انسانها، اندیشهها و عقیدههای خوب یا بد گوناگونی دارند. شاید شما هم دیده باشید که چگونه و با چه حرارتی دو نفر از اعتقادات خود طرفداری میکنند و گوش شنوایی برای شنیدن و فکرکردن دربارهی آنچه طرف مقابل میگوید ندارند. آنها معتقدند که حقیقت را میگویند و هرچه را که با نظریاتشان در تضاد باشد را رد میکنند. بیتحملی در شنیدن حرف مخالف، مشکلات فراوانی را در سطح خانواده، دوستان و جامعه ایجاد میکند و به بحرانهای عمیقی میانجامد. ما میخواهیم در اینجا جملاتی از کتابی را به شما تقدیم کنیم که به همین مسئله میپردازد. این کتاب سه دختر حوا نام دارد و نوشتهی الیف شافاک است؛ پیش از آنکه به سراغ جملاتی از کتاب برویم، بهتر است کمی با الیف شافاک آشنا شویم پس با ما همراه باشید.
آشنایی با الیف شافاک، نویسندهی سه دختر حوا
الیف شافاک، نویسندهای ترکیهای است که در سال 1971 چشم به جهان گشود. او دانشآموختهی دانشگاه فنی خاورمیانهی آنکارا است و دکترای علوم سیاسی دارد. شافاک، نویسندگی را از سال 1994 آغاز کرد و از آن زمان، رمانهایی به زبانهای ترکی، فرانسوی و انگلیسی نوشته است. او در دانشگاه میشیگان تدریس میکند و تجربهی روزنامهنگاری نیز دارد و همچنین از دارندگان نشان فرهنگی شوالیهی فرانسوی بهشمار میآید.
برخی از آثار الیف شافاک: ملت عشق، سه دختر حوا، حرامزادهی استانبول.
جملات زیبای کتاب سه دختر حوا
در واقع مشکل اصلی او انسانها نبودند، خدا بود. اگر قرار بود کسی مقابل او بایستد، او بود. اگر قرار بود کسی هم او را مورد بازخواست قرار دهد، باز هم او بود. در هر صورت، خداوند هرچقدر هم که به آسانی خشمگین شود و هرچقدر هم که به طلبکاربودن معروف باشد، هیچگاه آزار نمیدهد و مورد آزار قرار نمیگیرد.
***
دیوانگی مثل مادهی نئشهآوری در رگهای شهر جاری بود. هر روز میلیونها نفر از اهالی استانبول، کمی از این سرم در رگهایشان جاری میکردند. انسانهایی که یککلمه با هم حرف نمیزدند؛ به هم سلام نمیکردند؛ یکلقمه نان خود را با هم تقسیم نمیکردند، بیآنکه متوجه باشند، دیوانگیهای خود را با هم تقسیم میکردند. چیزی بهنام زوال عقل جمعی وجود داشت. ازدستدادن حافظهی همگانی. اگر توهمی را اغلب انسانها میدیدند، دیگر بهجای توهم، حقیقت بهحساب میآمد. اگر بیشتر مردم، به حقیقت تلخی میخندیدند، تلخیاش را از دست میداد و به مزاحی خندهدار تبدیل میشد.
***
توی مملکتی که دموکراسی هست، اگر کسی مستشه، میگه: آه سر معشوقهم چی اومد؟ اما توی مملکتی که دموکراسی نیست، اگر کسی مستشه میگه: آه سر مملکتم چی اومد؟ و بعد گریه میکنه.
***
توی خانه، طوفان فکر و احساس، پری را حیرتزده کردهبود. با توجه به همهی آموختههایش میدانست که خداوند تنها و یگانه است. اما نمیتوانست قبول کند خداوند مادری که با ترس و خشوع التماس میکرد با خدای پدری که درد و ناراحتی داشت یکی باشد. چظور ممکن بود دو انسان با وجود داشتن حلقهی ازدواج مشترکی در انگشت، خداوند را به دوشکل کاملا متضاد هم تصور کنند؟ چطور ممکن بود خداوند یکتا، در واقع تنها حقیقت موجود، با چنین تفاوت فاحشی تصور شود؟
***
فکرش را بکن، انسانها وقتی توی راه، حادثهای میبینن، چه عکسالعملی نشون میدن؟ فورا میگن: خدا بلا رو از ما دور کنه. باورت میشه؟ اول از همه به خودشون فکر میکنن نه به قربانیها. متوجهی که چقدر آدمهای کمی پیدا میشن که برای دیگران دعا بکنن؟ فقط واسه خودشون دعا میکنند. در حقیقت، خیلی دعاها شبیه هم هستش: خدایا مراقبم باش، دستم رو بگیر، به مقام بالا برسون. همهش من. اگه ازشون بپرسی، اسمش را دینداری میذارن، اما اگه از من بپرسی، میگم یهجور خودخواهییه که ظاهرش عوض شده.
***
تنهایی ماهیهای توی آکواریوم، او را بهیاد کارکترهای بدبخت توی کاریکاتورها انداخت که در جزیرهای دورافتاده بهدام افتاده بودند و جرئت نمیکردند شناکنان از آنجا بروند. در این زندگی، ریشهدارترین عادتها را میتوان ترک کرد؛ ضعفهای شخصیتی را میتوان اصلاح کرد؛ دوستیهای صمیمانه را میتوان کنار گذاشت؛ حتی میتوان از وایستگیها گذشت. اما شاید چیزی که بهسختی بتوان آن را تغییر داد، حس تعلقی است که انسان به چیزی دارد. چرا نمیتوانستیم از کوچهها، شهرها و تکرارهایی که به آنها عادت کردهایم، جدا شویم؟ چرا نمیتوانستیم جایی را که در آن احساس خوشبختی نمیکردیم رها کنیم و به دوردستها، به نقطهای نامعلوم برویم؟
***
پری همانشب، توی دفتر روزنگارش اینطور نوشت: بعضی آدمها میخواهند دنیا را تغییر دهند، بعضیها هم میخواهند همسرشان یا دوستانشان را عوض کنند، بهندرت آدمهایی پیدا میشوند که بخواهند خودشان را تغییر دهند. اگر از من بپرسند، بهگمانم میخواهم خدا را-ادراک خدا را- عوض کنم. چقدر باشکوه میشد. این تغییر بهدرد همه میخورد.
***
معماری که با پروژههای چهارگوشهی شهر، پول هنگفتی به جیب زده بود گفت: اگر قرار باشه باصداقت باشیم، باید بگم من به دموکراسی باور ندارم. غربیها هی موعظه میکنن که دموکراسی تنها گزینهست. دروغگوها! به سنگاپور نگاه کنین؛ الگوی یه کشور موفقه. پس معلومه که بدون دموکراسی هم میشه موفق بود. ما تو عصر سرعت زندگی میکنیم. باید با سرعت برق تصمیم بگیریم. در حالی که اروپا با بحثهای بیخود وقت تلف میکنه، سنگاپور یهعالمه جلو افتاده. چرا؟ واسه اینکه رو هدفشون تمرکز کردن. دموکراسی چیزی نیست جز ازدستدادن وقت و پول.
***
یک جراح پلاستیک که بعد از استانبول در اروپا نیز کلینیک باز کرده بود گفت: مسئله اینه که دموکراسی توی مملکتهایی مثل ما، مثل یهجور خاویاره؛ زیادی لوکسه، برای خاورمیانه گرونه.
***
دانسته بود برای موفقشدن در آکسفورد، باید انگلیسیاش را تقویت کند. درست مثل نهالی که برای تبدیلشدنش به یک درخت به قطرههای باران احتیاج داشت، ذهنش هم برای نشاندادن تواناییهایش به کلمات نیاز داشت. یکدسته کاغذ رنگی چسبی خرید. رویشان شروع کرد به نوشتن کلماتی که میخواست در اولین فرصت از آنها استفاده کند. مثل همه خارجیها، او هم کنجکاو بود تا کلمات جدیدی یاد بگیرد.
***
در دفتر روزنگارش چنین نوشت: انسانها جوابها را به سوالها، وضوح را به پیچیدگی ترجیح میدهند؛ خدانشناسها هم همینطور. عجیب است اما با وجود اینکه اطلاعات ما در مورد خدا بسیار محدود است، انسانهای بسیار کمی پیدا میشوند که بگویند: «نمیدانیم» اطراف ما پر از آدمهایی است که «زیاد میدانند» هنوز به کسی بر نخوردهام که بگوید:« مطمئن نیستم، تصمیم نگرفتم، هنوز تحقیق میکنم.»
***
روز چهارشنبه وقتی شب بر همهجا سایه گسترد، از کتابخانه بیرون آمد. چیزی حدود سهساعت مشغول مطالعه بود. مغزش پر از انواع افکار بود. گاهی بهنظر میرسید همهی خواندههایش را میشنید و دیدههایش را در مخزنهای ذهنش جمع میکرد. در آنجا مورد بررسی قرار میگرفت و تا ابد به بخشهایی که باید حفظ و بهخاطر سپرده میشدند هدایت میشد.
***
عشق هم مثل ایمانه. بدون اینکه از سرانجامش خبر داشته باشی، دل میبازی. درواقع تو این دنیا خیلی چیزها با باور و ایمان مرتبطن: نوشتن یک کتاب، اقامت تو یه شهر جدید، واردشدن به ماجراهایی که آخرش نامعلومه. همهشون یهجورایی با ایمان ارتباط دارن. عشق از این احساس مراقبت میکنه. یهجور سرخوشی جنونآسا. برقراری ارتباط با کسی، خارج از محدودهی وجودت. اما اگر انسان خودش را زیادی به دست عشق یا ایمان بسپره، همهچیز به یه باور تبدیل میشه. تو عشق و ایمان نباید افراط کرد. ارزش هیچی را نباید تا حد پرستش بالا برد.
***
میخوام بگم بذار این آدم بد حرفش را بزنه. با تفکر میشه مقابل تفکر ایستاد. جواب کتابها را با کتابهای خوبتر میشه داد. جواب شوخی، شوخیه. آدمها هرچقدر هم که نادون باشن، نمیشه حقشون رو خورد و ساکتشون کرد. اگر همچو کاری بکنیم، اونوقت در وافع ماییم که فاشیست میشیم. میفهمی؟ راهش این نیست که سخنرانها را بایکوت کنیم، بهخصوص تو محیط دانشگاه. نمیتوانیم تفکر آزاد و تکثرگرایی رو سرکوب کنیم.
