رمان دو بخشی سر و ته یک کرباس را میتوان یک همه پیشهی تمام عیار دانست. یک ساندویچ پرملات که وقتی یک گاز به آن میزنی، طعمهای مختلف در دهانت منفجر میشود و از لذت چشیدن چنین طعمی رضایت مطلق را احساس خواهی کرد. این رمان، در قالب یک سفرنامه (یا اصفهان نامه) روایت میشود. و طی آن اتفاقات مختلفی در دل یکدیگر رخ میدهند و زمان در ذهن راوی جابهجا میشود. این روایتها از زیبایی و جذابیت خاصی برخوردار هستند که با قلم جمالزاده روی کاغذ ثبت شدهاند.
این رمان، شما را به اصفهان دورهی کودکی مرحوم جمالزاده میبرد، اوضاع سیاسی و اجتماعی حاکم را نقد میکند. و سپس دورهی بزرگسالی او را با خط داستانی جدید و سبکی جدید به تصویر میکشد. رمانی پیچیده و در عین حال ساده که پر است از عبارات عامیانه، ضربالمثلهای دوستداشتنی و اشعار کلاسیک و سنتی فارسی که گاهی لبخند پررنگی روی لبهایتان میآورد. گرچه کمتر کسی ممکن است «کباب غاز» محمدعلی جمالزاده را خوانده باشد و او را نشناسد، ولی قبل از هر چیز، بیاید کمی راجع به او صحبت کنیم
محمد علی جمالزاده
سید محمد علی جمالزاده در سال ۱۲۷۰ و در اصفهان به دنیا آمد. مردی که با آثار منحصر به فردش، به پدر داستان کوتاه فارسی تبدیل شد و کسی بود که سبک رئالیسم یا واقعگرایی را در ادبیات فارسی آغاز کرد. برخی از داستانهای کوتاه او از جمله کباب غاز در کتاب درسی مدارس به چاپ رسیده تا دانشآموزان با او و هنر دلچسبش در عرصهی نویسندگی آشنا شوند. اگرچه او روی هم رفته فقط ۱۵ سال از زندگی خود را در ایران سپری کرد، ولی هر صفحه از کتابها و آثارش بوی ایران را میدهد. ایرانی سنتی در دنیایی معاصر که لبخند را روی لب مخاطب مینشاند.
جمالزاده در داستانهای خود اوضاع اجتماعی، سیاسی و فرهنگی حاکم بر جامعه را با لحنی ساده و طنزآمیز نقد میکند. و در این میان هیچ اصطلاح عامیانه یا ضربالمثلی باقی نمانده که استفاده نکرده باشد. حتی گهگداری به زبان عربی روی میآورد و اثر را خواندنیتر میکند. او در سن ۱۰۵ سالگی و در سال ۱۳۷۶ در ژنو سوئیس درگذشت.
جمالزاده آثار بسیار زیادی دارد که از میان آنها میتوان به «یکی بود، یکی نبود»، «سر و ته یک کرباس»، «دارالمجانین»، «زمین، ارباب، دهقان»، «تلخ و شیرین»، «فارسی شکر است»، «قصههای کوتاه برای بچههای ریشدار»، «صحرای محشر» و «هزار پیشه» اشاره کرد.
توصیف اصفهان به مثابه واقعی نصف جهان
از همان صفحات اول کتاب، میتوان نتیجه گرفت که جمالزاده این رمان را در ژانر رئالیسم نوشته و به کوچکترین جزئیات نیز رحم نکرده و آنها را داخل سفرنامهی خود جا داده است. در بخش اول رمان، جمالزاده اصفهان را با زیبایی هرچه تمامتر به تصویر میکشد. او در توصیف رفتار، اخلاق و منش اصفهانیها حوصلهی زیادی به خرج میدهد. و اشعار مختلفی را در این زمینه، لابهلای متنش جایگزین میکند.
در باب مردم اصفهان هم از خوب و بد خیلی حرفها زدهاند. ولی آنچه جای تردید نیست و احدی انکار ندارد این است که مردمی هستند تیزهوش و سختکوش و سادهپوش و زیرک و بذلهگو که اگر کلاه به سر فلک میگذارند احدی نمیتوان کلاه به سرشان بگذارد. به همت و پشت کار و دانایی همین مردم است که آب زاینده رود که معروف است هزار و یک نهر در آن میریزد و سرچشمهی چاخان تا گاوخونی که پنجاه فرسنگ طول آن است جاری است یک قطرهاش به هرز و هدر نمیرود.
او این توصیفات را زمانی به جا میآورد که بزرگ شده، از فرنگ برگشته و به اصفهان کنونی نگاه میکند. اصفهانی که با دورهی کودکی او تفاوتهای زیادی دارد و نویسنده از دوران کودکی با حسرت حرف میزند. ابتدا ممکن است تصور کنید که این حسرت به گذشته و مرور تاریخ و سنتهای قدیمی اصفهان، «سر و ته یک کرباس» را به مثابه بوف کوری کرده که سوررئال نیست و خط داستانی واضحتری دارد. ولی برخلاف بوف کور، نویسنده به هیچ عنوان از «تارک دنیا شدن» طرفداری نمیکند. بلکه از همان ابتدا تا همان انتهای رمان، با مردم در ارتباط است و دلسوزانه رفتارهای غلط اجتماعی را نقد میکند.
یکی از سادات مومن و مقدس ریش دراز که عمامه را به حکم حاکم برداشته و شاپو به سر گذاشته بود شاپو به سر دستها از عبا درآورده مانند موشی که بر قالب صابون نشسته باشد در صدر مجلس قرار گرفته بود. معلوم شد شوهر یکی از دختردائیهای من است. آقا لب را از نی پیچ سه ذرعی قلیان برداشته پرسیدند جنابعالی این چند ساله کجا تشریف داشتید. برای کوتاه ساختن مطلب گفتم فرنگستان بودم. ریش مبارک بنای جنبیدن را گذاشت و از لابلای آن صدائی درآمد. که میپرسید آیا مقصودتان از فرنگستان همان بمبئی است. گفتم خودش است.
تغییر در طرز تفکر و بیگانگی با مردم ایران
جمالزاده از فرنگ به اصفهان بازگشته و طی بازدید خود از اماکن تاریخی و مناطق زیبای اصفهان که همچنان پابرجا است، خاطرات کودکی خود را مرور میکند. در این میان، او با مردم شهر کاملا غریبه شده است. تا جایی که احساس میکند هیچکس او را نمیبیند و هیچکس راجع به فرنگ از او سوالی نمیپرسد. در کنار تمام اینها، او همواره غربزدگی را نقد میکند. چه بسا این را به نوعی میتوان تحسین جمالزاده از مردم اصفهان در نظر گرفت. اگرچه شاید ناامیدی و حسرت نویسنده خود را در این بخش به خوبی نشان دهد. چراکه مدتها زندگی در فرنگ او را نسبت به همه چیز غریبه کرده است.
در میان مردم و گروه آیندگان و روندگان من نیز به رفت و آمد مشغول بودم. و به نظرم میآمد که هیچکس مرا نمیبیند. چقدر دلم میخواست جلوی آنها را گرفته آشنائی بدهم و با آنها صحبت بدارم. ولی مثل این بود که بترسم زبانم را نفهمند و به ریشم بخندند. و از آن متلکهای آب نکشیدهای که سکه دارالضرب اصفهان را دارد به نافم ببندند. تعجب داشتم که چرا از میان این جمعیت احدی متوجه من نیست. چرا ملتفت نیستند که من مردهای هستم که از دنیای دیگری برگشتهام. چرا به صرافت نمیافتند که باید دورم را بگیرند و از اخبار آن دنیا بپرسند.
نقش زن در زندگی جمالزاده و دیدگاه متفاوت او
با وجود اینکه جمالزاده دوران کودکی خود را در میان مردم بیسواد، زنان عقبمانده و جو خرافاتی و تعصبی سپری کرد، ولی زنانی که در زندگی او حضور داشتند نقش پررنگی در تحصیلات، سواد و موفقیت و آسایش او ایفا کردهاند. از مادرش گرفته که او را برای تحصیل با شوق و ذوق به مکتب میبرد و برایش قلم و دوات میخرد تا زندایی باسوادی که با مهربانی، به او الفبا یاد میدهد. جمالزاده در رمانها و داستانهایش، نگاه متفاوت و جدیدی به زنها دارد. و نقش آنها را پررنگتر کرده است. در حقیقت، آنها عاملی مهم در شکلگیری روند داستان و زندگی نویسنده هستند.
از دیدن این زن مومنه که از همان جوانی نمونهی خوش سلیقگی و خانهداری و خوشزبانی بود و از شنیدن آن لهجهی اصفهانی کاملالعیار او لذت وافر بردم. اصرار داشت که روزی به بازدیدش بروم. چون گذشته از این محسناتی که گذشت این زن اولین کسی بود که الفبا را به من آموخته بود به منت دعوتش را پذیرفتم.
بخش دوم داستان، روایت در روایت در روایت…
در بخش دوم در مییابیم که موضوع هیچ ربطی به بخش اول ندارد و داستان صرفا در اصفهان رخ میدهد. چه بسا میتوانست این بخش در جلدی مجزا یا با عنوانی مجزا منتشر شود. جمالزاده در بخش دوم حتی از سبک و ساختار متفاوتی استفاده کرده است. در این بخش که گویی از سبک داستاننویسی غربی پیروی میکند، روایتهای مختلفی مطرح میشود. و هر روایت در دل روایتی دیگر قرار میگیرد. که آن را به (narrative within narrative) میشناسند. به همین ترتیب نیز خط کلی داستان شکل میگیرد و آن چنان که باید و شاید، یکپارچه نیست. اگرچه عمدی در کار است، آن هم به تصویر کشیدن شخصیتهای بیسروته و کاریکاتوری، جهت نقد تعصبات و زیادهروی و اعتقادات کورکورانه است. جمالزاده حتی نوع حرف زدن مردم و قشر بیسواد را زیر سوال میبرد و آن را به خوبی با دیالوگها و جملات مختلف بیان میکند.
در بخش دوم، او دوست خود جوادآقا را میبیند که به خاطر سختگیریهای پدرش مجبور به ترک تحصیل شده و زندگی سختی را تجربه کرده است. با زنی که دوست نداشته ازدواج کرده، طلاق گرفته و طی اتفاقات بعدی، راهی صحرا شده است. اما برادر او، تمام عمرش را به عیش و نوش سپری کرده است. جمالزاده طی اتفاقاتی که در دل روایتهای مختلف و کاراکترهای مختلف از جمله «مولانا» مطرح میشود، این دو برادر را سر و ته یک کرباس میداند. چرا که هر دو برای رسیدن به هدف خود، به گوشهنشینی پناه بردهاند. موضوعی که جمالزاده به هیچعنوان با آن موافق نیست و معنی زندگی را در تعامل با دیگران میبیند.
ستایش زبان فارسی در رمان
جمالزاده با قلم زیبا و به یادماندنی خود، زبان فارسی را به رخ تمام نسلها میکشد. زبانی پر از ضربالمثل، اصطلاحات عامیانه و شعرهای دوستداشتنی. او در بخشهای مختلف کتاب و لابهلای حرفهایش تا حد زیادی از اشعار کلاسیک ایرانی استفاده میکند. علاوه بر این، در ستایش زبان و زبانشناسی جملههایی میگوید و احساسات خودش را در این زمینه بیان میکند. به همین سبب، عدهی زیادی آثار مختلف جمالزاده از جمله «سر و ته یک کرباس» را در حوزهی زبان و ادبیات فارسی و زبان شناسی، اثری غنی میدانند.
دو پنج روزه که چامون او نداره. دو چشم گو سیامون نو نداره، خداوندا بده باران رحمت، که آب از چاه کشیدن داره زحمت
این اثر جمالزاده توسط چند دانشجوی آمریکایی نیز به زبان انگلیسی ترجمه شده است. ولی متاسفانه این ترجمه از اعتبار زیادی برخوردار نیست و مشکلات زیادی دارد. در حقیقت، غنای زبان فارسی و طنز کلام جمالزاده به درستی منتقل نشده است.
به تازگی این کتابو تموم کردم واقعا عالی بود.