قسمت اول: «بتمن آغاز میکند»
زبانههای خشم
این مطلب با تکیه بر کتاب «شوالیه تاریکی بهپا میخیزد» که فیلمنامهایست از کریستوفر نولان و به ترجمه سینا شاهبابا، به نقد و بررسی قسمت پایانی مجموعه «شوالیه تاریکی» میپردازد.
هشت سال پس از اتفاقاتی که برای گاتهام، مردمش، رئیس پلیسش و قهرمانهای سیاه و سفیدش افتاد، خطر جدیدی در راه است. نولان در سال ۲۰۱۲ سومین قسمت از شوالیهی تاریکی را منتشر کرد؛ فیلمی بسیار موردانتظار و پرمخاطب که درصد قابلتوجهی از هوادار را، ناراضی به خانه برگرداند. اما واقعاً «شوالیهی تاریکی برمیخیزد» فیلم بدیست؟! نولان رویّهی قسمتهای قبلی را حفظ کرده و در این قسمت شخصیت «Bane»، عضو سابق ارتش سایهها، با بازی درخشان و متفاوت تام هاردی، نقش آنتیگونیست اصلی فیلم را بهعهده دارد. فیلم با همان خفّاش همیشگی آغاز میشود؛ اما در تودهای از آتش آبی. آتش عنصر اصلی در نمادگرایی خشم و خشونت «بین» است و شاید آبی بودنش، باید جنگ سرد را در ذهن ما تداعی کند. اولین سکانس، نشان از یک فیلم هالیوودی خوشساخت را دارد؛ یک سکانس اکشن و در ابعاد و مقیاس بزرگ که هواپیماها را مثل اسباببازی خُرد میکند و شخصیت بین را به شیوهی خودش برای مخاطب میسازد! از سمت دیگر بروس وین هشت سالی را که از مرگ هاروی میگذرد، در عزلت گذرانده و خودش را بههمراه بتمن، به حاشیه برده است.
زخم عمیقی که از جنایتهای جوکر به باور جمعی مردم گاتهام وارد شده، در این سالها التیام پیدا کرده؛ اما فقط در ظاهر. در درون این زخم به افکار و هویت و اهداف مردم سرایت کرده و به همان نسبت، بروس وین نیز شکست غیرقابل درمانی را تجربه میکند. البته ورود بین به ماجرا هم اساساً بر همین مبناست که نقاب را از صورت گاتهام بردارد؛ و از صورت هرکسی که مثل بتمن خیال قهرمانبازی به سرش بزند! بین دکتر پاول را، که متخصص فیزیک هستهایست، میدزدد و به او قول میدهد که زمان ترس واقعی، فرا خواهد رسید. از سمت دیگر گوردون تصمیم میگیرد در مراسم سالگرد هاروی دنت، حقیقت را برای مردم شهر فاش کند؛ اما هنوز هم زمان آن نرسیده است. سهام شرکت وین تمرکزش را از فعالیت روی پروژهی راکتور هستهای برداشته، چراکه از قابلیت تبدیل شدن آن به سلاح باخبر شده است. بین از رقیب تجاری شرکت وین، جان دگت، اثرانگشتهای بروس را خواسته و درمقابل قول محافظت را به او داده است. سلینا کایل، با بازی جذابِ ان هتویِ دوستداشتنی، این کار را برای دگت میکند و سرنخی را به دست بروس میدهد. موقع تحویل اثرانگشت بروس، تیراندازی میشود، سلینا فرار میکند و گوردون همراههای دگت را تا تونلهای فاضلاب دنبال میکند. نولان یکبار دیگر نشان میدهد که در خلق شخصیتهای منفی استاد است! وین زیردستهای خودش را بهخاطر یک اشتباه میکشد؛ اما گوردون فرار میکند و توسط افسر تازهکاری بهنام جان بلیک، با بازی جورف گوردون لویت، در انتهای تونلها پیدا میشود. بلیک، که به طریقی از هویت واقعی بتمن باخبر شده، به عمارت وین میرود و از بروس میخواهد که گاتهام دوباره به بتمن نیاز دارد.
+ ما آتش رو روشن کردیم، مگه نه؟
– بله… و آتش قیام میکنه!
جنگ دادهها!
یکی از جذابیتهایی که نولان به فیلمهای سینمایی وارد کرد، استفاده از مفاهیمیست که در دنیای مدرن کاربرد دارد. البته از آنجایی که این مورد کارکرد چندانی در فیلمنامه ندارد و در فُرم فیلم تاثیرگذار نیست، فکر نمیکنم بتوانیم نام بداعت سینمایی را روی آن بگذاریم. عنصر زمان که رکن ثابت اکثر فیلمهای اوست و همیشه نبوغش را در دیدگاه جدیدی که نسبت به مفهوم نسبیت زمان دارد، اثبات کرده؛ البته بازهم تاکید میکنم که بهنظرم فیلم تنت یک اشتباه در ماتریکس آثار نولان است! چون در مقایسه با شاهکار کمنقصی مثل «interstellar» که یک بمب سینمایی -هرچند هالیوودی- بود، یا حتی در مقایسه با فیلم نهچندانخوبی مثل «dunkirk» که بازهم عنصر زمان در خدمت تعلیق و جذابیت فُرمی اثر درآمده بود، تنت حرفی برای گفتن نداشت؛ نه از نظر پیشینهی فکری و ایدئولوژی فلسفی داستان، نه از نظر منطق داستانگویی و نه از نظر شخصیتپردازی. بهنظرم تنت صرفاً نتیجهی صدها میلیون دلار بودجه بود که نه هنر سینمایی نولان، که تجربهاش بهعنوان یک فیلمساز با تخیل قوی، آن را روی پرده برد.
اما در «شوالیهی تاریکی برمیخیزد» ماجرا بهکلّی متفاوت است. بین با تیمش به بازار بورس حمله میکند و درست مثل خلافکارهای حرفهای، پول الکترونیکی را میدزدند! سکانس بیرون آمدن موتورسوارها از تالار بورس و تعقیب و گریز پلیس هم، با موسیقی همیشهاستادانهی هانس زیمر، ریتم فیلم را بهدرستی حفظ میکند. بتمن بعد از هشت سال خودش را نشان میدهد؛ اما پلیس مانع میشود و او نمیتواند دشمن اصلی را دستگیر کند. اینجا بتمن برای فرار، از سفینهی جدیدش هم رونمایی میکند! البته که نویسنده دشمن خوبی برای او انتخاب کرده؛ کسی که تمام اینها را اسباببازی میبیند و سر و کارش با شکستش روحیّه و اعتقاد بتمن است. بروس با میراندا تیت، که از سرمایهگذاران اصلی در پروژهی راکتور هستهایست، رابطهای عاشقانه برقرار میکند؛ رابطهای که هنوز در این مرحله نمیدانیم قرار است عشق را هم از معادلات بروس برای همیشه حذف کند. هرچند خرابیهای جوکر هنوز روی گاتهام تاثیر منفی دارد، اما بین میداند که برای شکست دادن یک شهر، باید به روش کسانی وارد بازی شود که آن شهر را اداره میکنند. بخش زیادی از ثروت بروس وین دزدیده میشود.
بین حالا قدرتی که میخواسته را بهدست آورده و دگت را هم میکشد. از این سمت سلینا کایل با بتمن روبهرو میشود و نوعی از همکاری بین این دو شکل میگیرد؛ بیخبر از اینکه سلینا هم جزو همین افرادیست که برای انتقام از ثروتمندان، امیدشان را به بین بستهاند. بتمن در تلهی بین میافتد و تازه میفهمیم این نیروی عظیم از کجا نشات میگیرد. او یک هیولای واقعیست که طبق گفتههایش خودش در سیاهچال به دنیا آمده است. تاریکی هم به کار بتمن نمیآید و در مبارزهی تنبهتن با بین، او معنی حقیقی کلمه -از کمر- میشکند و به همان سیاهچال میافتد. بین فقط یک شخصیت سینمایی ساده نیست. همانطور که آلفرد به بروس هشدار میدهد، تفکّر عمیقی پشت این نقاب هست. ایمان محکمی که با بمبهای دودزا و تشکیلات بتمنی قابل شکستن نیست. این بیاحتیاطی بروس تا جایی پیش میرود که آلفرد حتی مجبور میشود او را ترک کند؛ و برای تغییر دادن نظر بروس نسبت به حقیقتی که نمیبیند، راز بزرگ ریچل را -که انتخابِ هاروی به جای بروس بود- هم برایش برملا میکند. البته این کار فقط باعث تحریکِ هرچهبیشترِ روحیات و عواطف بروس میشود و هویت واقعی میراندا تیت، همچنان برای او یک راز باقی میماند.
اوه، فک میکنی تاریکی همپیمانته. ولی تو فقط با تاریکی خو گرفتی؛ من توش به دنیا اومدم، به دستش شکل گرفتم. من تا وقتی که یه مرد بالغ شده بودم، نور رو ندیدم؛ اون موقه هم فقط برام کورکننده بود. سایهها به تو خیانت میکنن چون به من تعلّق دارن.
برام سوال بود کدومش زودتر میشکنه… روحیهت، یا بدنت؟!
مبارزه با مرد خفاشی!
زمانی که ویروس کرونا تازه در دنیا شایع شده بود، جوکهایی هم دربارهی آن در فضای مجازی پخش شد. البته بهشخصه فکر نمیکنم مرگ هزاران انسان مسئلهی شوخیبرداری باشد. اما بههر جهت این شوخیها ادامه داشت؛ یکی از آنها به این موضوع اشاره داشت که شخصیت بین ماسک میزد، تمام برنامههای جمعی را کنسل کرد، تمام شهر را قرنطینه کرد و با مرد خفاشی جنگید! اینها شایعاتی بود که ادعا میکرد نولان در فیلمش کرونا را پیشبینی کرده و همهی اینها برنامهی سرمایهداریست. پُر هم بیراه نیست، اما از این شوخیها که بگذریم، به شباهت بیشتری هم برمیخوریم. در فیلمهای هالیوودی، مثل بتمن که یک قهرمان میلیاردر است، قهرمانها همیشه استعارهای از سیستم کاپیتالیسم را به دوش میکشند. داستان خیلی از فیلمهای هالیوودی و خصوصاً انیمیشنهای دیزنی، دربارهی دشمنی قدیمی دو گروه یا شخصیت است. هرچند این مسئله هم میتواند یک شوخی باشد، اما بهنظرم ماجرای دشمن خوب/دشمن بد همیشه جزوی از سیستم تبلیغاتی هالیوود بوده و خواهد بود. بین در ظاهر یک شورشیست اما در باطن مانند بازماندهای از کمونیسم دربرابر جامعهی آمریکای قد علم میکند. در این صورت باید بگوییم نولان یکی از خودشان است!
تو میتونی منو درحال شکنجهی تمام شهر تماشا کنی، و وقتی واقعاً به اعماق شکستت پی بردی، ما رسالت راسالگول رو به سرانجام میرسونیم. ما گاتهام رو ویران میکنیم و وقتی این اتفاق افتاد، اونوقت تو این اجازه رو داری که بمیری!
شکست نور در سیاهچاله
بروس در زندان تاریک و متروکهای که در عمق یک چاه پنهان شده بیدار میشود. این زندان از همان استعارههای رمانگونهایست که نولان در داستانهایش بهکار میگیرد؛ نمادی از ناامیدی مطلق و پذیرش شکست. همانطور که خود بین به بتمن میگوید، بزرگترین شکنجهی این مکان برای آدمهای داخلش، امیدیست که به رهایی از آن دارند. هیچ طنابی برای چنگ زدن نیست و امید به اندازهی همان چند پرتوی نور در آنجا وجود دارد. بین، بتمن را با مهرههای شکسته در آنجا رها میکند تا بهچشم، ویران شدن شهرش را ببیند. در گاتهام گوردون هنوز در بیمارستان بستریست، نیروهای پلیس سرگرداناند و شهردار گارسیا طبق معمول مشغول تشریفات است. در اینجا یک سکانس درخشان دیگر داریم. بین تمام راههای زیرزمینی گاتهام را بمبگذاری کرده و پلیسها را در تونلها حبس میکند. صحنهای که بازیکن فوتبال میدود و تمام زمین پشتسرش فرو میریزد، واقعاً دیدنی و تحسینبرانگیز است؛ حتی با اینکه میدانیم تماماً بهدست تیم جلوههای ویژه طراحی شده است. بین علناً خودش را نشان میدهد و با کشتن دکتر پاول، با مردم گاتهام اتمام حجّت میکند. این اتفاق با نقشهای که جوکر برای نابودی اعتماد در بین مردم گاتهام داشت، شباهت دارد. جوکر هم در هر صورت قصد داشت کشتیها را منفجر کند، اما بین این بار دیگر حق انتخابی به مردم نمیدهد. شهر بههم میریزد. فقرا به ثروتمندان حمله میکنند و انتقامشان را از آنها میگیرد. تنها مأموری که هنوز شمّ پلیسی و وظیفهشناسیاش را حفظ کرده، جان بلیک، گوردون را از بیمارستان خارج میکند و به محلّی امن میبرد.
خونه؛ جایی که من حقیقت رو دربارهی ناامید یاد گرفتم، همونطور که تو خواهی فهمید. این زندان به یه دلیلی بدترین جهنّم روی زمینه… امید. هر کسی که در طول قرنها اینجا زندانی شده، بالا رو نگاه کرده و تلاش کرده تا رسیدن به آزادی رو تصور کنه. خیلی ساده… خیلی آسون…
تکمیل رسالت راسالگول
بین از همان ابتدا گفته بود که قصد دارد عدالت را به جامعه برگرداند و حقیقت را برای مردم آشکار کند. از قضا حقیقت کتمانشدهای درمورد هاروی دنت وجود دارد که توسط گوردون و بتمن دفن شده است؛ یکی از کار برکنار شده و دیگری مشغول تقویت روحیه و فرار از سیاهچال است. بروس برای فرار از دشمن قدیمی، به گذشتهها رجوع میکند. راسالغول را -در دنیایی نیمهخیالی- میبیند و به یاد حرفهایی میافتد که در قسمت اول، از زبان پدرش شنیده بود؛ و آنها را برای مقابلهی دوباره با ترسهایش مرور میکند. «چرا سقوط میکنیم بروس؟ تا یاد بگیریم دوباره روی پامون بایستیم.» یکی از زندانیها دربارهی بچهای به او میگوید که در تاریکی همین سیاهچال به دنیا آمده بود؛ تنها کسی که تابهحال موفق به فرار از آنجا شده است. بروس میفهمد که برای مواجههی واقعی با ترس سقوط، باید تمام دستآویزهایی را که به زندگی و گذشته دارد رها کند. این بار بدون طناب میپرد و غریزهی بقا، کار را به انجام میرساند. از سمت دیگر بین، راههای فرار از شهر را بسته، مردم را در انتظار مرگ نگه داشته و حالا زمان افشای دروغهاست. او زندانیهای بلکگیت را آزاد میکند و در یک سخنرانی غرّا که با موسیقی هانس زیمر همخوانی عجیبی پیدا کرده و ابّهت وحشتناکی به شخصیت بین داده، پرده از دروغهای پلیس و ابرقهرمان عزیز برمیدارد.
ما گاتهام رو از چنگ فاسدها درمیاریم! ثروتمندها! ستمگرایی که نسلهای زیادی شما رو با افسانهی فرصتها عقب نگه داشتن، و اون رو به شما پس میدیم… شما مردم. گاتهام مال شماست. کسی دخالت نخواهد کرد. هرکاری میخواید بکنید. با حمله کردن به زندان بلکگیت شروع کنید، و آزاد کردن ستمدیدهها! کسانی که قصد خدمت کردن دارن، جلو بیان. ارتشی برخواهد خاست. قدرتمندها از لونههای کثیفشون بیرون کشیده میشن و به دنیای سرد و بیرحمی که میشناسیم، و تحملش کردیم، پرت خواهند شد. دادگاهها برپا خواهند شد. از خرابیها لذت برده خواهد شد. خون ریخته خواهد شد. پلیسها باقی میمونن، به این شرط که به خدمت عدالت دربیان. این شهر بزرگ دوام خواهد آورد… گاتهام نجات خواهد یافت!
خیزش خاکستر از دل آتش
بروس با شناخت جدیدی که نسبت به دشمنش پیدا کرده، به گاتهام برمیگردد. او خیال میکند که بین کودکی بوده که از زندان فرار کرده و راسالگول پدر اوست. پنج ماه از اشغال شهر توسط بین میگذرد و در دادگاهی که به اسم مردمی بودن تشکیل شده، و به قضاوت جاناتان کرین، ثروتمندها دو راه بیشتر ندارند؛ اعدام، یا مرگ به واسطهی تبعید روی دریاچهی یخزده! در این مدت پلیسها زندانیاند و گوردون و گروهش مخفیانه فعالیت میکنند. در بین مردم هنوز هم امید به بازگشت بتمن هست و بلیک یکی از همین افراد امیدوار است. بین، همانطور که به بروس قول داده بود، امید واهی را مثل یک ویروس در ناامیدی مردم پخش کرده و بمب هنوز در خیابانهاست. خیزش شوالیهی تاریکی در این قسمت صرفاً بهانهای میشود برای شکست دادن بین. چراکه امید اصلی قبل از بازگشت او به گاتهام، ذرهذره در دل مردم شکل گرفته است و اینبار بتمن از مردمش امید میگیرد.
گوردون افرادش را جمع میکند و میان پلیسها و افراد بین، جنگ درمیگیرد. بروس با بین روبهرو میشود. او حالا از بیماری تنفّسی بین خبر دارد و در یک جنگ تنبهتن، نقطهضعف او را هدف قرار میدهد. اما هنوز هم برای پیروزی زود است. میراندا با خیانت به او، هویت واقعیاش را رو میکند و بروس میفهمد بچهای که از سیاهچال فرار کرد کسی نیست جز خود او؛ فرزند راسالگول! آخرین سکانس از جایی آغاز میشود که بروس با سفینهاش، ماشین حامل بمب را دنبال میکند و رانندهی این ماشین میرانداست. قهرمانهای داستان در یک نقطه جمع میشوند؛ میراندای درحال مرگ، بروسِ از همیشه زخمیتر اما مرگناپذیر، سلینای توبهکار و گوردونِ همیشهمراقب. بتمن با سلینا خداحافظی میکند و از آنجایی که قصد رفتن دارد، این بار اوست که هویتش را برای گوردون فاش میکند؛ با تاثیرگذارترین دیالوگی که بهنظرم در تمام این سهگانه، نظیر ندارد.
هرکسی میتونه یه قهرمان باشه. حتی مردی که کاری به این سادگی انجام میده که کتش رو روی دوش یه پسربچه میذاره و بهش میگه دنیا به آخر نرسیده…
سکانس پایانی فیلم واقعاً غمانگیز است و هرچه این قسمت مجموعاً در برطرف کردن انتظارها ضعیف عمل کرد، پایانبندی بهترین است. آلفرد که همیشه نزدیکترین فرد به بروس بود، در مراسمی خلوت به همراه گوردون و بلیک، بالای قبرِ خالیِ بروس گریه میکند. استاد مایکل کین حتی میتواند در چند سکانس فیلم حضور داشته باشد و با همین چند لحظهها، به دل بنشیند. پایان حماسهی داستان نولان پس از ۷ سال با ترکیبی از سکانسهایی نمادین به اتمام میرسد؛ بتمن با سفینهاش به دوردستها میرود و بچهها انفجارش را تماشا میکنند، عمارت وین خالی میشود و گوردون به خانواده و جایگاه اولش برمیگردد. سکانسی که آلفرد به امید دیدن بروس به آنجا رفته و بالاخره او را در کنار سلینا میبیند، ممکن نیست از ذهن یک طرفدار سینمای فانتزی پاک شود. با همین صحنه ضربآهنگ موسیقی بالا میگیرد و افسر بلیک را میبینیم که حالا مسئول یتیمخانهی جدید در عمارت وین شده و غار مخفی بروس را پیدا میکند. بلیک، در نقش رابین ادامه خواهد داد و مجسمهی بتمن، به سمبلی از مبارزه برای آزادی تبدیل میشود و تا همیشه در دل مردم میماند.