شروع خاطرات جنگ
وقتی ۲۴ سال داشتم، اتومبیل سفید رنگی را از داخل دوربین ۴ برابر زومشدهی متصل به مسلسل M240B خودم دیدم. این مسلسل روی دیوار بامی در حومهی شهر تلعفر عراق قرار داشت. خیابانی که این ماشین سفید در آن رانندگی کرده بود، خالی بود. و ارتش ایالات متحده پیش از این به شهروندان تلعفر هشدار داده بود که شهر خود را تخلیه کنند. و گرنه خود را در بین آتش قدرت نظامی میبینند. و این قدرت نظامی برای افرادی که در این بین قرار بگیرند، اعمال میشود.
اگرچه روز گرم و مهآلودی بود، و من تمام طول روز را بیدار بودم. و فقط کمی از ۴۸ ساعت گذشته را خوابیده بودم. اما از پنجرهی این اتومبیل سفید کوچک بسیار واضح بود که سرنشین صندلی مسافر آن، پرچم سفید آتشبس را برافراشته است. این صحنه حتی بدون کمک بزرگنمایی دوربین اسلحه، واضح بود. از طریق دوربین، مردی را در صندلی مسافر و یک زن را پشت فرمان دیدم، که هر دو پیر بودند. و هرچند که نمیتوانم بگویم که سن آنها چقدر بود، اما سن آنها به عنوان یک مشخصهی مهم، فوراً در ذهن من ثبت شد.
افراد پیر به ندرت سعی میکنند سربازهای آمریکایی را بکشند. من معتقدم که این موضوع هم به لحاظ تاریخی و هم به لحاظ مکانی، در آن زمان جزو حقایق بود. این زوج پیر، که پرچمهای سفید آتشبس را از پنجرههای اتومبیل سفید کوچک خود تکان میدادند، به شدت بیخطر بودند و حتی در مکانی مثل تلعفر در ماه سپتامبر ۲۰۰۴، جاییکه بسیاری از مردان جوان آن، از جمله شاید خود ما بسیار خطرناک بودند.
یک نفر به من گفت «چی داری، پاورز؟» و من گفتم «هیچی، فقط یک زوج پیر هستن که سعی دارن از ماشین بیرون بیان.» شاید بیش از ۱۲ نفر روی بام بودند. با برخی از آنها آشنایی زیادی داشتم. و با برخی دیگر، فقط چند روز قبل آشنا شده بودم.
فکر میکنم کسی پشت خط رادیویی بود. اما دقیقاً نمیدانم که چه کسی بود. فقط میدانم که هیچکدام از آن افراد روی بام، ترسی از آن پیرمرد و پیرزن در آن اتومبیل سفید کوچک نداشتند. کمی دورتر از ما، شاید روی یک بام دیگر، گروهی دیگری از سربازان، همان ماشین سفید را در نظر داشتند، هرچند که من هنوز آن را نمیدانستم.
به خاطر ندارم که بین گفتهی من، در مورد اینکه «چیزی نیست» و شلیک فردی از آن گروه دیگر سربازان چقدر طول کشید. اما احتمالاً کمتر از ۱۰ ثانیه بود. و نمیدانم که چرا این کار را کردند. اما میدانم شلیک مسلسل کالیبر ۵۰، آن اتومبیل سفید کوچک و بدن آن پیرمرد و پیرزن را سوراخ کرد. تا اینکه این ماشین کوچک از حرکت ایستاد و پیرمرد و پیرزن هر دو مرده بودند.
زندگی با یادگاری مرگ
خب زندگی همین است. آنها در طول ۱۴ سال گذشته، هر روز در ذهن من میمیرند. گمان میکنم آنها تا زمانی که مرا هر روز خسته نکنند، همین کار را انجام خواهند داد. این همان لحظهای است که در من جاودانه مانده است.
اکنون ۳۸ سال سن دارم. در یک خانهی اجارهای در پیتزبورو، کارولینای شمالی، به همراه همسرم، دو دخترم و سگم زندگی میکنم. سعی میکنم مهربان باشم. تلاش میکنم به دیگران آسیبی نرسانم. و با اینکه با قطعیت، تمامی اتفاقاتی رخ داده در آن روز از ماه سپتامبر، در تلعفر عراق و زمانی که ۲۴ ساله بودم را به شما گفتم. اما هنوز مطمئن نیستم که چه معنا و مفهومی دارد. نمیدانم که آیا وجود من در آن مکان و در آن زمان مرا به آدم بدی تبدیل میکند یا خیر. اما بیشتر روزها فکر میکنم که این اتفاق به این معنی است که نمیتوانم ادعا کنم آدم خوبی هستم.
یک آزمایش فکری بسیار مفید وجود دارد که گمان میکنم شما با آن آشنا هستید. این آزمایش با پرسشهایی از این دست آغاز میشود که «یک بیگانه در مورد… چه فکری میکند؟» جای خالی این سوال معمولاً با مفاهیمی همچون رابطهی جنسی، یا رابطهی مخرب ما با دنیای طبیعی، و یا پول پر میشود. همچنین مفهوم جنگ نیز گاهی اوقات برای پر کردن این جای خالی به کار میرود. نکته و مفهوم این آزمایش فکری، ایجاد نوعی فاصلهی حیاتی و بحرانی بین یک جنبهی خاص از رفتار انسانی و خودمان میباشد. آن رفتارهایی که به صورت ناخودآگاه از انسان سر میزند.
این آزمایش فکری به این دلیل مفید است که یک چشمانداز بسیار جداگانه، یا بیگانه را بوجود میآورد. که با کمی شانس، میتوانیم بینش و دیدگاهی در خصوص اینکه چرا اینگونه هستیم یا چرا کارهایی را انجام میدهیم، به دست آوریم. کارهایی مثل تولید مثل، تخریب کردن زیستگاه خود، یا تماشای افرادی پیری که با شلیک مسلسل کشته میشوند. یا شهرهای متوسط آلمان که با بمبآتشزا تخریب میشوند.
رمان مسکّن
من اغلب فکر میکردم که «سلاخخانهی شمارهی پنج» یک دگرگونی و بیثباتی در این نوع آزمایش فکری است. در صورت وجود هرگونه ثبات و برابری، این رمان دگرگونی کمی در ایجاد نوعی فاصله بوجود میآورد. که میتواند بینش و دیدگاهی در خصوص جنون عمده در جنگافزار مدرن ارائه دهد.
اما این موضوع خیلی بیشتر از آزمایش فکری منحصربهفرد و مفید در خصوص جنگ است. این موضوع به روش نوآورانه و ابداعی که ساختار آن مرتبط است، به همان اندازه اهمیت دارد و برای خود داستان نیز لازم است. درست پیش از دستگیری او توسط آلمانیها در طول جنگ، قهرمان ما، بیلی پیلگریم، تبدیل به فرد «رهاشده در زمان» میشود.
بعداً در داستان متوجه میشویم که این اتفاق، نتیجهی ربودهشدن او توسط ترالفامادوریانها بوده است. ترالفامادوریانها، موجودات فضایی بودند که از قضا با محدودیتهای طبیعی در زمان و فضا، از بند آزاد شده اند. با این روش و دیدگاه هوشمندانه، کورت ونهگات گذشته را به عنوان یک نیروی مقاومت ناپذیر نشان میدهد. به خصوص در مورد کسانی که در محور تجربهی خودشان، دچار آسیب شده اند.
جنگ ربطی به زندگی بعدی بیلی دارد. به طوری که سریعاً برای آنهایی که سابقهی جنگی دارند، آشناییت دارد. گذشتهی او بدون جلب توجه از راه میرسد، بین جنگها انعکاس مییابد. و دوران کودکی و زندگی عادی او به عنوان یک فرد عینکساز، با مراجعات به بیمارستانهای روانی و بیمارستان مخصوص سربازان کارکشته، اهمیت پیدا میکند. با پیشروی داستان، ما این مطلب را درک میکنیم که برای مردی که شاهد ترس و وحشتهای بیلی بوده است، اعتقاد ترالفامادوریانها مبنی بر اینکه گذشته، حال و آینده صرفاً مفاهیم اولیهی زندگی ساکنین زمین میباشد. همانند یک توضیح آرامشبخش برای ماهیت مداخلهآمیز یک تجربهی بسیار دردناک.
انفجار اخلاقیات
همهی مسائل ممکن است به نظر شما بسیار عجیب باشد. البته که بسیار عجیب هستند. اما اجازه دهید به طور واضح نظر واقعی خود را در مورد این کتاب بیان کنم. رمان «سلاخخانهی شمارهی پنج» یک متن ادبی فضیلتگونه است. این یک کتاب شفافیت ترسناک و فروتنانه است. درسهای آن، چنان ساده است که بسیاری از ما تا بزرگسالی، آنها را فراموش کردهایم. یا آنها پذیرفتهایم فقط برای اینکه دوباره با جاذبهی اصلیشان آشنا شده و حیرت زده شویم.
از میان چشمان سبز کوچک اسیرکنندهی ترالفامادوری که بیلی را اسیر کرده، خودمان را به عنوان یک انسان میبینیم. به عنوان حیوانات فانی که کاملاً از گزافهگوییها و ادعاهایمان محروم شده ایم. جنایات ما، هم جاودان و هم عادی شده اند. اندوه و سرنوشت ما اجتناب ناپذیر است.
این موضوع ممکن است بدبینانه یا پوچگرایانه به نظر برسد. اما متعتقدم که این کتاب یکی از انسانسازترین آثار هنری است که تا به حال خلق شده است. این کتاب مربوط به تسکین و جلوگیری از رنج انسانی در مواجهه با موارد، اجتنابناپذیر است. و به آن اختصاص دارد. و من نمیتوانم به جایگاه اخلاقی شجاعانهتری از آن فکر کنم. من به این امر، به عنوان یک سنگمحک در زندگیام، متکی بودهام. شما میتوانید به آن بپردازید. من با بیلی پیلگریم همنظر هستم.
احترام نظامی به آقای تجربهنویس
در فصل ابتدایی بینظیر و غیر منتظرهی این کتاب، کورت ونهگات با لحن خود به ما میگوید که چگونه به نوشتن این کتاب روی آورده است. این کتاب زادهی تجربیات او به عنوان یک اسیر ارتشی جوان در جنگ جهانی دوم است. که هم شاهد وحشیگری ماشین جنگی آلمانها و هم نظارهگر بمبآتشزا و مصیببار متفقین در شهر درسدن آلمان بوده است.
تقریباً در پایان این فصل، او اینگونه مینویسد که:
به پسران خودم گفتهام که تحت هیچ شرایطی نباید در این قتلعامها شرکت کنند. و خبرهای قتلعام دشمنان، چیزی نیست که آنها را راضی یا خشنود کند. همچنین به آنها گفتهام که برای شرکتهایی کار نکنند که ماشین کشتار و قتلعام میسازند. و به کسانی که فکر میکنند ما به چنین ماشینآلاتی نیاز داریم، مراتب تحقیر و اهانت خود را ابزار کنند.
این صرفاً یک نمونه از شفافیت اخلاقی بیهمتای ونهگات است. او بیش از هر نویسندهای که میتوانم متصور شوم، میتواند گمراه شدن و برهان تراشی را از بین ببرد. و وانمود به اظهار خودفریبی برای آنچه که هست، کند.
جملات او، اتهاماتی هستند که به شما اجازه میدهند شأن و مقام خود را حفظ کنید. و برای آن دسته از ما که خود را در این اتهامات مییابیم، یک بخشندگی یک موهبت نادر است. تعداد کمی در بین ما هستند که تا به حال چیزی را چنان واضح و انکار ناپذیر نوشتهاند که صداقت نوشتهها حتی پنجاه سال پس از چاپ آنها هم احساس تحریک برانگیزی دارند. اما ونهگات این کار را زمانی انجام داد که رمان «سلاخخانهی شمارهی پنج» (در مطلبی با عنوان «خلاصه کتاب سلاخخانهی شمارهی پنج» میتوانید دربارهی رمان بهطور جامعتر در وبلاگ کتابچی مطالعه کنید) را نوشت. من به شخصه سپاسگزارم که این رمان وجود دارد.