«رضا امیرخانی» از آندسته نویسندگانی است که تمام همّ و غماش را برای رسیدن به یک جامعهی آرمانی روی کاغذ میآورد و با خون هم که شده از افقهای سرخرنگی که در سر دارد مینویسد. تا حدی که ممکن است حتی از خون دیگران هم مایه بگذارد! البته افقهای زیبایی هم در لابهلای کتابهایش میسازد. و اگر یک ایرانیِ مهاجر که در ۷۰ سالگی حالا به ایران برگشته، «ارمیا» را بخواند، احتمالاً از منظرِ تداعی خاطرات هم که شده لذت ببرد. اما بهجز آندسته، این کتاب برای خوانندگان غیرحرفهای ادبیات داستانی هم کشش مطلوب را ندارد، چه برسد به کسانی که بوی گوگرد و صدای خمپاره و هیبت تانک واقعی را با تمام وجود در جنگ لمس کردهاند.
امیرخانی در انجمنهای ادبی که حول محور جنگ تحمیلی میگشتهاند، فعالیت خود را در زمینهی رماننویسی و ادبیات رئالیسمی قوت بخشیده و این توانایی نتیجهی مثبتی هم در طول این سالها برای او داشته است. البته در آثاری که به جنگ نمیپردازد!
ارمیا و نبایدهایش!
ارمیا، طبق روالِ معمولِ آثار این نویسنده، از چند زاویهی مختلف یک پدیدهی تاثیرگذار همهگیر مثل جنگ را بررسی میکند. سعی میکند همهچیز را زیرنظر بگیرد و با قلمِ روانش، که گاه و بیگاه، بهعمد جلوی پای خودش سنگ میاندازد، به موقعیتها جان ببخشد. و برآیند کلی اثر را به یک کار فرمی نزدیکتر کند.
این چندوجهینگری در نگاه اول امیدبخش است. و این نوید را میدهد که با همین روند، اتمام کتاب تجربهی جدیدی را برایمان رقم خواهد زد. اما با اولین تغییر زاویه میبینیم که دکوپاژ همان است و راوی همان!
امیرخانی در آثار دیگرش هم از المانهای موضوعی مختلفی بهره گرفته و همواره سعی در پیوند دادن آنها دارد. این زنجیره در ارمیا طولانیتر هم هست و ما باید یک عشقِ مذهبیِ غریب را به معضلات اجتماعی و آرمانخواهی سیاسی پیوند بزنیم تا به یک نتیجهگیری اخلاقی-عرفانی برسیم! اما چگونه؟
نویسنده تلاش میکند وجوه مشترک خوانندهها و شخصیتهایش را بیرون بکشد و از آنها کارکرد بگیرد. تکنیکهایی تقریباً درست و بهجا را هم در این راه بهکار میگیرد اما هم بعضاً زیادهروی در توجه به جنبهی فرمی اثر، خودزنی میکند. و هم اینکه جای خالیِ منطق روایی و حقههایی برای کشش دراماتیکِ معقول، به شدت حس میشود.
امیرخانی برای نزدیکتر کردن مخاطب و کارکترها از هیچ تکنیکی دریغ نمیکند و چه بد که این دست و دلبازی به ضررش تمام شده است. نویسنده در بُرشهایی که برای تقطیع زمانی میزند، فرم غیرخطی را -قطعاً به سهو- با فرم دایرهای ترکیب میکند. و در همان چند صفحهی اول، بیآنکه خواننده را از زمان و مکان درستی آگاه کند، سری هم به فضاهای سوررئالیستی میزند! محوریت داستان، جنگ است و انقلاب. بستر بازی فراهم است اما کو مهرهای که قابللمس و دیدنی باشد؟ نویسنده انتظار دارد باورکنیم که شخصیتهای عزیزدُردانهی کتاب قرار است اسلحهی آهنیِ چندکیلویی را در سرمای زیرصفر و آفتابِ طاقتفرسای بیابانهای جنگ، کیلومترها با دست و پای ترکشخورده حمل کنند؟!
ارمیا و مصطفا قرار است شخصیتهای کلیدی کتاب باشند. که پس از شهادتِ بهشدت کلیشهایِ مصطفا در همان چند صفحهی اول، ما را با فصلهایی سردرگم و فلشبکهایی بیهدف تنها میگذارند؛ فلشبکهایی که داستان را به دو بخشِ “واقعیتِ فعلی” و “روایتِ گذشتهها”، هردو از زبان ارمیا، تقسیم میکند و آنقدر تکرار جملات توی ذوق میزند که ما هم با خود ارمیا، دعا میکنیم که کاش او هم با مصطفا شهید شده بود!
بسیجیهایی که پشتلبشان سبز نشده، با مرگ قمار میکردند. و باید الگوی پیر و جوان ما باشند، در این کتاب تبدیل به بچههایی شدهاند که خلافِ واقع، از جنگیدن، قیافه گرفتن و عکس یادگاریاش را بلدند و از روضه و هیئت، گریه کردنش را.
اینکه اینهمه تاکید به سر و ریش ارمیا و مصطفا برای چی است بماند، به اینکه چرا به شکلی استعاری، ارمیای شمالِ تهرانی از مصطفای جنوب تهرانی مقام انسانی پایینتری دارد و باید کمالگرایی را از او یاد بگیرد را، هم نادیده میگیریم.
نویسنده برای توصیف حالات روحانی از نورپردازیِ ادبی هم دریغ نمیکند. و با غمزهها و اشارات نظری که بین این دو نفر است، حداقل نادان خیال بد کند!
در فرهنگ ایرانی عشق بین دو همجنس تنها زمانی تعریفشده و قابل هضم است که یک طرفِ قضیه شمس و دیگری مولانا باشد؛ پس حق داریم کارکترهای اصلی داستان را نمادی از این دو اسطوره بگیریم و انتظار داشته باشیم سینهی شرحهشرحهی ارمیا، از درد اشتیاق مصطفا آتش بگیرد. اما کدام فلسفهی عمیق و تازهای در کتاب موج میزند که ما را همراه او، شیفتهی جهان دیگری بکند؟ آیا اینکه حتی پس از شهادت مصطفا، ارمیا هرجا میرود او را میبیند و در خیال و خاطراتش با او دیالوگ میکند، برای سماعِ انقلابیِ مدنظرِ نویسنده کافی است؟ یا این اتفاقِ بازهم کلیشهای و سوپر دراماتیک که ارمیا در پایان کتاب، حال به هر طریق که شده جانش را بدهد، به معنیِ رستگاری او است؟
این کتاب اولین بار در سال ۱۳۷۴ با حمایتهای نشر سمپاد به چاپ رسید. و البته امیرخانی پس از این دو و نیم دهه، و پس از ۳۰ بار تجدید چاپِ اولین کتابش توسط نشر افق، محبتهای ناشر را فراموش نکرده و کتباً در ابتدای کتاب از «جواد اژهای»، رییس اسبق سازمان ملی پرورش استعدادهای درخشان، قدردانی به عمل آورده است.
میکشد هرجا که خاطرخواه اوست!
زمان روایت سال ۱۳۶۶ است. و «ارمیا» جوان ۱۹ سالهای از شمال تهران است که در ثبت نام برای شرکت در جنگ، با «مصطفا»، یکی از ساکنین جنوب شهر برخورد میکند. ارمیا دانشجو است. اما به عنوان یک فرد عادی اسمنویسی میکند؛ و البته بازهم نمیدانیم کجای این مساله که او از کارت دانشجوییاش، فرضاً برای گرفتن تسهیلاتی برای رفتن به جنگ استفاده کند، خلاف شرع و عرف و انسانیت است؟!
مصطفا از نظر اخلاقی و رفتاری برای ارمیا جذابیت خاصی دارد. و وقتی که در همان صفحههای اول، خیلی دراماتیک و به دور از منطقِ رئالِ داستان شهید میشود، و در لحظهی آخر هم زیرلب ارمیا را صدا میزند، مخاطب تقریباً تمام ماجراهای دیگر را از زبان ارمیا، در غمِ از دست دادن رفیقش و تحولی که پس از آن برایش پیش میآید، میخواند.
داستان بهگونهای است که رشد معنوی در راس امور قرار دارد و هر حرف و دیالوگی، بوی شهادت میدهد. و شهادت یعنی بریدن از همهچیز؛ پس ارمیا هم به سمت آن میرود.
فقدان مصطفا برای او نیروی پتانسیلی میشود تا پس از ترک همهچیز، کار در معدن و دوری از شهر و مردم را انتخاب کند. و برای شناخت خود و سپس خدای خودش، از هیچ تلاشی دریغ نکند.
پایانبندیِ کتاب با روز تشییع امام خمینی و جمعیت هزاران نفریِ مردم مصادف میشود. و ارمیا که دکتر حیدری را (که معلوم هم نیست در داستان چهکاره است!) برای شرکت در مراسم تشییع برده، زیر دست و پای مردم جان میدهد!
اگر بخواهم از کلمات موردعلاقهی خود امیرخانی استفاده کنم، باید بگویم “ناجوانمردانه” است اگر کشش ادبی و لفاظیهای نویسنده در این کتاب را نادیده بگیریم؛ اما صد افسوس که این کشش، در محاصرهی کاستیهای هر فصل کتاب، مثل یک گلبول سفید در بین چند سلولِ سرطانی، چند صفحهای بیشتر دوام نمیآورد و بعد محو میشود.
از نظر محتوایی، امیرخانی همیشه در بالاترین مرتبهی کمالگرایی سِیر میکند. و میخواهد که شخصیتهایش هم از همین جنس باشند، اما نموداری که برای این کمالگرایی ترسیم میکند بیشتر از شناخت، به گیج شدن خواننده میانجامد و چیزی که پس از صفحهی آخر باقی میماند، نه فکر عمیقِ چند هفتهای و تاثیر در زندگیِ واقعیِ خواننده، که ابهامی مهگونه است که اطراف تصویر ذهنیاش از شخصیتها و درنتیجه تصورش از خودِ کتاب را، میپوشاند.
شخصیتهایی که با دور شدن از بسیجیها و مبارزان واقعیِ نبردها، به اگزجره شدن نزدیک میشوند. و تمام تلاشهایی را که میتوانست به یک داستانِ ساده ولی با اسکلتبندیِ مستحکمی بیانجامد، به کتابی ۳۰۰ صفحهای، اما بدون بازتاب بیرونی بدل میکند.
گلولهای که در قلم گیر کرد
رضا امیرخانی در سال ۱۳۵۲ در تهران، در خانوادهای متمول به دنیا آمد.
راهش را از دبیرستان علامه حلی به دانشگاه شریف و رشتهی مهندسی مکانیک باز کرد و پس از علاقهمندی به ادبیات داستانی، به رماننویسی رو آورد و در مجلات مختلف ادبی فعالیت کرد.
رمان ارمیا برندهی جوایز مختلفی شده است و نویسنده که خود را همواره هنرمندی انقلابی معرفی کرده است، در صدد این است که فضاهای از دسترفتهی فرهنگِ ایرانِ قدیم را بازیابی کند.
فضای داستانهای او بیشتر با تمها و زمینههای مذهبی و بهخصوص انقلابی پیوند خورده و با ایجاد چالشهای اخلاقی برای کارکترها، در پی این است که هنجارهای سنتی که زمانی در اجتماع ایران رایج بوده را زنده کند.