یک متر» که به افرادی اطلاق میشود که در هر راه و حرفهای که وارد شدهاند به راه و حرفهی دیگری میل پیدا کردهاند. تجارب بسیاری اندوختهاند ولی عمق چندانی ندارند. برهمنزادهی داستان هرمان هسه، کسی که نویسنده نام او را «سیدارتها» گذاشته است به چشم من چنین آمد. سیدارتها در جستوجوی راه درست است و یا به عبارتی درستترین راه. معنای زندگی را میخواهد بداند و برای این مهم به تجارب مختلفی دست میزند. از یادگیری تعالیم برهمایی دست میکشد و با اذن پدر به شمنها می پیوندد؛ کسانی که در توضیح سادهی آن، به سر و وضع خود اهمیتی نمیدهند و دربند قیود ظاهری نیستند، خوراک چندانی ندارند و در جنگل به سر میبرند.
مدتی را در کنار شمنها میگذارند و دوباره به مقصودش نمیرسد. از مفهوم «آموزش» دلزده میشود و به این نتیجه میرسد که برای «رسیدن» آموزش لازم نیست و راهها متفاوت است و هر کسی راه خودش را باید پیدا کند. در این رفت و برگشتها، دلدادگیها و دلزدگیها، خواستن و نخواستنها دوستی دارد که اگر بگویم مانند مریدی در پی اوست اغراق نکردهام؛ «گویندا» رفیق راه است و مخلصی نجیب. سیدارتها در سومین ماجراجوییاش از شمنها هم دل میکند و به قصد دیدار با بودا جنگل را ترک میکند. این سرکشی سیدارتها را در دوران نوجوانی خود خالق اثر میتوان یافت؛ جایی که هسه در سیزده سالگیاش به گفتهی خودش رفتارش در دبیرستان «چنان ناشایست» بود که به دبیرستان دیگری در شهری دیگر تبعید شد. از مدرسهی جدیدش نیز گریخت و نهایتا اخراج شد. به مغازهای برای شاگردی سپرده شد و فرار کرد و بارها و بارها مسیر سرکشی را بالا و پایین کرد تا مسیر خودش را یافت و بهصورت خودآموز به مطالعه مشغول شد؛ درست بهمانند سیدارتها که بهصورت تجربی مطالعه را آغاز کرد و از تعلیمات گریخت.
سیدارتها تلاشی دیگر و دیگرگون است در راه خردمندی. سرکشی هسه علیه پارسایی خانوادگی اینبار در صحنهای هندی، آنهم صحنهای افسانهای، نمود مییابد.
نوبت آن شده بود که سیدارتها و رفیق شفیق او با بودا ملاقات کنند. از شمنها بریده بودند و از جنگل به این امید به شهر ساواتی آمدند تا بودا را ببینند. راه باغی را پیش گرفتند که پیرمرد در آنجا بود. بودا فروتنانه و غرق در فکر به راه خود میرفت و در چهرهی آراماش نه ردی از شادی پیدا بود و نه اثری از اندوه. مثل این بود که به آهستگی رو به درون خود میخندد. گویندا محو کلمات جادویی و منش روحانی بودا شده بود و درخواست کرد که در زمرهی شاگردانش قرار بگیرد و با آن موافقت شد. ولی سیدارتها چنانچه گفتیم از تعلیم دل بریده بود و ترجیح داد که در آن راه، گویندا را همراهی نکند. سیدارتها هم با اینکه مجذوب بودا شده بود ولی به شاگردی او در نیامد. او بهدنبال منزل مقصود بود و کلام زیبا به تنهایی نمیتوانست به او یاری کند؛ او از «من» خود خلاصی میخواست و آزادی از قید تعلق را آرزو داشت؛ درست به مانند گاری کوپر، قهرمان کتاب رومن گاری.
بر من نیست که بر زندگی دیگران داوری کنم. درست آن است که بر خود و فقط بر خود قاضی باشم و بایستهی خویش را برگزینم و نابایسته را وازنم.
یک استحالهی سیدارتهایی
قهرمان هرمان هسه مرد غرق شدن در تفکر است؛ سیدارتها تفکر را به مثابهی شناختن علتها میدانست و آن را تنها راه رسیدن احساس به «شناخت» تلقی میکرد. سیدارتها میاندیشید و میاندیشید و میاندیشید. او به «من» خود میاندیشید. «من» را نشناخته بود و این عذابش میداد؛ یا از آن فرار کرده بود و یا آن را فریب داده بود و چیزی بیش از اینها میخواست. او «تسلط» بر «من» را آرزو داشت. او میخواست خودش را بشناسد و شاگرد راستین خودش باشد و درس «خود» را خودآموزی کند و زمانیکه به این نکته رسید که از خودش میبایست معرفت یابد انگار به بیداری رسیده و بهتازگی متولد شده است. از جهان اطرافش لذت میبرد و خورشید و آسمان و درخت و گیاهان در چشمانش نمودی جدید و البته واقعی داشتند. نه آن که آنها نبوده باشند بلکه او آنها را ندیده بود.
پس از سه سال که در جنگل و در میان شمنان زیسته بود و خانهوکاشانه را رها کرده بود نوبت آن رسیده بود که میان مردمان بازگردد و به دنیای آنها وارد شود. هسه در این قسمت از کتاب خود از مفهومی استفاده میکند که خواننده را به تفکر وا میدارد؛ کامالا به داستان سیدارتها وارد میشود؛ کاملا روسپی است که سیدارتها با دیدن او مجذوب زیباییاش میشود و پس از سالها به سر و وضع خود میرسد. موهایش را مرتب و معطر میکند و از او میخواهد که بیاموزد! کسی که از تعالیم برهمایی و آیین بودا آموزش نمیخواست از او میخواست یاد بگیرد. به دنیای انسانها پا گذاشته بود و سرانجام آن را خوب میدید.
زندگی در دنیای آدمها چه ساده است! هیچ مشکلی بدان راه ندارد. زمانی که شمن بودم همه چیز دشوار و رنجبار بود و فرجامی جز یاس نداشت. اکنون همه چیز ساده است!
او پول، لباس و زیبایی را که کامالا از او طلب میکند، ساده میداند و آن اهداف را بیمقدار. کامالا او را با تاجری ثروتمند آشنا میکند. سیدارتها به گفتهی خود تنها میتوانست فکر بکند و شکیبا باشد و گرسنه بماند ولی خواندن و نوشتن هم میدانست که همین باعث شد که بازرگان او را به خانهی خود دعوت کند و از او بخواهد که آنجا مقیم گردد.
اسارت و آزادی
روزها میآمد و میرفت؛ به سیدارتها لباسهای زیبا به تن کرده بودند و دو بار در روز سفرههایی رنگارنگ برای او پهن میکردند که او تنها یک بار حاضر میشد و از خوردن گوشت و شراب امتناع میکرد. تاجر رفتهرفته از او کمک میگرفت و حتی در معاملههای بزرگ نیز نظر او را دخالت میداد و حتی او را برای تجارت به نقاطی میفرستاد ولی سیدارتها در بند تجارت نبود. و پول را تا آنجایی میپسندید که میتوانست برای کامالا هدیه بگیرد و از او بیاموزد و با او معاشرت کند. و این روند برای مدتها ادامه داشت. زمان میگذشت و امیالی که مدتها آنها را کشته بود مجددا در او احیا میشد ولی دلش چنانچه کامالا هم بهدرستی فهمیده بود همچنان شمن بود. او ثرومتمند شده بود و خدمه در اختیارش بود و از لذتجویی دریغ نمیکرد:
عادت کرده بود طعامهای بهاستادی پخته بخورد و از خوراک مرغ و ماهی و گوشت قرمز پرورده در ادویه و شهد لذت ببرد و شراب بنوشد که تن را رخوتی شیرین میبخشد و آگاهی را زائل میسازد و غم ایام را از خاطر میزداید. آموخته بود طاس بریزد و شطرنج ببازد و از پیچش چشمنواز پیکر رقاصگان لذت ببرد و بر تخت روان برده شود و در بستر پرنیان بخوابد.
ولی با استناد به تفکرات هسه، همانطور که هر لباس تازهای روزی کهنه و مستعمل میشود این در بند لذت بودن و تفریحهای زندگی نیز رنگ و جلای خودش را به آرامی از دست میداد و سیدارتها خود متوجه این نبود تا آنکه خوابی دید و در فکر فرو رفت؛ در خواب دیده بود که مرغکی که کامالا در قفس از آن نگهداری میکرد در همان قفس مرده بود. سیدارتها بار دیگر ندای درونیاش که سالها پیش او را به ترک هر آنچه داشت فراخوانده بود میشنید. حتی از رفتوآمدهایی که با کاملا داشت و به صورت یک بازی درآمده بود دلخسته شده بود و زمانش رسیده بود که دوباره عزم رفتن کند و کرد. گویی در این پینگپنگ زندگی باید برود و برگردد، برگردد و برود و با رفتن او، کامالا در قفس را باز کرد و مرغکش را آزاد کرد و همچنین در خانهاش را بست و دیگر مهمانی نگرفت. گویی هدف وجود سیدارتها در آن سالها تنها آزادی بخشیدن به کامالا بوده است.
و چه پیچاپیچ است این مسیر…
سیدارتها بار دیگر به خودش آمده بود؛ یا افراط کرده بود و یا تفریط و همچنان هدف خودش را نیافته بود. به روزهایی که در نهایت بیهودگی به ارضای امیالش پرداخته بود حسرت میخورد و خودش را ملامت میکرد. ندای درونیاش گویی او را از آن همه سال غفلت بیدار کرده بود و سیر زندگیاش از کودکی تا آن لحظه را از پیش چشم میگذراند. در کودکی که کارش جز خدمت به خدایان و قربانی کردن برای آنها نبود. نوجوانیاش که در راه ریاضت و تفکر و مراقبه سپری شد و ساکن جنگل بود و به سلک شمنان پیوسته بود و پا روی نفس خویش میگذاشت و گرسنگی میکشید. با بودا آشنا شده بود و در مقابل حقیقت قرار گرفته بود ولی از او نیز عبور کرده بود و به امور دنیوی و رسیدگی به آسایشش پرداخته بود و به قول خودش شکمبارگی آموخت و تنپروری و اکنون پس از سالها به خودش تلنگری زده بود.
اما چه راه غریبی است این راه و چه پیچاپیچ است مسیرش و چهبسا که بر دایرهای دور بگردد! اما هرطور که میخواهد باشد و به هرجا که میخواهد برود؛ من گام از آن بیرون نخواهم گذاشت!
سیدارتها از آزادی جدیدی که آگاهانه انتخابش کرده بود خوشحال بود و بار دیگر از قید هر تعلقی بیرون آمده بود؛ آزاد و رها. «خود»ی که سالها پیش در سرش بود از آن رها شده بود و رها نشده بود. و علتش دانش بالایی بود که در هر زمینه داشت و قدمها جلوتر از بقیه حرکت میکرد؛ گویی خودش به خودش اجازه نمیداد که از آن عبور کند ولی اکنون از هر چه داشت و نداشت عبور کرده بود. از رود زندگی رفته بود و بازگشته بود. همان رودی که نماد گذر کردن بود و پیرامون آن کامالا را پس از مدتها دید؛ کامالایی که بر «صلح» رسیده بود و همراهش پسری بود؛ پسر سیدارتها. پسری که سیدارتها بر کامروایی او امید بسته بود ولی هرچه بزرگتر میشد به جای آن که در دل پدر امید پررنگتر شود یاس غلیظتر میشد. پیوند محبت علیرغم سعی و تلاشهای فراوان سیدارتها بین او و پسرش شکل نگرفت. سیدارتها از بلایی که دامنگیر خودش شده بود واهمه داشت. او میترسید که این بلا بر سر پسرش هم بیاید. ولی روزی رسید که پسر بدون هرگونه اطلاعی از همراهی پدرش برید و راه خودش را پیش گرفت و سیدارتها را با افسردگی تنها گذاشت.
هزاران هزار آدمی از این سعادت شیرینکامند، پس چرا من از آن محرومم؟ حتی آدمهای شریر، حتی راهزنان، فرزندانی دارند و آنها را دوست میدارند و فرزندانشان نیز دوستشان میدارند و فقط منم که ناکامم.
در بخش انتهایی کتاب گفتوگویی که سیدارتها با دوست روزهای گذشته خود، گویندا دارد بار فلسفی جاری در کتاب را افزایش میدهد و هسه برای نتیجهگیری نهایی خود برای اثر عارفانهاش آماده میشود؛ سیدارتها از هر آموزش مکتبی میگریخت و برای رسیدن به مقصود که همان معنا بود زندگی کرد، چنانچه خودش نیز معتقد بود که با کلمات نمیتوان معنا را انتقال داد و تنها باید برای آن زیست. هدف اصلی هسه در این اثر تبری جستن از هر مکتبی است، زیرا این مکاتب هستند که اسیر کلماتاند و برای رسیدن به مفهومشان باید مانیفست داشته باشند. سیدارتها از هر چیز و هر کس میگریزد تا در آن لحظهای که هست زندگی کند. سیدارتها دورههای مختلفی از زندگی را تجربه کرد و پشت سر گذاشت ولی آیا به معنایی که در پی آن بود رسید؟ باید اشاره کنم که سیدارتها در زبان سانسکریت به معنای کسی است که به هدف خود رسیده است! سیدارتها، «سیدارتها» شده است؟