«پسران نیکل» داستانی است راجع به یک دارالتادیب حقیقی مخصوص پسران که قریب به ۱۱۱ سال فعالیت کرده و جان هزاران کودک را گرفته، زندگیشان را به تباهی کشانده و جنایات عظیمی را مرتکب شده است.
خلاصهی رمان پسران نیکل
داستان کتاب «پسران نیکل» نوشتهی «کولسن وایتهد»، متمرکز بر دو پسر است که هر دو در دارالتادیب پسران نیکل محبوس هستند. شخصیت اصلی داستان «الوود کورتیس» نام دارد. الوود پسری سیاه پوست است که برخلاف تلاشهای بسیار برای خوشرفتار بودن و رویایش برای داشتن یک زندگی خوب و درس خواندن در دانشگاه، با یک اشتباه کوچک، به ناحق توسط پلیس دستگیر میشود و در ادامه به دارالتادیبی به نام «آکادمی نیکل» فرستاده میشود و در آنجا، جهنم را به چشم در برابر خود میبیند.
کتاب پسران نیکل شروع تکاندهندهای دارد. کتاب با صحنهی قبرستانی مخفی در محوطهی آکادمی نیکل آغاز میشود. جایی که دههها بعد، جسد اولین پسر از هزاران پسری که زیر آن زمین در گونیهای سیب زمینی دفن شدهاند از خاک بیرون کشیده میشود. این آغاز، شروعی است تکاندهنده از جهنمی به نام آکادمی نیکل، که پسران سیاه پوست به ناحق و با اسم تعلیم به آنجا فرستاده میشوند؛ جایی که تحت تاثیر خشونتهای فیزیکی و روحی بسیاری قرار میگیرند و اگر زنده از این آکادمی بیرون بیایند، تجربیات و خاطراتشان تا آخرین روزهای عمر رهایشان نمیکند و مسیر زندگیشان برای همیشه دستخوش تغییر میشود.
در آکادمی نیکل، الوود با چشمهای خود شاهد سربهنیست شدن و شکنجهی دوستانش است، کسانی که در برابر دستورهای مسئولان سرخم نمیکنند و مطیع خواستهی آنها نمیشوند. الوود، هنگام رویارویی با جنایتهایی که در این آکادمی در حق کودکان اتفاق میافتد مثل: ضرب و شتم دانشآموزان و سوءاستفاده جنسی، همواره به جملهی «مارتین لوترکینگ» فکر میکند و برخلاف دوستانش، سعی میکند مسیر دیگری را پیش بگیرد: «ما را به زندان بیندازید، خانههایمان را بمباران کنید، فرزندانمان را تهدید کنید، کتک بزنید و نیمهجان رهایشان کنید، ما همچنان به شما عشق خواهیم ورزید» الوود تلاش میکند تمام این بدیها را با عشق جواب دهد. در مقابل شخصیت الوود، دوستش «جک ترنر» حضور دارد؛ پسربچهای یتیم که در نظرش آرمانها و عقاید الوود سادهلوحانه و احمقانه هستند. دیدگاههای متفاوت این دو پسر و تضاد بین اعتقاداتشان داستان را پیش میبرد و در نهایت منجر به تصمیم گیریای میشود که زندگی هردوی آنها را تحت شعاع قرار میدهد و عواقب بسیار سنگینی دارد.
ماجراهای کتاب پسران نیکل در زمان تفکیک نژادی رخ میدهند. زمانی که رنگینپوستان حتی اجازه نداشتند وارد سوپرمارکتی که سفیدپوستان از آن خرید میکنند بشوند. اتفاقی تلخ که باعث شد گروهی از انسانها، سالها مبارزه کنند تا از عادیترین حقوق بشری خود برخوردار باشند و فقط بتونند اسم انسان را روی خودشون بگذارند. در این کتاب عمق تلخ بودن این ماجرا را با گوشت و پوست خود درک میکنید. اگر به رمانهایی تاریخی و مرتبط با تبعیض نژادی علاقه دارید این کتاب برای شما گزینهی بسیار خوبی است. «پسران نیکل» کتابی است با داستانی تکاندهنده که تا مدتها از فکرتان بیرون نخواهد رفت و کاملا شما را درگیر خود میکند. پسران نیکل توسط آقای «غلامرضا صراف» ترجمه و از نشر خوب منتشر شده است.
پسران نیکل موفق به کسب جوایز معتبری همچون: «جایزهی کرکوس»، «جایزهی الکس»، «جایزهی جورج اورول در بخش داستان سیاسی» و «جایزهی پولیتزر» شده است.
آکادمی نیکل حقیقی
آکادمی نیکل با نام حقیقی «Arthur G. Dozier School for Boys» (موسسه تربیتی آرتور جی. دوزیر) با نام مخفف AGDS، یکی از بزرگترین دارالتادیبها در ایالت فلوریدا بود که در سال ۱۹۰۰ تاسیس شد و نزدیک به ۱۱۱ سال فعالیت کرد. در طول این سالها هزاران کودک در این دارالتادیب توسط کارکنان این مجموعه مورد ضرب و شتم، سوءاستفاده جنسی و روحی و شکنجه قرار گرفتند و تعداد بسیاری از آنها به قتل رسیدند و یا سربهنیست شدند.
بعد از سالها شکایت و گزارش خشونت و قتل، سرانجام در سال ۲۰۱۰ این آکادمی بسته شد و تمام اتهامات وارده بر آن تایید شد. به علت تعداد بالای گمشدگان و کشتهشدگان در طی این سالها، تمام زمینهای اطراف این موسسه زیر و رو شدند و بیش از ۵۵ جسد، تنها «خارج از قبرستان اصلی» این موسسه، در زمینهای اطراف این دارالتادیب یافت شد. نسبت کشته شدگان افراد سیاه پوست این دارالتادیب تقریبا ۳ برابر سفیدپوستان بود. تحقیقات برای پیدا کردن اجساد دفن شده در این دارالتادیب هنوز هم ادامه دارد. در سال ۲۰۱۹ حدود ۲۰ جسد دیگر در این محوطه پیدا شدند. هویت تعداد بسیار زیادی از این اجساد هنوز هم مشخص نیست و علت مرگ آنها هم هیچوقت به صورت عمومی منتشر نشده است.
با گذشت بیش از ۱۰ سال از بسته شدن این دارالتادیب، هنوز هم اجساد تمامی کودکان کشته شده در این موسسه کشف نشده است و جستجوها هنوز ادامه دارد.
آشنایی با کولسن وایتهد؛ نویسنده کتاب پسران نیکل
«کولسن وایتهد» نویسندهی آمریکایی زادهی ۶ نوامبر سال ۱۹۶۹ است. او در نیویورک – منهتن متولد شد و همانجا بزرگ شد. او از دانشگاه هاروارد فارغالتحصیل شد و بعد از آن، در اثر آشنایی با یک شاعر در دانشگاه، به نوشتن روی آورد. او در دانشگاه «پرینستون»، «دانشگاه نیویورک»، «دانشگاه هیوستن»، «دانشگاه کلمبیا»، «کالج بروکلین»، «کالج هانتر» و «دانشگاه وسلین» تدریس کرده است. او موفق به کسب «جایزهی پولیتزر» و «جایزهی کتاب ملی در بخش داستان» شد. همچنین در سال ۲۰۰۲ «جایزهی نابغه گرانت» را در فستیوال مک آرتور دریافت کرد. از این نویسنده دو کتاب «پسران نیکل» و «راه آهن زیرزمینی» به فارسی منتشر شده است.
جملاتی از کتاب پسران نیکل
تمام سخنرانیها در دیترویت و شارلوت و مونتگمری ضبط میشدند، و الوود را از جدالی که بر سر حقوق سیاهان در سراسر کشور جریان داشت باخبر میکردند. حتی یکی از سخنرانیها این احساس را در او به وجود آورد که گویی یکی از اعضای خانواده کینگ است. هر بچهای یا اسم شهربازی به گوشش خورده بود، یا به آنجا رفته بود یا به کسی که آنجا رفته بود رشک برده بود. در بخش سوم طرف آ، دکتر کینگ از این حرف میزد که چطور دخترش مشتاق دیدن پارک تفریح و سرگرمی خیابان استوارت در آتلانتا بوده، یولاندا هر وقت آن تابلوی بزرگ نصب شده در بزرگراه یا آگهیهای تبلیغاتی تلویزیون را میدید، به والدینش التماس میکرد که او را به آنجا ببرند و دکتر کینگ هر بار مجبور بود با صدای زیر و لرزان و غمگینش برای او از نظام تبعیض آمیزی بگوید که پسرها و دخترهای رنگین پوست را از بقیه جدا میکرد.
مطبوعات سراسر کشور داستان را منتشر کردند و مردم برای بار اول تصویری واقعی از مدرسهی اصلاح و تربیت دیدند. نیکل را سه سال پیش بسته بودند و همین نشان میداد بیرحمیهای آنجا و خرابکاریهای نوجوانان در چه حد بوده است. حتی سادهترین صحنهها، مثل سالنها یا زمین فوتبال، بهنظر شیطانی میآمد، نیازی نبود از هیچ ترفند عکاسی استفاده کنند. فیلم پخش شده تکاندهنده بود. انگار از هر گوشه سایهای دیده میشد و هر لکهای مثل خون خشک شده بود. مثل این بود که هر تصویر حقیقت تاریکی را برملا میکرد، نیکلِ موقع ورود، نیکلی نبود که موقع خروج میدیدی.
ترنر قبلا بچهای مثل الوود ندیده بود. واژهی استوار و مصمم برازندهی او بود، به رغم اینکه این پسرِ اهل تالاهاسی نرمخو به نظر میرسید و خودش را جانماز آبکش نشان میداد و تمایلی بیمارگونه به بالای منبر رفتن داشت. عینکی میزد که آدم دلش میخواست مثل یک پروانه زیر پا لهش کند. مثل پسرهای سفیدپوست دانشگاه حرف میزد، کتابهایی را میخواند که هنوز نباید میخواند و مثل معدن در اعماقشان به دنبال اورانیومی بود که بتواند بمب اتم ویژهی خودش را با آن نیرو ببخشد. با وجود این، مصمم و استوار بود.
جودی از پیدا کردن یک استخوان در دل خاک، بسیار هیجانزده بود. پروفسور کارمین به او گفته بود که آن یک تکه استخوان توخالی است که احتمالاً متعلق به یک راکون یا حیوان کوچک اندام دیگری میباشد. آن گورستان مخفی میتوانست ارزشهای او را نمایان کند. جودی آن قبرستان را در پی یافتن نشانهای از یک سلول، پیدا کرده بود. بعد از آن، استادش در پی یافتن یک سری از شواهد از او حمایت کرده بود، آن شواهد عبارت بودند از شکافهایی که روی زمین دیده میشد و همچنین استخوانهای شکسته و یافتن جای خنجر بر پشت قفسه سینهی اجساد. اگر بقایای استخوانهای آن گورستان مشکوک به نظر میرسید، اکنون این سوال پیش میآمد که چه بر سر آنها آمده است؟ دو روز بعد با کمک سگهایی که اجساد را بو میکشیدند، صحت این موضوع تایید شد. قبرهایی که نه صلیبی بالای سرشان بود و نه نامی روی آنها به چشم میخورد، تنها استخوانهایی در آنها بودند که انتظار میکشیدند تا کسی پیدایشان کند.
اگر این اتفاق برای مکانهای بیضرر افتاده بود پس مکانهای بدنام چه وضعیتی داشتند؟