«دختری با هفت اسم: فرار از کرهی شمالی» کتابی در ژانر «خودزندگینامه» اثر «هیئون سئو لی» است. هیئون سئو لی، جزو میلیونها نفر انسانی بهشمار میرود که در کرهی شمالی بهدنیا آمده و بزرگ شده است. در تمام طول دوران زندگیاش در این کشور هیئون سئو لی همانند دیگر هموطنانش که در زیر سلطهی این حکومت سرکوب شده بودند، تحت تاثیر شستشوی مغزی بر این باور بوده است که کشورش، یعنی کرهی شمالی «بهترین کشور دنیاست و مردم آن خوشبختترین مردم جهان هستند.» حتی هیئون سئو لی در کتابش میگوید مدتها برای بچهها و مردم کرهی شمالی غصه میخورده و دعا میکرده که آنها از فقر و بدبدختی رها شوند و مثل خودش به بهترین کشور دنیا بیایند.
در باور مردم کرهی شمالی رهبر کیم، خدا است. تمام چیزهای روی زمین و موجود در کشورشان را او به وجود آورده و تا قبل از آن هیچ چیزی وجود نداشته است. باورش سخت است، اما بیشتر از ۱۷ سال طول کشید تا هیئون سئو لی به خودش اجازه بدهد در حقیقت این مسائل تفکر کند و آنها را به چالش بکشد. در دههی ۱۹۹۰ هنگامی که کرهی شمالی درگیر قحطی عظیمی بود، هیئون سئو لی شاهد مُردن مردم در کنار خیابانها از گرسنگی بود. در آن زمان، زمانی که هیئون سئو لی ۱۷ سال داشت با خودش فکر کرد با تمام ظلم و ستم و فقر و بدبختیای که در تمام این سالها بر کشورش غالب بوده و حال به اوج خود رسیده است، کشورش قطعا نمیتواند بهترین کشور دنیا باشد. و این انقلاب فکری، شروع تلاشهای هیئون سئو لی برای فرار از کرهی شمالی و نجات جان خودش و خانوادهاش بود.
هیئون سئو لی خود دربارهی نوشتار این کتاب میگوید:
حالا که این کتاب را بازخوانی میکنم، میبینم که این داستان بیداری من است، داستان بلوغی طولانی و دشوار. به این واقعیت دست یافتهام که به عنوان یک فراری از کرهی شمالی، در جهان، غریبه محسوب میشوم، یک تبعیدی. هر قدر هم تلاش کنم تا خودم را با جامعۀ کرهی جنوبی وفق بدهم، باز هم فکر نمیکنم به طور کامل به عنوان شهروند کرهی جنوبی پذیرفته بشوم. از این مهمتر اینکه، خودم هم این هویت را قبول ندارم. من خیلی دیر به کرهی جنوبی رفتم، در بیستوهشت سالگی. سادهترین راه برای حل مسئلۀ هویتم این است که بگویم کرهای هستم. اما چنین کشوری وجود ندارد. کرهی واحدی وجود ندارد.
هیئون سئو لی؛ نویسنده کتاب دختری با هفت اسم
«هیئون سئو لی» نویسنده و فعال حقوق بشر زادهی کرهی شمالی است. عمدهی شهرت او به سبب نگارش کتابی با نام «دختری با هفت اسم: فرار از کرهی شمالی» است که در آن داستان فرارش از کرهی شمالی را بیان کرده است. هیئون سئو لی ابتدا مجبور میشود به طور غیرقانونی به چین برود و پس از آن، بعد از گذشت سالها در کرهی جنوبی پناهنده شد. بعد از کسب شهروندی کرهی جنوبی و بعد از ۱۲ سال دوری از خانواده، هیئون سئو لی به کرهی شمالی برگشت و خانوادهاش را نیز به همین طریق نجات داد و با خود به کرهی جنوبی آورد.
در این مطلب قسمتهایی خواندنی و شوکه کننده از واقعیت کرهی شمالی را باهم مطالعه میکنیم.
جملاتی برگزیده از کتاب دختری با هفت اسم
آنجا بودکه فهمیدم میتوان با دست خالی هم دوام آورد – بدون داشتن خانه، حتی بدون کشور. اما هرگز بدون مردم دیگر دوام نمیآوریم و همچنین بدون خانواده.
خانواده برای مادرم بسیار باارزش بود. زندگی اجتماعی ما در همان جمع خانوادگیمان صورت میگرفت. مادرم بیرون از خانه دوست زیادی نداشت، از این رو کاملا شبیه پدرم بود. سبک زندگی هردویشان کاملا خصوصی بود. هرگز ندیدم دست همدیگر را بگیرند و با در آشپزخانه یکدیگر را در آغوش بکشند. در کرهی شمالی کمتر کسی پیدا میشود که احساساتش را در ملاء عام بروز دهد. با این وجود علاقهشان نسبت به هم کاملا بارز بود. گاهیاوقات سر میز شام مادرم به پدر میگفت «خوشحالم که باهات آشنا شدم.
در طول زندگی مشترکشان همیشه عاشق هم ماندند. مادرم میخندید و میگفت پدرت قشنگترین گوشهای عالم را دارد.
آن روز صبح جرم مادرم این بود که در ملاء عام، آن هم خیلی تصادفی به جای دامن، شلوار پوشیده بود. پوشیدن شلوار برای خانمهای کرهای ممنوع بود چون رهبری، آن را دور از شان زنان اعلام کرده بود. ماموران دورش را گرفته بودند و برای شلوار پوشیدنش از او توضیح خواسته بودند. برای اینکه توجه کسی جلب نشود، مادرم جریمه را پرداخت کرده بود، بعد هم رشوهای کف دستشان گذاشته بود که این تخلف را در شناسنامهاش وارد نکنند.
مادرم مخفیانه به مردم رشوه میداد. رشوهدادن برای جلوگیری از دستگیری امری عادی بود. معمولا در کرهی شمالی، رشوهدادن هر مشکلی را حل میکند و هر قانون سخت و ایدئولوژی مزخرفی را دور میزند.
شش ساله بودم که در آنجو به مهدکودک رفتم. مهدکودک باعث تغییر نامحسوسی در رابطهام با پدر و مادر شد، اگرچه برای درک این موضوع خیلی بچه بودم. درواقع من دیگر به آنها تعلق نداشتم. بلکه متعلق به دولت بودم.
صمیمیترین دوستم در آن دوران سگ کوچکم بود – از آن نژاد سگهای کوچک و نازی بود که در کشورهای دیگر لباس تنش میکردند. اما من اجازهی این کار را نداشتم، چون پوشاندن لباس تن سگها مثال بارزی از نظام سرمایهداری بود. سربازهای شغال آمریکایی به سگهایشان بیشتر از انسان اهمیت میدادند. این جملهای بود که معلمم در مهدکودک به ما گفته بود “حتی اونها لباسهای رسمی تن سگهاشون میکنن. به همین دلیله که خودشون هم شبیه سگها هستن.
حتی از عروسکهایی که با آنها بازی میکردیم بهعنوان ابزار آموزشهای ایدئولوژیکی استفاده میشد. اگر من از آجرهای ساختمانها قطاری میساختم، معلم به من میگفت که بهتر است قطار را به کرهی جنوبی برانم و بچههای گرسنهی آنها را نجات دهم. ماموریت من این بود که آنها را به خانه و به آغوش رهبر کبیر بزرگوار برگردانم.
یک بار که برای پیکنیک بیرون رفته بودیم زیراندازمان را در بیشهزاری از درختان بلند کاج پهن کردیم. مادرم با شاخهی بزرگی به درخت چندین ضربه زد و ناگهان بارانی از میوهی کاج روی زمین ریخت. ما هرگز آنقدر با هم نخندیده بودیم. آن صحنه خیلی واضح بهعنوان لحظههای ناب خوشبختی در ذهنم باقی مانده است، آنهم درست قبل از آنکه مصیبتی بر سرمآید. وقتی به خانه برگشتم فهمیدم سگ کوچکم را کشتهاند. یکی از کامیونهای نظامی پادگان از رویش رد شده بود. خیلی گریه کردم. پدرم گفت دیگر نمیتواند برایم سگ بگیرد چون پیدا کردن سگ خانگی بسیار مشکل بود.
بعدازظهر یک روز گرم، وقتی هفتساله بودم، مادرم من را برای انجام یک سری کارها به شهر فرستاد. هوا به شدت شرجی بود. رودخانه بوی تعفن میداد. همهجا پر از مگس بود. قدم زنان از کنار رودخانه سمت خانه میرفتم که کمی جلوتر جمعیتی را دیدم. تعداد زیادی از مردم زیر پل راهآهن جمع شده بودند. حس غریزی عجیبی به من میگفت که اتفاق بدی افتاده است، اما نمیتوانستم جلوی خودم را بگیرم. از لابهلای جمعیت راهم را باز کردم و جلو رفتم تا ببینم چه اتفاقی افتاده. کسانی که جلو ایستاده بودند بالا را نگاه میکردند. مسیر نگاهشان را دنبال کردم و دیدم مردی از گردن آویزان است.
برای اینکه بدانیم آیا کسی به حقوقمان تجاوز میکند و یا ما به حقوق دیگران دست درازی میکنیم، ابتدا باید آن حقوق را بشناسیم و بدانیم چه هستند. اما به دلیل فقدان اطلاعات مقایسهای در مورد جوامع دیگر جهان، یک چنین سطح آگاهی در کرهی شمالی وجود ندارد. دلیلی اینکه اکثر مردم از آنجا میگریزند، فقر و مشکلات زندگی است، نه آرزوی آزادی. اگر مردم کرهی شمالی درمورد حقوقشان و آزادیهای فردی و دموکراسی آگاهی پیدا میکردند، بازیهای رژیم در پیونگ یانگ خاتمه مییافت. آن وقت بود که مردم میفهمیدند تنها یک نفر از حقوق بشر بهرهمند است و از آن لذت میبرد و آن کسی نیست جز رهبر کیم.
با صدای گریهی مادرم از خواب بیدار شدم. مین هو، برادر کوچکم، هنوز روی زمین کنار من خواب بود. ناگهان پدرم سراسیمه وارد اتاق شد و فریاد زد «بیدار شین!» دست های ما را کشید، هلمان داد و از اتاق بیرون کرد. مادرم پشت سرش بود و مثل بید میرزید. آسمان صاف بود. غروب شده بود و هوا رو به تاریکی میرفت. مین هو هنوز گیج خواب بود. به خیابان رفتیم و سرمان را سمت خانه چرخاندیم. تنها چیزی که به چشم میخورد دود سیاه روغنی بود که از پنجرهی آشپزخانه بیرون میزد و شعلههای سیاه آتش که روی دیوارهای بیرون خانه زبانه میکشید.
داستانی که میگویم برای افرادی مثل من که در کرهی شمالی به دنیا آمده و از آن فرار کردهاند، داستان عجیبی نیست. اما میتوانم تأثیرش را در افراد حاضر در این همایش ببینم. شوکه شدهاند. احتمالا از خودشان میپرسند چرا هنوز چنین کشوری در دنیا وجود دارد. شاید درک این واقعیت برایشان سختتر هم باشد که من چطور هنوز عاشق کشورم هستم و دلم برایش تنگ شده، برای کوههای برفیاش، برای بوی نفت سفید و زغال سنگ، برای دوران بچگیام، آغوش امن پدرم و خوابیدن کف زمینهای گرم. درست است که زندگی جدیدم راحت است، اما هنوز هم دختری هستم اهل هیسان که آرزو دارد همراه خانوادهاش در رستوران مورد علاقه شان نودل بخورد. دلم برای دوچرخهام تنگ شده، و برای منظرهی رودخانهای که به چین میرود. ترک کردن کرهی شمالی به ترک کردن هیچ کشوری شباهت ندارد. بیشتر شبیه رفتن از جهانی دیگر است. هر چقدر هم از آن دور شوم، باز هم جاذبهاش رهایم نخواهد کرد. حتی برای کسانی که در آن کشور، رنج زیادی کشیدهاند و از جهنم فرار کردهاند هم ممکن است زندگی در دنیای آزاد چنان دشوار باشد که برای کنار آمدن با آن و یافتن خوشبختی دستوپا بزنند. حتی بعضی از آنها تسلیم میشوند و به زندگی در آن جای تاریک برمیگردند-درست مثل خود من که وسوسه شدم برگردم، آن هم بارها. اما واقعیت این است که من نمیتوانم برگردم. درست است که رؤیای آزادی کشورم را در سر میپرورانم، اما کری شمالی هنوز بعد از گذشت سالیان سال، مثل همیشه، کشوری بسته و ظالم است، و اگر زمانی برسد که بتوانم با امنیت خاطر به آن برگردم، احتمالاً در کشور خودم غریبه خواهم بود.