فئودور داستایفسکی متولد ۱۱ نوامبر سال ۱۸۲۱، از مشهوترین نویسندگان روسی و تاثیرگذارترین نویسندگان جهان است. ویژگی منحصربه‌فرد آثار او، جنبه‌ی روانکاوانه و روان‌شناختی در آثار اوست. شخصیت‌های داستایفسکی اغلب از چند بیماری روانی رنج می‌برند و داستایفسکی بدون هیچ اشاره‌ی مستقیمی، ذهن بیمار آن‌ها را به زیبایی به مخاطب نشان می‌دهد.

پلات اکثر آثارش ارتباط نزدیکی با سرگذشت و زندگی خودش دارد. شخصیت‌های آثارش عموما مردمی عصیان‌زده هستند که زندگی فلاکت‌باری دارند و در فقر دست‌و‌پا می‌زنند. شخصیت‌ها اغلب هویتی چندگانه دارند و در اثر این بحران هویت، به بیماری‌های روانی زیادی مبتلا هستند و روان‌پریشند. داستایفسکی در آثارش روان آسیب دیده‎ی شخصیت‎ها را از جنبه‌های مختلف به تصویر می‌کشد. آثار این نویسنده، بار روان‌شناختی و فلسفی سنگینی دارند و درک آثارش برای همه‌ی خوانندگان آسان نیست. از معروف‌ترین آثار این نویسنده می‌توان به: «یادداشت‌های زیرزمینی»، «جنایات و مکافات»، «برادران کارامازوف»، «یک اتفاق مسخره»، «شب‌های روشن»، «خاطرات خانه اموات»، «ابله»، «قمارباز»، «جن زدگان» و «نیه توچکا» اشاره کرد.

بیچارگان

«بیچارگان» اولین بار در سال ۱۸۴۶ منتشر شد. در آن زمان، فئودور داستایفسکی که تنها ۲۴ سن داشت، یکی از سرشناس‌ترین و مشهورترین نویسندگان روسیه بود. ببچارگان که در غالب نامه‌هایی بین دو نفر روایت می‌شود، از همان زمان انتشار، مورد تحسین و تمجید منتقدین و خوانندگان قرار گرفت. کتاب شامل نامه‌های ماکار آلکسییویچ، نویسنده‌ی فقیر، تهی‌دست و مسنی به دختر خیاط جوانی است که همسن دختر ماکار است. واروارا که او نیز از قشر فقیر جامعه به حساب می‌آید، خیاط جوانی است که با دستمزد بسیار کمی روزگار می‌گذراند. ماکار و واروار عاشق هم هستند اما فقر و شرایط اسفناک‌شان، مانع آن می‌شود که بتوانند با هم ازدواج کنند.

رمان در سبک ناتورالیستی نوشته شده است و وقایع آن بسیار ناراحت کننده و تاثیرگذار هستند و خواننده را بارها  دگرگون می‌کنند. داستایفسکی در این رمان به شیوه‌ای زیبا و ناتورالیستی چهره‌ی زشت فقر و پیامدهای آن بر زندگی، ارتباطات و روح و روان را به تصویر می‌کشد.

بریده‌هایی خواندنی از کتاب بیچارگان اثر فئودور داستایفسکی

«دیروز خوشبخت بودم – بی‌اندازه و بیش از تصور خوشبخت بودم! چون تو دخترک لجبازم، برای یک‌بار هم که شده، کاری را کردی که من خواسته بودم. شب، حدود ساعت هشت، بیدار شدم (مامکم، می‌دانی که بعد از انجام‌دادن کارهایم چقدر دوست دارم یکی دو ساعتی چرتی بزنم). شمعی پیدا کردم و دسته کاغذی برداشتم، و داشتم قلمم را می‌تراشیدم که یک‌دفعه تصادفاً چشم بلند کردم – و راست می‌گویم دلم از جا کنده شد! پس تو بالاخره فهمیده بودی این دل بیچاره من چه می‌خواهد! دیدم گوشه‌ی پرده‌ی پنجره‌ات را بالا زده‌ای و به گلدان گل حنا بسته‌ای، دقیقاً، دقیقاً همان‌طوری که بار آخری که دیدمت گفته بودم؛ فوراً چهره‌ی کوچولویت در برابر پنجره برای لحظه‌ای از نظرم گذشت که از آن اتاق کوچولویت مرا این پایین نگاه می‌کردی و به فکر من بودی. و آه، کبوترکم، چقدر دلم گرفت که نتوانستم چهره‌ی دوست‌داشتنیِ کوچولویت را درست ببینم!»

«ادبیات چیز شگفتی است، وارنکا، یک چیز خیلی شگفت. من این را پریروز در کنار این آدمها کشف کردم. ادبیات چیز عمیقی است! ادبیات دل آدم‌ها را قوی می‌کند و‌ به آنها خیلی چیزها یاد می‌دهد – و در هر کتاب کوچکی که اینها دارند چیزهای شگفت زیادی هست. چه عالی نوشته شده‌اند! ادبیات یک تصویر است، یا به تعبیری هم یک تصویر است هم یک آینه؛ بیان احساسات است، شکل ظریفی از انتقاد است، یک درس پند‌آموز و یک سند است.»

«چه به سرم خواهد آمد، سرنوشتم چیست؟ بدتر از همه این است که هیچ یقینی ندارم، آینده‌ای ندارم، و حتی نمی‌توانم حدس بزنم چه بر سرم خواهد آمد. به گذشته هم می‌ترسم نگاه کنم. گذشته چنان پر از بدبختی است که فقط یادش کافی است تا دلم را پاره‌پاره کند.»

«خاطرات، چه شیرین چه تلخ، همیشه منبع عذاب هستند؛ دست‌کم برای من که چنین است؛ اما حتی این عذاب هم شیرین است. و وقت‌هایی که دل آدم پُر است، بیمار است، در رنج است و غصه‌دار، آن وقت خاطرات تروتازه‌اش می‌کنند، انگار که یک قطره‌ی شبنم شبانگاهی که پس از روزی گرم از فرط رطوبت می‌افتد و گل بیچاره‌ی پژمرده را که آفتاب تند بعدازظهر تفته‌اش کرده شاداب می‌کند.»

«آدمهای بیچاره بوالهوسند – یعنی طبیعت آنها را اینطوری ساخته است. این بار اولی نیست که چنین چیزی را احساس می‌کنم. آدم بیچاره همیشه مظنون است، به دنیای خداوند از زاویه دیگری نگاه می‌کند و پنهانی هر آدمی را که می‌بیند گز می‌کند، با نگاه خیره مشوشی او را نگاه می‌کند، و با دقت به هر کلمه‌ای که به گوشش می‌رسد گوش می‌دهد – آیا دارند درباره او حرف می‌زنند؟ آیا دارند می‌گویند که به چیزی نمی‌ارزد، و آیا فکر می‌کنند که این آدم چه احساساتی دارد و از این منظر و آن منظر به چه می‌ماند؟ و وارنکا، همه می‌دانند که یک آدم بیچاره از یک تکه‌گلیم پاره‌پوره هم بی‌ارزشتر است و نمی‌تواند امیدی به جلب احترام دیگران داشته باشد، و هرچه هم این نویسنده، این آدمهای قلم‌انداز، هرچه که بنویسند! آدم بیچاره همیشه همان خواهد ماند که از اول بوده است.»

«من حتی نمی‌دانم چه دارم می‌نویسم؛ من اصلا نمی‌دانم، هیچ از آن نمی‌دانم، حتی دوباره نمی‌خوانمش، هیچوقت سبکم را اصلاح نمی‌کنم، من می‌نویسم فقط برای آنکه نوشته باشم، فقط برای آنکه هرقدر بیشتر به تو بنویسم… کبوترکم، عزیز من، مامکم!»

«آدم‌های ثروتمند از فقیرهایی که به صدای بلند از بختشان شکوه و شکایت می‌کنند خوششان نمی‌آید – می‌گویند اینها سمج هستند و مزاحمشان می‌شوند! بله، فقر همیشه سمج است – شاید غرولُند این گرسنه‌ها خواب را از سر ثروتمند بپراند!»

«چقدر از بابت گردش دیرزمانی در جزیره‌ها از شما سپاسگزارم، ماکار آلکسییویچ! چقدر جزیره‌ها دلپذیر و روحبخش هستند، چقدر سرسبز! مدتها بود که طبیعت سبز را ندیده بودم؛ در ایامی که بیمار بودم همه‌اش فکر می‌کردم که دارم می‌میرم و مرگ من قطعی است؛ فکرش را بکنید، آن وقت دیروز چه حسی پیدا کردم! از من زیاد دلگیر نباشید که دیروز آنقدر غمگین بودم؛ احساس خیلی خوبی داشتم؛ خیلی احساس راحتی می‌کردم _ اما نمی‌دانم چرا در چنین لحظه‌هایی از زندگی‌ام که بهترین احساس را دارم همیشه احساس غم می‌کنم. و گریه‌ام؛ گریه‌ام، اصلا مسئله مهمی نبود؛ من خودم هم نمی‌دانم چرا همیشه اینطوری گریه‌ام می‌گیرد و به گریه می‌افتم‌. احساسات دردناک و کشنده‌ای دارم؛ احساساتم بیمارگون است. آسمان پریده‌رنگ و خالی از ابر، خورشید در حال غروب، و شب آرام _ همه با هم_ و نمی‌دانم_ اما دیروز حالم طوری بود که همه چیز به نظرم دردناک و عذاب‌آور می‌آمد، به قدری که دلم پر شد و هوای گریه گرفت. اما چرا اینها را برای شما می‌نویسم؟ اینها چیزهایی است که دل خود آدم هم سخت از آنها سر درمی‌آورد، چه رسد که آدم بخواهد آنها را برای دیگران بازگو کند. اما شاید شما مرا بفهمید، غم و خنده در آنِ واحد! آری، شما واقعا آدم خوبی هستید، ماکار آلکسییویچ! دیروز واقعا به چشمهای من نگاه کردید تا در چشم‌هایم بخوانید که چه احساسی دارم، و از شور و شوق من به وجد آمدید. چه یک بوته بود، چه یک کوچه میان درختها، چه یک برکه _ شما آنجا بودید؛ شما شرافتمندانه در برابر من ایستاده بودید، و سعی می‌کردید به نظر زیبا بیایید، و دائما به چشمهای من نگاه می‌کردید، انگار که دارید املاک خودتان را نشانم می‌دهید. این معلوم می‌کند که شما قلب نیکی دارید، ماکار آلکسییویچ. برای همین است که شما را دوست دارم. خب، خداحافظ. باز امروز هم حالم خوب نیست؛ دیروز پاهایم را تر کردم و سرما خوردم؛ فدورا هم به دلیلی حالش خوب نیست، پس با هم دو آدم بیمار هستیم. فراموشم نکنید، بیایید پیشم و بیشتر از من دیدن کنید.»

«بدبختی یک بیماری واگیردار است. آدم‌های بیچاره و بدبخت بایستی از هم دوری کنند تا بدبختی‌شان به هم سرایت نکند و‌ بیشتر نشود. من چنان بدبختی‌ای به سر شما آورده‌ام که پیشتر به عمرتان در این زندگی محقر و در انزوایی که دارید ندیده بودید. همه‌ی اینها مرا عذاب می‌دهد و از غم و غصه دارم می‌میرم.»

«مامکم: تو نگران هستی که مردم درباره‌ی من چه فکری خواهند کرد، اما من عجله دارم که تو را مطمئن کنم، واروارا آلکسییونا، که احترام من به خودم برایم بیش از هر چیز دیگری اهمیت دارد.»

«امروز حالم بسیار بد است. تب دارم و نوبت به نوبت لرز می‌گیرم. فدورا خیلی نگران حال من است. احقانه است که شما هم خجالت بکشید که به دیدن من بیایید، ماکار آلکسییویچ. این به دیگران چه ربطی دارد؟ ما دوست هستیم، همین و همین… خداحافط ماکار آلکسییویچ. من حالا دیگر چیزی ندارم که بنویسم، و درواقع اصلا نمی‌توانم بنویسم: حالم خیلی بد است. یک بار دیگر خواهش می‌کنم از دست من عصبانی نباشید و از حس احترام و علاقه‌ی همیشگی من مطمئن باشید که این مایه‌ی غرور من است.»

«واروارا آلکسیونای عزیزم، می‌توانم بگویم که برخلاف انتظارم، شب گذشته را خیلی خوب خوابیدم و این برایم خوشایند است. آدم معمولاً در جاهای جدید خوب نمی‌خوابد و همیشه چیزی موجب بیدارماندنش می‌شود. اما من امروز مثل چکاوکی شاد و مسرور از خواب بیدار شدم. عزیزم چه صبحی بود! پنجره کاملاً باز بود و آفتاب می‌درخشید. پرندگان آواز می‌خواندند؛ هوای سرشار از رایحه بهاری و طبیعتی که بار دیگر جان گرفته بود. همه چیز دارای هماهنگی کاملی بود. همه چیز به همان شکلی بود که در فصل بهار باید باشد. حتی در مورد تو، عزیزم، فکر خوبی کردم.»

«چقدر خوب می‌بود اگر الان در خانه بودم! در اتاق کوچکمان می‌نشستم، کنار سماور، همراه اعضای خانواده‌ام؛ محیطمان چقدر گرم می‌بود، چقدر خوب. چقدر آشنا. با خودم فکر می‌کردم چه تنگ مادرم را در آغوش می‌گرفتم. فکر می‌کردم و فکر می‌کردم، و آهسته از فرط دلشکستگی گریه می‌کردم، اشک‌هایم را فرو‌می‌خوردم، و همه‌ی لغاتی که یاد گرفته بودم از یاد می‌بردم.»

دسته بندی شده در: