نام «رضا جولایی» نویسنده‌ی پرکار ایرانی که بارها برنده‌ی جوایز ادبی مختلف شده، برای مخاطب پیگیر جدی ادبیات با مضامین تاریخی گره خورده است. اگر برای مثال، ماه غمگین، ماه سرخ از همین نویسنده را خوانده باشید، می‌بینید که واقعه‌ی سیاسی تاریخی مهمی مانند به قتل رساندن میرزاده‌ی عشقی، براساس واقعیت اما آمیخته با نثری هنرمندانه، چگونه به قلم جولایی به تصویر کشیده شده است. اما دغدغه‌ی این نویسنده، همیشه هم روایت کردن تاریخ به شیوه‌ای مستند نبوده، و گاه با استفاده از یک چارچوب تاریخی و وفاداری به المان‌هایی که در استفاده از آن‌ها استاد است، فضاهای متفاوتی را نیز تجربه کرده و از عنصر تخیل‌ بیشتر بهره برده است. مجموعه داستان نسترن‌های صورتی از این نویسنده، نخستین بار در سال ۱۳۷۷ توسط نشر مرکز منتشر شده و نشر چشمه سال‌ها بعد به تجدید چاپ آن پرداخته است. این معرفی، به چاپ دوم این کتاب با نشر چشمه مربوط می‌شود که در بهار ۱۴۰۰ به چاپ رسیده است. کتاب شامل ده داستان کوتاه است به نام‌های «شاهزاده‌ی آبی»، «تقاص»، «مونس و مردخای»، «مزدور»، «دره‌ی پریان»، «بی‌بی‌هور»، «سرود تاریکی»، «کشیک شبانه»، «نسترن‌های صورتی» و «سرود ارمیاء»؛ و احتمالاً می‌شود از روش اسم‌گذاری برای داستان‌ها، چند حدس کوتاه درباره‌ی حال‌و‌هوای نسبتاً رازآلود و تاریکشان زد.

خودنمایی سورئالیسم در نسترن‌های صورتی: یک بررسی مختصر

از آنجایی که تقریباً در تمام داستان‌های کتاب، می‌توان حال‌و‌هوایی سورئال را مشاهده کرد و به طریقی، نکته‌ای مرتبط با سورئالیسم را در آن‌ها یافت -هرچند که مطلقاً داستان‌ها در رده‌ی آثار متعلق به این مکتب قرار نگیرند- ر این یادداشت تصمیم گرفته‌ام که ده داستان یادشده را، به‌طورخلاصه از منظر چند جنبه‌ی سورئالیستی پررنگ در آن‌ها، به ترتیب بررسی کنم. در این مطلب، تلاش کرده‌ام که بررسی‌ام، منجر به اسپویل داستان‌ها نشود و کلیت مطلب، هم برای خواننده‌ای که هنوز کتاب را نخوانده و در حال تصمیم‌گیری است، و هم برای خواننده‌ای که آن را مطالعه کرده و دارد توی نقد و بررسی‌های منتشرشده می‌چرخد، مفید واقع شود.

 شاهزاده‌ی آبی

در این داستان، شخصیت اصلی یک شاهزاده‌ است که به قول خودش، از شاهزاده بودن خسته است و می‌خواهد فقط یک انسان معمولی باشد. او در آستانه‌ی به ولایتعهدی رسیدن و مواجهه با وحشت و تباهی‌ای که ظلم و سلطه راندن به همراه دارد و همچنین ترس از اینکه به قتل رسانده شود، دچار ترس‌هایی شده است؛ ترس‌هایی که فقط در سطح باقی نمانده و به عمق وجود او نفوذ کرده اند. در این داستان، می‌شود چند جنبه‌ی گوناگون سورئالیستی را مشاهده کرد، اما شاید پررنگ‌ترین آن‌ها، «درهم آمیختن خیال و وهم با واقعیت» باشد که موجب زمان‌پریشی داستان هم شده و گویی بدون قائل شدن فصل زمانی، از اتفاقی به اتفاق دیگری می‌رویم و داستان، سرعتی غیرواقعی به خودش می‌گیرد. لوکیشن‌های تیره و تار، سرما، نیمه‌شب، و نورهای زردرنگ، این فضاسازی وهم‌آلود را تکمیل‌تر می‌کنند. در بخشی از این داستان، می‌خوانیم:

بیرون می‌روم و فریاد می‌زنم اسبم را آماده کنید. بر آن می‌جهم و به مرداب‌ها می‌زنم. برف بر سرورویم می‌پاشد. اسب تا زانو در آل گل فرومی‌رود. پروایی ندارم. سراپا گل‌آلود می‌شوم. لرزان‌تر از سگی تیپاخورده به تاریکیِ بیشه‌ها می‌زنم. بیایید جان مرا بگیرید زودتر. می‌دانم در کمین من هستید! کسی پاسخم را نمی‌دهد. اشباح را می‌بینم که در میان درختان جابه‌جا می‌شوند، اما کسی پیش نمی‌آید. آیا تنها هستم؟

تقاص

شخصیت اصلی این داستان که با زاویه دید دانای کل روایت می‌شود، مردی است که به دلایلی در میانه‌ی جنگ، مجبور شده در سکوت تماشاگر اعدام دوستش باشد و اکنون در یک عمارت مخروبه، مخفی شده است. بیشترین چیزهایی که در این داستان، با عناصر سورئال همخوانی دارند، تصاویر و صداهایی هستند که در راستای ساختن یک فضای واقعی اما معلق به کار رفته‌اند. چرا که شخصیت اصلی، درگیر توهم‌هایی هست و نیست که آن‌ها را زاییده‌ی خستگی راه می‌داند، اما آیا واقعاً این‌طور است؟ صدای زوزه‌ی گرگ که معلوم نیس واقعی است یا نه، عمارت فروریخته، جنازه‌ای که ناگهان از سرجایش غیب می‌شود، تشابه شخصیت بچه‌ها با اشباح سرگردان و به‌طورکلی، ویرانی و واهمه از مرگ و فراموشی، همه یک فضای حقیقی را می‌سازند که رگه‌هایی از اوهام و تخیل را هم در بر می‌گیرد. در ادامه، چند جمله از این داستان را می‌خوانیم:

بر بی‌غیرتی خود لعنت فرستاد. بعد خود را با این فکر تسلی داد که چاره‌ای دیگر نداشته، جز آنکه خاموش نظاره‌‌گر اعدام دوستش باشد. با خود گفت فراموش می‌کنم، مثل بسیاری دیگر که جای خود را به دیگران سپردند و به‌زودی، وقتی فوج خود را پیدا کنم، دوستی دیگر می‌یابم. برایم خواهد گفت از کدام ولایت است و چند فرزند دارد و به چه شغلی مشغول بوده و… شاید این‌بار نوبت من باشد که فراموش شوم.

 مونس و مردخای

بگذارید به جای تعریف کردن خلاصه‌ی این داستان جذاب، چند خطی از آغاز آن را برایتان بیاورم:

اینکه چگونه مونس و مردخای به یکدیگر دل بستند، از آن بازی‌های تقدیر است که کسی از چند و چونش چیزی نمی‌داند؛ تنها همه با شگفتی شنیدند که مونس با آن رفتار و حرکات موقر و متشخص و آن بروبرو -که می‌توانست دختر یکی از شاهزاده‌های قجری باشد و نامش فی‌المثل مونس‌السلطنه- دل به مردخای نکبتی بسته که علی‌رغم شایعاتی که درباره‌ی ثروت پنهانش بر سر زبان‌ها بود، رفتار و کردار جلنبرش با هزار فرسخ فاصله، جایی برای هیچ‌گونه قرابتی باقی نمی‌گذاشت.

همان‌طور که از این خطوط متوجه شدید، داستان درباره‌ی عشقی است که از چارچوب‌های جامعه، بیرون زده و از نظر مردم، «غیرمعمولی» پنداشته می‌شود. این عشق غیرمعمولی، هسته‌ی اصلی داستانی است که می‌شود آن را یک عاشقانه دانست. درسورئالیسم، عشق می‌تواند دلیل پویایی یک ماجرا باشد، روی قید و بندها خط بکشد، از هر قانون و هنجاری رها شود، و برعلیه آن چارچوب‌های تعریف‌شده، به‌نوعی عصیان کند درواقع عشق، سرکشی و عصیان، به شیوه‌ی خودش و متناسب با شخصیت‌پردازی مونس و مردخای، در دل این داستان، جریان دارد و زبانه می‌کشد.

مزدور

داستان مزدور بی هیچ توضیح اضافه‌ای، دقیقاً درباره‌ی اسمش است و راوی اول شخصی دارد که به شغل شریف مزدوری مشغول است! شاید بشود گفت در این داستان، آنچه بیشتر از عناصر سورئال خودنمایی می‌کند، گره و اتفاقاتی است که همه می‌آیند تا در خدمت پیچش داستانی نهایی باشند؛ اما از طرفی می‌شود گفت به جهت لحن راوی که با وجود غمناک بودن برخی از تصاویر داستان، لحنی طعنه‌آمیز و گاهی هم سرخوش است، ممکن است «طنز و هزل» را به شکل رگه‌هایی محو، در این داستان یافت و آن را در خدمت وجهه‌ی سورئال اصر دانست. طنز مرتبط با سورئالیسم، استفاده می‌شود تا هم بر پوچی تاکید داشته باشد، و هم خستگی و بی‌علاقگی شخصیت‌ها به واقعیت‌های جاری در پس‌زمینه‌ را نشان بدهد. آیا در «مزدور» به طور مشخص چنین چیزی را می‌بینیم و می‌شود گفت این داستان، یک داستان خنده‌دار است؟ من می‌گویم نه؛ خنده حسی نیست که با این اثر بشود تجربه‌اش کرد، اما تاکید بر پوچی از خلال لحن راوی که تفاوت ویژه‌ای با سایر راوی‌های دیگر داستان‌ها دارد، می‌تواند ماحصل طنز سیاه مورداستفاده‌ی نویسنده باشد. در پاراگرافی از این داستان که اتفاقاً به شکل متضادی، با خنده مرتبط است و گویی آن روی سکه‌ی شادی و کمدی را نمایان می‌کند، می‌خوانیم:

سعی کردم بخندم، اما خنده‌ام نمی‌آمد. بدجوری درهم شکسته بودم. فکر می‌کردم دیدن این‌همه خون و خونریزی و تیرباران و مبارزه مرا شقی کرده، اما نه، چیزهایی هست که در آدم تغییر نمی‌کند، مگر با مردن.

دره‌ی پریان

راوی این داستان، با تمرکز بر زندگی دایی‌اش «روزبه»، ماجرای عاشقانه‌ و به‌طور مشخص‌تر، زندگی او و فرازهای مهمش را روایت می‌کند. شخصیت اصلی این داستان درواقع روزبه است اما نکته‌ی جالب این است که او را از زاویه‌دید خواهرزاده‌اش می‌بینیم؛ خواهرزاده‌ای که این دایی خلبان جذاب، از نگاه او یک شخصیت بزرگ و فراموش‌نشدنی است. یکی از ویژگی‌های مرتبط با سورئالیسم که می‌شود در این داستان مشاهده کرد، «دیوانگی» و رهایی از اجبارهای عقلانی است. روزبه یک شخصیت دیوانه و تجربه‌گرا دارد که بدون اسپویل داستان، نمی‌شود به جزئیاتش اشاره کرد، اما می‌شود در همین حد گفت که شوریدگی، دیوانگی و انتخاب‌های او، جهان تازه‌ای را در این داستان پدید آورده. جهانی که البته، از جنس اوهام و خیال نیست، اما تازه است چون از دل دیوانگی و به‌طور مشخص‌تر، عصیان بیرون آمده، و با دنیای واقعی، سر سازش ندارد. در بخش کوتاهی از این داستان، پیرامون دیوانگی‌های روزبه، آمده است که:

هواپیما پیچ‌و‌تابی خورد و درست در امتداد چشمه‌ی بزرگ پل قرار گرفت و با سرعتی زیاد به سوی آن رفت و درحالی‌که لبه‌ی بال‌هایش فاصله‌ی ناچیزی با ستون‌های سنگی دو طرف داشت، از زیر پل رد شد. همه از هیجان فریاد کشیدند…

بی‌بی‌ هور

احتمالاً از عنوان این داستان که آدم را یاد یک چیز باستانی و اسطوره‌ای می‌اندازد، می‌شود حدس زد که داستان در چه فضایی رخ می‌دهد. با بهره‌گیری از المان‌های زندگی واقعی، درهم‌ آمیختن افسانه و اسطوره و و هم و حقیقت، این داستان ماجرای فردی را بازگو می‌کند که در تالابی، در جستجوی یک سنگ‌نبشته‌ی باستانی است. در این داستان تا دلتان بخواهد، می‌شود عناصر سورئال پیدا کرد! «بازی با زمان»، «درهم آمیختن وهم با واقعیت»، «وجود مکان‌ها، اشیاء و آدم‌های فراواقعی»، «عشق» در قامت اساطیری خود که مبنای اصلی داستانی است و «تداعی آزاد»، از عناصر مهم و پیش‌برنده‌ی این داستان هستند. روایت‌ها در دو زمان متفاوت، به موازات هم پیش می‌روند و گویی حاصل توهم راوی هستند؛ اما کسی در پی یافتن جواب این سوال و مشخص کردن اینکه کدام توهم است و کدام واقعیت، نیست؛ چرا که می‌شود به فضای رازآلود داستان، دل سپرد و از آن تالاب عجیب، تصویر پری‌دریایی، سنگ‌نبشته و ماجرای آن عشق قدیمی، لذت برد. در قسمتی از این داستان، می‌خوانیم:

ستون‌ها ارغوانی‌رنگ بود از تلالو مهتاب بر صخره‌ها. زن لباسی از تور بنفش بر تن داشت. بر تنه‌ی سنگ‌نبشته سوار شد. سعی کرد جای دستی پیدا کند. سنگ لغزنده بود و پایش به‌ناگاه سرید و فرورفت. تقلا کرد خود را بالا بکشد. نمی‌توانست. احساس کرد چیزی پایش را نگاه داشته، نفسش رو به آخر بود. به خود می‌پیچید. زن خندید: «از من می‌ترسی؟ نمی‌خواهی به دنبالم بیایی؟» از اطرافش هاله‌ای ارغوانی ساطع می‌شد…

سرود تاریکی

این داستان، یکی از سورئال‌ترین داستان‌های مجموعه است. با وجود کوتاهی داستان اما گویی جولایی در این داستان که نسبت به سایر داستان‌های مجموعه، کوتاهتر است، خلاقیت خیلی بیشتری به کار برده. و دقیقاً اندازه‌ی داستان، با ضربه‌ای که قرار است به مخاطب وارد شود، تناسب دارد. برای اینکه داستان را خیلی لو نداده باشم، فقط به گفتن همین بسنده می‌کنم که راوی، معلمی است که در کلبه‌ی چوبی‌اش، به بچه‌ها درس می‌دهد. مبنای اصلی این داستان، بر پایه‌ی یک اتفاق فراواقعی شکل گرفته. عناصری مانند پری، هیولا، و سایر شخصیت‌های غیرواقعی، در این داستان نقش مهمی دارند. در ادامه، فقط خط از این داستان را می‌خوانیم، چون خیلی کوتاه است و خیلی هم وابسته به توئیست پایانی، و نمی‌شود بیشتر از آن نوشت:

اینجا غار پریان است، غار شگفتی‌ها، دنیا دنیا دیدنی در انتظارت نشسته…

کشیک شبانه

در کشیک شبانه، راوی پزشکی است که به روایت یکی از خاطرات دوران دانشجویی‌اش می‌پردازد. جدا از حال و هوای مغموم و آمیخته به اوهام داستان، در این داستان دقیقاً به لفظ «انسان‌هایی چون من و تو، یا فراتر از ما» اشاره می‌شود؛ اما معنایش این نیست که قرار است در داستان، ابرقهرمان داشته باشیم! آنچه انسان‌های موجود در این داستان، که مانند سرود تاریکی از کارهای کوتاه مجموعه است، را فراطبیعی می‌کند، درکی است که یک انسان از دید جامعه، نرمال، از وضعیت آن‌ها دارد. بنابراین شاید بشود این گونه‌ی متفاوت از تفاوت و برخورد پزشک با آن دسته از بیمارانش را، در رده‌ی جنبه‌های سورئال اثر جای داد، به به‌ویژه شیوه‌ی توصیف نویسنده، آن را تقویت می‌کند:

شب‌ها وقتی به خواب می‌رفتند، بند دست و پایشان را می‌گشودم تا در خواب آسوده باشند و خیره به سرهای متورم و دست و پای نحیف و کج‌و‌معوجشان، به سرنوشت یا قضاوقدر یا پدر و مادری نفرین می‌فرستادم که سبب تیره‌روزی‌شان شده بودند. روزها و سال‌ها در قفس‌های خود می‌نشستند یا می‌خوابیدند و با حرکات و سخنانی تکراری و نامفهوم روزگار می‌گذراندند؛ پاره‌گوشتی که می‌خورد و می‌خوابید و در جای خود قضای حاجت می‌کرد…

نسترن‌های صورتی

و اما رسیدیم به داستانی که مجموعه، نامش را از آن گرفته و بر جلد خود حک کرده است؛ داستانی درباره‌ی مرگ و عشق؛ که از نظر نثر، توصیف‌ها و انتخاب کلمات، می‌توان کفت یکی از غمناک‌ترین داستان‌های مجموعه است و مرگ، به آن شکل هولناکی که در «شاهزاده‌ی آبی» خواندیم، بر آن چنگ نزده و کلمات، تنش را به مخاطب منتقل نمی‌کنند بلکه گویی جریانی نامرئی از اندوه را به وجود او، راه می‌دهند. گویی چینش داستان‌های کتاب، به این صورت بوده که داستان اول با آن تنش، هراس و ریتم تند شروع شود و بعد در نیمه‌ی پایانی، داستان‌ها و ریتمشان آرام و آرام‌تر بگیرند. برای همین است که تصویر مرگ و هراس از داستان یکم تا داستان نهم، با یکدیگر تفاوت دارد. در جملاتی از این داستان که بوی قهوه و نسترن می‌دهد، می‌خوانیم:

پیش از او نیز خیل بی‌شماری از آدمیان با این لحظات مواجه شده بودند، یا تن به قضای خود سپرده بودند یا رودرروی آن ایستاده بودند. او کدام‌یک از این دو طریق را برمی‌گزید؟ آیا گزینشی در کار بود؟ چهره‌ی پدرش را در واپسین لحظات به یاد آورد، با دندان‌هایی پیش‌آمده و چهره‌ای کهربایی که به سختی چشم می‌گشود. دست‌های پدر را در دست داشت و می‌خواست از او بپرسد «پدر از مرگ نمی‌ترسی؟ می‌دانی به کجا می‌روی؟ آیا دریچه‌ای از آن جهان ناشناخته بر تو گشوده شده؟» اما نتوانست. می‌ترسید او را بر نزدیکی مرگ، آگاه کند…

سرود ارمیاء

آخرین و شاید طولانی‌ترین داستان مجموعه که حسن ختامی جالب برای آن است، سرود ارمیاء نام گرفته. کلیت این داستان، بر مبنای احتمال رخ دادن یک «فاجعه» رقم می‌خورد؛ فاجعه‌ی فوران کردن آتشفشان. اگرچه این اتفاق در دنیای واقعی، امری محتمل و امکان‌پذیر است اما اینکه شخصیت‌های داستانی در حوالی احتمال یک فاجعه، پرسه می‌زنند، به داستان جذابیت می‌بخشد و گویی شهر محل حادثه را تبدیل به مکانی دارای قابلیت فراواقعی برای رخ دادن یک فاجعه می‌کند. در بخشی از این داستان که عمده‌ی آن بر فضاسازی و اتمسفر خلق‌شده سوار است، می‌خوانیم:

غرشی شنید که چون ضربه‌های عظیمی رعدآسا شدت گرفت. ستون‌هایی از آتش سرخ و نارنجی در افق به هوا برخاست و گرما چون تندبادی بر صورتش وزید. زمین لرزید و غریو شادی جمعیت بلند شد که دست بر هم می‌کوفتند و وقوع فاجعه را خوشامد می‌گفتند…

درباره‌ی غنچه، زبان، نثر و جمع‌بندی!

با خواندن اسامی داستان‌ها و بریده‌هایی از آن‌ها در بخش قبلی، احتمالاً متوجه شده‌اید که از نظر زمانی، اغلب این داستان‌ها می‌توانند به دوران قاجار و پهلوی اول مربوط شوند، و یا اینکه هیچ زمان دقیقی نداشته باشند. از نظر مضمون، اغلب این داستان‌ها با تمرکز روی آن دوره‌ی تاریخی به‌خصوص، ماجراشان را روایت می‌کنند و می‌شود گفت «گذشته» و «تاریخ» باز هم در این داستان‌ها، خودنمایی می‌کنند منتها این بار به شکلی خلاقانه‌تر. درباره‌ی زاویه‌دیدها هم می‌شود گفت که کتاب خلاق عمل کرده، اما شاید بتوان گفت آنچه برایش یک نقطه‌ضعف اساسی محسوب می‌شود و باعث می‌شود پشت‌سرهم خواندن داستان‌ها، این حس را به خواننده ببخشد که کل مجموعه، فضایی راکد و ایستا دارد، مسئله‌ی خلق لحن است و دیالوگ‌هایی که همگی، به زبان معیار نوشته شده‌اند. اگرچه سال نوشته شدن این داستان‌ها را هم باید در نظر گرفت، اما این ویژگی زیاد با جنبه‌ی خلاقانه‌ی داستان به‌ویژه در زمینه‌ی شخصیت‌پردازی و انتخاب سوژه، تناسبی ندارد.

اما وقتی می‌رویم سراغ لحن کلی داستان‌ها، می‌بینیم که در بسیاری از آن‌ها، زبان توانسته مفید و متناسب واقع شود؛ مثلاً در «شاهزاده‌ی آبی»، داستان از نظر زبانی و فخامت نثر، بسیار به قدیم و زمان رخ دادن ماجرا نزدیک است؛ درحالی‌که اگر چنین زبان فخیمی برای داستانی که در زمان حال رخ می‌دهد، انتخاب می‌شد، ضعف بود. اما باتوجه‌به تناسب آن با فضا/زمان داستان، می‌شود آن را یک نقطه قوت دانست و مثالش زد. درباره‌ی عشق به‌عنوان یک وجه سورئالیستی و بازنمایی آن در کتاب، در قسمت قبلی خیلی کوتاه نوشتیم. چیزی که می‌شود به‌عنوان جمع‌بندی درباره‌ی این ویژگی کفت، این است که نوع نگاه نویسنده به عشق، گویی نگاهی است محتوم به فنا و بسیار غم‌آلود. اگرچه داستان‌ها از یکدیگر مستقل بودند، اما این نگاه در اغلب آن‌ها، به شکلی مشابه وجود داشت و به چشم می‌خورد. برای مثال، در چند داستان، نام معشوقه، «غنچه» است و این اسم نمادین و تکرار آن در کتاب، کمک می‌کند نوع نگاه غمناک نویسنده نسبت به عشق به‌عنوان غنچه‌ای شکننده و در آستانه‌ی ازدست رفتن آنی، پررنگ‌تر به چشم بیاید و راهی است برای بیشتر نمایان کردن جهان‌بینی او نزد مخاطب.

فکر می‌کنم این معرفی، برای اینکه نسترن‌های صورتی را برای مطالعه انتخاب کنید (یا نکنید) کافی باشد. لازم به تاکید است که حتی اگر سلیقه‌ی ادبی شما، با مطالعه‌ی این داستان‌ها راضی نشود، به‌خصوص اگر به داستان‌نویسی علاقمندید و باید حسابی داستان کوتاه خوب و بد و همه‌جوره‌اش را بخوانید، خواندن این کتاب و تجربه‌ی فضاسازی خیلی قدرتمند، خلاقیت، و نثر پخته و روانش، می‌تواند بسیار برایتان مفید باشد.

دسته بندی شده در: