موج نوی چکسلواکی از دههٔ شصت میلادی آغاز شد و بر خلاف موج نوی فرانسه، که در ابتدا بیشتر از روایتْ بعضاً به بعد هنری-اروتیک ماجرا پرداخته میشد، دارای روایتهای قویتر و انسجام بیشتری بود. «یارومیل ییرش»، «میلوش فورمن»، «ویهرا خیتیلووا»، «ایوان پاسر» و «پاول یوراچک» جمعی از هنرمندانی که آثارشان غالباً سانسورشده و مالیخولیایی بود، این موج را آغاز کردند و اکثراً از رمانهای معروف اقتباس میکردند. این دوره از سینما جایگاه ویژهای در تاریخ هنر و ادبیات کشور چکسلواکی دارد.
فیلم «والری و هفتهٔ شگفتانگیزش» بر اساس رمانی به همین نام به قلم نویسندهٔ مشهور سبک سورئال اهل چکسلواکی، «ویکسلاف نزوال» است. نزوال جزو برترین نویسندگان نیمهٔ اول قرن بیستم در چکسلواکی و از بنیانگذاران جنبش سورئالیسم در این کشور محسوب میشود. او این رمان را در سال ۱۹۳۵ نوشت و ده سال بعد به چاپ رسانید و ییرش در سال ۱۹۷۰، بعد از حملهٔ شوروی و افول دوران «بهار پراگ» آن را اقتباس کرد و در ژانر فانتزی-سورئالِ ترسناک و عمیقاً روانشناختی پیشکش موج نوی چکسلواکی نمود که بعدها در دستهٔ فیلمهای «کالت سینمایی» هم قرار گرفت.
کالت یا کلت سینمایی، به فیلمهایی گفته میشود که معمولاً داستان گیرا و شخصیتهایی با گریم خاص خود دارند و با وجود گذشت سالها از انتشارشان همچنان طرفداران سرسخت خود را دارند که بارها آنها را تماشا کردهاند. این فیلمها معمولاً در ابتدای انتشار زیاد مورد توجه قرار نگرفتهاند و با گذر زمان ارزش واقعی و طرفداران خود را پیدا کردهاند که با شخصیتها همذاتپنداری میکنند و حتی آنها را کاسپلی میکنند. از مهمترین فیلمهای کالت سینمایی میتوان به «لبووسکی بزرگ» اشاره کرد که وقتی اولین بار اکران شد، بسیاری حتی حاضر به کامل دیدن آن نشدند و سینما را ترک کردند؛ اما فیلم والری و هفتهی شگفتانگیزش و شخصیت لبووسکی در حال حاضر مورد تحسین بسیاری قرار گرفته است و از معروفترین فیلمهای کالت محسوب میشود.
وحشت زیر روشنی آفتاب!
در آرمانشهری پرنور و درخشان و مزین با زیباترین عناصر طبیعت، والری که پدر و مادرش سالها پیش مردهاند، با مادربزرگ معتقد و آیینمند خود زندگی میکند. جهان اطراف به یکباره دارد رنگ عوض میکند و والری از آن متعجب است؛ او با پلیدیهایی مواجه میشود که روشنی روز هم نمیتواند هراسانگیز بودنشان را پنهان کند. او صاحب یکجفت گوشوارهٔ جادوییست که قبلاً به مادرش تعلق داشته و حالا تنها یادگاری از اوست. مادربزرگش به او گوشزد میکند گوشوارهها قبل از مادرش، برای پاسبانی بوده که اتفاقاً صاحب قبلی خانهشان هم هست و باید آنها را هر چه زودتر دور بیندازد.
همزمان گروهی از بازیگران یک نمایش وارد شهر شدهاند و همه در عروسی دختری جوان بهنام هدویکا که دارد با پیرمردی ثروتمند ازدواج میکند، شرکت میکنند. در میان آنها، والری چشمش به پاسبانی میخورد که مادربزرگش هم او را به جا میآورد.
والری وارد دورهٔ تازهای از زندگیاش شده است؛ او دیگر بچه نیست، او دختر جوانیست که حالا جهان رخ دیگرش را به او نشان داده و عشق، ناپاکی و مذهب از هر طرف احاطهاش کردهاند و او باید راه درست را تشخیص دهد؛ این تغییر در بدن و روانش را وقتی قطرههای خون روی گلهای مرواریدی را مشاهده کرد، فهمید. او به توصیهٔ مادربزرگش دعا میکند و در مراسمات مذهبی شرکت میکند. از طرفی ایگل که برادرزادهٔ پاسبان است، به او با نامهای ابراز علاقه میکند. ایگل به والری میگوید پاسبان به او علاقه دارد و جانش در خطر است چرا که پاسبان قاتلیست که پدر و مادر ایگل را قبلاً کشته است. ایگل سعی میکند از والری در برابر خواستههای شوم پاسبان محافظت کند و نقش آن عاشق سرسپردهای را ایفا میکند که در این راه حاضر است خودش را فدا کند و سختترین شکنجهها را تحمل کند. مردان خدا شهر را در دست گرفتهاند و فسادشان آشکار شده است اما مقابله با آنها دشوار است.
والری سعی میکند خودش را از دست کشیش فاسد و مادربزرگی که برای جوانشدن هر کاری میکند، نجات دهد و قربانی گناه آنها نشود. او باید با ترسش از تمام پلیدیها و ناپاکیها مقابله کند و زندگی را به عنوان یک دختر جوان بپذیرد و به روش خودش با آن کنار بیاید.
سمبولیسم مورد انتظارِ موج نو
همانطور که از فیلمهای موج نو انتطار میرود، ما توقع دیدن یک داستان رئال با روایتی ساده و واضح را نخواهیم داشت؛ پس قرار است یک داستان سورئال سمبولیک که با منطق منحصر به خود پیش میرود را تماشا کنیم. هر چیزی پشتش نماد و معنایی پنهان شده و هر یک از شخصیتها نماد عنصری بارز در زندگی هستند که والری با پا گذاشتن به نوجوانی با آنها مواجه میشود و همهچیز رنگ دیگری به خود میگیرد. هر کدام از این نمادها گرهای از داستان را باز میکنند و یا داستان را پیش میبرند، یا شخصیتها را کامل میکنند؛ هر چند که قرار نیست شخصیتپردازی کاملی در یک فیلم سورئال- فانتزی صورت بگیرد. همینکه مشخص شود هر شخصیت چه نمادی دارد و سیاه است یا سفید، میتواند غالباً حداکثر شخصیتپردازیای باشد که قرار است داشته باشیم. برای مثال، خود والری نماد معصومیت و نوجوانیست که به سینماتیکترین حالت ممکن نشان داده میشود؛ آنطور که با کبوترها و گلها احاطه شده و در سنیست که هنوز هیچ ناپاکی و پلیدیای در وجودش ریشه ندوانده و جهان سیاهرنگ بیرون همواره قصد دارد او را تسخیر کند و مثل آدمهای بالغ دیگر فاسد کند.
شاید از نظر او دعا کردن و به کلیسا رفتن راهی برای پاک و سلامت نگهداشتن روان باشد اما دیگر دین و مذهب هم با آدمهای ریاکار اهل آن فاسد شده است و آنها گویی معصومیت وجود او را به معنای واقعی میمکند و راه فراری برای والری باقی نمانده است؛ پس همهچیز طبق انتظار پیش نمیرود و کشیشها ریاکار از آب در میآیند و اینبار این افراد که معمولاً قابل اعتماد هستند و از گناه پرهیز میکنند، حالا بیشترین گناه و فساد را مرتکب میشوند. پاکی و معصومیت والری، که شاید میتوانست با چیزهایی که عموماً به دختران همسن او گفته میشود که از آنها دوری کنند آلوده شود، حالا دارد توسط چیز دور از انتظاری تهدید میشود؛ آیینی که دارد توسط آدمهای ناپاک به مردم ارائه میشود و حالا در نقطهٔ مقابل معصومیت دختر قرار گرفته است.
از هر ژانر به مقدار لازم!
والریِ ۱۳ ساله در آستانهٔ بلوغ و پا گذاشتن به دنیای نه دیگر یک دختربچه، بلکه زنانگی است. پرواضح است که نمادهایی که در گوشه و کنار هر سکانس از انسانها گرفته تا اشیا، او را احاطه کردهاند تا چیزی را یادآور شوند. همانطور که او میگوید «شب قبل اتفاق افتاد.»، یعنی او بزرگ شده است و مثل همه در این سن، احساساتش شدت میگیرد و ممکن است باعث لذت او شوند و یا قویاً او را آزار دهند. پس عموماً شاهد داستان بلوغ هستیم، هر چند نه به عنوان ژانر اصلی. شاید بیشتر از همه، علاوه بر ژانر قالب سورئال و فانتزی که چشم را نوازش میکند، بتوان به این اثر نگاه روانشناختی داشت. این دختر، دیگر آن دختر سابق نیست. او کسی را ندارد و حس میکند همه به او خیانت میکنند و اعتماد به اطرافیانش را از دست داده است. همهچیز برایش غریب شده است و زندگی در گل چیدن و آبتنی کردن و قدمزدن خلاصه نمیشود. همهچیز جلوهی زیبایش را از دست میدهد و روی واقعی را به او نشان میدهد: رویی که همیشه به خود داشته و چشمهای کودکی قادر به دیدن هیچیک از آنها نبوده و در ذهن خود و با خلاقیتش هر چیزی را آرمانی تصور میکرده است.
با ورود به دوران نوجوانی، سبک گوتیکِ زندگی آغاز می شود. جلوههای تاریک زندگی آشکار میشوند و بعضی از آنها برای بعضی از آدمها جالب بهنظر میآید و آنها را جذب خود میکند؛ شاید تعدادی از آنها بدانند مرتکب چه کارهایی شدهاند، شاید هم ندانند و به محض فهمیدن کس دیگری را سرزنش کنند. این به عهدهٔ خودشان است که چه راهی را پیش بگیرند و تا کجا ادامه دهند. والری در ابتداییترین مرحله است و برای اولینبار تاریکیها را با چشم خود میبیند. این تصمیم اوست که چگونه ادامه دهد؛ حالا دیگر ترس فقط شبها سراغ آدمها نمیآید، ترس و پلیدی در روشنی روز نمایان میشوند و از کوچه و پسکوچهها گرفته تا متروکترین راهروهای ذهن، انسان را تعقیب میکنند و فقط در هیولای زیر تخت خلاصه نمیشوند.
پس در آخر، فیلم «والری و هفتهٔ شگفتانگیزش» با نقش مهمش در تاریخ سینما و ادبیات چکسلواکی، و ژانر و روایت پیشروی آن در دههٔ هفتاد میلادی، همچنان با گذشت سالها از آن دلپذیر است و تماشایش قطعاً به دوستداران سینما پیشنهاد میشود.