در دریایی که کف آن از سنگهای قیمتی و درّ و جواهر انبوه است بدون شک در انتخاب محبوبترین با چالش جدی رو به رو میشویم. زیرا هر کدام از آنها به خودیخود ارزشمند و قابل ستایشاند؛ معمولا در این شرایط عامل اصلی جذب، سلیقه است و شاید صحیحترین کار هم آن است که خود را به دست علایق و عواطفمان بسپاریم و به فرمان دل عمل کنیم. در وادی ادبیات کهن این مرز و بوم، خاصه در حوزهی شعر با مصداقی چون دریا و جواهرات مواجهیم که در آن انتخاب محبوب نفسگیر است؛ حافظ، خیام، مولانا، سعدی، فردوسی، عطار نیشابوری، صائب تبریزی، سنایی، نظامی و دهها گوهر درخشان دیگر عنصر انتخاب را با چالش رو به رو میکند؛ البته این انتخاب به آن معنا نیست که با تفکری منطقی به سراغ گزینهها برویم و تنها یکی را انتخاب کنیم و از بهرهمندی از سایرین بینصیب بمانیم. این انتخاب منطبق با مقتضیات روح و درون هر شخص به صورت ناخودآگاه با انسان همراه میشود؛ برای شخص من مولانا از همان ابتدای کودکیام افسون متفاوتی برایم داشت و گاهی به خودم میآمدم و میدیدم که داستان شاه و کنیزک را بارها و بارها به صورت متوالی خواندهام. گویی با دریایی عظیم برخورد کرده بودم.
زمان که گذشت به خواندن آثار مولویپژوهانی چون عبدالکریم سروش، محمدعلی موحد، کریم زمانی و دیگران پرداختم و هر آنچه پیش میرفتم بیشتر از عمق آثار مولانا آگاه میشدم. یادم است در اندر احوالات بیت «خنک آن قماربازی که بباخت آنچه بودش/ بنماند هیچش الا هوس قمار دیگر» در کتاب قمار عاشقانه میخواندم که این قمار مولانا، قمار با هر آنچه که داشت بود، و در ازایش هیچ نخواست و جرقهی این بده و نستان با حضور شمس تبریزی در زندگی او رقم خورد. سروش در یکی از سخنرانیهای خود راجع به این بیت چنین میگوید:
این شعر آئینه تمام نمای احوال جلالالدین رومی پس از ملاقات با شمس تبریزی است. شمس تبریزی مولوی را به یک قمار عاشقانه دعوت کرد، قماری که در آن امید بردن و پیروز شدن نبود. و مولوی با کمال میل این قمار را پذیرفت، پا در آن نهاد و از قضا پیروز از آن بیرون آمد. و پس از آن بود که آرزو میکرد ای کاش یک بار دیگر هم مجال مییافت که دست به چنان قماری بزند.
مولانا، قرآنپژوهی وارسته، دانشمندی فرزانه، خطیب و منبری بود، ولی باید از هر آنچه داشت میگذشت و راه دیگری میگزید. یکی از مشخصاتی که برای شیفتگان اشعار مولانا روحنواز و طربانگیز است دیدگاه عاشقانه و فلسفهی عشقی اوست، که به نقل از عبدالکریم سروش در نقطهی مقابل عارفان و فلاسفهی زمان خود قرار میگرفت؛ زیرا تا پیش از مولانا از راههای اصلی قرب به محبوب فلسفه خوفی بوده است و هر که خداترستر بنابراین عارفتر و در مقاماتی بالاتر. این مفهوم در اندیشههای محمد غزالی بسیار پررنگ است، ولی مولانا عشق و عاشقی را وارد مناسبات خالق و مخلوق کرد و بهزیبایی بنمایهی روابطی را پایه گذاشت که پس از او خیلی از اهالی عرفان و ادبیات به آن جرگه پیوستند.
همه صیدها بکردی هله میر بار دیگر
سگ خویش را رها کن که کند شکار دیگر
همه غوطهها بخوردی همه کارها بکردی
منشین ز پای یک دم که بماند کار دیگر
همه نقدها شمردی به وکیل درسپردی
بشنو از این محاسب عدد و شمار دیگر
تو بسی سمن بران را به کنار درگرفتی
نفسی کنار بگشا بنگر کنار دیگر
خنک آن قماربازی که بباخت آن چه بودش
بنماند هیچش الا هوس قمار دیگر
تو به مرگ و زندگانی هله تا جز او ندانی
نه چو روسبی که هر شب کشد او بیار دیگر
نظرش به سوی هر کس به مثال چشم نرگس
بودش زهر حریفی طرب و خمار دیگر
همه عمر خوار باشد چو بر دو یار باشد
هله تا تو رو نیاری سوی پشت دار دیگر
که اگر بتان چنیناند ز شه تو خوشه چینند
نبدست مرغ جان را به جز او مطار دیگر
بسیار زیبا