برای ورود به کتاب آدمها و خرچنگها و بررسی آن شاید بهتر باشد با قسمتی از خود آن، متن را آغاز کنیم:
من به شما خواهم گفت که چگونه گرسنگی را در باتلاقهای رسیف، در میان مغروقین آن دریا کشف کردهام. من در دانشگاه سوربن و یا در دانشگاههای دیگری با هیولای گرسنگی آشنا نشدهام. دانشگاه سوربن من گل و لای مردابهای رسیف بوده است که در آن خرچنگها لول میزنند و انسانهایی در حول و حوش آن ساکناند که از گوشت خرچنگها به وجود آمدهاند و مثل خرچنگها فکر میکنند و حس میکنند. موجوداتی ذوحیاتین هستند که هم در خشکی به سر میبرند و هم در آب، نیمی انساناند و نیمی حیوان، موجوداتی که با خرچنگها برادر همشیرند و راه رفتن را پا به پای خرچنگها یاد گرفتهاند.
این قسمتی از مقدمهی رمان کوتاه آدمها و خرچنگها بود؛ به این صورت که نویسنده میگوید: داستانی لاغر با محتوایی فربه و مهم به نام گرسنگی؛
خوزوئه دو کاسترو برای چه اقدام به تحریر چنین داستانی کرده است؟ چه چیزی باتلاقهای مرطوب و تیره و تاریک رسیف را اینقدر مهم جلوه میدهد؟ این دقیقاً سخنی است که نویسنده در ابتدای داستاناش به ما میگوید. او زادهی همین باتلاقهای نمور و دور افتادهی جنوب شهر رسیف است. جایی که به عقیدهی خودش آدمها و خرچنگها به همزیستی مسالمتآمیز رسیده بودند و در کنار هم دنیایی تلخ و گزنده را در برابر حقیقت وحشتناک گرسنگی و قحطی تشکیل دادند. این خود سوال مهمی است که باید از خود بپرسیم. چه چیزی میتواند به دردناکی و کشندگی جوع باشد؟ چه آرمان و ایدئولوژی توانایی مقاومت در برابر گرسنگی را دارد؟
برای اینکه به سراغ این کتاب برویم و بتوانیم ارتباطی که مد نظر نویسنده است را با شخصیتها و فضای داستان برقرار کنیم، باید بر روی مفهوم گرسنگی و تبعات حاصل از آن بیشتر تعمق کنیم. به خودتان بگویید که چگونه میتوانید گرسنگی را تاب بیاورید؟ چگونه از خود و خانوادهتان در برابر قحطی و خشکسالی محتمل محافظت میکنید؟ به نظر شما یک فرد گرسنه چگونه زندگی میکند؟ و از آن مهمتر، یک فرد گرسنه چه کارهایی حاضر است انجام دهد تا از گرسنگی رهایی یابد؟
به این سوالات که خوب فکر کردید حالا بیایید با هم به سراغ داستانی از سرزمینهای آمریکای جنوبی برویم و روایت نویسنده از برزیل و معیشت مردمانش را با دیدی عمیق مطالعه کنیم.
توهم حاصل از گرسنگی
«آدمها و خرچنگها» حاصلی از چند تکه پازل است که با یک وصلهی محکم یعنی گرسنگی، به هم پیوند خوردهاند. نویسنده در این داستان به خاطراتی جسته و گریخته از یک خشکسالی بزرگ و تبعات حاصل از آن میپردازد. خشکسالی که موجب شد بسیاری از مردمان سرزمین سرتائو به رسیف و حاشیهی دریا پناه بیاورند. نکتهی جالب توجه این داستانکها وجود رگههایی از صورخیال در تصاویر خلق شده توسط دوکاسترو است؛ و تلخی ماجرا اینجاست که این تصاویر بزرگنمایی شده و غیرقابلباور عموماً حاصل تجربیاتی کاملاً واقعی از دوران کودکی او بودهاند. زندگی در حاشیهی باتلاقهای رسیف را میتوان با توهمی حاصل از گرسنگی و فقر عمیق پیوند زد و در تمامی تصویرهای حاصل از این داستان عمیقاً غرق شد و این گرسنگی و استیصال را لمس کرد. دوکاسترو در این کتاب با گریز به چندین خاطره از افراد متفاوت که در این باتلاقهای رسیف سکونت دارند، به نوعی هرگونه رنج حاصل از گرسنگی را تصویر کرده است. داستانی از مرگ و از دست دادن، داستانی دیگر از ناتوانی و فلج شدن، داستانی از بدکاره شدن، داستانی از جنگیدن شبانهروزی برای داشتن یک سرپناه و …..
این داستانها به صورت واحد درکنار هم یک معنا مییابند و مقصود و منظور نویسنده را به مخاطب که خوانندهاش باشد میرساند. انسانهایی که در بدترین شرایط ممکن هم تاب آوردهاند و در کنار هم و از آن مهمتر در کنار خرچنگهای باتلاق رسیف به زندگی دوزیستی خود با چنگ و دندان چسبیدهاند. ما در داستان آدمها و خرچنگها با یک تراژدی مواجه هستیم. اما نگاه نویسنده به داستان چون از دید یک کودک روایت شده از تلخی و سیاهی آن کاسته شده و توانایی بیشتری برای برقراری ارتباط با اثر را به مخاطب میدهد. ضمن اینکه مقدمهی دوکاسترو در ابتدای داستان ما را با وضعیت کشور زادگاهش برزیل بهتر و بیشتر آشنا میکند و این اجازه به من خواننده داده شده تا بتوانم با حضور ذهن و آمادگی بهتری این داستانکهای تراژیک را مطالعه کنم. نکتهی مهم و اساسی این کتاب اما ورای متن و موضوع آن شاید برای ما فارسی زبانها ترجمهی آن باشد که در ادامه به آن اشاره خواهیم کرد.
زوربای ایرانی
بدون شک اهمیت ترجمهی یک اثر اگر بیشتر از خلق آن نباشد، کمتر هم نیست. برگردانی یک اثر از زبان مبدأ به زبانی دیگر ملاحظات فراوانی دارد. برای مثال اگر بخواهیم آدمها و خرچنگها را از زبان مبدأ به فارسی برگردانیم باید به چند نکتهی مهم توجه داشته باشیم. اول اینکه باید به قلم نویسنده به طور کامل وفادار ماند. گاهی پیش میآید که مترجم هنگام بازگردانی اثر سلیقهی خود را در انتخاب اصطلاحات و جملات در متن دخیل میکند. این امر یک خطای بزرگ در ترجمهی آثار است؛ چرا که در مقصود و هدف نویسنده خلل ایجاد میکند و موجب این میشود که از لحاظ معنا و مفهوم آنچه که مخاطب از اثر نویسنده برداشت میکند با آنچه که در واقع نویسنده بر القای آن اهتمام داشته کاملاً متفاوت از آب در بیاید. در واقع مترجم با این کار خود اثر نویسنده را به اثری متفاوت از زبان مبدأ آن تبدیل کرده است. دومین نکته در مورد ترجمه این است که زبان و لحن نویسندهی اثر تا جای ممکن در بازگردانی فارسی آن هم حفظ شده باشد.
برای نمونه میتوان به ترجمهی زیبای استاد سروش حبیبی از کتاب «سیدارتها» اثر هرمان هسهی آلمانی اشاره کرد. در این اثر که زبانی شاعرانه و عرفانی دارد مترجم تمام تلاش خود را در القای این لحن و خصوصیت زبانی انجام داده و شاهد اثری بسیار زیبا و برجسته در زبان فارسی مانند اثر اصلی هستیم. سومین نکته هم این است که مترجم باید به این موضوع هم دقت داشته باشد که بازگردانی او از یک اثر تا چه میزان برای مخاطب فارسی زبان در دسترس و قابل فهم است. شاید بتوان برای نمونه در مورد این نکته به برخی از ترجمههای استاد صالح حسینی اشاره کنیم که سنگینی بیان و دشواری کلماتی که در ترجمه از آنها استفاده کرده مانعی برای ارتباط گرفتن خواننده با اثر ترجمه شده بشود. اما همهی این ملاحظات را گفتیم تا برسیم به اصل مطلب یعنی ترجمهی آدمها و خرچنگها اثر خوزوئه دوکاسترو؛ این اثر توسط زوربای ایرانی، محمد قاضی در ایران ترجمه شده و توسط نشر علمی فرهنگی به چاپ رسیده است. دلیل اینکه لقب زوربای ایرانی را به محمد قاضی داده اند این است که او خود را به این نام و برگرفته از کتاب بزرگ و برجستهی «زوربای یونانی» اثر نیکوس کازانتزاکیس میخواند. علت آن هم این بود که همانند زوربای یونانی، قاضی هم دوست داشت تا فارغ از هیاهو و غوغای این جهان شادانه و مستانه برقصد.
قاضی یکی از برجستهترین مترجمان و ادیبان معاصر بود. ترجمههای او دقیقاً با تمامی آن نکاتی که در بالا اشاره کردیم همخوانی داشت و همواره سعی در ارائهی ترجمهای مناسب و وفادار برای مخاطب فارسی زبان داشت. در ترجمهی این اثر هم ما با ظرافتهای فنی این مترجم کاملاً مواجه میشویم. در بخشهایی که راوی قصه کودک داستان است او لحنی ساده و کودکانه را برای ترجمهی اثر انتخاب کرده و در قسمتهایی که وارد خاطرات تراژیک و دردناک افراد دیگر حاضر در داستان میرویم این لحن به شکلی جدی تغییر میکند. او حتی در آوردن اصطلاحات و مرسومات فرهنگی آمریکای جنوبی بسیار دقیق و با ظرافت عمل کرده و میتوانیم با رسومات و آیین آنها به عنوان یک خوانندهی فارسی زبان به سادگی ارتباط برقرار کنیم.
تراژدی به توان دو
در کنار تمامی نکاتی که در بالا راجع به کتاب آدمها و خرچنگها به آنها اشاره کردیم باید به ۳ فصل انتهایی کتاب نگاهی ویژه داشته باشیم. شاید نتوان این کتاب را یک رمان ساختار یافته با فصلهای بلندبالا و یک پیرنگ منظم بدانیم؛ اما به جرأت میتوان دغدغهمندی و زیست نویسنده در این فضا پی برد. انگاری که راوی داستان به عینه تمامی این صحنههای تراژدی را تجربه کرده است. همانطور که اشاره کردم داستان آدمها و خرچنگها یک روایت کوتاه از قحطی و رنج گرسنگی انسانهایی است که راهی به جز فرار به لجنزارها و هم زیستی با طبیعت بی رحم و خشن رسیف نداشتند؛ ولی مهمترین بخش داستان از فصل دهم شروع میشود.
در بیان اینکه چگونه طغیان آبها خشکی را با دریا یکسان میکند
وقتی تراژدیهایی از این قبیل را میخوانیم و با فضایی که نویسنده خلق میکند همراه میشویم درست در همین جاست که با خودمان میگوییم مگر بالاتر از سیاهی هم رنگی وجود دارد؟ و درست در همین بخش از کتاب است که نویسنده ما را با یک بلای خانمانسوز مانند سیل مواجه میکند که میآید و خانمان انسانهای از همه جا بریده را به اعماق آبها فرو میبرد. درست در زمانی که ساکنان حلبیآباد تصمیم بر مبارزه گرفتهاند، درست در زمانی که در میتینگهای شبانهشان طرح شورش بر علیه دولت مرکزی را میریزند، و در حالی که رؤیایی در سر دارند تا به آیندهای خوشبین باشند؛ سیلی فرا میرسد و بر پیکر بیجان حاشیهنشینان رسیف میتازد. سیلی که همه چیز را با خود میبرد. شاید برای اشاره به این رخداد هولناک به روایت کوتاه نویسنده از آن اکتفا کنیم.
در باب اینکه چگونه وقتی آبها پس نشستند نیروی زندهی مردابنشینان را نیز با خود بردند.
انسانهایی که ذرهای امید برایشان مانده بود و جانی به آنها میداد تا به ظلم و فقر و گرسنگی بتازند، در گل و لای مرداب آن امید و زندگی را دفن کردند. مردگی بر زندگیشان چیره شد و همه چیز را از دست رفته دیدند.
پایان در ابتداست، شلیک کن رفیق!
پایان داستان آدمها و خرچنگها شورشیست که خدا هم آن را محکوم به شکست کرده است. انسانهایی که همهچیزشان را بر باد رفته دیدهاند حالا بدون هیچ امیدی و فقط از سر خشم اسلحه به دست میگیرند تا شاید مانند خوزه لوییس مانند زمان از دست دادن فرزندش در خشکسالی، فریادی بیهوده سر بدهند. فریادی که هر چقدر هم بلند باشد به گوش خدا نمیرسد. این کتاب شاید به قوت رمانهای شناخته شدهی ادبیات نباشد؛ شاید داستانی جدی و پر از شگفتی و گره نداشته باشد؛ شاید نوع روایت جدید نداشته باشد؛ اما نوشتهای حاصل از زیستن است. زیستی مسالمتآمیز در کنار خرچنگهای مرداب رسیف؛
کم کم شب بر باتلاق فرود میآید و با خطوط خشن خود که یادآور خطوط سیمای جادوگران کانگاسرو است بر آنها سایه میزند. حجابی از ظلمت بر سرتاسر چشمانداز مرداب کشیده میشود. شب اجساد مردگان قیام شکست خورده را میپوشاند. در نقطهای نامعلوم، در میان آن نعشها که در زیر درختان کرنا مدفون شدهاند، جسد خوائو پائولو نیز افتاده است، جسدی که با گوشت رو به فساد خود به گل و لای مرداب غذا میدهد، و گل و لای به خرچنگها غذا میدهند، و از گوشت خرچنگهاست که مردابنشینان تغذیه میکنند.