اگر بخواهیم از میان نویسندگان آلمانیزبان که آثارشان به فارسی ترجمه شده و از شهرتی در ایران برخوردار هستند کسی را نام ببریم، هاینریش بل انتخاب خوب و مناسبی به حساب میآید. یک از کتابهای این نویسندهی مطرح آلمانی که در دیار رماندوستان طرفدارانی دارد، عقاید یک دلقک است که در سال ۱۹۶۳ به رشتهی تحریر درآمد و بل به خاطرش موفق به کسب جایزهی نوبل ادبیات شد. بدون تردید عقاید یک دلقک یکی از شاهکارهای ادبیات داستانی جهان در دوران معاصر بهشمار میرود، کتابی که دربارهی دلقکی است که خاطراتش را در قامت یک دلقک بازگو میکند و خواننده را با سیر زندگیاش آشنا میسازد.
ما در اینجا قصد داریم جملاتی از این کتاب ارزشمند را برای شما بیاوریم. پس با ما همراه باشید.
دربارهی هاینریش بل؛ نویسندهی عقاید یک دلقک
هاینریش بل به سال ۱۹۱۷ در شهر کلن واقع در کشور آلمان چشم به جهان گشود. نوجوانی و قسمتی از جوانی او در دوران حکومت نازیها در المان گذشت ولی از آنجایی که پدر و مادر هاینریش هر دو از مخالفان حکومت نازیها بودند بنابراین نسبت به دولت و دولتمردان زمانهاش گرایشی نشان نداد و به سازمان جوانان هیتلری که در آن روزها افراد زیادی را به سوی خود کشانده بود نپیوست. با آغاز جنگ جهانی دوم، بل با فراخوان ارتش به جبهههای جنگ اعزام شد و در نبرد با لهستانیها، فرانسویها و شورویها شرکت جست و پس ار آنکه جنگ به پایان رسید و آلمان نازی شکست خورد به اسارت نیروهای آمریکایی درآمد و مدتی را در اردوگاههای اسیران جنگی سپری کرد. خالق کتاب عقاید یک دلقک کار نویسندگی را از سن ۳۰ سالگی و با نوشتن اولین کتابش «یعنی قطار به موقع رسید» اغاز کرد و رفتهرفته در این راه از مهارت و شهرت بالایی برخوردار شد و توانست اثاری نظیر سیمایی زنی در میان جمع، بیلیارد در ساعت نه و نیم، نان سالهای جوانی و البته همین عقاید یک دلقک را به نگارش درآورد. هاینریش بل در سال ۱۹۸۵ چشم از دنیا فروبست.
جملات برگزیده از کتاب عقاید یک دلقک
دلقکی که به میخوارگی بیفتد زودتر از یک شیروانیساز مست سقوط میکند.
***
وقتی مست به روی صحنه میروم، حرکاتی را که اهمین آنها بسته به دقت اجرای آنهاست بیتوجه و دقت اجرا میکنم و دچار بزرگترین خبطی میشوم که یک دلقک ممکن است مرتکب شود؛ به حرکات و خوشمزگیهای خودم میخندم. این احساس به طرز وحشتناکی آدم را کوچک میکند.
***
ولی من یک خاصیت دیگر خودم را فراموش کردم معرفی کنم و ان بیتفاوتی است، و این صفت است که میتواند در مقابل خطر مقاومت کند.
***
بوقبوق زیر تلفن به نظرم مانند ضربان قلبی بینهایت گشاد آمد. در آن لحظه این صدا را بیش از همهمه دریا، نفس توفان و نعرهی شیر دوست داشتم.
***
وقتی آدمهای پولدار چیزی به کسی هدیه میکنند، همیشه یک جایش میلنگد.
***
مدتهاست که دیگر با کسی دربارهی پول و هنر حرف نمیزنم. هر وقت که این دو با هم برخورد میکنند، یک جای کار لنگ است. هنر را یا گران میخرند یا ارزان. در یک سیرک انگلیسی دلقکی را دیدم که کارش بیست برابر و هنرش ده برابر من ارزش داشت، و روزانه کمتر از ده مارک( واحد پول آلمان در گذشته) میگرفت؛ اسمش جیمز الیس بود و نزدیک پنجاه سال داشت، و وقتی او را به شام دعوت کردم حالش بههم خورد. او در عرض ده سال گذشته این مقدار غذا در یک وعده نخورده بود. از وقتی جیمز را دیدم دیگر دربارهی پول و هنر با کسی حرف نمیزنم.
***
قضاوت من دربارهی مسائل مربوط به مدرسه بیارزش است. از همان ابتدا اشتباه بود که مرا بیشتر از آنکه قانونا اجباری بود به مدرسه بفرستند. حتی همان دورهی اجباری هم زیاد بود. من هیچوقت به این خاطر معلمینم را شماتت نمیکردم، بلکه پدر و مادرم را مقصر میدانستم. این عقیده که« او باید دیپلمش را بگیرد»، مسئلهای است که«کمیتهی مرکزی آشتی نژادی» باید به آن توجه کند. واقعا این یک مسئلهی نژادی است: دیپلمه، غیر دیپلمه، معلم، دبیر، لیسانسه، غیرلیسانسه، هر یک از اینها یک نژادند.
***
از اهنگسازان قدیمیتر بیش از همه شوپن و شوبرت را دوست دارم. میدانم که وقتی معلم موزیکمان موتسارت را آسمانی، بتهوون را عالی، گلوک را بینظیر و باخ را باعظمت مینامید، حق با او بود. موزیک باخ هنوز برای من مثل یک کتاب سیجلدی متحجر است که مرا به حیرت میاندازد. ولی شوپن و شوبرت مثل خود من متعلق به همین زمین خاکی هستند. به آهنگهای آنها باعلاقهتر از هر آهنگی گوش میدهم.
***
شب بود و توی یک هتل در هانوفر بودیم، از آن هتلهای زرق و برقداری که اگر آدم یک فنجان قهوه میخواست، یک فنجان نیمهپر برایش میاوردند. این هتل بهقدری سطح بالاست که پرکردن فنجان را پست میدانند و پیشخدمتها به آداب و رسوم بهتر از مردم متشخصی که به آنجا رفت و آمد میکنند وارد هستند. وقتی توی یک چنین هتلی زندگی میکنم مثل این است که توی یک مدرسهی شبانهروزی گران هستم.
***
من گمان میکنم در تمام دنیا کسی پیدا نشود که بتواند یک دلقک را بفهمد، حتی یک دلقک هم دلقک دیگر را نمیفهمد. در این مورد همیشه حسادت یا چشم و همچشمی مانع میشود.
***
من با میل به تماشای فیلمهایی میروم که برای ششسالهها آزاد است، چون در این فیلمها از لوسبازیهای بزرگترها مانند پشت پا زدن به اصول زناشویی و طلاق خبری نیست. در فیلمهایی که زناشویی را به بازی میگیرند یا یکدیگر را طلاق میدهند، همیشه خوشبختی یک نفر نقش بزرگی بازی میکند. جملههایی مانند« عزیزم، مرا خوشبخت کن» یا « میخواهی سر راه خوشبختی من بایستی؟» در این فیلمها زیاد به گوش میخورد، در حالی که من خوشبختی را لحظهای میدانم، و چیزی را که بتواند بیش از یک یا دو و حداکثر سه ثانیه دوام بیاورد، خوشبختی نمیدانم.
***
وقتی میشنوم دلقکهایی وجود دارند که سیسال تمام یک برنامه را اجرا میکنند چنان وحشتی قلبم را میگیرد که گویی محکوم به خوردن یک گونی آرد با قاشق شدهام.
***
خیلی دلم میخواست گریه کنم، گریم صورتم مانع میشد، با ترکهایش، با جاهایی که شروع به پوستهشدن کرده بود، به این خوبی به نظر میآمد، اشک تمام اینها را خراب میکرد. میتوانستم بعدا، اگر گریهام میآمد پس از تعطیل کار گریه کنم. ظاهر آراستهی حرفهای بهترین محافظ است، فقط مقدسین و آماتورها حسابشان با مرگ و زندگی است.
***
هوای بیرون سرد بود، هوای شب ماه مارس، یقهی کتم را بالا زدم، کلاهم را سرم گذاشتم، و در جیبم دنبال آخرین سیگارم گشتم. به یاد بطری کنیاک افتادم، میتوانست از نظر تزیینی اثر خوبی داشته باشد، ولی جلوی ترحم مردم را میگرفت، چون از کنیاکهای گرانقیمت بود و این را از چوبپنبهاش میشد دید.
***
انسان نمیتواند لحظات را تکرار کند یا به دیگری انتقال دهد.
***
اظهار پشیمانی از چیزهای عملی بسیار ساده است؛ اشتباهات سیاسی، خیانت در زناشویی، قتل، ضدیت با یهود، ولی چه کسی دیگری را میبخشد، و چه کسی جزئیات را درک میکند؟
***
من از صحبت با آلمانیهای نیمهمست، در یک سن معین، وحشت دارم. آنها فورا صحبت جنگ را پیش میکشند و میگویند که چه عالی بوده است، و وقتی حسابی مست میشوند معلوم میشود که قاتلند و تمام جریان آنطور که میگویند نبوده است.
***
یک هنرشناس را باید با یک اثر هنری به قتل رساند که پس از مرگ هم از جنایت بزرگی که نسبت به آن اثر هنری شده است رنج ببرد.