از غافلگیر شدن چندان استقبال نمیکنم، هیچوقت نکردهام. نه در زمانهایی که برای مناسبات بهظاهر خوشیمنی تدارک دیده شود و نه قاعدتا زمانهایی که اتفاقی مهندسینشده رقم بخورد. ولی از طرفی خوب هم میدانم و واقفم بر این که زندگی قرار نیست هیچوقت به حرف ما گوش دهد و به خواستههای ما احترام بگذارد. پس انتظار غافلگیر شدن را همیشه و همیشه از جانب پدیدههای طبیعی و غیرطبیعی میکشم. به مانند خیلیهای دیگر به مرگ، بیماری، تصادفهای رانندگی، از دست دادن عزیزان و دیگر پدیدههای ناراحتکننده فکر میکنم و سادهلوحانه خیال میکنم که چون انتظار هر چیزی را دارم در هنگام برخورد با آن خودم را گم نمیکنم، ناامید نمیشوم و روحیهام را حفظ خواهم کرد؛ در صورتی که این چنین نمیشود، به یقین این چنین نخواهد شد. گاهی آنالیزهای قبلی کافی نیست تا به قدرت حریفت پی ببری، گاهی باید پنجه در پنجهاش بگذاری و چشم در چشم آن بدوزی تا از قدرت واقعیاش مطلع شوی.
حمیدرضا صدر؛ غافلگیرشده و البته غافلگیرکننده
روزی که خبر بیماری حمیدرضا صدر را شنیدم یادم است؛ مشغول پرسهزنی در اینستاگرام بودم که با مطلبی از عباس یاری، یکی از بنیانگذاران مجلهی فیلم سابق که خبر از بیماری دکتر صدر محبوب میداد مواجه شدم؛ غافلگیر شدم. باورکردنی نبود. انگار بعضی از افراد از منظر تو نامیرا هستند و هیچ گزندی نباید متوجهشان بشود، برای من افرادی لبریز از احساس مانند دکتر صدر و آن شور و وجد همیشگیشان جزء کسانی تلقی میشوند که سرشار از شوق زندگی اند، تجلی واژهی امیدند و درد و بیماری نباید در اطراف آنها بچرخد. ولی دنیا برای بایدها و نبایدهای ما تره هم خرد نخواهد کرد. خبر بیماری را خواهم شنید و چند روز بعد از آن خبر درگذشتش را و باز هم غافلگیر خواهم شد.
روزی که فهمیدم حمیدرضا صدر از مبارزهی نابرابرش با تیم خرچنگهای نفرتانگیز کتابی درآورده روزی بود که یکی از همکارانم ویدئویی را از مهدی یزدانی خرم برایم ارسال کرد و نویسندهی کتابهایی مانند «من منچستر یونایتد را دوست دارم»، «سرخ سفید» و «خون خورده» در آن ویدیو خبر انتشار کتابی با نام «از قیطریه تا اورنج کانتی؛ وقایعنگاری یک مرگ از پیش تعیینشده» به کوشش نشر چشمه را میداد. کتابی که صدر از اتفاقاتی که از همان روز که جواب اسکن ریهاش را گرفته تا یک سال و نیم قبل از وفاتش را روایت میکند. حقیقتا وقتی متوجه این کتاب شدم از ارادهاش یکه خوردم. چطور میشود؟ با همان شیوهی روایی منحصر به فرد، همان دوم شخص مفردی که شاید باب طبع همه نباشد، چطور به جنگی نابرابر رفته است؟ چطور وقت کرده است؟ چطور حوصلهاش آمده است؟ و سوالاتی این چنینی سراسر ذهنم را به خود مشغول کرد تا زمانی که در یک بعد از ظهر پنجشنبه کتاب به دستم رسید و این کتاب ۳۳۳ صفحهای را حدفاصل ساعت ۳ بعد از ظهر تا ۱۰ شب بدون توقف خواندم، البته اگر توقفهای گاه و بیگاهم را از فرط تأثر و سه مکالمه تلفنی با یکی از دوستانم در باب این کتاب را فاکتور بگیریم. به محض پایان خوانش کتاب به همکارم پیام دادم و نوشتم «کتاب تلخی بود، به هیچکس توصیهاش نمیکنم.»
از قیطریه تا اورنج کانتی؛ روایتهای دردناک مردی با شوق زندگی
هیچ چیز واقعیتر از مرگ نیست، هیچ چیز. و آن لحظه احتمالا مهمترین لحظهی زندگیات بوده: ساعت ۱۰:۴۸، سهشنبه، ۶ شهریور ۱۳۹۷
خبر حملهی بیماری مانند ورزش محبوب دکتر صدر یعنی فوتبال با هیاهوها و غوغای تماشاچیان روی جایگاه پوشش داده نمیشود، گاهی پنهانی حمله میکند، موذیانه، بیرحمانه و زمانی متوجه حملهاش میشوی که اغلب کار از کار گذشته است، یکه خوردهای، دقایق پایانی است و چند گل عقب هستی. نگاه صدر هم همین بود و بیماری را مانند بادی میدانست که هیچ ویژگی ظاهری ندارد و چطور میتوان به درخت گفت مواظب باش باد میآید و به قول بیضایی چه کسی باد را در بند کرده است؟ هیچکس.
وقتی بیماری حمله میکند هر چیزی که قبلتر از آن در جریان بوده را در نظر انسانها شیرین میکند، چیزهای بی اهمیت. هر چیزی حسد برانگیز میشود. گاهی میتوان به پیرمردی که نام سنگگ در دست دارد غبطه خورد، به مردی که پشت ماشینش نشسته و طلبکارانه بوق میزند، به جوانی که با تلفن همراهش صحبت میکند. میتوان به آنها با حسرت نگاه کرد و در جستوجوی روزمرگی بود. روزمرگی از دست رفته. همان روزمرگی که گاهی لب به شکایت از آن باز میکنیم. حالتی که دکتر صدر پشت شیشههای آزمایشگاهی آن را تجربه کرد و از ته دل آرزو داشت که باز به همان روزمرگی باز گردد.
بیماری، ناگهانی حمله میکند، وقتی مانند نویسندهی کتاب در سه جای مختلف کار میکنی و سرگرم دنیای خودت هستی، ناگهانی پشت در خانهات سبز میشود و سلامتیات را طلب میکند. غافلگیرت میکند و تو را با حالات و مراحلی مواجه میکند که پیش از این تجربهشان نکردهای؛ روانشناسان گفتهاند که انسانها در مواجه با بیماریهای صعبالعلاج پنج مرحله را میگذرانند:
- انکار بیماری
- خشم
- تلاش برای کنار آمدن با بیماری
- افسردگی
- پذیرش مرگ
تحقیقاتی که آغازکنندهی آن روانشناسی به نام الیزابت کولبر راس بود که در حوزهی مرگ و بیماران در شرف آن تحقیقات فراوانی کرده بود و صدر در جایی از کتاب «از قیطریه تا اورنج کانتی» به آن اشاره میکند.
«از قیطریه تا اورنجکانتی» مجموعا در چهار بخش با نامهای «به جای مقدمه»، «در تهران»، «در آمریکا» و «به جای مؤخره» منتشر شده است. که بخش آخر که به نظرم دردناکترین و بیپردهترین بخش کتاب است که توسط غزاله صدر، دختر مرحوم صدر به نگارش در آمده است. با توصیفاتی سراسر احساس از روزهای پایانی حمیدرضا صدر و تمامی سختیهایی که متحمل شده، تمامی جراحیهای طاقتفرسایی که انجام داده، بیتابیهایی که کرده و البته بارقههای شعفی که گهگاه در چشمان پدرش دویده.
تهران و فوتبال؛ محبوبان همیشگی
«از قیطریه تا اورنجکانتی» یک اتوبیوگرافی بیرحم و بیتعارف است. دکتر صدر روی تخت بیمارستان، همان حمیدرضای پسری روی سکوها است؛ وقتی تودهای را از مغزش برداشتهاند و به تازگی از جراحی فارغ شده است اولین سوالی که از پزشک جراحش میپرسد این است که نتیجهی مسابقهی آرسنال-چلسی چه شد؛ همین قدر حیرتانگیز عاشقی را معنا میکند. عشقورزیدن به پدیدهای که روز و شبش را ساخته، دربارهی آن بسیار نوشته و در برنامههای تلویزیونی بسیاری دربارهی آن گفته است.
خدا را شکر رقابتهای جامجهانی را بیدغدغهی اسکن و ریه و نودول سپری کردهای. آخرین جام جهانیات را. جایی در مجادله با عادل فردوسیپور بی اختیار و بی دلیل گفته بودی آخرین جامجهانیام را سپری میکنم و او گفته بود نه. حق با توست متاسفانه و نه او.
در آخرین اثر منتشرشده از صدر، از تهران محبوبش که برای سالیانی دراز منزل و مأوایش بوده و بار عزیمت به اورنج کانتی کالیفرنیا میبندد میخوانیم. از شور و شوقی که به آن دارد و از سطور کتابش تجلی یافته است؛ آنجایی که از بازار تجریش خصوصا در شبهای پایانی سال میگوید، از شلوغیهای محله چیذر، از نمایشهای سالن ایرانشهر، از دانشکده هنرهای زیبا، از ترافیک و …
آقای حمیدرضا صدر! هر بار یاد قیطریه و تهرون میافتی قلبت میخواد از حرکت واسته. اما فهمیدهای که باید با این کثافت کنار بیای. حالا که حتی درست و حسابی فکر هم نمیتونی بکنی و تنها چیزی که میدونی اینه که حالت از فکر کردن دربارهی کار و آینده و درآمد بههم میخوره.
از قیطریه تا اورنج کانتی؛ یک جدال بیرحمانه
یادم است در جایی دیده بودم که هوشنگ ابتهاج در گفتوگویی با مسعود بهنود، در پاسخ سوالی که از او نظرش را راجع به مرگ پرسیده بود چنین میگوید:
مرگ؟ جزء آدم حسابش نمیکنم. وقتی ما هستیم مرگ نیست و وقتی مرگ میآید ما دیگر نیستیم. و بعد هم از خیام بیتی را میخواند:
فردا که ازین دیر فنا درگذریم
با هفت هزار سالگان سر به سریم
ولی بهنود نظر سایه را دربارهی «مردن» نپرسید. از مرگ پرسید؛ «مرگ» با «مردن» متفاوت است. مرگ لحظهای است و مردن تدریجی. در مورد مرگ حق با سایه است ولی مردن چطور؟
حمیدرضا صدر هم به این تفاوت واقف بود و در جایجای «از قیطریه تا اورنجکانتی» از مرگهای راحت میگوید؛ از مردنهای منطبقشده با مرگ. از طول نکشیدن فرآیند هجرت. کسانی که دچار بیماریهای سخت میشوند همیشه نیمنگاهی به مرگهای آسانی مانند ایست قلبی داشته و دارند و صدر هم مستثنی نبود و در نقاطی از کتاب به رفتنهای بیدردسر غبطه میخورد. به نظرم دیدگاه او نسبت به «مرگ» و «مرگاندیشی» و «مرگآگاهی» قبل از بیماری انطباق کاملی با زاویهدید تولستوی در مرگ ایوان ایلیچ دارد. او هم همیشه بر این معتقد بود که مرگ در کمین است و همیشه مانند هدایت میدانست «که تنها مرگ است که دروغ نمیگوید»؛ ولی همه ما میدانیم که مشق جنگ با خود جنگ تفاوتهایی دارد. تمرین کجا و مسابقهی لعنتی کجا.
همیشه میگفتی تسلیم شدن سرمنزل سقوط و خاموشی است و نباید تسلیم شد. میگفتی زندگی بیامید زندگی نیست. اما حالا که خودت بیمار شدهای دستها را بالا بردهای و امیدی نداری. در بهترین حالت تلاش میکنی با دروغ خودت را آرام کنی
زندگی زیباست؟ اینطور نیست!
در کتاب «از قیطریه تا اورنج کانتی» صدر به مصاف تومورهایش رفته است. بازیکن، خودش است و گزارشگر خودش و تا جایی که میتواند به حرف مربیانش که در این دیدار حساس پزشکانش هستند گوش میدهد. صدر جزئیات روزهایی که در بیمارستانها و آزمایشگاهها سپریشده را دقیق بازگو میکند؛ از معاشرت با پرستاران و پزشکان، از دیدن گرفتاری مردمان عادی، از بیماران کمحوصله و همراهان صبور. یکی از نقاط برجستهی وجودی این کتاب تجلی عزم و ارادهی بیماری است که در این مسیر دو و نیم ساله که دست به روایتش زده و روز به روز از نظر جسمانی نحیفتر و شکنندهتر شده دست از نوشتن نکشیده و به قول خودش به لپتاپ و صفحهی ورد (Word) دل بسته است.
راوی اصلی کتاب «از قیطریه تا اورنجکانتی» شیفتهی زندگی بود؛ همان زندگی که در آن فیلم میدید، فوتبال تماشا میکرد، مهمانی میرفت و مهمانی میداد. با اشتیاق کار میکرد و با دوستانش لحظات خوبی را میگذراند و در کنار همسر و فرزندش به معنای واقعی خوشحال، خوشبخت و آرام بود؛ این چیزی بود که من از زندگی شخصی او دریافتم با خواندن شخصیترین اثر او. همیشه و همهجا شنیدهایم که زندگی زیباست و یا زندگی زیباییهای خودش را دارد، ولی چطور میتوان برای بیماری که روزهای واپسین عمرش را سپری میکند از زیباییهای زندگی دم زد؟ چطور میتوان به او امید داد؟ به کسی که حتی خاطرات شیرین گذشتهاش هم یادآور سلامتی از دست رفته است. چطور میتوان امیدوار بود آن هم در شرایطی که سایه مرگ حجیمتر میشود و سلولهای بدخیم بیرحمانهتر میتازند؟
بودلر در جایی مرگ را «ناخدای پیر» خطاب کرده است و حاضر است که سکان زندگی را به او بسپارد:
ای مرگ!
ای ناخدای پیر!
اینک گاه رفتن
بیا تا لنگرها برکشیم!
این سرزمین بر نمیانگیزد جز ملال
بگذار بادبان برافروزیم.
ولی همه حتی خود بودلر هم میدانند که مرگ با آن که حق است، با آن که قطعی است باز هم دردناک است. با آن که نتیجهی بازی را از قبل میدانیم ولی باز حاضر به پذیرش آن نیستیم، تلخ است. سخت است. البته گاهی مرگ هم عادی میشود؛ با عدد و رقم، با آمار و نمودار. آن روزهایی را به یاد میآورم که وقتی شمار قربانیان کرونا روزانه به عددی سه رقمی میرسید ترس و اندوه وجودمان را میگرفت، پیگیر اخبار لحظهای بودیم ولی الان که کرونا بیرحمانهتر میتازاند و روزانه ۷۰۰-۶۰۰ خانواده را عزادار میکند با آنکه اندوهمان باقیاست ولی دیگر آنچنان هم ترسی نداریم. شاید برایمان عادی شده است. ولی بیایید واقعی باشیم، این عادی بودن تا جایی است که تنها شنونده اخبار باشیم و نه تجربهگر آن. البته برای ما اهالی خاورمیانه اخبار بد همیشه عادی بوده و گویی سرنوشت ما را این چنین رقم زدهاند… جانسخت شدهایم…
ممنونم خیلی