نویسندهی تبعید
میلان کوندرا برای مخاطب جدی ادبیات، اسمی است آشنا. سرگذشت او از ممنوع شدنش در وطنش جمهوریچک و تبعیدش به فرانسه گرفته، تا نوشتن به زبان فرانسوی و «نویسندهی تبعید» لقب گرفتن؛ و جایگاهش در رماننویسی معاصر و کتابهایی که باید از او خواند. کوندرا با آثاری غیرداستانی مانند «هنر رمان»، و رمانهای مشهوری مانند «شوخی»، «آهستگی»، «سبکی تحملناپذیر هستی»، «جاودانگی» و «خنده و فراموشی»، نزد مخاطب فارسیزبان شناخته میشود. آثار زیادی از او به فارسی ترجمه شدهاند که اگرچه گفته میشود مسئلهی سانسور باعث شده کوندرای واقعی آنطور که باید و شاید به مخاطب فارسیزبان شناسانده نشود، اما بههرحال او در ایران هم بسیار محبوب و مطرح است. «مهمانی خداحافظی» (والس خداحافظی) یکی دیگر از آثار اوست که در فارسی، دو بار ترجمه شده است. در این معرفی، به ترجمهای میپردازیم که خانم «فروغ پوریاوری» انجام داده و انتشارات «روشنگران و مطالعات زنان»، آن را منتشر کرده است.
روایتی در پسزمینهی چند گفتگو
داستان کتاب، در یک شهر کوچک اتفاق میافتد که بهخاطر داشتن چشمههای آبگرم معدنی شناخته شده است و یک مرکز درمانی هم در آنجا تأسیس شده که مردم از جاهای مختلف کشور چک، به آن مراجعه میکنند و تحت درمان قرار میکیرند. قصه با یکی از پرستارهای آن مرکز شروع میشود؛ دختری به نام «روزنا» که ادعا میکند از یک نوازندهی ترومپت -که یک شب به شهر کوچکشان آمده و برایشان برنامه اجرا کرده است- باردار است. مسئلهی بارداری روزنا و تماس گرفتنش با ترومپتزن که دو ماه تمام است از او مخفی شده و تماسهایش را هم بیجواب گذاشته است، محرک حوادثی است که مهمانی خداحافظی را پیش میبرند. البته شاید درست نباشد که حوادث را «پیشبرنده» توصیف کنم؛ چرا که در این کتاب، پاسکاری گفتگو و پرحرفی شخصیتها حرف اول را میزند تا حوادث. درواقع، روایت کتاب یک ساختار کلاسیک و پر از گره و اتفاق ندارد. اگرچه در بدو ورود به داستان، خواننده ممکن است تصور کند که وارد یک ماجرای مهیج و جنایی/معمایی شده، اما میلان کوندرا قرار است نشان بدهد که در این کتاب هم، روایت را عامدانه برده به پسزمینه، سپس کمرنگش کرده، آن را در حالت فلو قرار داده، و شخصیتهای پرحرفش را عامدانه نقطهی فوکوس دوربین قرار داده است. بنابراین، اگرچه خردهحوادث ریزی که در طی داستان مطرح میشوند، داستان را از نظر زمانی حرکت میدهند، اما کلیت خلاصهی داستان را میتوان در پنج خط خلاصه کرد و این نشان میدهد که کتاب، بیشتر گفتگومحور است تا حادثهمحور.
حرف بزن ابر مرا باز کن
با در نظر داشتن توضیحات بالا، میتوان گفت شخصیتپردازی از عناصر پررنگ مهمانی خداحافظی است؛ رمانی که در توصیفش، آن را کافکایی و تیره و هجوآلود خطاب کردهاند. روزنا، کلیما، یاکوب، دکتر اسکرتا، بارتلف و پسر جوانی به نام فرانتا، شخصیتهای اصلی کتاب هستند. زاویهدید حاکم بر کل کتاب، دانای کل است. این دانای کل، میکوشد هر موقعیت ترسیمشده در داستان را، از زوایای مختلف بررسی کند. بنابراین دائماً به ذهنیت شخصیتهای مختلف نزدیک میشود، ثابت نمیماند و از یکجانشینی و چسبیدن بیش از اندازه به شخصیتها فراری است. در جاهایی که شخصیتها شروع میکنند به گفتگوهای دو یا چندتایی و پرحرفی، این دانای کل نسبتاً ساکت میماند و یک گوشه میایستد و گوش میکند. و در جاهایی که آنها تنها مانده یا به فکر فرو میروند، دانای کل میرود توی مغز آنها و از زبان خودش، واگویهها و گفتگوهای درونی شخصیتها را میآورد به متن کتاب.
از لحاظ مضمون
همانطور که در بالا نوشتم، کتاب داستان کوتاه و سادهای دارد. روایتی چندخطی، که بین فصلهای پنجگانهی کتاب -که به ترتیب روز اول تا روز پنجم نام گرفتهاند- کش آمده است. اما این کش آمدن، باری منفی ندارد و به گونهای نیست که مخاطب احساس کند نویسنده کم آورده و خواسته فقط صفحه سیاه کند! ابداً! این درواقع ویژگی شاخص کوندرا و تعمد او در داستانپردازی است که در پسزمینهی یک قصه، آدمها را با زاویهدیدها و جهانبینیهای مختلفشان، به چالش بکشد. در این کتاب هم چند مضمون اصلی، با چند چشم مختلف نشان داده میشوند. از جملهی این مضامین میتوان به نسبی بودن ارزشهای دودویی، مسئلهی مذهب، خداباوری و اهمیت شک، معنای عشق، نگاه آدمها به سیاست، نسبت شخصیتها با جامعهی کمونیستی آن روزها، اهمیت داشتن یا نداشتن تولیدمثل، وطن، و مسئلهی آیندهی بشر اشاره کرد. کوندرا به شخصیتهایش اجازه میدهد که در اینباره حرف بزنند و نگاههای مختلف را مقابل هم قرار میدهد. و البته که خودش خارج از متن میایستد؛ بدون اینکه عقیدهای شخصی را به زور در متن جا بدهد، نتیجهگیری اخلاقی کند و یک پایانبندی خوب و واضح تحویلمان بدهد. درواقع، داستان همانطور که به شکل برشی دلخواه ازچند زندگی شروع شده، در جایی تمام میشود که میتوان آن را به هزار شکل مختلف ادامه داد، اما تاکید کوندرا بر همین بریدن تکهای از زندگی و زوم کردن روی گفتگوهای آدمهاست؛ نه گرهگشایی و پاسخگویی به مخاطب به شیوهی رمانهای کلاسیک. بنابراین میتوان گفت، در مهمانی خداحافظی، چند خردهداستان گردهم آمدهاند و یک رمان ساختهاند.
آری/نه به تولیدمثل
همانطور که اشاره شد، یکی از برجستهترین تمهایی که رمان پیرامون آن میچرخد، مسئلهی اهمیت داشتن یا نداشتن ادامهی نسل بشر و تولید مثل است. شخصیت پزشک توی داستان به نام دکتر اسکرتا، بهنوعی میکوشد اهمیت این مسئله را نشان دهد و به روش خودش (که بدون لو دادن داستان نمیشود دقیقاً توضیحش داد!) به بقایای نسل و ازدیاد جمعیت کشورش کمک کند:
میدانی گرفتاری من چیست؟ دور و برم را آدمهای احمق گرفتهاند. آیا در اینجا حتی یک آدم پیدا میشود که بتوانم از او راهنمایی بخواهم؟ آدمهای باهوش در نوعی تبعید محض متولد میشوند. روز و شب در این مورد فکر میکنم، زیرا تخصصم است. بشریت به میزان شگفتانگیزی آدم احمق تولید میکند. آدم هرقدر خرفتر باشد بیشتر آرزوی تولیدمثل کردن دارد. آدمهای بهتر حداکثر یک بچه درست میکنند و بهترینشان -مثل خودت- به این نتیجه میرسند که اصلاً تولیدمثل نکنند. این فاجعه است. همیشه رویای جهانی را در سر میپرورانم که در آن بشر نه در میان بیگانگان، بلکه در میان برادرانشان به دنیا بیاید.
او که اندیشهها و آزمایشاتش ممکن است تا حدی برای خواننده، تداعی «دنیای قشنگ نو» از «آلدوس هاکسلی» باشد، در مقابل خودش «یاکوب» را دارد که در ذهنش مدام در حال کلنجار با خود است و بین بیزاری و وابستگی از وطن و به وطن، ادامه دادن نسل یا ندادن آن،و مفاهیم دودویی دیگر با خودش درحال گفتگو است:
در این مورد اغلب به یاد شاه هیرود میافتم. داستان را میدانید. او ظاهراً از تولد شاه آیندهی یهود خبردار شد و از بیم به خطر افتادن تاج و تختش تمام بچهها را کشت. من دربارهی هیرود عقیدهی کاملاً متفاوتی دارم، گرچه می دانم که کمی خیالپردازانه است. هیرود را پادشاه فرهیخنه، خردمند و باعظمتی میدانم که دیرزمانی در آزمایشگاه سیاست شاگردی کرد و دربارهی دنیا و بشر چیزهای بسیاری آموخت. هیرود پی برد که بشر هرگز نمیبایست آفریده میشد. درواقع، این تردید آنقدر که احتمالاً بهنظر میآید نامکشوف و خطاکارانه نبود. اگر اشتباه نکنم، حتی خود پروردگار هم پس از تامل بیشتر دربارهی نوع بشر، به فکر افتاد که از آفرینش خود منصرف شود…
درست مثل زندگی واقعی
کتاب درست همانطور که از نیمهی یک اتفاق باز میشود و به شیوه ی کلاسیک به توصیف آن نمیپردازد، در جایی تمام میشود که میتوان آن را به شکلهای مختلف ادامه داد. شاخصهی این نوع پایانبندی درواقع شاید همان ناتمام بودنی باشد که خواننده میتواند حسش کند. خوانندهای که ۳۰۹ صفحه با شخصیتهای پرحرف کوندرا و گفتگوهای درونی و بیرونیشان همراه بوده و در پایان، میتواند انتخاب کند که خودش به نگاه کدام یک نزدیکتر است؛ خوانندهای که بین حق دادن و ندادن به شخصیتها و عشق ورزیدن یا متنفر شدن از آنها، احتمالاً در پایان هم به جواب دقیقی نمیرسد و از هر طرف که تماشا میکند، حق را به یکی از آنها میدهد؛ درست مثل زندگی واقعی، منتها در فضایی کمی هجوآلودتر…