میلان کوندرا نویسندهای است که برای چاپ کتابهایش نمیتوانست از زبان مادری استفاده کند، چون چاپ کتابهایش در کشور چکاسلاواکی ممنوع بود. پس آنها را معمولا به زبان فرانسه و انگلیسی مینوشت یا ترجمه میکرد. کتاب فلسفی بار هستی هم درست به همین شکل، ابتدا به زبانهایی به جز چکاسلاواکی منتشر شد. کوندرا در این کتاب با روایتی داستانی، راجع به وزن زندگی صحبت میکند. او در واقع قصد دارد که ما از خودمان بپرسیم که چگونه بار هستی را به دوش میکشیم. این بار برایمان سنگین است یا سبک؟ در ادامه، جملاتی از این کتاب فاخر را گلچین و در اختیارتان قرار میدهیم تا با قلم نویسنده و محتوای کتاب بهتر آشنا شوید.
- در لحظهای که به دنبال عشق میآمد، تمایل شدیدی برای تنها ماندن احساس میکرد.
- برای او نامطبوع بود که در دل شب کنار آدم بیگانهای بیدار شود، از بیداری صبحگاهی زوجها نفرت داشت، میل نداشت کسی صدای مسواک کردن دندانهایش را بشنود و از صفای صبحانهی دو نفره چیزی نمیفهمید.
- با زنان دیگر نیز هرگز شب را نمیگذراند. زمانی که برای دیدارشان به خانهی آنها میرفت کار آسان بود، زیرا هر وقت میخواست میتوانست آنجا را ترک کند. اما زمانی که آنها به خانهی او میآمدند کارش مشکل میشد، چراکه باید به آنها توضیح دهد که بعد از نیمهشب باید آنها را به خانه برساند، زیرا نمیتواند در کنار آدم دیگری به خواب رود. هرچند این عذر او از حقیقت دور نبود، اما به عنوان دلیل واقعی چندان اصالت نداشت و او جرات نمیکرد آن را به رفیقههایش اعتراف کند.
- رویاهای ترزا مانند تم اصلی یک آهنگ یا مانند فیلمهای دنبالهدار تلویزیونی تکرار میشد. برای مثال، رویایی که اغلب بازمیگشت، رویای گربههایی بود که به صورت او میپریدند و بر پوست او چنگ میزدند. در مورد این رویا میتوان به راحتی توضیح داد: در ایالت بوهم، گربه به زبان عامیانه به معنای دختر قشنگ است. ترزا خود را مورد تهدید زنان احساس میکرد-مورد تهدید همهی زنان. همهی زنان میتوانستند مورد توجه توما قرار بگیرند، و او از همهشان وحشت داشت.
- در تمام زبانهایی که از زبان لاتین مشتق میشود، کلمهی «همدردی» (compassion) را با پیشوند «com» و ریشهی «passio» میسازند که در اصل به معنای «رنج و مشقت» است. در زبانهای دیگر -مثلا چک، لهستانی، آلمانی و سوئدی- این کلمه به وسیلهی یک اسم متشکل از پیشوندی پیوسته با کلمهی «احساس» توصیف میشود.
- آیا توما واقعا نمیتوانست به دوستیهای عاشقانهاش با زنان دیگر خاتمه دهد؟ پاسخ منفی بود. این کار توما را از بین میبرد، زیرا او توانایی آن را نداشت که اشتهایش را نسبت به زنان دیگر مهار کند. به علاوه چنین کاری به نظرش بیهوده میرسید. هیچکس به خوبی او نمیدانست که ماجراهای عاشقانهاش هیچ خطری برای ترزا دربر ندارد. پس چرا باید خود را از این ماجراهای موردعلاقهاش محروم سازد؟ این کار در نظر او، به اندازهی صرف نظر کردن از یک مسابقهی فوتبال، ابلهانه بود.
- این محال نیست. مدتی است که بدجوری حواست پرت است. همیشه عجله داری. مدام ساعتت را نگاه میکنی و تعجبی هم ندارد که پوشیدن یک لنگه جوراب را فراموش کرده باشی.
- این شعف حزنآلود عجیب تا شب یکشنبه طول کشید. دوشنبه همهچیز تغییر کرد و ترزا دوباره به فکرش مسلط شد: احساسات او را هنگام نوشتن نامهی خداحافظی حس میکرد و لرزیدن دستهایش را. او را میدید که چگونه چمدان سنگینی را با یک دست و قلادهی کارنین را با دست دیگر میکشد. او را در حال چرخاندن کلید در قفل خانهشان در پراگ، به نظر میآورد و در قلب خو غم و اندوهی که هنگام باز کردن در، چهرهی ترزا را فرا گرفته بود، احساس میکرد.
- هر دانشآموز برای اثبات درستی یک فرضیهی علمی فیزیکی، میتواند دست به آزمایش زند، اما بشر -چون که فقط یک بار زندگی میکند- هیچ امکان به اثبات رساندن فرضیهای را از طریق تجربهی شخصی خویش ندارد، به طوری که هرگز نخواهد فهمید که پیروی از احساسات کار درست یا نادرستی بوده است.
- کجا و چه زمانی این حرکت آغاز شده بود، حرکتی که داشت مبدا زندگی ترزا میشد؟ بدون تردید این حرکت لحظهای آغاز گردید که پدربزرگ وی برای نخستین بار زیبایی دخترش، مادر ترزا را، در حضور خود او ستود. در آن زمان مادر، سه یا چهارساله بود و پدرش به او گفت شبیه پردهی نقاشی حضرت مریم کار «رافائل» است. در چهارسالگی این موضوع را خوب به خاطر سپرد و بعدها روی نیمکت مدرسه، به جای گوش دادن به معلم، از خود میپرسید: به کدام پردهی نقاشی شباهت دارد؟
- زمان ازدواجش که فرارسید، نه نفر از او تقاضای وصلت کردند. نفر اول زیباتر بود، نفر دوم خوشمشربتر بود، نفر سوم پولدارتر بود، نفر چهارم ورزشکارتر بود، نفر پنجم همه جای دنیا سفر کرده بود… نفر هشتم ویولن خوب مینواخت و نفر نهم از همه «مردتر» بود. او بالاخره نفر نهم را انتخاب کرد، البته این انتخاب به دلیل آن نبود که نفر نهم از همه «مردتر» بود، بلکه چون در جریان عشقبازی از او حامله شد، ناچار شد با او ازدواج کند.
- ترزا از جریان شبی که در بطن مادرش شک گرفت خبر نداشت. ترزا خود را خطاکار میپنداشت، اما خطای او، مانند گناه آدم و حوا، تعریف ناپذیر بود و برای پس دادن کفارهی آن هر کاری میکرد.
- ترزا باور داشت که بالاترین ارزش زندگی مادر بودن است و مادر شدن فداکاری بزرگی است. اگر مادرشدن عین فداکاری است، دختر بودن گناهی جبرانناپذیر است.
- فقط «اتفاق» است که آن را میتوان به عنوان یک پیام تفسیر کرد. آنچه بر حسب ضرورت روی میدهد، آن چه انتظارش میرود و روزانه تکرار میشود چیزی ساکت و خاموش است. تنها «اتفاق» سخنگوست و همه میکوشند آن را تعبیر و تفسیر کنند، همانگونه که کولیها -در ته یک فنجان برای اشکالی که اثر قهوه به جای گذارده است- تعبیراتی میتراشند.
- یک دختر جوان که بهجای «ترقی» در زندگی باید در رستوران آبجو به افراد مست بدهد و روز تعطیلش را نیز با شستن لباس و حتی لباسهای زیر کثیف برادران و خواهرانش بگذراند، نیروی بسیار زیادی برای زیستن در خود، ذخیره میکند. افرادی که به دانشگاه میروند و مقابل کتابهایشان خمیازه میکشند، هرگز از چنین نیرویی برخوردار نیستند. ترزا بیشتر از آنها کتاب خوانده بود و بیشتر از آنها زندگی را درک میکرد، اما هرگز به این برتری خود پی نمیبرد. آنچه فرد تحصیلکرده را از فرد خودآموخته مشخص میسازد، وسعت دانش نیست بلکه مراتب مختلف نیروی حیات و اعتمادبهنفس است.
- کسی که مدام خواهان «ترقی» است باید منتظر باشد روزی به سرگیجه دچار شود. سرگیجه چیست؟ ترس از افتادن؟ اما چرا روی بلندی حفاظدار ساختمان هم دچار سرگیجه میشویم؟ چون سرگیجه چیز دیگری، غیر از ترس از افتادن است. در واقع، آوای فضای خالی زیر پایمان ما را به سوی خود جلب میکند و تمایل به سقوط-که لحظهای بعد با ترس در برابرش مقاومت میکنیم-سراسر وجود ما را فرا میگیرد.
- ترزا حرف توما را پذیرفت و به دیدن مادرش نرفت. اما همان روز در خیابان زمین خورد و زانویش شکست. از آنوقت حرکاتش محکم و استوار نبود، تقریبا هر روز زمین میخورد، به اینطرف و آنطرف برمیخورد و در بهترین حالات، چیزی را که در دست داشت، رها میکرد. او قویا تمایل به افتادن داشت و در حالت سرگیجه مداوم به سر میبرد. به کسی که میافتد میگویند: «بلند شو!»، توما با صبر و حوصله ترزا را از روی زمین بلند میکرد.
- نه، او به خرافات اعتقادی نداشت، بلکه این حس زیبایی بود که او را ناگهان از اضطراب میرهانید و دلش را از عشقی تازه به زندگی مالامال میکرد. یکبار دیگر پرندههای بخت و اقبال روی شانههایش نشسته بودند. اشک در چشمانش موج میزد و بینهایت خوشحال بود که صدای تنفس توما را در کنار خود میشنود.
- عشق ادامهی زندگی اجتماعی او نبود، بلکه نقطهی مقابل آن محسوب میشد. عشق برای او، در اشتیاق تسلیم شدن به خواست و شقفت دیگری، جلوه میکرد. آن کس که خود را در اختیار دیگری میگذارد باید پیشاپیش-همچون سربازی که تسلیم میشود-سلاحهایش خود را به دور اندازد و در حالی که خود را بیدفاع میبیند، در انتظار خوردن ضربه باشد. بنابراین، میتوانم بگویم که عشق برای فرانز انتظار مداوم ضربهای است که به او وارد خواهد آمد.
- سابینا زن بودن را حالت و وضعی میداند که خود انتخاب نکرده است و میگوید چیزی را که نتیجهی یک «انتخاب» نیست نمیتوان شایستگی یا ناکامی تلقی کرد. او معتقد است در برابر چنین وضعی تحمیلی باید رفتار درستی پیش گرفت. به نظرش عصیان در برابر این واقعیت که زن زاده شده است، به اندازهی افتخار به زن بودن ابلهانه است.
- «تو موسیقی دوست نداری؟ «نه، شاید اگر در یک دورهی دیگری زندگی میکردم…»و به دورهی «یوهان سباستین باخ» میاندیشد، زمانی که موسیقی به گل سرخ شکفتهای بر دشت پهناور پربرف سکوت، شباهت داشت.
- روشنایی و تاریکی هر دو او را مجذوب میکند. در زمان ما خاموش کردن چراغ برای عشقبازی، مسخره به نظر میرسد، فرانز این را میداند و چراغ کوچکی بالای تخت خواب روشن میگذارد. وقتی به سابینا نزدیک میشود، چشمهایش را میبندد و تاریکی میطلبد. این تاریکی صاف و ناب، مطلق، بدون تصویر و بینایی است، این تاریکی پایان و مرزی ندارد، این تاریکی چیز بیانتهایی است که هر کدام از ما آن را در خود داریم.
- از فکر این که امشب آخرین باری است که در کنار او خواهد بود، ناگهان به هیجان آمد و با گرمایی بیش از همیشه به او مهر ورزید. اما هماکنون دور از اینجا، دورادور، شیپور طلایی خیانت به صدا درآمده است و او میدانست که یارای ایستادگی در برابر این صدا را ندارد.