اجداد هنریک ایبسن، دریانورد و بازرگان بودند، در حالی که پدرش یک بازرگان متمول بود که عمده تجارتش در حوزه چوب و الوار بود. ایبسن در سال ۱۸۲۸ در اسکیین، شهری در جنوب نروژ به دنیا آمد. سه پسر و یک دختر پس از او متولد شدند، اما هنریک تنها فرزندی بود که زنده ماند. وقتی او هشت ساله بود، تجارت پدرش شکست خورد و خانوادهاش در یک خانه محقر روستایی ساکن شدند. ایبسن با تلخی از آن دوران یاد میکند که چگونه دوستانش که در زمان ثروتمندیاش مشتاق صرف ناهار و شام و همسفره شدن با این تاجرزاده ثروتمند بودند، اما هنگامی که پدر ایبسن ثروتش را از دست داد، همه اطرافیان ارتباطاتشان را با ایبسن و خانوادهاش، بهطور کلی قطع کردند.
اگرچه ایبسن جوان استعداد نسبتاً زیادی در نقاشی داشت، اما خانوادهاش بسیار فقیر شده بودند و اجازه نمیدادند او هنر بخواند. آنها قادر به اقناع ایبسن برای تحصیل در رشته پزشکی نبودند. وقتی پانزده ساله بود، پدرش او را به گریمستاد، یک شهر کوچک ایالتی در جنوب اسکین فرستاد. در اینجا او شاگرد یک داروخانه شد و این امر بهترین تمرین مقدماتی برای تحصیل در رشته پزشکی بود. ایبسن در سه سال اول زندگی خود در گریمستاد کاملاً تنها زندگی میکرد. او فردی منزوی بود که در فقر دست و پا میزد، بنابراین طبیعی بود که دوستان بسیار اندکی داشته باشد و مایل نباشد با دیگران ارتباط برقرار کند و برای سرگرمی در اوقات فراغتش، ادبیات معاصر و الهیات بخواند. سرانجام در مرکز حلقه کوچکی از جوانان تحصیل کرده عضو شده بود و در این مدت شروع به شعر گفتن کرد.
تئاتر ملیگرایی
ایبسن با آموختن زبان لاتین به منظور آماده شدن برای دانشگاه، سیسرو را آموخت و به شخصیت کاتیلین که فردی ظلم ناپذیر و انقلابی که سرانجام ترور شد علاقه شدیدی نشان داد. اولین نمایشنامه او، درامی تاریخی در شعر، تلاشی برای توضیح این شخصیت دستنیافتنی بود. با این حال، کاتیلین وقتی با هزینه شخصی یکی از دوستان مشتاقش منتشر شد، مورد استقبال و اقبال عمومی دریافت نکرد و تعداد کمی از آن به فروش رسید. پس از شش سال ظلمت و خفقان در فضای خصمانه این دهکده کوچک در نروژ، ایبسن، با صرفهجویی و مشقت شدید، پسانداز کافی برای عزیمت به پایتخت کریستینیا (اسلو کنونی) را جمع کرد و با امید به تحصیل در دانشگاه، «در مدرسه دانشجویی» ثبت نام کرد. در اینجا ایبسن برای اولین بار با رقیب مادامالعمر و معاصر خود، بورنسترن بورنسون که قرار بود در آینده همراه با ایبسن، به عنوان شاعر ملی نروژ شناخته شوند ملاقات کرد. ایبسن که در دو درس نتوانست نمره قبولی را کسب کند، نتوانست وارد دانشگاه شود. در این زمان نیز، کاتیلین توسط تئاتر کریستینیا رد شد، اما نمایشنامه باروی جنگجو وی پذیرفته شد و سه بار در سال ۱۸۵۰ روی صحنه رفت.
در این دوره از جوانی ایبسن، نروژ بیداری ملیگرایانه را تجربه کرد. نسل جدید ادبیات پس از چهارصد سال حاکمیت دانمارک (۱۸۱۸-۱۳۹۷) درصدد احیای شکوه تاریخ نروژ و ادبیات قرون وسطایی برآمد. ادبیات قرون وسطی نیز مورد ستایش قرار گرفت زیرا جنبش رمانتیک در سراسر اروپا در جریان بود؛ بنابراین، هنگامیکه اوله بول، ویولونیست بزرگ، تئاتر نورس را در برگن تأسیس کرد، این پروژه با استقبال پرشور همهی کمالگرایان جوان که مشتاق تأثیرگذاری فرهنگ دانمارک بودند روبرو شد. در اجرای سودمند و پولسازی که برای جمعآوری پول برای سرمایهگذاری جدید انجام شد، ایبسن دیباچه نمایشنامه را روی صحنه برد -شعری با شکوه گذشته نروژ- که اوله بول را به سمت انتصاب وی به عنوان نمایشنامهنویس تئاتر و مدیر صحنه تئاتر برگن سوق داد. این موقعیت، نقطه عطفی در کارنامه نمایشی ایبسن به حساب میآمد. ایبسن با روی صحنه بردن بیش از ۱۵۰ نمایشنامه، از جمله آثاری از شکسپیر و کاتب دراماتور فرانسوی، به همان اندازه آثاری که شکسپیر و مولیر خلق کردند، در هنرهای نمایشی نیز تجربه عملی کسب کرد. شاعر علاوه بر سمت مدیریتی خود موظف به خلق سالانه یک نمایشنامه مهم بود. اگرچه باروی جنگجو و شب سنت جان او با شکست روبرو شد، منتقدان لیدی اینگر از استرات (۱۸۵۵) و جشن در سولهاوگ (۱۸۵۶) را تأیید کردند. در همین سال، ایبسن بیست و هشت ساله با سوزانا تورسن، دختری با شخصیت قوی و مستقل، نامزد و دو سال بعد ازدواج کرد.
وایکینگها
با تشویق از موفقیت تئاتر نورس اوله بول در برگن، علاقهمندان به شعر ملیگرایی در پایتخت نیز تئاتر جدیدی را در رقابت مستقیم با تئاتر کریستینیا محافظهکار و تحت تأثیر دانمارک تأسیس کردند. از او خواسته شد تا این سرمایهگذاری جدید را هدایت کند، حقوق وعده داده شده ایبسن، دو برابر مبلغی بود که او در برگن دریافت کرد، یعنی حدود شش صد دلار. ایبسن با بازی جدید، وایکینگها در هلگلند، به پایتخت بازگشت و ابتدا نسخه خطی را به تئاتر قدیمی کریستینیا ارسال کرد، جایی که در آن میتوانست حق امتیاز مدیریتی دریافت کند. در ابتدا کارگردان دانمارکی این قطعه را پذیرفت، اما چند ماه بعد آن را با بهانهای ناچیز پس داد. این توهین بیارزش بحث و جدال داغی بین ایبسن، بیورنسون و پیروان آنها از یکسو و طرفداران نفوذ دانمارک از سوی دیگر به راه انداخت. پس از پنج سال جنجال عمومی، کارگردان محافظهکار مجبور به استعفا شد، در حالی که نمایشنامه وایکینگ ها به یکی از مهمترین قطعات اجرا شده با مدیریت جدید تئاتر تبدیل شد.
در طول این سالهای اولیه، رابطه بین ایبسن و بورنسون بسیار دوستانه بود. پسر ایبسن، سیگورد ، در سال ۱۸۵۹ متولد شد. هنگامیکه نمایشنامهنویس در تنگنای مالی جدی به سر میبرد، بورنسون تمام تلاش خود را میکرد تا برای او پول جمع کند. این دو نفر در همین زمان با دوستان خود حلقه مشترکی داشتند، اگرچه ایبسن از دریافت سو تفاهم از ایدههای شاعرانه او توسط همنوعان گرامی خود ناامید شد. وی در شعری با عنوان “روی بلندیها” این دیدگاه را ابراز کرد که مردی که میخواهد خود را وقف هنر کند باید لذتهای معمول زندگی را فدا کند. یک شاعر باید زندگی را جدا از هم ببیند تا در آن الگوهایی برای کار خود پیدا کند.
ایبسن در این قسمت از زندگی خود دچار افسردگی شدیدی شد. مسئولیتهای گوناگون شغلش به او اجازه نمیداد شانس کار خلاقانه و نوآورانه را داشته باشد. علاوه بر این، تئاتر چنان بد عمل میکرد که حقوق وی به شدت کاهش یافت. وی علاوه بر غفلت از کار خود، از سال ۱۸۵۷ تا زمان کمدی عشق در سال ۱۸۶۲ هیچ نمایشنامهای منتشر نکرد. وقتی سرانجام تئاتر ورشکستگیاش را اعلام کرد، ناامیدی ایبسن کامل شد و زمان زیادی را در اتاقش میگذراند. در همین حال، بیورنسون شاعر موفق و مشهوری بود که دولت سالانه چهارصد دلار کمک مالی به او اعطا کرد تا صرفاً به کارهای شعری اختصاص یابد. با این حال ، در سال بعد ، ثروتهای ایبسن تغییر کرد ، آن هم درست در زمانی که نمایش وانمود کنندگان، تجلیل از قهرمانان نورس گذشته ، مورد استقبال مشتاق مخاطبان و منتقدان قرار گرفت. در نتیجه این موفقیت ، دولت به ایبسن بورس تحصیلی سفر را اعطا کرد تا وی را با روندهای فرهنگی در بقیه اروپا در تماس قرار دهد.
موسیقی و تئاتر
ایبسن برای بازدید از رم، برای اولین بار شاهکارهای بزرگ هنری دوره کلاسیک و رنسانس را مشاهده کرد. در آبوهوای گرم و آفتابی ایتالیا، ایبسن احساس میکرد که از آزادی فضای خیرهکننده ملیگرایی نروژ مست شده است. ایبسن که با خانوادهاش در شهری کوچک بازنشسته شد، با قلم الهام بخشش شروع به نوشتن کرد. ایبسن که تحت تأثیر حوادث جنگ پروس و دانمارک بر سر شلزویگ-هولشتاین قرار گرفت و منافع وی از زیبایی به اخلاقی تبدیل شد، نمایشنامه مارک کبیر را به رشته تحریر در آورد. این نمایشنامه که هیجان انگیزترین واقعه در تاریخ ادبیات قرن نوزدهم نروژ قلمداد میشود، به خاطر ریتم موسیقایی خود به شهرت همگانی دست یافت. شخصیت اصلی این نمایشنامه، یک روحانی عرفانی، یک آرمانگرای شجاع و نجیب است که کمبود عشق یا انسانیت همسر و فرزند خود را در یک تعهد سازشناپذیر به اصول اخلاقی خود نابود میکند.
پییر ژانت که در سال بعد منتشر شد، شهرت بینالمللی را برای ایبسن را به ارمغان آورد. این درام سرشار از فانتزی، نقطه مقابل شخصیت برند است. او به جای عبور از موانع، مشکلات را دور میزند و از مواجهه با مشکلات جلوگیری میکند. برخلاف برند، پییر هرگز خود را متعهد به رعایت اصول اخلاقی نمیکند مگر اینکه به خاطر منافع شخصی او باشد. این نمایش پر از کنایات نمادین و شعر غنی غنایی است. در سال ۱۸۶۷، پادشاه نروژ ایبسن را به پاس موفقیتهایش ستود. ایبسن پس از چهار سال اقامت در ایتالیا، ابتدا در درسدن و سپس در مونیخ اقامت گزید. زندگینامه وی از این مرحله به بعد کم و بیش ناآرام و پر از فراز و نشیب است. با نگارش نمایشنامه جدید هر دو سال، قدرت نمایشنامهنویسی ایبسن افزایش یافت و وجهه اجتماعی او به بلوغ رسید. وی همراه با بوئرنسون بزرگترین شاعر نروژ به حساب میآمد، اما او به عنوان یک نمایشنامهنویس، برتری خود را حفظ کرد و به عنوان فردی محترم در طبقه متوسط جامعه شناخته میشد.
ایبسن تقریباً کاملاً الهام گرفته از نبوغ ذاتیاش بود که برای کار خود به هیچگونه تأثیر خارجی احتیاج نداشت. ایبسن برخلاف بورنسون که سخنرانی میکرد، به طور مکرر در محافل عمومی ظاهر میشد و رمان و نمایشنامه و شعر مینوشت تا آنجا که ممکن بود تواناهایی خود در این حوزه را حفظ میکرد. او دائماً در طول دو سال کار میکرد و دوباره درام هایش را ویرایش میکرد، به ندرت حتی برای خانوادهاش، ماهیت نوشتههای فعلیاش را فاش میکرد، او با بهرهگیری از یک خط فکری مشخص هنر خود را دنبال میکرد. درست همانطور که در جوانی به خاطر شعر و نمایشنامهنویسی از نقاشی منصرف شد، اکنون دیگر سرودن شعر را متوقف کرد و سرانجام حتی از قالب بیت نمایشنامههای قبلی خود برای نثر آثار بعدی چشمپوشی کرد.
امپراتوری سوم
آنالیز دقیق نفسش از اصول جدانشدنی زندگی او بود. او در هر نمایشنامه این دروننگری مداوم را بیان میکند و همیشه یک نظریه مبتنی بر خود جویی را تأکید میکند. به عنوان مثال، در نمایشنامه امپراطور و گالیله، جولیان موفق به ایجاد «اولین امپراطوری» نفسانیت بتپرست نمیشود، سپس «دومین امپراتوری» خودبزرگ بینی مسیحی را کنار میگذارد. با انقضا قهرمان، او یک «امپراتوری سوم» را تصور میکند، جایی که، به قول زندگینامه نویس زاکر، «انسانها خدا را نه در کوه المپ و نه در رودخانه، بلکه در روح، اراده و حواس خود پیدا میکردند.» خود ایبسن یک بار در شعری نوشت که «زنده ماندن یعنی جنگیدن با نداهای وسوسهآمیز در قلب و مغز. شاعر بودن این است که قضاوت نهایی را درباره احساس خودتان بکنید.»
مفسر نروژی، فرانسیس بول (۱۸۷۷-۱۹۷۴)، شرح حال هنریک ایبسن را اینچنین جمعبندی میکند:
عمیقتر از مردان عادی، ایبسن به دو بُعد تقسیم شد – یک نابغه بزرگ و یک فیلسوف گمنام، خجالتی و ترسو. در زندگی روزمره او اغلب به ایده آل های قهرمانانه و نظریههای انقلابی خود نمیرسید، اما به ندای وسوسههای خودخواهانه، از روی تنگنظری و سازشناپذیرش گوش میداد و سپس، پس از آن، نبوغ در او به وجود آمد. این جنگ دائمی برای او به معنای رنج مادامالعمر بود؛ اما این درام بود که به طور مداوم در روح خود او جریان داشت و باعث شد او نمایشی بزرگ و او را بارها و بارها مجبور به انجام یک تجزیه و تحلیل نفوذپذیر کرد. ایبسن در سال ۱۹۰۶ درگذشت. سنگ مزار وی که روی آن فقط با چکش نوشته شده بود، اشاره به شعری است که ایبسن در جوانی نوشت. در پایان با ” چکشی محکم راه من را بشکن، / و تا عمیقترین قسمت قلب من نفوذ کن”، این شعر بیانی مختصر از عمق دید شخصی ایبسن و هنر نمایشی او است.