قسمت اول: «بتمن آغاز میکند»
شوالیه تاریکی
در ابتدای فیلم طرحی از خفاش را میبینیم که با آتش ساخته شده؛ نمادی از هرج و مرج که با موسیقی برانگیزانندهی هانس زیمر، از همان ابتدا مهلت بیتوجهی به بیننده نمیدهد! از بالای ساختمانهای شهر گاتهام دوربین به یکی از پنجرههای یک برج بلند نزدیک میشود و با انفجار آن، دو تبهکار با ماسکهای دلقک، از پنجره با راپل به پشتبام ساختمان روبهرویی سُر میخورند. از سمت دیگر، سر یک چهارراه برای اولین بار جوکر را از پشتسر میبینیم که ماسکش را در دست گرفته و منتظر است. یک ون جوکر را سوار میکند و خلافکارهای داخل آن، دربارهی نقشه حرف میزنند؛ یک نقشهی بینقص که نباید سهم صاحب آن را فراموش کرد. دزدها از پشتبام وارد بانک میشوند و کمکم میفهمیم با چه شخصیتی طرفیم؛ جوکر از آنها خواسته برای سهم بیشتر یکدیگر را بکشند! آنارشیسم از همینجا در مقرّ قدرتِ سرمایهداری، یعنی بانک، پا میگیرد و تا به انتهای فیلم برسیم، تقریباً نیمی از شهر را با خاک یکسان میکند. دزدها یکییکی کشته میشوند، جوکر رانندهی اتوبوس را هم میکشد و قبل از سوار شدن، گفتگویی بین او و رئیس بانک شکل میگیرد:
– خلافکارا قبلاً به یهچیزایی اعتقاد داشتن! یه نگاه به خودت بکن… تو به چی اعتقاد داری، ها؟! تو به چی اعتقاد داری؟!
+ من معتقدم هر چیزی که تو رو نکشه، غریبهترت میکنه!
در اینجا نولان با جایگذاری واژهی stranger (غریبه) بهجای کلمهی stronger (قویتر)، جملهی مشهور نیچه را تغییر میدهد. در ترجمه سعی کردم شباهت گفتاری این واژه را حفظ کنم، وگرنه «غریبه» معنی دقیق آن است. این دیالوگ اولین پتک محکمی است که برای پیریزی شخصیت جوکر در فیلم بهکار گرفته میشود؛ حرکتی که با پیشرفت فیلم جنون را بیشتر و بیشتر در شخصیت او بروز میدهد و برای ساختن یک هیولای دیوانهی تمامعیار، از هیچ جنایتی دریغ نمیکند. اما وجه تمایز جوکر با هیولاهایی که در دیگر فیلمهای هالیوودی حضور دارند در چی است؟ جوکر نه یک دزد است، نه یک قاتل، نه یک گنگستر. او در عین حال که تمام اینها هست، شرارتش از جای دیگری سرچشمه میگیرد که هیچ استدلالی را نمیپذیرد بهجز جنون. این هیولا هرگز به دنبال اثبات اینکه هیولا نیست نمیگردد، اما در سکانس بازداشتگاه و زد و خوردی که با بتمن دارد، ماهیتش را با یک جمله شرح میدهد. فعلاً کارگردان ما را با یک دیوانهی خطرناک که با خندههایش وحشتناکتر هم شده، تنها میگذارد. در پرانتز باید بگوییم که فیلم نولان در سال ۲۰۰۸ اکران شد و به سرعت در تمام جهان به فروشی کمنظیر رسید. به طوری که موفقترین فیلم سال شد، رکورد فروش افتتاحیهی ۱۵۸ میلیون دلاریاش را تا سه سال بعد حفظ کرد و با فروش ۱ میلیارد دلاری، در مجموع به چهارمین فیلم پرفروش تاریخ سینمای جهان تا آن زمان تبدیل شد. در این مطلب ما براساس فیلمنامهی اصلی که نسخهی کامل آن را به فارسی در کتاب «شوالیه تاریکی» از نشر چترنگ میخوانیم، پیش میرویم.
آتش زیر خاکستر
در همین بحبوحه، جیم گوردون به کمک بتمن تلاش میکند تا جوکر را شناسایی کند، ردّ پولهایی را که دزدیده بزند و منبعی را که از جوکر حمایت و او را تأمین میکند، پیدا کند. هاروی دنت درحال مبارزه با تبهکارهاست و با قدرتی که به عنوان دادستان گاتهام دارد، قانونی را وضع کرده که بیشتر خلافکارهای گاتهام را در زندان دور هم جمع کرده است؛ این «دور هم» بودن که اقدامی آنی و هیجانی از سوی یک مقام رسمی دولتیست، در بخش سوم تریلوژی سمت و سویی داستانی بهخود میگیرد و در جهتگیری سیاسی نولان اثرگذار است. جوکر بخشی پولهای خلافکارهای قدرتمند را دزدیده و لائو، که خود یک وکیل و سرمایهدار فاسد است، به بهانهی حفظ باقی پول، آن را به هنگکنگ میبرد و خود را نیز از دسترس قضایی دنت دور میکند. گوردون با حمایت هاروی و همکاری بتمن، تلاش میکند تا آرامشی را که در شهر برقرار است حفظ کند؛ بههمین دلیل بین آنها اتحادی شکل میگیرد تا لائو را برگردانند. نولان در این قسمت از سهگانه، علاوهبر شخصیتپردازی و طرح پیچشهای داستانی، سکانسهای اکشن و ویرانی و انفجار را هم تا اندازهی قابل توجهی ارتقا داده است. سکانسی که بتمن از بالای یک برج پرواز میکند و در یک عملیات تکنفره لائو را از ساختمان میدزدد، یکی از همین سکانسهای جذاب است که در ادامه جذابتر هم میشود.
در یکی از سکانسهای آغازین فیلم، که بعد از شبِ مبارزهی بتمن با مقلّدهایش رخ میدهد، آلفرد تلاش میکند تا بروس را از خطری آگاه کند که از سمت جوکر، او و تمام شهر را تهدید میکند. بروس هم دورهای را میگذراند که دنبال توجه ریچل -که متاسفانه با تغییر بازیگر هم مواجه شده!- است و تمام تبهکارهای را به یک دید میبیند. آلفرد برایش داستان کسی را بازگو میکند که تعداد زیادی یاقوت را دزدیده، اما آنها را دور ریخته بود، چون تنها هدفش آشوب بود و بس. او به بروس هشدار میدهد که محدودهها را بشناسد و بداند که هر عملی، عکسالعملی را درپی دارد؛ اما بروس سرگرم قدرت و عشق است. فیلمهایی که از خندههای جوکر روی نوار است، نشان میدهد که او انسانی با یک انگیزهی عادی برای دزدی نیست؛ پشت این گریم رنگارنگی که روی صورت دارد، اندیشهی ترسناک عمیقتری خوابیده که مقابله با آن تاوان سنگینی را میطلبد. بروس از ماجرای یاقوتها تعجب میکند و دلیل این اتفاق را جویا میشود. آلفرد به بروس هشدار میدهد که حد و مرز خودش را بشناسد، حتی اگر بتمن هیچ محدودیتی ندارد. اما بروس با تمام تجریباتی که دارد، گوشش بدهکار نیست و تاوان سنگین این بیتوجهی را هم در نقطهی اوج فیلم میپردازد؛ خسارتی که هرگز برایش قابل جبران نیست.
بعضی از انسانها دنبال هیچ چیز منطقی مثل پول نیستند. نمیشه اونا رو خرید، مجبورشون کرد، براشون دلیل آورد یا باهاشون مذاکره کرد. بعضی از افراد فقط میخوان دنیا رو درحال سوختن ببینن…
در سکانس بعدی بروس و همراهش به قرار شامِ هاروی و ریچل میپیوندند و در این ملاقات دربارهی بتمن، گاتهام و خلافکارها حرف میزنند. مهمترن جملهای را که تمام فلسفهی فیلم روی آن بنا شده در اینجا از زبان هراوی دنت میشنویم. آنها به شوخی میگویند که هاروی بتمن واقعی است و او را شوالیهی سفید گاتهام خطاب میکنند و هاروی در جواب میگوید:
یا به عنوان یه قهرمان میمیری، یا اونقدر زنده میمونی که ببینی تبدیل به یه تبهکار شدی.
جلسهی خلافدرمانی!
تمام خلافکارهای مشهور گاتهام دور یک میز جمع شدهاند و از راه دور، با لائو گفتگو میکنند. در بین جلسه جوکر با خندهی دیوانهوارش وارد میشود و با شعبدهی غیب کردن مداد -از طریق فرو کردنش توی پیشانی یکی از آنها!- نشان میدهد که از آن تو بمیریها نیست. جوکر میگوید که دلیل برگزار کردن این جلسه در روز روشن دنت نیست؛ بلکه ترس از بتمن است.
– خیلی سادهس؛ ما بتمن رو میکشیم!
+ اگه انقد سادهس چرا تاحالا انجامش ندادی!
– اگه توی یه کاری خوبی، هیچوقت مجانی انجامش نده!
جوکر ادعا میکند که میتواند بتمن را بکشد و برای این کار نصف تمام پولها را میخواهد؛ ۴۳ میلیون دلار! بعد به گمبل، که یکی از خلافکارها است، توهین میکند و با نارنجکهایی که به خودش وصل کرده، ضمانت خروج از جلسه را میگیرد. گمبل هم روی سر او جایزه میگذارد؛ جایزهای که بعدتر به مرگ خودش تبدیل میشود. هر سکانسی از فیلم که جوکر در آن حضور دارد، با بازی حیرتانگیز هیث لجر دیدنی است و میتوانیم بارها آن را تماشا کنیم و برایمان تازگی داشته باشد. این سکانس هم زیر پوستهاش، مهمترین پیامش را در این جمله پنهان کرده: «بتمن از نظر قانونی حوزهبندی نمیشود.» از اینجا تقابل واقعی بتمن و جوکر شروع میشود؛ یک ابرقهرمان، یک ابرشرور، اما هردو بیقانون! بعد از اینکه جوکر با نقشهاش وارد دفتر گمبل میشود و او را میکشد، باند تبهکارهای گتهام عملاً پیشنهاد جوکر را میپذیرد. اهمیت این سکانس در این است که برای اولین بار، شخصیت جوکر را برای بیننده ریشهیابی میکند. جوکر چاقو را در دهان گمبل میگذارد و داستان زخمهایش را برای او تعریف میکند. داستان پدری قمارباز و دائمالخمر که یک شب در اوج دیوانگی، میخواهد پسرش را خندان ببیند؛ پس تیغه را برمیدارد و برای همیشه روی صورتش خنده را حک میکند.
بیا یه خنده روی صورتت بذاریم! چرا انقد جدیای پسر؟!
البته در این قسمت از فیلم هنوز نمیدانیم که شخصیت جوکر تا چه اندازه بر بیقانونی و آشوبگری بناشده؛ به اندازهای که حتی این ماجرا هم قطعیتی ندارد و در سکانس دیگری که جوکر در مهمانی بروس وین ظاهر میشود، داستانی بهکلی متفاوت را برای ریچل تعریف میکند.
کشتار زنجیرهای یک شهر
بتمن لائو را برای شهادت دادن به گاتهام برمیگرداند و دنت قول میدهد که از او علیه تمام باند گاتهام شهادت بگیرد و آنها را به زندان بیندازد. از سمت دیگر فیلمی از جوکر که درحال شکنجه و کشتن یکی از مقلدهای بتمن است، پخش میشود. جوکر در این ویدیو اعلام میکند که مسئول تمام این آشوبها بتمن است و تا وقتی که او نقابش را برندارد و چهرهی واقعیاش را برای تمام دنیا فاش نکند، خون این مقلدها به گردن او است. در یکی از این قتلها، پلیس کارتی از جوکر را پیدا میکند که روی آن دیانای سه نفر از افراد مهم شهر یافت میشود؛ قاضی سریلو، رئیس پلیس لوئب و دادستان دنت. گوردون بلافاصله دستور محافظت از آنها را میدهد، اما جوکر همیشه یک قدم جلوتر است. به موازات این ماجرا، بروس وین مهمانی جذب بودجهی بزرگی برای حمایت از دنت برگزار کرده است.
در این مهمانی بروس در جمع اعلام میکند که به هاروی ایمان دارد و در خفا از ریچل میخواهد که برگردد؛ درخواستی که بعد از استعفای موقت بروس از بتمن بون، پاسخ داده میشود. او میگوید امروز همان روزی است که گاتهام شوالیهی سفیدش را دارد و نیازی به یک شبگرد نقابدار نیست. این سکانس با یکی از بهترین قطعههای موسیقی هانس زیمر ترکیب شده است؛ لوئب با شراب مسموم میشود، سریلو در ماشینش منفجر میشود، بروس قبل از وقوع فاجعه هاروی را بیهوش و در اتاقی مخفی میکند… و جوکر وارد میشود! اینجا یکی دیگر از سکانسهایی است که هنر بازیگری لجر به اوج میرسد. ریچل دربرابر او میایستد و جوکر ماجرای برداشتن زخمهایش را برای او تعریف میکند؛، ماجرایی که بهکلی با قبلی متفاوت است و میگوید که خودش این کار را با صورتش کرده:
چیه عزیزم؟ از زخمای صورتم میترسی؟! میخوای بدونی چطوری این زخما رو برداشتم؟! من یه زن داشتم؛ یه زن خوشکل… درست مثل تو! کسی که خیلی قمار میکرد و بدهی بالا میآورد. یه روز اونا صورتشو خطخطی کردن و ما پولی واسه جراحی نداشتیم. من فقط میخواستم بدونه که اهمیتی به زخماش نمیدم! پس تیغه رو گذاشتم توی دهنم… و این کار رو با خودم کردم! میدونی چی شد؟ اون نتونست قیافهمو تحمل کنه! او ترکم کرد. حالا من جنبهی بامزهی ماجرا رو میبینم… حالا من همیشه لبخند میزنم!
سر و کلهی بتمن پیدا میشود و ریچل را از دست جوکر نجات میدهد. در این سکانس یکی از شیطنتهای جذاب نولان خودنمایی میکند که از هنر دیالوگنویسی او و علاقهاش به ادبیات نشأت میگیرد و کارکرد درستی نیز به خود میگیرد: ریچل لب پشتبام معلق است و بتمن به جوکر میگوید: «ولش کن بره (let her go)؛ جوکر پاسخ میدهد: «انتخاب کلماتت ضعیفه!» (very poor choice of words!). نقشهی بعدی که در سر جوکر است، ترور شهردار گارسیا در مراسم ختم است؛ کسی که شاید یکی از کمرنگترین نقشها را در فیلم دارد اما گوردون برای اینکه چرخهی قتلهای زنجیرهای جوکر را بشکند، خودش را فدای او میکند. با این اتفاق رژه به هم میریزد و هاروی که خشم یکی از مظنونین را میزدد، سربازی که جای پیکسل اسمش، «ریچل داس» حک شده و هاروی میفهمد که هدف بعدی جوکر چهکسی است. بتمن هاروی را پیدا میکند و میگوید که باید در یک کنفرانس مطبوعاتی چهرهی واقعیاش را به تمام شهر معرفی کند و بگوید که بتمن، کسی نیست جز بروس وین؛ اتفاقی که البته رخ نمیدهد و هاروی بهجای او، خودش را بتمن معرفی میکند. بروس دوباره از ریچل میخواهد که باهم باشند و ریچل به او میگوید که قرار است با هاروی بماند و اینبار بهطور قطعی پاسخ منفی میدهد. همان شب هاروی به پلیس ناحیه منتقل میشود و سکه شانس خودش را به ریچل میدهد.
من شانس خودم رو میسازم.
سکانس انتقال هاروی دنت، حملهی جوکر و آمدن بتمن برای جلوگیری از او، یکی از بهترین سکانسهای اکشن در تاریخ سینما است. دقت و خلاقیت نولان در طراحی این سکانس واقعاً تحسینبرانگیز است. ون ضدگلولهای که هاروی دنت را حمل میکند، با اسکورت چند ماشین پلیس دیگر، درحال حرکتاند که به راه بسته میخورند؛ یک ماشین آتشنشانی که آتش گرفته! این سکانس با فیلمبرداری فوقالعادهاش، از همینجا حسّ دلهره را شروع میکند و با انفجار و تخریب و… یک سکانس اکشن تمامعیار را شکل میدهد؛ نقطهی اوج آن هم، جایی است که کامیون جوکر با ترفند بتمن سر و ته میشود! اخلاقیات بتمن بازهم اجازه نمیدهد که جوکر را بکشد و در لحظهی آخر، با ظهور دوبارهی گوردون غافلگیر میشویم. اما این شادی هم مدت زیادی دوام نمیآورد و جوکر بیشتر و بیشتر به موجودی واقعاً پیشبینیناپذیر تبدیل میشود. از خلاقیتهای جالبی که نولان در شخصیتپردازی جوکر بهکار برده، در این سکانس جملهای است که روی در کامیون اسپری شده است. جملهی اصلی به این معنی است که «خنده بهترین درمان است.» اما جوکر با تبدیل واژهی laughter به slaughter، معنی را اینگونه تغییر داده: «سلاخی کردن بهرین درمان است!».
ملاقات با شیطان
هاروی و ریچل توسط کارآگاههای فاسدی که حقوقبگیرهای مارونیاند، دزدیده میشوند. در یکی دیگر از سکانسهای بهیادماندنی، نولان صحنهی بازجویی فوقالعادهای را رقم میزند. بازجویی بتمن از جوکر، از یک سوال ساده شروع میشود و جوکر که حالا روبهروی هدف اصلیاش نشسته، از پاسخ مستقیم طفره میرود. این سکانس، نه به واضحترین شکل ممکن و با بیان تمام گذشتهها، اما تا حد خوبی برای بیننده روشن میکند که جوکر با چه طرز فکری دست به این جنایتها میزند. او دنبال هرج و مرج است و دقیقاً همین ابهامی که دربارهی او وجود دارد، رمز موفقیت شخصیت است. جوکر دنبال انتقام از یک شهر است؛ انتقام از یک فرهنگ، یک ایدئولوژی و یک سیستم. نماد آشوب و بینظمی مطلق که هیچ نکتهی مثبت انسانی را در خود ندارد و این نبوغ در این شرایط بیشترین خطر ممکن را دارد.
– چرا میخواستی منو بکشی؟
+[با خنده] من..؟ من نمیخواستم تو رو بکشم! اونوقت بدون تو باید چیکار کنم؟ برگردم سراغ باند خلافکارا؟ نه، نه… نه، تو منو کامل میکنی!
– تو یه آشغالی! تو بهخاطر پول آدم میکشی.
+ مثل اونا حرف نزن؛ تو شبیهشون نیستی! اخلاقیاتشون، کدهاشون، همهش یه جک مسخرهس. بهمحض ظهور اولین نشونهی دردسر، همهش فرو میریزه. اونا فقط به اندازهای خوبن که دنیا بهشون اجازه میده. بهت نشون میدم و خودت خواهی دید… وقتی وضعیت بحرانی بشه، این مردمِ… متمدّن… همدیگه رو میخورن! میدونی… من یه هیولا نیستم. من فقط اولینِشونم! (ahead of a curve: به معنی پیشرو یا پیشگام، در اینجا به معنی اخطار دربارهی اینکه افرادی مثل من زیادند و من مثل نوک یه کوه یخ هستم!)
جالب اینکه جوکر، هم در این سکانس و هم در سکانس یکیماندهبهآخر فیلم، با صداقت تمام حرفهایش را به بتمن میگوید. همانطور که خودش میگوید، او و بتمن یکدیگر را کامل میکنند و او فقط با پذیرش نقش یک هیولا، رول خودش را در این بازیِ نامتناهی بین خیر و شر ایفا میکند. او به بتمن میگوید که مدتی فکر میکرده پشت این ماسک واقعاً هاروی دنت است، اما حالا که ریچل و هاروی را دزدیده، میبیند که او نیست و بتمن هرکه هست، با تمام قدرت و هیبتش هیچ سلاحی دربرابر او ندارد؛ دقیقاً هم همینطور است. مشتهایی که بتمن به او میزند برایش حکم قلقلک را دارد! جوکر بالاخره آدرس محل زندانی شدن آن دو نفر را به بتمن میدهد، اما جای آنها را عوض میکند. هنر نولان در قصهپردازی، بعضی از بخشهای فیلم را در ذهن هایلایت میکند و این یکی از همان پیچشهای کمنظیر داستانی در سینماست؛ بتمن انتخاب میکند که ریچل را نجات بدهد، اما جوکر او را بازی داده و بتمن به هاروی دنت میرسد. به عنوان یک تماشاگر وقتی میبینیم که شرور (villain) داستان چطور قهرمان را میشناسد و میتواند در بهترین بزنگاهها او را در تنگنا بگذارد و بشکند، حقیقتاً قلبمان به درد میآید. اینجا نقطهی شکست اصلی برای تمام شخصیتهست. نقطهی عطفی که از همینجا جوکر را بههرحال برندهی نهایی این بازی اعلام میکند و ادامهی راه، برای بتمن و هاروی و گوردون فقط همان سقوطی است که هاروی از آن حرف میزد. یک انفجار جان ریچل را میگیرد و انفجار دیگر، نصف صورت هاروی را. استعارهای از نیمهی وجود هاروی که به همراه عشق میسوزد و خاکستر میشود و با رفتن ریچل، تمام خوبیهایی که حداقلِ انگیزه و امید را به هاروی میداد، دود میشود.
هاروی مهرهی فلسفی داستان شوالیهی تاریکی است. مردی که انتخاب را انتخاب میکند، اما نمیداند همین انتخاب را هم سرنوشت برایش رقم زده است. سرنوشت میخواهد که هاروی زنده بماند و این یعنی سقوط از اوج قلهی قهرمان بودن به قعر درهی شرارت. نولان تراژدی را بهشکلی خلق میکند، و آن را در جایی از فیلمنامه میگذارد، که بیننده تمام خوب و بدهای داستان را لمس کرده و حتی یک مخاطب عادی، نمیتواند هیچکس را مقصر اصلی بداند؛ نه بتمن، نه گوردون، نه هاروی و نه حتی جوکر. نولان ظواهر فیلم را طوری سر و شکل داده که ما را در دنیایی رئال به دل ماورا ببرد. افراد در این بازی فقط دستمایهی سرنوشتی هستند که هرچه هست، از سوی قدرتی به آنها تحمیل میشود که توان مبارزه با آن را ندارند. اما همین تفاوت شخصیت در فیلم هست تا بدانیم که انتخاب هنوز ممکن است. بروس و هاروی هردو به یک امید و انگیزه زندگی میکردند و آن انگیزه در آن ساختمان تکهتکه شد. حالا سکهی شانس هاروی هم -که دوطرفش مثل هم بود- تن به دوگانگی داده و نیمی از آن سوخته؛ و حالا این شانس است که تصمیمات هاروی را مشخص میکند. قبل از فرار از بازداشتگاه، جوکر یکی از آن اجراهای بینقصش را روی مامور وظیفهاش پیاده میکند؛ جالب است که یکی از بزرگترین شرورهای تاریخ سینما فقط با نیروی ذهن و روانش جنایت میکند.
میدونی چرا از چاقو استفاده میکنم؟ تفنگ خیلی سریع عمل میکنه. نمیتونی همهی اون… احساسات کوچیک رو… درک کنی. میدونی… توی لحظهی آخر، آدما بهت نشون میدن که واقعاً کی هستن. پس از یه لحاظ من دوستات رو خیلی بیشتر از تو میشناسم! میخوای بدونی کدوماشون ترسو بود؟!
پانسمان خاکسترها
جوکر بههمراه لائو از زندان فرار میکند؛ البته که او هم درکنار دیگر تبهکارهای گاتهام قربانی جوکر خواهد بود. او برای ملاقات مستقیم با هاروی از تکنیک همیشگیاش استفاده میکند؛ وحشت عمومی! حالا هاروی دنت تحت فشار شدیدی قرار دارد و جوکر نان را به تنور میچسباند. یکبار دیگر، شبیه به اتفاقی که در فیلم پرستیژ افتاد، نولان در طراحی یک شخصیت قربانی بینقص عمل میکند. البته تفاوت در اینجاست که در پرستیژ شخص قربانی تا انتها دوبهشک است و در آخر با تیر خلاص، خودش را از منجلابی که دو شخصیت دیگر ساختهاند، نجات میدهد. اما اهمیّت جوکر در غلظت شرارتیست که به همراه او در اتمسفر پخش میشود و تمام شخصیتها آن را تنفس میکنند؛ همه بهجز ریچل که او هم یک قربانیست. از این نظر نگارش فیلمنامه واقعاً حرفهای انجام شده و بهنظرم میتوانیم برچسب یک فیلم اجتماعی ارزشمند را روی آن بزنیم. چرا که در ریشهیابی معضلات و بزهکاریهای اجتماعی نیز با یک چرخه طرفیم. شبکهی پیچیدهای از رفتارها و تصمیمات ریز و درشت که سهم مردم در وقوع آنها، کمتر از دولت و صاحبقدرتها نیست. در «شوالیهی تاریکی» بهخوبی این پیچیدگی را میبینیم.
از دیدگاه فلسفی هیچ کارکتری سیاه یا سفیدِ کامل نیست؛ حتی بتمن. بتمن برخلاف عقیدهی بسیاری که ژانر این فیلم را تخیلی میدانند، یک انسان عادیست که به رنجهای واقعیاش تن داده و با ترسهایش مواجه شده است. پس حداقل میتوانیم به عنوان یک شخصیت داستانی او را در دنیایی واقعگرا بپذیریم و بر سر شاید و بایدهای ایدئولوژیک فیلم بحث کنیم. خطّ قرمزِ جان انسانها هنوز هم مرز اخلاقیات اوست، اما برای نجات شهر دست به کار غیراخلاقی گستردهای مثل اتصال شبکهی گوشیهای همراه هم میزند. بعد از حادثه، گوردون به دیدن هاروی میرود و دنت، که حالا خود را به دست غریزه سپرده، لقب «two face» یا «دوچهره» را میپذیرد. هاروی هیچ داروی مسکّنی را هم قبول نمیکند و تمام اینها نشان از بروز چیزی بسیار عمیقتر و تیرهتر دارد. چهرهای مخفی که شاید هاروی -نه به دید یک قهرمان، که به عنوان یک شهروند عادی- در تمام زندگیاش با خود حمل میکرده و حالا جای ایمانِ مُردهاش را میگیرد. جذابیت اصلی شخصیت هاروی در همین تغییر ناگهانی و ۱۸۰ درجهایست که از خیر به شر دارد. شاید در فیلمی طولانیتر، نولان فرصت بیشتری داشت تا سِیر نزولی این شخصیت را برایمان به تصویر بکشد؛ هرچند همین هاروی دنت هم فراموشنشدنیست. حالا جوکر هاروی را متقاعد میکند که مردم این شهر تا چه اندازه ناتواناند و در اصل، تاچه اندازه برای برقراری عدالت بیلیاقتاند.
یهکمی آشوب بهپا کن… نظم موجود رو بههم بریز، اونوقت همهچی تبدیل میشه هرج و مرج!
نیمهی تاریک سرنوشت
هاروی برای گرفتن انتقام ریچل، دنبال خلافکارهای شهر میافتد و آنها را یکییکی میکشد. از سمت دیگر جوکر دو کشتی حامل شهروندان و زندانیهای گاتهام را بمبگذاری کرده و میخواهد ثابت کند که تا زمان مقرّر، بالاخره یک گروه از آنها دیگری را خواهد کشت؛ درحقیقت میخواهد اثبات کند که شهروندان زودتر کشتی زندانیها را منفجر میکنند و این همان قولیست که به بتمن داده بود. «وقتی وضعیت بحرانی بشه، همین مردم متمدّن همدیگه رو میخورن.» این طولانیترین سکانس فیلم و احتمالاً بهترین آنهاست. بتمن در یک عملیّات تکنفره گروگانها را نجات میدهد و جوکر را دستگیر میکند. در آخرین لحظه او را از مرگ نجات میدهد و جوکر که با خنده درحال سقوط بود، با خنده هم آخرین تضعیف روحیهاش را روی بتمن پیاده میکند.
همونطور که میدونی جنون مثل جاذبهس… همهی چیزی لازمه یه هُل کوچیکه! تو نتونستی بذاری بمیرم، نه؟! این اتفاق زمانی رخ میده که یه نیروی توقفناپذیر (unstoppable force) با یه شیء ثابت (immovable object) برخورد میکنه! تو واقعاً فاسدشدنی نیستی، درست میگم؟! ممکن نیست منو فقط بهخاطر یه حس رضایتبخش بکشی. و منم تو رو نمیکشم چون تو خیلی سرگرمکنندهای! فکر کنم سرنوشت اینه که من و تو این کارو تا ابد انجام بدیم…
عجب دیالوگی! بهنظرم با تمام خوب و بدها، باید قبول کنیم نولان یک کارگردان مؤلف است و یکی از مولفههای مولف بودنش (!) همین دیالوگهاست. او در بهترین آثارش، درکنار تمام ضعفهایی که دارد، موفق شده نهتنها حداقلها را برای مخاطب فراهم کند؛ بلکه پا را فراتر بگذارد و دیدنیهای بیشتری را عرضه کند. دیدنیهایی که قطعاً در حوزهی رویاپردازی اکثر آدمها نیست و نوعی از نبوغ را میرساند. این نبوغ نه یک پدیدهی عجیب، که حاصل جسارت و تلاش نولان در مسیر رسیدن به شاکلهی سینمایی منحصربهفرد خودش است و در سبک سینمایی نسبتاً تازهای نمود پیدا کرده. فارغ از اینکه طرفدار نولان باشیم یا نه، یا اصلاً سینما را از دههی ۱۹۹۰ به بعد بپذیریم یا نه (!)، نولان کارگردانیست که در قالب درک و شخصیت خودش فیلم میسازد و ادعای بیشتری هم ندارد. این جمله به تنهایی آنقدر بار ادبی و فلسفی دارد که میتوانیم آن را مستقیماً به مفهوم زندگی اطلاق کنیم. زندگی از تضاد و تقابل پدید میآید و اگر زمانی یکی از دو نیروی خیر و شر در ما خاموش شود، ما عملاً به نباتات میپیوندیم. شاید شیوهی استعاری و قصّهپردازی او به مذاق بسیاری از اهالی سینما خوش نیاید، اما نمادپردازی او بهسبک استعارههای ادبیست. در تمام فیلمهایش دیالوگها نقش بسیار مهمی در شخصیتپردازی دارند و، بهجز تنت ۲۰۲۰ که بهشخصه هیچگونه ارتباط مثبتی با آن برقرار نکردم، جزئی جدانشدنی از ارزشهای فیلماند.
بتمن جوکر را تحویل پلیس میدهد و از سمت دیگر، گوردون برای نجات خانوادهاش، به بقایای همان ساختمانی میرود که، به قول خود دنت، خانوادهاش در آن کشته شد. هاروی به سیم آخر زده و مثل کسی که حقیقت مرگ را به چشم دیده، و آن را به بهانههای روزمرّهی زندگی ترجیح داده، میخواهد قبل از رفتن خون بهپا کند. او انتقامش را از دنیا خواهد گرفت و چون دستش به نیمهی تاریک سرنوشت نمیرسد، میخواهد که انتقام آن را از گوردون، و به واسطهی عزیزان او بگیرد. فلسفهی نابودی حالا در قلب یک تراژدی شکل گرفته است. میتوانیم تحوّل شخصیتی هاروی را از دیدگاه اگزیستانسیالیستی نگاه کنیم و ببینیم که رو آوردن به منطق و حرفهای جوکر، انتخابی است از بین گزینهها. هاروی به ادعای خودش، خوب میداند که هیچ پایان خوشی در انتظارش نیست و دیر یا زود، مرگ پایان حتمی اوست. نکته اینکه، جایی که گفتم ایکاش نولان بیشتر به شخصیتپردازی و سیر تغییرات هاروی میپرداخت، منظورم در مقایسه با شخصیتی مثل «والتر وایت» بود!
میدانم که سریال «Breaking Bad» به اندازهی ۵ فصل زمان داشت تا والتر را به یک ابرشرور دوستداشتنی تبدیل کند و میدانم که از نمونههای نادر بود. اما در موردی مشابه، دقیقاً والتر شخصیتیست که با مرگ چشمدرچشم شده و تصمیم میگیرد آزادی را انتخاب کند؛ انتخابی که شاید هرگز برای انسانی در این موقعیت و در این جهانِ کثیف، به جای خوبی ختم نشود. اما هاروی درست مثل والتر به جنون رسیده و برای قضاوت تصمیماتش، شاید به یک سریال هاروی دنت هم نیاز داشته باشیم! یا قهرمان میمیری، یا آنقدر زنده میمانی تا ببینی که به فساد کشیده شدهای. بتمن خانوادهی گوردون را از دست هاروی نجات میدهد، اما نمیگذارد ایمانی که در دل هاروی کشته شد، از میان مردم گاتهام هم برود. نولان به شکلی زیرکانه نشان میدهد که اگر فکر میکنید ایمان داشتن به قهرمانها اشتباه است، پس با او همنظریم! اما شوالیهی تاریکی ضرورت وجود این ایمانِ -حتی دروغی- را به تصویر میکشد. بتمن گناهان هاروی را گردن میگیرد و در تاریکی شب محو میشود. نولان پیش از این هم از زبان خود بتمن گفته بود که «او یک قهرمان نیست». به این ترتیب و با این پایانبندی او شخصیتی فراقهرمانی به بتمن میدهد و این تئوریها در آخرین حرفهای گوردون هم ظهور میکند:
اون قهرمانیه که گاتهام لیاقتشو داره، اما نه اونی که الان بهش نیاز داره؛ پس ما تعقیبش میکنیم. چون اون میتونه اینو بپذیره. چون اون یه قهرمان نیست؛ اون یه نگهبان خاموشه، یه محافظ هوشیار، یک شوالیهی تاریکی!
من عاشق حرکات جوکر هستم…. یعنی یه ۲۷ساله چجوری تونسته این نقش رو اینجوری بازی کنه…روحش شاد