اگر یک کتابخوان حرفهای باشید میدانید که همیشه نباید آثار خوب و عالی خواند! خیلی وقتها هم نیاز است اثری بد بخوانیم تا هم آثار خوب قبلی که خواندهایم (و بعدی که میخوانیم) اصطلاحا بیشتر بهمان بچسبد و هم اینکه بفهمیم یک اثر خوب چه ویژگیهایی باید داشته باشد تا دلنشین شود؛ ویژگیهایی که در آثار بد نیست یا دقیقا برعکسشان موجود است!
در این مطلب هم بهنوعی میخواهیم با برشمردن ضعفهای بسیار کتاب حاضر، بفهمیم چهطور یک رمان استاندارد بنویسیم؟ نشر چشمه در دههی هشتاد شمسی کتابی را چاپ کرد که شاید نشر و حتی خود نویسنده فکرش را هم نمیکردند امروز چاپ شصتم خود را گذرانده باشد اما بدسلیقگی طیف زیادی از مخاطبان و صدالبته پروپاگاندای کتاب باعث شد که این رقم کورکورانه در ستارهی طلایی روی جلدش ذوق ما را کور کند…
«کافه پیانو» اثر فرهاد جعفری، نویسنده و روزنامهنگار معاصر نام این کتاب است که میخواهد به بیان عقاید یک نویسندهی روشنفکر! بر بستر یک درام رئالیستی بپردازد و تا چندی پیش تنها کتاب این نویسنده بود؛ چه اینکه خود جعفری در توضیح انگیزهاش برای نوشتن این کتاب نقل میکند که وقتی دخترش به مدرسه میرفته در جواب به سوال «پدرت چهکاره است؟» جوابی نداشته؛ او به دخترش میگوید بگو پدرم نویسنده است اما باز هم دخترک را دوره میکردهاند که «نویسندهی چی؟» جعفری میگوید تصمیم گرفتم کتابی بنویسم تا اگر از دخترم پرسیدند پدرت چهکاره است بگوید پدرم نویسندهی کافه پیانو است!!!
با نویسنده…
فرهاد جعفری در هشتم شهریورماه سال ۱۳۴۴ به دنیا آمده است. او روزنامهنگار و فارغ التحصیل حقوق قضایی است که فعالیتهای مطبوعاتی در روزنامههایی مانند قدس و توس را در پیشینهی خود دارد. جعفری همان آدم داخل کتاب است؛ متاهل است و دارای دختری به نام«گل گیسو». همسرش هم به نام «پری سیما جوادی» قصه نویس و دبیر ادبیات فارسی آموزش و پرورش است. دو شخصیتی که الهامبخش کافه پیانو بوده یا شاید کپیپیست شده بودند! جعفری را بیش از آثار و یا قلمش با حواشی دور و برش میشناسیم، او یکی از دوستان نزدیک محمود احمدینژاد و اسفندیار رحیممشائی، رئیس جمهور و معاون اول مخلوع اسبق ایران است. البته نمیشود به پیشانی جعفری برچسب سفارشینویس بودن زد اما به هرروی نقش نزدیکی او به جریان دولت و همزمانی این قضیه با انتشار کتاب را نمیتوان در پرفروش بودن کتاب منکر شد. نکتهی دیگر ژستهای روشنفکری شخص اول کتاب است که باتوجه به مطابقتش با خود نویسنده، خیلی با قضیهی بالا جور درنمیآید! چه اینکه بعد از حمایت او از محمود احمدینژاد در انتخابات سال ۱۳۸۸ بسیاری از هواداران جعفری کتاب خریداری شدهی او را برای انتشارات و شخص او بازپسفرستادند.
خلاصهی کتاب کافه پیانو
کتاب، همانطور که احتمالا تا اینجای متن فهمیدهاید درمورد یک کافهچی است که مابهازای شخصیتی خود فرهاد جعفری است. او مدتی است که از همسرش پری جدا شده و با دخترش گلگیسو زندگی میکند. روزمرگیهای این فرد ناشناخته در لوکیشنهای محدود کتاب که اغلب، کافه و خانه را شامل میشوند بخش اصلی مضمون کتاب را تشکیل میدهند و بعدی ناچیز هم که گاهی مورد تاکید قرار میگیرد نویسنده بودن و روشنفکر بودن شخصیت اول است! این شخصیت پس از مدتها تنهایی و فکر و خیال، به قول جعفری در تلهای که یک «فاحشه!» برایش تدارک دیده قرار میگیرد و بین دوراهی بله دادن به او یا رجوع به همسر و پاره کردن دادخواست طلاق بندبازی خطرناک –و البته مبهمی- را شروع میکند…
چند نت درهم برهم
معلوم نیست که جعفری با سابقهی طولانی وبلاگنویسیاش چهطور تشخیص نداده که نوشتهاش بیشتر از آن که رمان باشد شبیه به چند پست وبلاگی است؟! کتاب آنقدر جزیرهای است که نهتنها در محتوا بلکه در فرم، کارکرد و حتی زبان به مجله میخورد! زبان اثر بعضی جاها معیار است و بعضی جاها بهطرز غیرقابل باوری محاوره! نوع انگیزهای که جعفری از نوشتن کتاب داده بود هم خود باعث مشکل دیگری شده است. معمولا آسانترین کار برای هر هنرمندی این است که به جای فکر کردن و داستان ساختن بنشیند و درمورد خودش و ماجراها و خاطراتی که اتفاقافتاده بنویسد تا هم نیازش به سوژهپردازی رفع شود و هم به خیال خودش محصولی باورپذیر تولید شود؛ اما آیا کار آسان، محصول فوقالعاده تولید خواهد کرد؟! برای مثال در فضای شعر هم هنرمندانی را داریم که تماما خود و مسائل شخصیشان مثل دلدادگیها، مشکلات، عواطف و… را عینا بیان میکنند اما نسبت به شاعرانی که شاعرانگی خیالانگیزتری دارند معمولا در سطح پایینتری قرار میگیرند؛ پربیراه نیست بگوییم که بیراههی یادشده در فضای داستانی نسبت به شعر بیشتر تُرکستانی است!
البته مسائل شخصی میتوانند الهامبخش یک اثر هنری شوند به شرطی که تنها، الهامبخش باشند و نه اینکه اثر را به ورطهی خاطرهگویی بکشانند، عنصر خیال چیزی است که باید به حد اندازه -نه کم و نه زیاد- به بنمایهی چنین سبکی اضافه شود و جعفری که سابقهی نوشتن رمان نداشته احتمالا این موضوع را میدانسته اما با حد زیادی از خیال –آن هم خیال کاریکاتوری- که به اثرش تزریق کرده از آن ور پشت بام افتاده است…
محلهی برو بیا
شیوهی روایت ایپزودیک –یعنی بخشهایی مجزا از هم در زمان و پیرنگ- یک شیوهی معمول است اما باید بنا به کارکرد خودش در فرمهای موردنظر مثل ستارهای، دایرهای و… استفاده شود نه صرفا برای متصل کردن چند پیرنگ جداجدا و نامگذاریاش تحت عنوان رمان!!! که اگر ماجرا به همین راحتی بود تمامی افرادی که داستان کوتاه مینوشتند به راحتی با همنام کردن شخصیتهای داستانشان و چسباندن داستانهای کوتاه به همدیگر صاحب رمان میشدند!!! در کافه پیانو ما از ابتدای کار، هر بار یک روایت کاملا مجزا میخوانیم که یکی دو شخصیت اصلی در آنها ثابت هستند؛ احتمالا قرار بوده که این نوع شروع داستان به شخصیتشناسی افراد اصلی کمک کند اما شخصیتهای فرعی آنقدر پراکندهاند و آدمها سریع میآیند و میروند که در حد تیپ باقی میمانند و خودشان را هم تعریف نمیکنند چه برسد به شخصیتهای موردنظر نویسنده! نکتهی عجیب دیگر آن جاست که پس از گذر از این مقدمهی نهچندان خوب، به ناگاه از جایی به بعد روایات داستان منسجم میشوند و حالت کتاب از خردهپیرنگی به خط اصلی تغییر میکند!!!
سبزی پاک کنیم!
وقتی کتاب را بخوانید به سرعت سردرد میگیرید که این همه اسامی خاص «از کجا آمدهاند؟ آمدنشان بهر چه بود؟ به کجا میروند آخر که نمینمایند وطنی!!!» ارجاعات زیاد معلوم نیست به چه هدفی در کتاب گنجانده شدهاند؟ اگر برای پیشبرد داستان بوده که باید گفت خیلی از این اسامی برای کتابخوانان حرفهای هم ناآشنا هستند یا بهیادآوردن نکتهی خاص و مرتبط کردنشان به فحوای پیرنگ مورد نظر بسیار سخت است! جالب اینجاست که برای این حجم عظیم حتی یک پانویس هم ذکر نشده تا آشفتگی مخاطب را کم کرده و او را راهنمایی کند! جدای از اینکه با این ارجاعات بیرونزده مدام گم میشویم؛ چنین لحنی برای یک نویسنده، حالت تازه بهدوران رسیدگی و بورژوازیمدارانهای را فریاد میزند؛ برای مثال ما چرا باید بدانیم مارک قهوه و هدفون و تمام وسایل یا پدیدههای نامربوط اینچنینی چیست؟ آوردن این همه اسم خاص در روایتی که خودش ناتوان از نگهداشتن مخاطب در فضاست چه کمکی به پیشرفت داستان میکند؟ آیا نویسنده فقط میخواسته تا جلوی مخاطبش قیف بیاید که چهقدر «چیز» بلد است؟ احتمالا! شاید با تصور اینکه کتاب در مجالس سبزی پاک کردن و غیبت قربه الیالله خوانده خواهد شد…
بعضا این هیجان پُزدادن جعفری در حدی است که شخصیتهای معروف هم ناگهان به داخل داستانش میآیند! مثلا سعید دبیری که ترانهسرای آهنگ فرنگیس (با صدای عماد رام) بوده یک روز به کافه میآید و بحث را با شخصیت اول باز میکند! اما معلوم نیست به چه کارکردی؟ اینکه یک نفر مورد علاقهی نویسنده بوده و آرزو داشته او را ملاقات کند دلیلی بر این است که مخاطب هم با چنین واقعهای همذاتپنداری کند؟ آن هم بدون هیچ مقدمه و موخرهی مناسبی؟!
جعفری در جایی از کتاب مینویسد:
کاری که توی خانهی ما رسم بود [این بود که] هروقت یک کدام از ما دلش برای آن دیگری تنگ میشد میرفت توی کمد اتاق او و چند دقیقهای توی کمد او همه چیز را بو میکشید [تا] ریههایش از عطر تن لباس آن دیگری پر شود…. پری همین که مانتوی گلگیسو را گرفت زیر بینیاش بو کشید و حالش به نسبت قبل بهتر شد رو کرد به من و طوری که انگار خبر داشته باشد پرسید: تو همیشه همین کارو میکنی، نه؟
گفتم : خب آره اما از کجا فهمیدی؟
گفت: چون ندیدم هیچوخ دلت واسه ما تنگ شه…
با الهام از همین بند باید گفت جعفری از بس سبزی پاک کرده که همیشه میخواهد روایاتی منقطع و جذاب اما خالهزنکوار ارائه بدهد و هیچوقت دلش برای نوشتن رمان تنگ نشده؛ حداقل در طول نگارش اثری که روبهروی ماست…