شاید حیرتزده شوید اگر بخواهید تصور کنید که یک داستان کارآگاهی با زمینهی فلسفی نوشته شده است و داخل آن، کارآگاهِ داستان برای کشف ماجرا از فلسفه استفاده میکند! اما واقعا چنین کتابی وجود دارد؛ اومبرتو اکو، فیلسوف ایتالیایی، کتابی به نام «آنک نام گل» یا «نام گل سرخ» را به همین سبک بدیع نوشته است. این رمان بلند که حدودا ۹۰۰ صفحه در قطع پالتویی را شامل میشود، توسط انتشارات روزنه و با ترجمهی رضا علیزاده به چاپ رسیده است. نسخهای که حدودا ده هزار تیراژ فروش داشته است. ماجرا جذابتر میشود اگر بدانید که آنک نام گل (به ایتالیایی: Il nome della rosa) نخستین اثر بلند این نویسنده در دوران حرفهای او بوده است. رمان حاضر برای اولین بار در سال ۱۹۸۰ میلادی و به زبان ایتالیایی منتشر شد و با وجود اولین بودن، برچسب موفقترین اثر اکو را هم یدک میکشد. این قضیه تا جایی واضح است که در بین مرورنویسان و منتقدین ادبی، چیزی جز تحسین اثر حاضر پیدا نمیکنید. برای مثال، هفتهنامهی نیوزویک درمورد کتاب گفته بود:
حیرتآور، نبوغآمیز و خیرهکننده…
از تاثیرات بیرونی این کتاب هم هرچه گفته باشیم، کم گفتهایم؛ برای مثال اورهان پاموک، نویسندهی مشهور ترکیهای و برندهی جایزهی نوبل ادبیات، کتاب پرفروشش تحت عنوان «نام من سرخ» را با اقتباس از روی رمان اکو نوشته است؛ یا اگر بخواهیم باز مثال بزنیم، باید به فیلمی همنام با نام گل سرخ، به کارگردانی ژان ژاک آنو و بازی شان کانری اشاره کنیم؛ فیلمی که شش سال پس از نگارش کتاب، با وامداری عیان و دقیقی از روی متنش ساخته شد. از نظر فُرمی، کتاب حاضر مشتمل بر هفت بخش است که هرکدامشان، یک روز از مجموعهی وقایع داستان را روایت میکنند؛ نکتهای که میتوان آن را بیرونمتنی تفسیر کرد و به اتمام خلقت خداوندی در هفتمین روز آفرینش ربط داد؛ تفسیری که خودش مبیّنِ دید جستجوگرِ روایت و همچنین ساختِ یک چرخه از قرارداد (به مثابه یک آیینه از حقیقت) است. پس میتوانیم علاوه بر محتوای جذاب کتاب –که در ادامه به آن میپردازیم-، بداعتِ ساختاری اثر را هم ستایش کنیم.
خلاصهی داستان آنک نام گل
همانطور که پیشتر گفتیم، با یک اثر در ژانر پلیسی (به معنای فرم کشف داستانی) روبهرو هستیم که ژانرهای دیگری همچون جنایی و تاریخی را دربر دارد و همزمان نمونهای خوب برای داستانهایی با درونمایهی نشانهشناسانه، مذهبی و فلسفی به شمار میرود. این داستان در فضای تاریخی قرون وسطای ایتالیا (سال ۱۳۲۷ میلادی) خلق شده است؛ فضایی که طبعا به واسطهی دانش نویسنده و سابقهی تکثرگرایی و فلسفهدوستی نویسنده، میتواند علاوه بر دقیق بودن جزئیاتِ دوره، شامل نقد به آن دوره هم باشد. درواقع دلیل شهرت اومبرتو اکو، رماننویس بودنش است اما اگر در یاد داشته باشیم که او در مقابل پنج رمان خود، چهل اثر تحلیلی اعم از مقالات و کتابهای علمی نوشته است، به مناسب بودن او برای پرداخت سوژهی مذکور، ایمان خواهیم آورد.
ماجرا از جایی شروع میشود که متوجه میشویم گروهی از فرانسیسیهایِ (معنای فرانسیسی تقریبا همان درویشیِ مسیحی است.) متهم به ارتداد (بازگشتن از دین) در یکی از صومعههای ثروتمند شمال ایتالیا جمع شدهاند. حال، داستان با ورود دو شخصیت به نامهای ویلیام و آدسو، تازه سر و شکلی جدی میگیرد. «ویلیام»، کشیشی تیزهوش و انگلیسی است که به همراه «آدسو»، شاگرد جوانش به موقعیت یادشده میرود تا با گروه مذکور به مباحثهای الهیاتی بپردازد. در این حیص و بیص، خبر عجیبی میپیچد که شخصی در صومعه خودکشی کرده است و ماجرا وقتی عجیبتر میشود که راهبان و کشیشان دیگری نیز در شرایطی عجیب و غریب، میمیرند. ویلیام مسئولیت پیدا کردن علت این مرگها را به گردن میگیرد و در راه کشف حقیقت، مدام به بنبست میخورد و شواهدی بکر پیدا میکند. او تصمیم میگیرد تا در رویهی کارآگاهی خود، برخلاف عموم کارآگاهان که از واقعیات و سرنخ، استفاده میکنند، از حقیقت بهره ببرد و سهگانهی «منطق ارسطویی، الهیات توماس آکویناس و شهودهای تجربی راجر بیکن» را به عنوان اصلیترین تمهید خود به کار میگیرد.
نکات فنیِ نام گل سرخ
یکی از مهمترین نکات جالب در این کتابِ رئالیستی، شخصیتپردازیِ دقیق آن است و مهمترین شاخصهی این شخصیتپردازی هم در ارجاعمحوری خلاصه میشود. برای مثال، خود شخصیت اصلی داستان، با نام کامل «ویلیام باسکرویلی»، یادآور شخصیت «درندهی باسکرویل» در مجموعهی پلیسی «شرلوک هولمز» است. البته این ارجاعمحوری، بدون کارکرد رها نشده و شخصیت روشنفکر، آنچنان از دیگرانِ داستان جلوتر است که به نظر میرسد او یک انسان مدرن بوده و با ماشین زمان به قرون وسطی رفته تا با کنار گذاشتنِ سابقهی سیاه خود در «مامور تفتیش عقاید» بودن، حالا دگمیهای دیگر جامعه را اصلاح کند و دنبال حقیقت –و نه واقعیت- راه بیفتد.
البته در تعامل با شخصیتها، فضاها و لوکیشنهای داستانی هم همگی با ظرافت خاصی انتخاب شدهاند و به قول معروف، خون –به مثابه نمادی از نامِ رنگدارِ کتاب- در آنها جاری است. برای مثال، وقایع ذکر شده در حول و حوش یک کتابخانه اتفاق میافتند تا بستری برای رسیدن یک ماجرای کارآگاهی به بنمایههای لایهی دوم، یعنی فلسفه و مذهب را بسازند و تعامل فرم و محتوا را در دید مخاطب، زنده کنند. از طرفی، این ماجرا وقتی بیشتر آگاهانه به نظر میرسد که بدانیم، کتابخانهی صومعه، شباهت زیادی نسبت به کتاب «کتابخانهی بابل»، اثر خورخه لوئیس بورخس دارد و دقیقا به همان شکل، ساختی هزارتویی را شامل میشود.
اثری پست مدرن
علاوه بر نکات ذکر شده، اگر بیشتر به عناصر داستانی اثر حاضر توجه کنیم، درمییابیم که با یک روایت جریانساز، روبهرو هستیم؛ داستانی که پستمدرنیستی به نظر میآید. در ابتدا و پیش از هر نکتهای به عنصر «بینامتنیت» برمیخوریم. نکتهای که واضحتر از تمام نکات، به صورت یک گفتاورد در دل کتاب موجود است:
[همهی] کتابها همیشه از کتابهای دیگر سخن میگویند و هر داستان، داستانی را میگوید که قبلاً [هم به صورتی دیگر] گفته شده است…
ساخت این اثر هم طبق نکاتی که در بخش قبلی گفتیم، ارجاعات بسیاری را به آثار دیگر شامل میشود و مویدی بر این نکته است که تمام متون پیوسته به متون دیگر [یعنی قبلی] وابسته بوده و گریز میزنند. عنصری که پستمدرنیستی به شمار میآید. از سوی دیگر، شکست خوردن کارآگاه در انتهای داستان، به گونهای غلوشده است که بتوانیم، کشف نشدن بسیاری از کلیدهای واقعه را نمودی از عناصری همچون «عدم قطعیت»، «مرگ مولف» و «معناگریزی» بدانیم. جدای از این مسائل، اگر بخواهیم دوباره به نشانهشناسی محتوای اثر بازگردیم، باید به این نکته توجه کنیم که با توجه به همان عنصر بینامتنیت، کتابهای حوزهی روشنفکری و همچنین تحلیلهای مابهازاییِ انجیل، به صورت پنجاهپنجاه در شناخت اثر دخیلاند. اومبرتو اکو با درک خود نسبت به ماهیتِ دانشهایی چون زبانشناسی و نشانهشناسی، توانسته در چارچوب ساختارگرایی، به پساساختارگراییهایی رگهرگه دست بزند.
اندکی دربارهی نامِ «آنک نام گل»!!!
نام این کتاب، قدری عجیب و غریب به نظر میرسد و پشت هر چیزی که ظاهرا غیرقابل درک است، احتمالا انبوهی از منظورها پنهان شده است. درواقع این نامگذاریِ اکو، نومینالیستی به نظر میرسد. از دید بسیاری از منتقدین ادبی، نویسنده در این کتاب، اجسام و اشیائی را ساخته که نه واقعیتی طبق اندیشهی افلاطون و نه ماهیت ذهنی ارسطویی دارند! اگر بخواهم سادهتر صحبت کنم، باید بگویم که نومینالیسم (به فارسی: نامگرایی یا نامباوری) به این معناست که «هیچ موجودی، از ذات یا ماهیت خاصی بهرهمند نیست و تعاریفی که ما برای پدیدهها در نظر گرفتهایم، به گوهر وجودی برنمیگردند و بیان عینی یا بازتاب واقعی نیستند، بلکه برداشتهایی هستند که طبق رویهی قراردادی برایشان ساختهایم.» در همین راستا، «نام گل سرخ» میخواهد کنایهای باشد به این موضوع که نامیده شدن یک «چیز» به گل سرخ، به علت تشابه چند پدیده به هم بوده است و حقیقتا، آن چند چیز، یک چیز نیستند و طبق شهود ما عین هم میشوند! اما آیا کارکردِ این موضوع، تنها در نام کتاب است؟ قطعا نه! درواقع اول از همه، نفی این دید شهودی را در معماگونگی (و شکست فلسفی کارآگاه داستان) میبینیم و ایضا با ارتباط میان داستان تاریخی حاضر با داستان جنایی شرلوک هولمز، میتوانیم شباهت غیر صفر و صدی را از هر دو آیینهی انتزاعی، برداشت کنیم.
رنسانس گلخانهای!
شاید اگر به ماهیت مذهبی کتاب رجوع کنیم، بتوانیم آن را چیزی ورایِ رنسانس اتفاق افتاده در تاریخ بدانیم. درواقع با اینکه کتاب در ظاهر، ماجراهای قرون وسطی را روایت میکند؛ اما در قصد ظاهری خود برای ریشهیابیِ رنسانس در قرون وسطی، به طرزی اگزجره و بنیادی برخورد میکند. او در همین راستا، سعی میکند تا یکی از بنیانهای پیرنگش را بر استعارهای جذاب استوار کند؛ کتابخانهای که او به تصویر میکشد، داخل کلیسا واقع شده اما در یک متناقضنما، ورود اعضای کلیسا به آن، ممنوع شده است! میتوانیم این پارادوکس را در باب متضاد دانستنِ مذهب (به شکل تمامیتخواهِ آن دوره) با فلسفه و خرد تفسیر کنیم؛ یعنی در دیالکتیک کشیش با فیلسوف، فیلسوف تبدیل به کسی میشود که طالب حقیقت است و نویسنده با ساخت یک کشیش که خودش را مالک کتابخانه (به مثابه نمادی جزء از کل نسبت به حقیقت) میداند، حجت را بر همگان تمام میکند. اما این فلسفهورزیها نباید باعث شود تا فکر کنید که قرار است با واگویهها یا مقالهگونگیِ کلیشهوار روبهرو شویم؛ اومبرتو اکو با وجود آنکه بالذات یک فیلسوف است و نه رماننویس، کاملا موفق شده تا داستانش را از افتادن به دامِ فلسفهبافی پژوهشی و غیرمنعطف، بیرون بکشد و اتفاقا یک داستانِ جذاب، پرکشش و بیخلل را بسازد.
او با خلق شخصیتها، فضاها و ایجاد پشتوانه برای آنان، فلسفیدنشان داخل دیالوگها برای مخاطب را به امری واقعی، ملموس و باورپذیر، تبدیل میکند؛ تا جایی که از شنیدن این جملهی ثقیل در رمان، علاوه بر فرو رفتن به فکر، لذت ببریم:
وقتی که اعتراف کردی، محکوم خواهی شد؛ اگر هم اعتراف نکنی باز محکوم خواهی شد.
در پایان هم لازم میدانم تا به دلیل سختخوانی و لایهلایه بودن کتاب، پیشنهاد کنم تا قبل از مطالعهی آن، برای درک بهتر اثر، به مطالعاتی درمورد مسیحیت و قرون وسطی بپردازید و علاوه بر آن، حتما رویهی «جَدَلی» در منطق را مرور کنید؛ رویکردی که اصلِ جادهی انتقال مفهوم در قسمتهای عمیق داستان را تشکیل میدهد.