آنیما (یا تمایل به مادینگی) در هر مردی به مقدار متفاوت وجود دارد و غالبا باعث ایجاد روحیات لطیف در او می‌شود اما آیا هر پدیده یا حتی دارویی در دُز زیاد، نمی‌تواند فاجعه بار بیاورد؟ پاسخ قطعا مثبت است.

«سکوت بره‌ها» فیلمی به نویسندگی تِد تالی و کارگردانی جاناتان دِمی است که می‌خواهد در یکی از چند لایه‌ی روانشناختی خود به این مساله بپردازد. این فیلم که با بازی درخشان آنتونی هاپکینز و جودی فاستر به هر پنج جایزه‌ی اصلی اسکار یعنی «بهترین فیلم، بهترین بازیگر نقش اول مرد، بهترین بازیگر نقش اول زن، بهترین کارگردانی و بهترین فیلم‌نامه‌ی اقتباسی» رسید از آثار ماندگار ژانر تریلر (به انگلیسی= Thriller) محسوب می‌شود.

این گونه‌ی سینمایی (و ادبی) که در فارسی با واژه‌ی «دلهره‌آور» شناخته می‌شود از عناصر تعلیق، کشش و هیجان بهره می‌برد و زیررده‌ی ژانرهای رازآلود و جنایی به شمار می‌آید.
شباهت نزدیک این ژانر با ژانر ترسناک (Horror) و به غلط انداختن عموم مخاطبین، به‌نوعی شباهت نزدیک سوررئالیسم و رئالیسم جادویی را یادآور می‌شود و توضیح تفاوت‌های این دو نیز در تفاوت‌های همان سبک‌های کلی‌تر ریشه دارد.

همان‌طور که در سوررئالیسم، عنصر خرق عادت نسبت به رئالیسم جادویی در نوع خلق و ویژگی‌ها، خاص‌تر و فانتزی‌تر است، فیلم‌های دلهره‌آور نیز نگاه واقعی‌تر، غیرخیالی‌تر و امکان‌پذیرتری نسبت‌ به فیلم‌های ژانر ترسناک دارند و برای مثال در این آثار با یک هیولای عجیب و غریب روبه‌رو نمی‌شویم!

داستان درمورد یک دانشجوی اف.بی.آی (پلیس آمریکا) به نام کلاریس استارلینگ –با بازی جودی فاستر- است که ماموریت می‌یابد تا با دکتر هانیبال لکتر –با بازی آنتونی هاپکینز- که یک روانشناسِ روانی! است مصاحبه کند، زیرا این فرد تنها سرنخ برای پیدا کردن «بیل بوفالو» است؛ قاتلی ناشناس که پوست قربانیانش را از تن جدا می‌کند و بعدها معلوم می‌شود نوع حقارت جنسی‌اش که حاصل آنیمای افراطی درونی است، علت این خشونت است…

جنتلمنِ لجن‌آلود

سکوت بره‌‎ها، برخلاف نام کودکانه‌اش که باعث شده بود آنتونی هاپکینز قبل از مطالعه‌ی فیلمنامه، تصور اثری کودکانه را داشته باشد، بسیار جدی گرفته شد و بیست و سومین فیلم در فهرست مشهور پایگاه IMDB است.
این فیلم دو ساعته که با بودجه‌ی ۱۹ میلیون دلاری‌اش درحدود ۳۰۰ میلیون دلار فروش داشت؛ از روی کتابی به همین نام، نوشته‌ی توماس هریس اقتباس شده است.

سکوت بره‌ها

سکوت بره‌ها

ناشر : افق بی‌پایان

تد تالی، تا حد زیادی در فیلمنامه‌اش به متن هریس وفادار مانده است و نمی‌توانیم تفاوت‌ خاصی بین این دو اثر پیدا کنیم.

جیم گامب، سوژه‌ی اصلی داستان است که چندین بار تقاضای جراحی تغییر جنسیت داده‌ اما تقاضایش توسط بیمارستان رد شده و به جنایت سریالی برای ارضای خود روی آورده است اما او باوجود محوری بودن، نادیدنی هم هست و صرفا قرار است نخی باشد که استارلینگ را به لکتر وصل کند تا شاهد جدل این دو و باز شدن فلسفه‌بافی‌های دلخواه اثر باشیم.

خود هانیبال لکتر البته مانند بسیاری از شخصیت‌های آثار هالیوود، دارای پیشینه‌ی زیادی است؛ او یک شخصیت ادامه‌دار در سری رمان‌های دلهره‌آور توماس هریس است.
یک روانپزشک که از طریق قدرت روان‌کاوی می‌تواند اطرافیان را تحت تأثیر قرار داده و آن‌ها را به انجام کارهای خطرناک وادار کند. او که سابقا پزشک جراح بوده، اهل شعر و ادب است و از هر انگشتش هنرهایی مانند مهارت رزمی، آشپزی و… چکه می‌کند. شامه‌ی تیز هانیبال ویژگی اصلی او برای شناخت اولیه‌ی درونیات انسان‌هاست اما نباید از هوش او که یک روشنفکر بافرهنگ و دارای تحصیلات متعدد است بگذریم.

لکتر، برخلاف بسیاری از شروران تاریخ، به احترام و ادب اهمیت خاصی می‌دهد و تنها با افراد بی‌ادب، وحشیانه برخورد می‌کند؛ آدمخواری، اصلی‌ترین خصیصه‌ی شیطانی اوست که بارها  با روحیه‌ی سادیستی خود، قربانیان را وادار به کارهایی همچون بلعیدن زبان خود یا کندن پوست صورت‌شان کرده است.

جزء از کل

کارگردان در این فیلم، از جزئی‌ترین مسائل فرمی یا فنی فیلم هم تمهیدی برای گرفتن کارکرد محتوایی کلی خود ساخته است.
بیرونی‌ترین بخش ساختاری یک فیلم، تدوین آن است، نوع تدوینی که دِمی به‌کار گرفته، بر شکل گرفتن روایتی منسجم برای ایجاد تصوری غلط در ذهن بیننده، استوار شده است؛ تصوری که بعد از مدتی شکسته می‌شود تا با برافتادن پرده‌ی حقیقت، ترسی ناگهانی به مخاطب هجوم بیاورد. این نوع ایجاد تنش را در سینمای هیچکاک، فینچر، تارانتینو و بسیاری دیگر می‌بینیم. تکه‌تکه کردن دید بصری برای ایجاد تعلیق و دلهره‌آور شدن چیزی نامعین که باید بیننده آن را حدس بزند.

دیگر تمهید کارگردان، نوع خاص و ترکیبی فیلمبرداری است. برای مثال در طول فیلم، هرکسی که مشغول مکالمه با استارلینگ است مستقیما به دوربین زل می‌زند، درحالی‌که موقع صحبت‌های نقش اول، او تا حدودی از دوربین فاصله می‌گیرد. به گفته‌ی جاناتان دمی، بیننده در چنین شات‌هایی، قرار است از نقطه‌نظر شخصی استارلینگ (به اصطلاح فیلمبرداری POV) به حوادث مختلف نگاه کند اما در اوقاتی که خود استارلینگ کاری انجام می‌دهد، فاصله‌ی جودی فاستر از دوربین، به تماشاگر این اجازه را می‌دهد تا دید وسیع‌تری داشته باشد و شخصیت‌پردازی مرکز ثقل داستان دقیق‌تر بیان شود.

یا در جای دیگر، زمانی که دویدنِ کلاریس را دنبال می‌کنیم، از تکنیک دوربین روی دست استفاده شده تا ضربان قلب مخاطب، همراه با شخصیت اول، بالا بزند!
موسیقی اثر نیز که توسط هاوارد شور، آهنگساز برجسته‌ی کانادایی و برنده‌ی چندین اسکار و گِرَمی آماده شده است، کاملا در راستای ایجاد نهادینه کردن ترس عمل می‌کند و یک فضای رعب‌انگیز و پیچیده را تداعی می‌کند؛ استفاده از سازهای بادی و آرشه‌ای مانند ساکسوفون، ویولن‌سل و کلارینت برای چنین ابهامی، بسیار هوشمندانه، به نظر می‌رسد.

دیو و دلبر

سطح روانشناسی فیلم سکوت بره‌ها، تحلیل‌هایی که با استفاده از شخصیت‌هایش ارائه می‌دهد و تاثیراتی که بر ناخودآگاه مخاطب می‌گذارد، شاید قابل تدریس در دانشگاه‌های علوم انسانی باشد!

هرکدام از سه شخصیت اصلی فیلم دارای تشویش‌ها و مشکلات روحی روانی‌ اند که این درونیات‌شان را –هرچند در جایگاه‌های متفاوت- بین نگاه خود به زندگی و رویکرد انتخابی‌شان بروز می‌دهند.
این آشفتگی همیشگی لکتر، گامب و حتی استارلینگ، گاهی از نوع افسردگی و گاهی از نوع اضطراب است؛ یعنی گاهی نمی‌دانند که جواب درست در چیست و گاهی مسیر رسیدن به جواب را پیدا نمی‌کنند.

اما ورای میزان رکودی که به وضعیت‌شان بخشیده، دارای تشابهی اساسی است: هرسه‌ی آنان احساس طردشدن از سمت جامعه به دلیل برآورده نکردن امیال فطری را دارا هستند و با چنین تشابهی به یک‌دیگر گره می‌خورند.
خانم پلیس برای رهایی از فشارهای درونی و بیرونی باید راز قتل‌ها را کشف کرده و جنایت‌کار را دست‌گیر کند پس به اطلاعات لکتر نیازی اساسی دارد.

او دوئلی با لکتر ترتیب می‌دهد اما نتیجه‌ی این دوئل یک نوع درک و علاقه‌ی ماکیاولی است! این دلبر به سمت دیو ماجرا می‌رود اما دیو به جای سواستفاده، تصمیم می‌گیرد تا از جسارت دختر برای ارضای نیازهای روحی روانی خود، مِن‌جمله سخن‌وری، نصیحت، بیان ایدئولوژی، شاگردپروری و… استفاده کند؛ یک رابطه‌ی دوسرسود تشکیل می‌شود و با همکاری این دو، روایت چفت و بست‌داری برای رسیدن به هدف بیان می‌شود؛درامی که مانند یک قطار، خود مسیر را از هدف مهم‌تر می‌کند!

پس بی‌راه نیست که شخصیت محوری داستان با آن حجم از خشونت و خباثت، حضور فیزیکی اندکی در فیلم داشته باشد و سعی می‌شود تا معضلاتی که به گامب مربوط هستند به صورت غیرمستقیم، در ضمن مباحثات و کنش‌های رودررو یا غیابی لکتر و استارلینگ، بیان و حل شوند…

گوسفندی یا روباه؟!

کل بستر فیلمنامه بر بستر جدل دو شخصیت اصلی و تضادهای آن‌ها استوار است و به نوعی، باید با الهام از پرسش «شیری یا روباه؟» از «گوسفندی یا روباه؟!!!» به عنوان مانیفست این فیلمنامه نام برد؛ دیالوگ‌های اثر نیز در توضیح، شناخت و تشدید این دوگانه برای مخاطب، بسیار موثرند؛ برای مثال لکتر به استارلینگ می‌گوید:

وقتی یه روباه صدای جیغِ یه خرگوش رو می‌شنوه از لونه بیرون میاد، اما نه برای کمک کردن!

جایی که او هنوز، استارلینگ را به عنوان یک طعمه می‌بیند و سعی در ترساندنش دارد! تلاشی که بعد از مدتی، با شناخت نسبی این دو، درنظر لکتر عبث می‌آید و او فلسفه‌بافی‌هایش را با استمدادخواهی استارلینگ، شروع می‌کند:

کلاریس: خب بهم بگو چه‌طوری می‌تونم بگیرمش؟
هانیبال: اصل اول: سادگیه، از هرچیز خاصی بپرس درون خودش چی داره؟ طبیعتش چیه؟ این مرد که دنبالشی چی‌کار می‌کنه؟
کلاریس: اون زن‌ها رو می‌کشه
هانیبال: نه، این محتمل الوقوعه… اولین و مهم‌ترین چیزی که اون انجام داد چی بود؟ اون چه نیازی رو با کشتن برطرف می‌کنه؟
کلاریس: خشم… پذیرش اجتماعی… سرخوردگی جنسی…
هانیبال: نه، اون طمع به مالکیت داره… این طبیعت‌شه… حالا ما چه‌جوری شروع به حس مالکیت می‌کنیم؟ آیا ما دنبال چیزهایی برای مالکیت هستیم؟ سعی کن یه جواب پیدا کنی، همین حالا…
کلاریس: نه ما فقط…
هانیبال: نخیر، ما شروع به حس مالکیت نسبت به چیزهایی می‌کنیم که هر روز می‌بینیم‌شون… چشم‌هایی که هرروز روی بدنت حرکت می‌کنن رو حس نمی‌کنی؟… مگه نه اینکه چشم‌های تو همواره به دنبال خواسته‌هات هستند؟

و در پایان، لکتر آن‌چنان شیفته‌ی جسارت کلاریس می‌شود که امکان کشتن او را به فراموشی می‌سپارد و طی تماسی تلفنی، می‌گوید:

سراغ تو نمیام، چون دنیا با وجود آدم‌هایی مثل تو جالب‌تره…

نوعی از نیاز به همراهی خیر و شر و حتی همگرایی بین این دو عنصر برای ادامه‌ی دنیای حقیقت!

آماده‌سازی پخت

سکوت بره‌ها نیز مانند بسیاری از آثار ماندگار، نکات حاشیه‌ای جالبی دارد؛ تعدادی از آن‌ها را با هم می‌خوانیم:

  • بازیگران زیادی برای ایفای نقش لکتر تست شدند؛ افرادی مانند کریستوفر لوید، داستین هافمن، جک نیکلسون و رابرت دنیرو! اما نقش به آنتونی هاپکینز رسید و او برای آماده‌سازی ذهنی خود به تحقیقات بسیاری ازجمله مطالعه‌ی پرونده‌ی قتل‌های‌ سریالی پرداخت؛ به زندان‌های مختلفی رفت و حتی در دادگاه تعدادی از قاتلین جرم‌های وحشیانه هم شرکت کرد. او در طول مطالعات وسیع خود ایده‌های جذابی را به داستان اضافه کرد؛ برای مثال رفتارهای مرموزی را در حرکات خزندگان احساس کرد و فهمید آن‌ها هر وقت که بخواهند ترس القا کنند به صورت آگاهانه چشمک می‌زنند! بنابراین، لکتر هم در صحنه‌های خاصی از فیلم، به صورت آگاهانه رو به دوربین چشمک می‌زد.
  • دمی پس از تماشای بازی هاپکینز در فیلم مرد فیل‌نما تصمیم گرفت نقش لکتر را به او بدهد.  هاپکینز وقتی متوجه این موضوع شد از دمی پرسید که «دکتر تروس مرد خوبی بود؛ پس چه‌طور می‌خواهی نقشی منفی را به من بدهی؟» کارگردان جواب جالبی در آستین داشت: «هانیبال لکتر نیز مرد خوبی به حساب می‌آید اما در یک ذهن دیوانه به دام افتاده است!»
  • گامب، قاتل ناشناخته‌ی داستان، درواقع تلفیقی از سه جنایت‌کار واقعی بوده است: «دگین» که پوست قربانیانش را می‌کنده؛ «بوندی» که از گچ گرفتن دستانش به عنوان طعمه برای فریب زنان استفاده می‌کرده و هیدنیک که گودالی در خانه‌ ساخته بوده تا قربانیان را داخل آن نگه‌داری کند!
  • این ایده که برای سلول زندان لکتر، به جای میله‌های معمول زندان از شیشه استفاده شود متعلق به مدیر تولید فیلم بود! و دمی هم که علاقه‌ای به تصویربرداری صحنه‌ها از پشت میله‌ها نداشت، آن را قبول کرد؛ چرا که احساس می‌کرد خطوط میله از لحاظ ذهنی مانع ایجاد رابطه‌ای صمیمانه بین لکتر و استارلینگ می‌شود.

دسته بندی شده در: