وقتی به آثار ادبی یا سینماییای که «فراموشی» سوژهی اصلیشان است سر میزنم، گاهی حس میکنم واقعاً جهنمی بالاتر از «فراموشی» نیست؛ و بسیار با کاراکترها همراه و همحس میشوم. البته باوجود احساساتی بودن من مخاطب، هر فیلم یا کتابی در این زمینه هم نمیتواند فوراً اشکم را دربیاورد و فیلمهای خوشساخت بیشتر به حسم نزدیکند. یکی از چیزهایی که در سینما برای من و مطمئناً بسیاری از شما اهمیت دارد، همخوانی و تطابق فرم با محتواست. در این معرفی میخواهم بروم سراغ یکی از فیلمهای ساده اما خوبی که از این ویژگی مهم برخوردار است؛ فیلم The Father / پدر که احتمالاً حتی اگر هنوز هم سراغش نرفته باشید، لااقل پوسترهایش با تصویر چشمهای سحرآمیز و غمگین «آنتونی هاپکینز» را دیدهاید و باخبر شدهاید که او برای ایفای نقشی همنام خودش، اسکار بهترین بازیگر مرد سال ۲۰۲۱ را نیز دریافت کرده است.
فیلم > کتاب!
فیلم که محصول سال ۲۰۲۰ است، نخستین تجربهی سینمایی «فلوریان زلر»، نمایشنامهنویس، فیلمنامهنویس و کارگردان فرانسوی است. زلر فیلمنامهی «پدر» را بر اساس نمایشنامهای به همین نام نوشتهی خودش، آماده کرده است. در ایران این نمایشنامه با شرکت انتشارات علمی و فرهنگی و با ترجمهی «ساناز فلاحفرد» منتشر شده است. همین ابتدای معرفی، باید بگویم که اگرچه نمایشنامه، کتاب لاغر و روان و جمعوجوری است و مخاطبی که هنوز از وجود نسخهی اقتباسی خبر ندارد، میتواند از خواندن آن لذت ببرد.
اما وقتی خود نویسنده دست به کار شده و اثرش را ریخته توی مدیوم سینما و سِر آنتونی هاپکینز بزرگ هم نقش اصلی را ایفا کرده؛ آیا میشود اصرار کرد که اول کتاب را بخوان، بعد برو سراغ فیلم؟ من پیشنهاد میکنم فیلم را ببینید؛ و بعدش اگر دوست داشتید سراغ نمایشنامه هم بروید تا متوجه تغییراتی جزئی شوید؛ مانند اینکه پیرمرد توی نمایشنامه «آندره» نام دارد، اما در نسخهی سینمایی اسمش به «آنتونی» تغییر کرده است، که دلیلش شاید همذاتپنداری آنتونی هاپکینز با کاراکترش و ایجاد همحسی بیشتر بین بیننده و شخصیت او باشد. شاید هم نباشد. هرچه که هست، تغییر نام جالب و دلچسبی است، لااقل برای من. پس توصیهام این است که قبل از تماشای فیلم، سراغ خواندن نمایشنامهی «پدر» نروید. بعد ازتماشایش دیگر انتخاب با شماست.
در محاصرهی دیوارهایی از جنس فراموشی
و اما قصهی فیلم چیست؟ فیلم یک داستان تکراری دارد: برشی از زندگی یک پیرمرد، که به تازگی دچار فراموشی شده و نمیداند کجاست و آدمهای اطرافش، کی هستند. اما همین سوژهی آشنا و تکراری، با ایجاد یک فرم خوب و البته بازیهای دوستداشتنی، پدر را تبدیل به یک اثر بسیار تماشایی کرده است. باتوجه به فراموشی کاراکتر آنتونی، فرم فیلم هم دقیقاً عنصر فراموشی و پاک شدن حافظه، جابهجا دیدن آدمها و نشناختن آنها، گیر افتادن در خاطرات مختلف و گم شدن در زمان و مکان را رعایت میکند؛ طوری که در اکثر سکانسها، بیننده دقیقاً جای پیرمرد مینشیند و با چشمهای بهتزدهی او، شرایط را ارزیابی میکند و مثل او گیج میشود.
آنتونی دائماً در محاصرهی دیوارهایی است که یک لحظه دیوار آپارتمان شخصیاش هستند، یک لحظه به شکل خانهی دخترش درمیآیند، و یکلحظه تبدیل به لوکیشینی کاملاً ناآشنا برای او میشوند. موتیف (عنصر تکرارشونده) فیلم نیز ساعت است. پیرمرد مدام در حال پرسیدن این است که چه کسی ساعتش را برداشته؟ و یا آدمهای اطرافش، ساعت مچی دارند یا خیر؟ اگرچه در یک نگاه خیلی سختگیر و بدجنس میشود گفت این کارکرد نمادین، قدری رو و مستقیم است اما در مجموع، آنقدر همخوانی خوبی با اثر دارد که از آن بیرون نمیزند و تقریباً در دل ماجرا حل شده است.
مسئلهی اهمیت فُرم
شیوهی روایت و همین گمگشتگیهایی که در چارچوب فضا/زمان برای آنتونی اتفاق میافتد، در ابتدا ممکن است به خواننده این حس را بدهد که او گویی مشغول فیلمی در ژانر معمایی است و باید همراه این پیرمرد شود و پروندهی گم شدنش را حل کند. گویی فرد یا افرادی دارند این موجود معصوم را آزار میدهند و از خانهاش بیرونش کردهاند. شاید هم دزدیده شده است! اما همهی این احساسات، تعمدی است که کارگردان برای مخاطبش میخواسته، تا خودش را دقیقاً به جای آنتونی حس کند و زوال تدریجی حافظه و پا گرفتن فراموشی را در او کاملاً لمس کند. اما صحبت از فراموشی و زوال تدریجی حافظه به میان آمد، و دوست دارم یک بررسی تطبیقی کوچک بین The Father با یک فیلم دوستداشتنی دیگر داشته باشم؛ فیلمی که از نظر محتوایی، میتواند در ردهی آثار مشابه پدر قرار بگیرد. فیلم The roads not taken که در فارسی به «راههای نرفته» یا «جادههای ناپیموده» ترجمه شده است، از جدیدترین کارهای خانم سالی پاتر، نویسنده، کارگردان، شاعر و آهنگساز ۷۱ سالهی انگلیسی است.
شخصیت اصلی این درام، اگرچه سالمند نیست اما درگیر نوعی جنون زودرس / Dementia شده و گویی حافظهاش در اتفاقات گذشتهاش، جامانده و جسمش در زمان حال قرار دارد. ذهن لئو که یک نویسنده بوده، دائماً دنبال تکهتکههایی از خودش میگردد که در گذشته گیر کرده است و خاویر باردم هم در نقش او، یکی از متفاوتترین بازیهایش را ارائه داده است. اگر در «راههای نرفته»، نحوهی روایت بریدهبریده است و سکانسهای فیلم مانند قطعات یک پازل، به شیوهای نامنظم پشتسرهم چیده میشوند، در «پدر» هم زمانپریشی موجود در روایت و تغییر دائمی و آنی لوکیشنها، کاملاً با فراموشی آنتونی همخوانی دارد. درواقع این دو کارگردان، با قرار دادن فراموشی/زوال حافظه بهعنوان چارچوبی برای اثرشان، آن را حتی در شیوهی کات زدنشان هم رعایت کردهاند؛ و تمام اجزای این دو فیلم، به توی خواننده احساس گمگشتگی و پریشانی کاراکتر اصلی را القا میکنند.
خاطرات طوفانزده
در کنار آنتونی هاپکینز، اولیوا کولمن، ایموژن پوتس و روفوس سوئل نقش های مکمل را ایفا میکنند، و «اولیویا ویلیامز» هم حضوری کوتاه اما موثر دارد. شاید من زیادی از منظر سلیقه با فیلم برخورد و دربارهاش صحبت کردم، چرا که نقطهضعفم فیلمهایی هستند که به سالمندان یا کودکان میپردازند، اما در مجموع میتوانم بگویم «پدر» از آن فیلمهایی است که مخاطب غیرحسی را هم درگیر خودش کرده و خیلی خودمانی، دل سنگ را هم آب میکند. فقط تصور کنید سکانسی را که در آن یک پیرمرد بهتزده که نه میداند ساعت چند است و نه اتاقی که تویش هست را میشناسد، تکیه داده به دیوار و با گریه میگوید مادرش را میخواهد. درحالی که لرزش تن پیرمرد، او را شبیه یک درخت بیپناه در محاصره ی طوفان کرده، او با هقهق میگوید:
حس میکنم… حس میکنم دارم برگهامو یکییکی از دست میدم… شاخهها… باد… دیگه نمیفهمم چی داره میشه. شما می دونید چه خبره؟ ماجراهایی که تو آپارتمان هست. آدم دیگه نمیدونه موهاشو چطوری درست کنه. من میدونم ساعتم کجاست. رو مچمه. میدونم. ولی نمیدونم ساعت چند باید…
پدر را ببینید که سراسر اشک است و تحسین کارگردانی و بازی چشمگیر دون دلا وگای دوستداشتنی و ابدی سینما…