سیرکی به نام زندگی
ویرجینیا وُلف، ریچارد براتیگان، ارنست همینگوی، رومن گاری و… چند نویسندهی دیگر میتوانید به این فهرست اضافه کنید که فاجعهای به نام خودکشی به زندگیشان پایان داده است؟ به لیستی که دارید توی ذهنتان مرور میکنید، این اسم مهجور و کمتر شناختهشده که یک ویکیپدیای فارسی پنجخطی کوتاه دارد را هم اضافه کنید: ژان کندی تول. تراژدی خودکشی این نویسندهی سیویکساله و بااستعداد آمریکایی که در ۲۲ سالگی به درجهی استادی کالج ادبیات کال هانتر نیویورک رسیده بود، یک بارِ غمانگیز ویژه و نسبتاً متفاوت با سایر نویسندگانی که نام بردیم دارد. درواقع سرنوشت او و مشهورترین کتابش، بهطرز اندوهناکی بههم گره خوردهاند. قضیه، کوتاه و تلخ و گریهآور است: بعد از آنکه ناشرین مختلف، رمانی تحتعنوان اتحادیه ابلهان را برای چاپ نمیپذیرند، نویسنده دست به خودکشی میزند و تمام. به همین کوتاهی و غمگینی.
اما تلاشهای یازدهساله و بیوقفهی مادر ژان، باعث میشود کتاب تبدیل به یک دستنوشتهی خاکخورده یا یادگاری پاره و ناقصی از یک نویسندهی جوانمرگ توی کشوی میزش نشود. و ناگهان تبدیل شود به کتابی که یکروز جایزهی پولیتزر ادبی را میبرد! این نوشته، تلاشش را میکند که بیشتر از این غمگین نباشد و بهجای تمرکز روی تراژدی مرگ ژان کندی تول، به معرفی اتحادیه ابلهان بپردازد. و به سهم خودش، قدمی برای بیشتر شناختهشدن این نویسندهی بداقبال و بااستعداد ازدسترفته بردارد. اتحادیهی ابلهان با نام اصلی A confederacy of dunces نخستینبار در سال ۱۹۸۰ م. منتشر شدهاست. کسانی که اتحادیهی ابلهان را مورد نقد و بررسی قرار دادهاند، برای اهمیت این رمان دو دلیل اساسی قائل شدهاند. یکی مسئلهی مرگ نویسنده است که درست یا غلط، بههرحال روی شهرت رمان سایهای دائمی انداختهاست. دیگری، درونمایهی انتقادی رمان و داستان آن است که باعث شده عدهای، به آن لقب بزرگترین کمدی قرن را بدهند!
قهرمان نچسبی به نام ایگنیشس!
اما از این حواشی و ماجراهای تراژیک رد میشویم و میرویم سراغ خود رمان. ماجرا چی است؟ اتحادیهی ابلهان یک شخصیت اصلی دارد با یک اسم سخت. ایگنیشس جی رایلی! اگر قبل از خواندن رمان -یا بعدش، فرقی نمیکند- فقط این اسم را در گوگل جستوجو کنید، دنیایی از صفتهای منفی، غمگین، عجیب و بامزه به سمتتان سرازیر میشود. غول دوستداشتنی، چاق بیمصرف، فیلسوف بهدردنخور، دانشمند متوهم، جامعهستیز درخودمانده، دنکیشوت امروزی، هولدن کالفیدی دیگر و غیره. صفتهایی که آدم را کنجکاو میکند تا کتاب را باز کرده و از زاویهدید خودش، این ایگنیشس را، که در توصیفش یکعالمه نوشتهاند، بشناسد. این شخصیت اصلی، یک پسر تحصیلکرده است که همراه مادرش، دوتایی در یک خانهی معمولی زندگی میکنند. مشروبخواری مادر، بدهیها و وضعیت اقتصادی ضعیف، و بیکار بودن ایگنیشس از ویژگیهایی است که میتوان با آن زندگی خانوادگی این دونفر را توصیف کرد:
ایگنیشس به پلیس گفت: «گاهی گردگیری میکنم و بهعلاوه الان مشغول تنظیم یک کیفرخواست علیه قرن حاضر هستم. هروقتکه سرم از مشغولیات ادبی به دَوران بیفته سس پنیر درست میکنم.»
اما قضیه به این سادگی نیست که یک مادر و پسر فقیر معمولی، شخصیتهای اصلی یک داستان باشند. ایگنیشس درواقع یک آرمانگرای سرخورده است که از دنیای بیرون و آدمهایش، نفرت دارد و عقایدش با آنچه در جامعه میگذرد در تضاد است. به همین دلایل او ترجیح میدهد در خانه بماند، توی تختش فرو برود، یادداشت بنویسد، تلویزیون ببیند، غر بزند، در توهمهای مختلفش غرق شود و با مادرش درگیر باشد. اما تقریباً در اوایل کتاب رخ دادن یک اتفاق، شرایطی را در این زندگی راکد و خستهکننده و پر از خمودگی بهوجود میآورد که ایگنیشس را مجبور میکند دل از تخت و اتاقش بکند و قدم به جامعه بگذارد. شخصیتپردازی و فضاسازی در اتحادیه ابلهان، از ویژگیهای مثبت مثالزدنی آن است.
محال است کتاب دستتان باشد و با بوی چای کیسهای اتاق ایگنیشس، سردرد نگیرید. محال است آروغهای او و صحبتهای مداومش دربارهی وضعیت معدهاش آزارتان ندهد و توی دلتان درد نپیچد. محال است سبیل چربش موقع هاتداگ خوردن جلوی چشمتان نیاید. درواقع میشود گفت ایگنیشس رایلی با آن کلاه سبز مشهورش احتمالاً یکی از آزاردهندهترین شخصیتهای داستانیای خواهد بود که قرار است بشناسید. اما این آزار و همحس شدن با شخصیت، دقیقاً چیزی است که نویسندهی فقید میخواسته به خواننده منتقل کند. و تجربه کردن هرکدام از حسهای یادشده نشان میدهد ژان کندی تول چقدر در امر شخصیتپردازیاش موفق بوده است. رویارویی ناخواستهی ایگنیشس با اجتماع و آدمهایش و شرایط تازهای که او تجربه میکند، سرآغاز اتفاقات رمان هستند. رمانی که آن را در ردهی داستانهای «پیکارسکی» قرار میدهند.
زمینهی پیکارسکی اتحادیه ابلهان
در فارسی معمولاً برای رمانهای متعلق به ژانر پیکارسک، معادل رِندنامه را انتخاب میکنند. ساختار این گونهی ادبی، اساساً از بدون ساختار بودن آن تشکیل میشود! یعنی داستانی را تصور کنید که ممکن است فُرمی شبهزندگینامهای داشته باشد. اما از تعدادی حادثه و اتفاق نهچندان جاندار و مهم و حتی بیربط به یکدیگر، ساخته شود که البته به جزئیات و ریزهکاریهایشان بسیار توجه میشود. معمولاً شخصیت اصلی اینگونه داستانها که اصطلاحاً پیکارو نامیده میشود، آدمی متعلق به طبقهی فرودست جامعه و بدون شغل ثابت و اغلب در حال پرسه و قانونگریزی و هنجارشکنی و سرکشی به وقایع گوناگون است. و قرار گرفتن او در بطن حوادث مختلف، به نویسنده کمک میکند بتواند نقد اجتماعیاش را در فضایی هجوآلود و با بهرهگیری از طنز تلخ و طعنه، انجام بدهد.
در اتحادیه ابلهان هم ساختار دقیقاً بههمینصورت است. یک اتفاق بیاساس و مسخره، ایگنیشس و مادرش را با پلیس درگیر کرده و مسیر زندگی آنها را تغییر میدهد. اما حتی این اتفاق و حوادث مشابه آن که مثلاً جنبهی هیجانی داستان را تشکیل میدهند هم، شوک و تکان شدیدی در ذهن خواننده ایجاد نمیکنند و به ساختار پیکارسکی خود، وفادار میمانند. در طول داستان مسیر ایگنیشس و شغل عوضکردنهای مختلفش، بستر اصلی این حوادث پیوسته را تشکیل میدهند. از حسابداری برای یک کارخانهی شلوار گرفته تا هاتداگفروشی کف خیابان! ایگنیشس چیزهای متفاوتی را تجربه میکند و در هر زمینهای که قرار میگیرد، میکوشد بهشیوهی خود، غرش را بزند و اعتراض کند و در هر صورت، تسلیم شرایط موجود نشود.
ایگنیشس و روایتهای پیرامونش
نثر روان داستان و ترجمهی خوب پیمان خاکسار و تلاشش برای خلق لحن ایگنیشس از نکات قوت آن است. چنانکه در جاهایی از داستان سرگردانی لحن این شخصیت بین محاوره و معیار را بهعنوان یک ویژگی بهدقت طراحیشده در شخصیتپردازیاش بهمنظور نمایش غرور او و نگاه از بالا به پایینش به همهچیز، میپذیریم. مثلاً این بریدهای است از نامهای که ایگشنیسش به صورت ناشناس و با نام مستعار زورو، برای یکی از استادان دانشگاهش نوشته و فرستاده است:
جهل مرکّب تو نسبت به آنچه که ادعای تدریسش را داری،
تو را شایسته مجازات مرگ کردهاست.
شک دارم اطلاع داشته باشی که قدّیس کاسین ایمولایی را شاگردانش آن قدر با قلمهای فلزی زدند تا مُرد!
مرگش، شهادت شرافتمندانهاش، الگویی شد برای دیگر معلمان.
به درگاهش دعا کن ای ابله فریبخورده!
ای «کی تنیس بازی میکنه؟» ای گلف باز میخوارهی عالمنما!
مگر یکی از مقرّبین شفاعتت را کند.
با اینکه نفسهای آخر را می کشی، کسی تو را شهید نخواهد دانست؛
چرا که هیچ هدف مقدسی را پیش نمیبری
لقب الاغ، که حقیقتا شایسته اش هستی، تا ابد بر تو خواهد ماند.
اما این شخصیت اصلی که مرکز قصهی اتحادیه ابلهان است، در جایگاه راوی قرار نگرفته تا به این ترتیب از این طریق، بشود به وقایع دیگری هم سرک کشید. در کنار بیان شدن اتفاقات مربوط به ایگنیشس از زاویهی دید دانای کل و سپس سرکشیدن به یادداشتهای روزانهی او و خواندن درونیات، افکار و احساسات مختلفش نسبت به همهچیز، چند روایت دیگر هم در این داستان ۴۶۷ صفحهای وجود دارد. که بهطور موازی و در کنار هم، پیش میروند و همگی، بهطریقی با یکدیگر ارتباط دارند. و همگی در خدمت همان زمینهی کمدیتراژیک کلی داستان هستند و این ساختار را حفظ میکنند. از ماجرای پلیس گشتی به اسم ماکونزو و دردسرهایش برای پیدا کردن گرفته، تا مسئلهی مشروبخواری مادر و پیدا کردن دوستانی جدید و اندیشهی عشق و ازدواج، ماجرای روسای یک کارخانهی شلوار و روایت یک کافهی مرموز و آدمهایی که آنجا کار میکنند، همگی جهان کلی اتحادیه ابلهان را خلق میکنند. به این روایتهای بریده که در امتداد هم و به یک اندازه پیش رفته و هیچکدام از دیگری جا نمیمانند، روایت دختری به اسم میرنا را هم اضافه کنید. این دختر که تقریباً در اکثر صفحات کتاب، حضوری سایهوار دارد و از طریق نامهنگاریهایش با ایگنیشس او را میشناسیم، بهنوعی شبیهترین و متفاوتترین آدمی است که نسبت به ایگنیشس وجود دارد. روحیهی مبارز و جنس آرمانخواهی میرنا هم شبیه ایگنیشس هست و هم نیست. بین آنها هم علاقه وجود دارد و هم نفرت و چشموهمچشمی. و باید دید در انتها این ارتباط پر از تناقض به کجا ختم میشود؟
قهرمانی در تختخواب
مضامینی مثل اختلاف طبقاتی، نژادپرستی، مسئلهی نداشتن شغل متناسب با تحصیلات و بهطور کلی نظام سرمایهداری و دنیای مدرن و شیوهی زندگی در آن، موضوعاتی هستند که در کتاب مورد نقد قرار میگیرند. البته باید توجه داشت کتاب با وجودی که هر حرف و غرغر و انتقادی را توی دهان ایگنیشس میگذارد، به او و آرمانگرایی ذهنیاش جنبهای قهرمانگونه نمیبخشد. ایگنیشس در عمل، چیزی نیست که توی یادداشتهایش از خود ترسیم میکند. عصیان او منطق خاصی پشتش نیست و در عمل، نمیتواند در راستای اهداف توی ذهنش کار کند و به درد بخورد. او حتی در مواقع لزوم، دروغ میگوید که خودش را خلاص کند.
+ اینجا بوی گند میده!
– خب چه انتظاری داری؟ بدن آدم وقتی محبوس باشه بوهای مشخصی تولید میکنه که ظاهراً قراره در این دوران عطر و ادوکلن و بقیه انحرافات فراموششون کنیم. ولی فضای این اتاق برای من بسیار مایهی آسودگیه. شیلر برای نوشتن به بوی سیب گندیده احتیاج داشت. من هم نیازهای خودم رو دارم. شاید یادت باشه که مارک تواین دوست داشت موقع نوشتنِ اون متنهای کهنه و خستهکنندهاش که دانشگاهیهای امروز سعی در اثباتِ معنای متعالیشون دارن، تاق باز روی تخت دراز بکشه. تکریم مارک تواین یکی از ریشههای به بنبست رسیدن روشنفکری در دوران ماست!
این خاکستری بودن ایگنیشس و قرار نگرفتنش در جایگاه ثابت یک قهرمان، از دیگر ویژگیهای برجستهی رمان است. این خاکستری بودن حتی دربارهی شخصیت دلسوزی چون مادر ایگنیشس هم وجود دارد. و در جایی ناگهان از تیپ مهربان همیشگی مادر آشناییزدایی شده و مادر تبدیل به تهدیدی برای پسرش میشود! اگر نوشتهی پشتجلد دربارهی نویسنده و مادرش را قبل از رفتن سراغ داستان کتاب خوانده باشید، احتمالاً در سراسر داستان این حس را خواهید داشت که رابطهی بین ایگنیشس و مادرش، با الهام از زندگی خانوادگی خود ژان کندی تول بوده است. نمیشود گفت این ایده گرفتن و الهام پذیری تاچهحد درست است. درجایی از کتاب علناً به این نکته اشاره میشود که ایگنیشس سعی میکند هیچ دستنوشتهای در خانه باقی نگذارد تا مبادا بعد از رفتنش، مادرش با فروش آنها پولدار شود! چنین چیزی بهواقع در زندگی پس از مرگ نویسنده رخ میدهد. اما در بهترین حالت میتوان گفت ژان کندی تول علیرغم شباهت داشتن یا نداشتنش به کاراکتر چاق و آرمانگرا و غرغرویی که خلق کرده، از ایگنیشس داستانش خوشبختتر است. چرا که آیندهای که مخاطب برای ایگنیشس متصور میشود مبهم است و به پایانهای خوش شباهتی ندارد. اما پایان ژان کندی تول باوجود تمام جنبهی تراژیکش و سوختن ستارهی استعدادش، رگههایی از خوشی در خودش دارد که به دست مادرش رقم زده شدهاست. مادری که یازده سال تلاش کرده تا یک نسخهی ماشیننویسی شخصی که بارها رد شده را به رمانی تبدیل کند که امروز به اکثر زبانهای زنده ترجمه شده و توی دست مخاطبین ادبیات قرار گرفته است.
ممنون واقعا مفید بود من که به شخصه لذت بردم از خوندن این رمان و ایگنیشس همیشه در خاطرم میمونه
رمان قشنگی بود من دوست داشتم.