«لوسی ماد مونتگمری» که بیشتر با نام «ال ام مونتگمری» شناخته میشود نویسندهی بسیار مشهور کانادایی و متولد سیام نوامبر ۱۸۷۴ است. عمدهی شهرت مونتگمری برای مجموعه کتاب ۸ جلدی معروف او یعنی «آنی شرلی» است. مونتگمری یکی از پرکارترین نویسندگان عصر خود بود و داستان کوتاهها و اشعار بسیار زیادی برای ردهی سنی کودک و نوجوان نوشته است. علیرغم فضای خیال گونه، شاد و رویاییای که بر کارهای او غالب است، مونتگمری خود زندگی بسیار بیروح و خاکستریای را تجربه کرده است.
زمانی که لوسی تنها ۲۱ ماه داشت، مادرش را بر اثر بیماری سل از دست داد. بعد از مرگ مادرش، پدرش که مادر لوسی را عاشقانه دوست داشت در غم و اندوه از دست دادن همسرش غرق شد. پدرش حضانت لوسی را به پدربزرگ و مادربزرگ مادری او داد. در آخر، زمانی که لوسی ۷ ساله بود پدرش برای همیشه او را ترک کرد و به جای دیگری نقلمکان کرد؛ بعد از گذشت چندسال مجددا ازدواج کرد و تشکیل خانواده داد. زندگی نزد پدربزرگ و مادربزرگش، ضربهای جبرانناپذیر بر روح رها و آزاد لوسی گذاشت. پدربزرگ و مادربزرگ او انسانهایی بسیار خشک و سختگیر بودند و علیرغم اینکه لوسی در جمع بستگان و خانوادهی خود بزرگ شد، خشک بودن بیشازحد آنها، باعث شد لوسی هر روز بیشتر از دیروز در غار تنهایی خود فرو برود و بیشتر احساس انزوا و تنهایی بکند. بزرگ شدن در این چنین شرایطی باعث شد لوسی هیچگاه دوستی پیدا نکند و برای جبران این کمبود، در دنیای تخیل درونی خود غرق شود و دست به خلق جهانهای تخیلی و دوستان تخیلی بزند و برای داشتن یک زندگی عادی به تخیل خود تکیه کند.
ال ام مونتگمری مانند آنی شرلی – مشهورترین شخصیتی که خلق کرده است – در دانشگاه در رشتهی دبیری درس خواند و مدرک کارشناسی خود را در این رشته دریافت کرد. بعد از آن در رشتهی ادبیات در دانشگاه دالهاوزی واقع در نوا اسکوشیا مشغول به تحصیل شد. مونتگمری بعد از اتمام تحصیل به عنوان دبیر در مدارس مختلف مشغول به کار شد. مونتگمری از ۲۳ سالگی شروع به نوشتن داستانهای کوتاه و شعر و منتشر کردن آنها در روزنامهها کرد. تعداد بسیار زیادی از این آثار برای کودکان و نوجوانان بودهاند.
مونتگمری دختر بسیار زیبا و خوشپوشی بود و در طول زندگیاش با افراد زیادی رابطه برقرار کرد که بیشتر آنها برای ارضای حس بازیگوشانه و داشتن یک رابطهی صمیمانه بود. بعد از مرگ پدربزرگ و مادربزرگش، لوسی در سال ۱۹۱۱ با یک کشیش کلیسا ازدواج کرد. مونتگمری و همسرش صاحب سه پسر شدند که پسر سوم آنها هنگام تولد درگذشت. مونتگمری، با آن روح آزاد و سرشار از احساسش، سختی بسیار زیادی در یک زندگی عادی کشید. او نمیتوانست روح سرکش و آزادش را در حد زندگی یک همسر کشیش و مادر دو فرزند مهار کند. این در شرایطی بود که از طرف جامعهی مذهبی، به عنوان همسر یک کشیش، انتظارات بسیار زیادی از او میرفت.
کنار آمدن با زندگی کلیسایی و وفق دادن خود با زندگی یک مادر، افسردگیهای بسیار عمیق و متعدد را برای مونتگمری به دنبال داشت. زندگی زناشویی او نیز خالی از هرگونه احساس و هیجانی بود که لوسی، سالیان سال به دنبال آن بود و در تخیلش آن را مجسم میکرد. او خود در این باره گفته است:
برای زنی که به دنیا شادی داده بود، این زندگی بسیار غمانگیز بود.
مانند دوران کودکی، مونتگمری سعی کرد عشق و زندگی پرهیجان را نه در دنیای حقیقی، بلکه در کتابها و دنیای تخیلش پیدا کند. مونتگمری یازده کتاباش را در عمارت کلیسای لیزکدیل نوشت، جایی که در آن با همسر کشیشش زندگی میکرد. این ساختمان در حال حاضر به «موزه لوسی ماد مونتگمری» تبدیل شده است. مونتگمری بیشتر به خاطر مجموعه رمانهایی شناخته میشود که با نام «آنی شرلی در گرین گیبلز» شناخته میشوند. بیشتر آثار او مجموعههایی دو جلدی، سه جلدی، یا بیشتر از ۷ جلد هستند. همسر مونتگمری از بیماری روانی رنج میبرد و لوسی سالهای طولانی از شوهرش مراقبت کرد. این شرایط به افسردگی او دامن زد. مونتگمری در ۲۴ آوریل سال ۱۹۴۲ در ۶۷ سالگی، بر اثر ایست قلبی در تورنتو درگذشت. در کنار تختخواب او یادداشتی پیدا کردند که در آن نوشته بود:
طلسمها عقلم را زائل کردند و نمیدانم که با این طلسمها چه کنم. خدا مرا ببخشد و امیدوارم دیگران هم مرا ببخشند حتی اگر درکم نکنند. وضعیت من بسیار بد و غیرقابل تحمل است، هیچکس این را درک نمیکند. عجب پایانیست بر زندگیای که همیشه همهی تلاشم را در آن بهکار گرفتهام.
لوسی برای افسردگیاش داروهای زیادی مصرف میکرد. بعدها این نامه توسط نوهی مونتگمری در اختیار عموم قرار گرفت. بسیاری از افراد معتقدند مرگ مونتگمری خودکشی بوده و او در مصرف قرصهایش زیاده روی کرده است و همین موضوع باعث ایست قلبی او شده است. این موضوع هیچگاه تایید رسمی نشده است. مراسم یادبود این نویسنده در مزرعهی «گرین گیبلز»، محل زندگی شخصیت آنی شرلی، برگزار شد. لوسی مونتگمری خود هیچگاه آن عشق آتشین را در زندگیاش تجربه نکرد و زندگیاش سراسر سختی و ناراحتی بود. تنها راه فرار او از این زندگی پناه بردن به کتابهایش بود. کتابهایی که در آنها آسمان همیشه آبی است؛ عشق همیشه در نزدیکیها کمین کرده؛ داشتن یک لباس با آستینهای پفی مساوی است با خوشی دنیا و آخرت و دنیا همیشه سراسر از زیبایی و ویژگیهای خیالانگیز است.
اگرچه شهرت این نویسنده بیشتر به علت مجموعه کتابهای او است، رمانهای مستقل او نیز بسیار تحسین شده هستند. «قصر آبی» یکی از زیباترین رمانهای مستقل این نویسنده است. قصر آبی داستان دختری ۲۹ ساله به نام «ولنسی» را روایت میکند که هنوز مجرد است و به همین علت از سوی خانواده و جامعهی خشک و سنتی بسیار تحقیر میشود. در طی اتفاقاتی ولنسی متوجه میشود که بیماری لاعلاجی دارد و یک سال دیگر بیشتر عمر نمیکند. به دنبال این اتفاق ولنسی تصمیم میگیرد در این یک سال تمام ترسها، سنتهای پوسیدهی گذشته، ترس از آبرو و حرف دیگران، همه را کنار بگذارد و برای اولین بار فقط و فقط برای خودش زندگی کند. در پی این تصمیم خانوادهی خشک و سختگیر سنتیاش را رها میکند و به دنبال عشق و زندگی بیپروایانه میرود. قصر آبی حکایت زندگی کردن بدون ترس است. قصر آبی آیینهای است که به شما نشان میدهد زمانی که ترسهای بی معنی از زندگی شما حذف شود، زندگی چقدر زیباتر خواهد بود. در این یادداشت قسمتهایی زیبا از کتاب قصر آبی را با هم مطالعه میکنیم.
جملاتی از کتاب قصر آبی
اگر بتوانید نیم ساعت با یک شخص در سکوت بنشینید و در عین حال کاملا راحت باشید، شما و آن شخص می توانید دوست باشید. اگر نتوانید، هرگز دوست نخواهید بود و نیازی به تلاش کردن نیست.
من مردی را دوست دارم که چشمانش بیشتر از لبهایش حرف بزنند!
تقریبا همهی چیزهای شر در این دنیا ریشه در این واقعیت دارند که کسی از چیزی ترسیده است. ترس مثل ماری خزنده است که دور آدم حلقه میزند. زندگی با ترس وحشتناک است و ترس از هر چیزی پستکنندهتر است.
روی زمین چیزی به اسم آزادی وجود ندارد. فقط انواع مختلفی از زنجیرها وجود دارد و آدمها آنها را با هم مقایسه میکنند. تو الان فکر میکنی آزادی، چون از نوع عجیب و عقل ناپذیری از زنجیر فرار کردهای. اما تو واقعا آزادی؟ تو عاشق منی. این خودش یک زنجیر است.
فکر کرد، من تمام عمرم سعی کردهام دیگران را راضی کنم و شکست خوردهام. بعد از این، باید خودم را خشنود کنم. دیگر نباید به هیچ چیز تظاهر کنم. من تمام عمرم در فضایی پر از ریا و دروغ و فریب زندگی کردهام. چه عیشی برپا میشود وقتی حقیقت را بگویم! شاید نتوانم خیلی از کارهایی را که دوست دارم انجام بدهم، ولی دیگر هیچ کاری را که دوست ندارم انجام نخواهم داد.
ترس گناه اصلی است. تقریبا همهی شر در جهان منشاء این واقعیت است که برخی از چیزی میترسند. این یک ابلیس است که در روح شما نفوذ کرده. زندگی با ترس وحشتناک است. و این از همه چیز تحقیرآمیزتر است.
یک بشقاب سیب، آتش شومینه و یک کتاب خوب جایگزین خوبی برای بهشت است.
چیدن گلهای وحشی کاری بیحاصل است. آنها نصف جادویشان را تا از ساقه جدا شوند، از دست میدهند. راه لذت بردن از گلهای وحشی این است که محل تجمع دوردست آنها را بیابیم و عاشقانه بهشان خیره شویم و هنگامی که ترکشان میکنیم، گهگاهی برگردیم و نگاهی به پشت سرمان بیندازیم و فقط خاطرهی وسوسهانگیز عطر و زیبایی آنها را با خود ببریم.
نه میخواهم بهشتی باشم، نه جهنمی. ایکاش میتوانستم توی جفتشان به یک اندازه باشم.
زندگی نمیتواند بهخاطر ظهور تراژدی از حرکت بماند.
از خودش پرسید که چه احساسی دارد آدم یک نفر را داشته باشد که حتی اگر هیچ کاری هم نمیکند، فقط دستش را محکم نگه دارد. یک نفر که فقط بگوید، “میدانم. ترسناک است، شجاع باش! خیلی زود خوب میشوی!” نه کسی که فقط غرغر کند و گوشبهزنگ باشد.
ولنسی صبح زود از خواب بیدار شد. کمتر از یک ساعت تا طلوع خورشید مانده بود و دنیا در آن ساعت، بیروح و سرشار از ناامیدی بود. خیلی خوب نخوابیده بود. آدم بعضی وقتها که صبح روز بعد بیست و نه سالش میشود و هنوز مجرد است، خوب خوابش نمیبرد. مخصوصا در جامعه و خانوادهای که تنها مجردانش کسانی هستند که نتوانستهاند برای خود شوهری دست و پا کنند.
تنها نکتهای که ولنسی راجع به اتاقش دوست داشت، این بود که اگر میخواست میتوانست شبها تنهایی در آن گریه کند.
ولنسی که در زندگی واقعی خیلی ترسو، سربهزیر و مظلوم بود، از هر فرصتی به نحو احسن برای گشتوگذار در خیالپردایهایش استفاده میکرد. هیچکسی در خانوادهی استرلینگها یا بستگان دورترشان، علیالخصوص مادرش و دخترعمه استیکلز، بویی از این قضیه نبرده بود. آنها اصلا نمیدانستند که ولنسی دو خانه دارد؛ خانهی آجری قرمز و جعبه مانند و زشت واقع در خیابان اِلم و قصر آبی در اسپانیا. روح ولنسی از زمانی که به یاد داشت، در قصر آبی زندگی میکرد. از همان موقع که خیلی کوچک بود، مسحور قصر آبی شده بود. همیشه وقتی چشمهایش را میبست، میتوانست آن را به وضوح با کنگرهها و پرچمهایش در ارتفاعات کوهستانی پوشیده از درختان کاج ببیند. هالهی دلنشین آبی رنگی آن را احاطه کرده بود و در ورای آن غروب سرزمینی زیبا و ناشناخته به چشم میخورد. تمام زیباییهای چشمگیر دنیا در آن قصر جای داشتند. جواهراتی که میتوانستند متعلق به ملکهها باشند؛ رداهایی از نور ماه و آتش؛ تختهایی از گل رز و طلا؛ پلکانهایی بیانتها و کوتاه از مرمر با گلدانهای سفید باشکوه و دوشیزگان ظریفاندامی در پوشش مه که از آنها بالا و پایین میرفتند؛ تالارهایی با ستونهای مرمری و فوارههای درخشان که بلبلها در دستهگلهایش نغمه سر میدادند؛ سالنهای آینهای که تنها تصاویر شوالیههای خوشتیپ و بانوان زیبا در آنها بازتاب مییافت و خودش که زیباترین فرد جمع بود و مردها برای نیمنگاهی از جانبش جان میدادند. تنها چیزی که باعث میشد کسالت روزهایش را تحمل کند، چشمانداز گشتوگذارهای رویاگونش در شب بود. بیشتر استرلینگها، اگر به نصف کارهایی که ولنسی در قصر آبیاش میکرد پی میبردند، از وحشت میمردند.
اما در این صبح سرنوشتساز، ولنسی نمیتوانست کلید قصر آبیاش را پیدا کند. واقعیت خیلی محکم به او چسبیده بود و مثل یک سگ هار کوچک به سمتش پارس میکرد. او بیست و نه ساله، تنها، اضافی و نامطلوب بود؛ تنها دختر بیریخت این خانوادهی خوشنام که هیچ گذشته یا آیندهای نداشت. از وقتی که به یاد داشت، زندگیاش یکنواخت و خاکستری، بدون حتی لحظهای به رنگ زرشکی یا ارغوانی بود. آینده را هم تا آنجا که میتوانست ببیند، مطمئنا قرار بود به همین منوال سپری کند تااینکه در نهایت به برگ کوچک پژمرده و تنهایی بر شاخهای از درختی زمستانی تبدیل شود. لحظهای که یک زن متوجه میشود هیچ دلیلی برای زندگی کردن ندارد، نه عشق، نه وظیفه، نه هدف و نه امید، لحظهای به تلخی مرگ است.
ولنسی با اندوه فکر کرد که چه احساسی دارد که یک نفر آدم را بخواهد، که به او احتیاج داشته باشد. هیچکسی در تمام دنیا به او احتیاج نداشت، یا اگر یکدفعه از دنیا محو میشد، هیچکسی کمبودی در زندگیاش احساس نمیکرد. او مایهی شرمساری مادرش بود. هیچکس او را دوست نداشت. هیچوقت حتی یک دوستِ دختر هم نداشت.
تلخکامیِ کوتاهش گذشته بود. بهناچار مثل همیشه به حقایق تن داده بود. او یکی از آن آدمهایی بود که زندگی همیشه از کنارشان میگذرد. این یک واقعیت تغییرناپذیر بود.
من خیلی خسته شدهام، ولنسی. فقط مرگ میتواند من را به آرامش برساند.