فئودور داستایوفسکی در سال ۱۸۲۱ به دنیا آمد و در حومه مسکو بزرگ شد. خانوادهاش در نهایت آرامش و آسایش زندگی میکردند. پدرش یک پزشک موفق بود و در یک بیمارستان خیریه که به افراد بیبضاعت خدمات درمانی ارائه میداد، کار میکرد. این خانواده در مجتمع مسکونی بیمارستان خانهای داشتند، بنابراین داستایوفسکی جوان از همان ابتدا عمیقاً در معرض تجربیاتی قرار گرفت که فرزندان دیگر خانواده از کسب این تجربیات محروم بودند. پدر و مادر وی تقریباً مانند همه افراد در روسیه تزاری از مسیحیان ارتدوکس و با ایمان بودند. ایمان اعتقادی داستایوفسکی نیز بهتدریج عمیقتر و قویتر میشد. در سن ۱۲ سالگی ابتدا به مدرسه در مسکو و بعداً به مدرسهای در پایتخت، سنپترزبورگ، اعزام شد و دوران تحصیلش را به خوبی پشت سر گذاشت.
اگرچه در دوران کودکی از طبقه متوسط رو به بالای جامعه بود، اما احساس میکرد در میان همکلاسیهای اشرافزادهاش، جایی ندارد. درحالیکه او در مدرسه نبود، پدرش به طرز مشکوکی توسط نوکرانش به قتل رسید. بعد از فارغالتحصیلی، داستایوفسکی مدتی به عنوان مهندس مشغول بکار شد. در همین ایام بود که به قماربازی روی آورد و بالطبع داراییاش را از دست داد (چیزی که همه زندگیاش آزارش میداد.) در اواخر بیست سالگی با گروهی از نویسندگان و روشنفکران آزادیخواه همراه شد. او عمیقاً درگیر این جنس ماجراها نبود اما وقتی دولت تصمیم گرفت مخالفان را سرکوب کند، داستایوفسکی نیز به زندان افتاد و به تیرباران محکوم شد؛ اما در آخرین لحظات اجرای حکم هنگامیکه سربازان آماده شلیک بودند، پیام بازدارنده از راه رسید. وی را به جای اعدام به چهار سال کار اجباری با اعمال شاقه به سیبری تبعید کردند. مدتی پس از بازگشت از سیبری بود که داستایوفسکی خود را به عنوان نویسنده معرفی کرد. در ابتدای میانسالی او مجموعهای از کتابهای مهمش را به چاپ رساند.
- یادداشتهای زیرزمینی ۱۸۶۴
- جنایت و مکافات ۱۸۶۶
- ابله ۱۸۶۹
- شیاطین ۱۸۷۲
- برادران کارامازوف ۱۸۸۰
کتابهای او روایتگر دنیایی سیاه، خشن و غمانگیزند و معمولاً بسیار طولانی و پیچیده روایت میکنند. او آنها را برای آموزش پنج درس مهم به دنیا نوشت. (بحث در مورد ایدههای داستایوفسکی شامل آشکار کردن جانمایهی برخی از رمانهای اوست. موضوعی نیست که او را نگران کند زیرا کتابهایش بیش از یکبار خوانده میشوند؛ اما اگر چیزی شما را در مطالعه این کتابها نگران کند، نشانگر نوعی انقلاب فکری در شماست.)
ارزش رنج بردن
اولین کتاب بلند او، یادداشتهای زیرزمینی، شعاعی گسترده علیه زندگی و جهان است که توسط یک کارمند بازنشسته ارائه میشود. او با همه (از جمله خودش) عمیقاً غیرمنطقی، ناسازگار و خشمگین است. او همیشه وارد نوعی جدال میشود، به جمع برخی از همکاران سابقش میرود و به همه آنها میگوید که چقدر همیشه از آنها نفرت داشته است. او میخواهد توهمات اطرافیانش را از بین ببرد و آنها را به اندازه خودش آگاه کند. به نظر میرسد او برای تألیف کتابش به یک شخصیت بیتناسب و متناقضنما نیاز دارد، اما کار مهمی انجام میدهد. به طرز عجیبی به خلق یک شخصیت عجیب و غریب و تلقین یک باور عجیب اصرار دارد، او میگوید: ما خوشبختی میخواهیم، اما استعداد ویژهای داریم که خود را بدبخت کنیم. انسان گاهی اوقات فوقالعاده پر شور و عاشق رنج است، در واقع اینها جز ادعا چیز دیگری نیستند.
داستایوفسکی در رمانهایش فلسفههای پیشرفت و بهبودی را هدف گرفته است-که در عصر او بسیار محبوب بودند (همانطور که در عصر ما نیز این محبوبیت ادامه مییابد). او در حال شکستن عادات ماست که به خود بگوییم اگر فقط این یا آن چیز متفاوت بود، ما میتوانستیم رنجهایمان را پشتسر بگذاریم. اگر آن شغل عالی را مییافتیم، دولت را تغییر میدادیم، توانایی خرید آن خانه مجلل را داشتیم، ماشینی اختراع میکردیم تا با سرعت بیشتری در سراسر جهان پرواز کند، میتوانستیم با یک فرد خاص ازدواج کنیم (از او طلاق بگیریم)، همهچیز خوب پیش میرود. داستایوفسکی استدلال میکند که این باور توهمی بیش نیست. رنج همیشه ما را تعقیب خواهد کرد. طرحهای بهبود جهان همیشه دارای یک نقص هستند: آنها درد و رنج را از بین نخواهند برد، فقط چیزهایی را که باعث درد ما میشوند تغییر خواهند داد. زندگی فقط میتواند فرآیندی برای تغییر کانون درد باشد و هرگز خود درد را از بین نبرد. همیشه چیزی برای آزار ما وجود دارد. داستایوفسکی میگوید مردم را از گرسنگی نجات دهید و به زودی خواهید دید که طیف جدیدی از دردها و رنجها به سراغشان خواهد آمد. آنها از بیحوصلگی، طمع و توهمات شدید رنج میبرند که در جایگاه واقعی خود قرار ندارند.
با این روحیه، یادداشتهای زیرزمینی تمام ایدئولوژیهای پیشرفت فنی یا اجتماعی که آرزوی از بین بردن رنجها و سختیها را دارند، زیر سؤال میبرد. آنها موفق نخواهند شد زیرا به محض حل یک مسئله، روزگار ما را با رنجها و معضلات جدید مواجه میکند. داستایوفسکی به دنبال روشهای ناشناختهای است که واقعاً از نظر تئوریک برای ما شناخته شده نیست. او درمورد لذت بسیاری از مردم از حس برتریجویی (و در نتیجه کابوس برپایی یک جامعه برابریطلبانه) بحث میکند. هیجانِ ناخوشایند اما واقعی ما از شنیدن خبرهای مربوط به جنایات خشونتآمیز در دنیای پیرامونمان به دست میآید. در این صورت ما واقعاً احساس میکنیم در یک جهان واقعاً صلحآمیز ناکام ماندهایم. یادداشتهای زیر زمینی، نقطهای تاریک، ناخوشایند و نقطه مقابل لیبرالیسم مدرن با حسن نیت است. این واقعاً نشان نمیدهد که پیشرفت اجتماعی بیمعنی است؛ اما به ما یادآوری میکند که ما همیشه بُعد بسیار پیچیده و دشوار شخصیتمان را به همراه خواهیم داشت و پیشرفت هرگز به همان اندازهای که ممکن است تصور کنیم، آسان، در دسترس و اخلاقمدارانه نخواهد بود.
ما ارزش خود را نمیشناسیم
در رمان جنایت و مکافات، با یک روشنفکر فقیر، رودیون راسکولنیکوف، ملاقات میکنیم. اگرچه او در حال حاضر شخص برجستهای نیست، اما فردی شیفته قدرت و بیرحم است. او خود را مشابه ناپلئون میپندارد: رهبران انسانها، مانند ناپلئون، همه بدون استثنا مجرم بودند، آنها قوانین قدیمی مردم خود را شکستند تا قوانین جدیدی را که برای آنها مناسبتر بود، وضع کنند و هرگز از خونریزی هراسی نداشتند. راسکولنیکوف نیز به شدت فردی پولدوست است و بنابراین، با در نظر داشتن فلسفه برتریجویانهی اشرافیگری خود، تصمیم میگیرد پیرزنی متمول را، به قتل رساند و پولهای او را بدزدد. او از این بیعدالتی دیوانهوار عذاب میکشد که این پیرزن بدترکیب و از طبقه متوسط دارای کشوهایی پر از روبل است در حالی که او که فردی باهوش، با انرژی و عمیق در گرسنگی بهسر میبرد. او وارد آپارتمان پیرزن میشود و او را به کام مرگ میکشاند؛ درواقع به کمک خواهر ناتنی پیرزن او را میکشد؛ اما معلوم میشود که او چیزی شبیه قهرمان خونسرد و منطقی تخیلش نیست. او از آنچه انجام داده است احساس گناه و وحشت و وجدان درد میکند. سرانجام خودش را به پلیس تحویل میدهد و منتظر فرارسیدن مجازاتش میماند.
ما احتمالاً هرگز کاری مشابه راسکولنیکوف انجام ندادیم؛ اما عموماً نقطه اشتراکاتی با او داریم: فکر میکنیم خودمان را بهتر از آنچه در واقع هستیم میشناسیم. راسکولنیکوف فکر میکند بیرحم است. در واقع او بسیار دلپذیر است. او فکر میکند احساس گناه نخواهد کرد؛ اما پشیمان شده است، بخشی از سفر زندگی ما این است که درگیر وظیفهای دشوار برای جدا کردن رابطه خود از آنچه فکر میکنیم برای کشف ماهیت واقعی خود هستیم. راسکولنیکوف به ویژه به دلیل مسیری که برای خود اکتشافیاش در پیش میگیرد بسیار جذاب است. درک چشمگیر او این است که او در واقع یک شخص بسیار زیباتر از آن چیزی است که خودش را تصور میکند. در حالی که بسیاری از داستان نویسان از نشان دادن واقعیت بیمارگونه در زیر یک نمای پر زرق و برق و فریبنده لذت میبرند، داستایوفسکی مأموریت کنجکاوگرایانه ای آغاز میکند: او میخواهد فاش کند که در لایههای نهانی به اصطلاح هیولایی شخصیت انسان، اغلب بُعد جالبتری وجود دارد شخصیت ملایم و مثبت پنهان: شخصیتی زیبا اما متوهم، باهوش اما ترسیده و وحشتزده.
افراد خوب نیز گاهی دست به کارهای بد میزنند.
آن نقطهای که در رمان جنایت و مکافات به عنوان نقطه عطف آن میشناسیم، نقطهای است که داستایوسکی باعث میشود قهرمان قاتل داستان را دوست داشته باشیم بسیار مهم است. راسکولنیکوف کاملاً فردی جذاب است. در همان ابتدای داستان چهره او برای ما توصیف میشود. به هر حال، راسکولنیکوف خوشتیپ است، قد نسبتاً بلندی دارد، کمر باریک، خوشاندام، دارای چشمان تیره زیبا و موهای قهوهای تیره. داستایوفسکی بُعد خیالی زندگیمان را که در آن عمدتاً قانونمند هستیم و امور زندگیمان را با آن اداره میکنیم، کماهمیت جلوه میدهد و کسانی که کارهای وحشتناکی انجام میدهند و زندگی خود و دیگران را ویران میکنند را شماتت میکند. او میگوید: آن شخص بیش از آنکه فکر کنید شبیه شما است و بنابراین برای همزاد پنداری گزینه بهتری است.
این ایده که شما میتوانید یک فرد خوب باشید، کار بسیار بدی انجام دهید و هنوز هم شایسته دلسوزی باشید بسیار مشخص و واضح به نظر میرسد تا زمانی که شخص در زندگی خود به این نوع بخشش احتیاج داشته باشد (ممکن است شما بیش از ۳۰ سال داشته باشید). اینجاست که داستایوفسکی میخواهد وارد گفتگوی درونی ما با خودمان شود -و همهچیز را در مورد شخصیتش راسکولنیکف برای ما تعریف کند – یک مرد جدی، متفکر، خوشچهره که از ما بدتر عمل کرد و هنوز هم میتوان با دلسوزی او را درک کرد همانطور که میتوانیم باید وجود داشته باشیم. این موضوع اعتقاد محکم داستایوفسکی به مسیحیت را نشان میدهد: هیچکس خارج از دایره عشق و درک خدا نیست.
باید یاد بگیریم زیباییهای زندگی را ارج بنهیم
شاهکار بعدی داستایوسکی، ابله، از تجربه نزدیک به مرگ او قبل از فرمان شلیک نشأت گرفته است. در این رمان، او میگوید که این ۳ دقیقه چگونه به او گذشت. در سه دقیقه قبل از مرگش انتظار داشت برای اولین بار زندگی را به وضوح ببیند. او متوجه گلدسته طلاکاری شده یک کلیسای نزدیک و چگونگی براق شدن آن در زیر آفتاب میشود. او قبلاً هرگز نمیفهمید که تابش نور خورشید چقدر جذاب است. او پر از عشق عظیم و عمیق به جهان است. ممکن است یک گدا را ببینید و فکر کنید که چگونه دوست دارید جایتان را با او عوض کنید تا بتوانید به تنفس هوا ادامه دهید و خنکای نسیم ملایم بهاری را حس کنید – به نظر میرسد صرف زیستن و زنده بودن بینهایت ارزشمند است؛ و سپس دستور میرسد که لازم نیست داستایوفسکی اعدام شود و به هیچ وجه این فرمان غیرقابل سرپیچی نیست.
گذراندن تمام زندگی خود در چنین حالتی از قدردانی و بخشندگی چگونه خواهد بود؟ شما هیچ یک از نگرشهای عادی را ندارید. شما همه را به یک اندازه دوست خواهید داشت، سادهترین چیزها را مسحور خواهید کرد، هرگز احساس عصبانیت و ترس نخواهید کرد. از نظر دیگران به نظر میرسد شما آدمی سفیه و ابله هستید. از این رو کتاب ابله نامگذاری شده است. کتاب ابله یک نسخه افراطی از فصل بسیار جالبی از زندگی است. ما به طور مداوم با چیزهایی احاطه شدهایم که میتوانند ما را به وجد بیاورند، فقط اگر آنها را به درستی ببینیم، کافیست تنها بتوانیم قدر آنها را بدانیم. داستایوفسکی مأیوس بود که قبل از مرگش بتواند در قالب نوشتههایش ارزش وجود را اعلام کند.
ایدهآلگرایی مشکلات و محدودیتهای خودش را دارد
داستایوفسکی در آخرین شاهکارش یعنی برادران کارامازوف که وقتی او تقریباً شصت ساله بود، به چاپ رساند. او در این کتاب یکی از شخصیتهای اصلی یک داستان طولانی را در یک داستان کوتاه تعریف میکند. و آن را مفتش ارشد مینامد و تصور میکند که بزرگترین واقعهای که الهیات مسیحی منتظر آن بودند -رجعت مسیح- در واقع قبلاً اتفاق افتاده است. عیسی چند صد سال پیش بازگشت و در اسپانیا حضور یافت، در بالاترین دوره قدرت کلیسای کاتولیک این سازمان، با اخلاص و ایمان کامل نسبت به او تأسیس شد. مسیح بازگشته است تا تعالیم بخشش و عشق جهانی خود را به انجام برساند؛ اما اتفاق عجیبی میافتد. مقتدرترین رهبر مذهبی یا همان مفتش ارشد وی را دستگیر و زندانی میکند. در نیمهشب، مفتش ارشد در زندان به نزد مسیح میرود و توضیح میدهد که نمیتواند به او اجازه انجام کارها را روی زمین دهد، زیرا تهدیدی برای ثبات جامعه است.
او میگوید، مسیح بسیار بلندپروازانه فکر میکند، بیش از حد اخلاص دارد و انسان بسیار کاملی است. بشریت نمیتواند به اهداف ناممکنی که برایش تعیین شده، دست پیدا کند. واقعیت این است که مردم نتوانستهاند طبق آموزههای او زندگی کنند و عیسی باید اعتراف کند که شکست خورده است و اندیشههای نجات بخش و رستگارانه وی اساساً نادرست بوده است. مفتش ارشد واقعاً یک هیولا نیست. در حقیقت، داستایوفسکی او را به عنوان شخصیتی کاملاً تحسینبرانگیز در داستان به تصویر میکشد. او راهنمای ایده مهمی برای داستایوفسکی است، مبنی بر اینکه بشر نمیتواند در اخلاص کامل زندگی کند، هرگز نمیتواند واقعاً خوب باشد، نمیتواند مطابق با پیام مسیح باشد – و این چیزی است که ما باید خود را با فضل و نه خشم یا نفرت خود سازگار کنیم.
ما باید بسیاری از غیر منطقی بودن، حماقت، حرص و آز، خودخواهی و کوتهبینی را به عنوان قسمتهای غیرقابل درمان بیماری انسان بپذیریم و بر این اساس برنامهریزی کنیم؛ و این فقط یک نظر بدبینانه در مورد سیاست یا دین نیست که به ما معرفی میشود. موضوع اصلی این مکتب فکری تفسیر زندگی خود ماست: ما آنها را مرتب نمیکنیم، کمی دیوانه و بیپروا نمیمانیم؛ و نباید خود را با رؤیایی عذاب دهیم که بتوانیم -اگر فقط به اندازه کافی تلاش کردیم- تبدیل به موجوداتی ایده آل بشویم که فلسفههای آرمانگرایانه مانند مسیحیت را دوست دارند خیلی راحت ترسیم کنند.
داستایوفسکی در سال ۱۸۸۱ درگذشت. او زندگی بسیار سختی داشت اما موفق به انتقال ایدهای شد که شاید او بیش از هر کس آن را درک کرده باشد: در دنیایی که علاقه زیادی به داستانهای خوش فکر دارد، ما همیشه در برابر محدودیتهای خود که بسیار ناقص و نادرست است روبرو خواهیم شد. موجودات عمیقاً درهم و برهم. نگرش داستایوفسکی – تلخ اما دلسوزانه، تراژیک اما مهربان است بیش از هر زمان دیگری در عصر سادهلوحی و احساساتی ما مورد نیاز است که با جدیت تمام به این ایده که این نویسنده روسی از آن متنفر بود پایبند باشد. علم میتواند همه ما را نجات دهد و ممکن است هنوز از طریق پیشرفت در تکنولوژی و فناوری کامل و کاملتر شویم. داستایوفسکی ما را به سوی یک حقیقت انسانیتر رهنمون میکند: اینکه – همانطور که حکمای بزرگ همیشه میدانند – زندگی سراسر از رنج بوده، هست و خواهد بود و با این وجود در بیان این پیام در آثار هنری بزرگ و فاخرش رستگاری بزرگی نهفته است.