در دستهی نویسندگان معروف و مشهور دنیا، بسیاری از نویسندگان تمرکزشان را به طور خاص بر روی ادبیات ضد جنگ و پس از جنگ گذاشتهاند. «یوزف روت» و کتاب عصیان، از نمونههای برجستهی این سبک هستند.
خلاصهای از کتاب عصیان
«یوزف روت» نویسنده و روزنامهنگار به نام اتریشی بود که جنگ زندگیاش را کاملا زیر و رو کرد. یوزف روت در طی جریانات جنگ جهانی دوم مجبور شد اتریش را برای همیشه به مقصد فرانسه ترک کند. جنگ برای یوزف روت تنها ترک وطنش را به دنبال نداشت بلکه باعث شد روت در سالهای آخر زندگیاش به عنوان یک فرد دائمالخمر و بیخانمان در تهیدستی کامل در یک گرمخانهی مخصوص بیخانمانان از دنیا برود.
لازم به ذکر نیست که تاثیر شگرف جنگ برروی یوزف روت باعث شد این نویسنده، مقالات و رمانهای بسیار زیادی با موضوع ضدجنگ و با بررسی دنیای پس از جنگ بنویسد. «عصیان» یکی از همین آثار است.
در کتاب «عصیان»، داستان زندگی «آندریاس» یک سرباز اتریشی بعد از جنگ بیان میشود. آندریاس یک پای خود را در جنگ از دست داده اما هنوز هم که هنوز است با وجود تمام دیدهها و تجربیاتش در جنگ، کاملا به آرمانهای حکومت و نظام وفادار است. در بیمارستان، زمانی که دیگر زندانیان بهخاطر قطع عضو و بیماری گله و شکایت میکنند و دولت را مسبب این اتفاقات میدانند، آندریاس با آنها مخالفت میکند و حتی در ذهنش هم دولت را مقصر نمیداند:
بعضی از همقطارانش به حکومت بدوبیراه میگفتند. از نظر آنها همیشه در حقشان بیعدالتی شده بود. انگار که جنگ ضرورت نداشته است! انگار عواقب جنگ چیزی جز درد، قطع عضو، گرسنگی و تنگدستی بود! چه میخواستند؟ آنها نه خدا را قبول داشتند نه قیصر را و نه سرزمین پدریشان را. حتما کافر بودند. «کافر» بهترین تعبیر برای کسانی است که در برابر هر اقدام حکومت مقاومت میکنند.
آندریاس که حال یک نوازندهی خیابانی است در طی جریاناتی دستگیر میشود و به یکباره میبیند تمام آرمانهایی که او تا به حال به آنها باور داشته و برای آنها ایستادگی کرده است فرو ریختهاند. این کتاب داستان عصیان آندریاس است؛ عصیان در برابر تمام آنچه که تاکنون به آنها باور داشته است. کتاب عصیان آینهای است که جهان پس از جنگ را به تصویر میکشد، ارزشهای از بین رفته، توهم امید به فردای بهتر که درهم شکسته است، فقر، بیکاری، بیماری و عدالتی که از بین رفته و بازگشتنی نیست.
«یوزف روت» در کتاب عصیان، مفاهیمی اجتماعی مانند عدالت و بیشتر از هرچیزی «عدالت الهی» و وجود خدایی که چنین دنیایی را به حال خود رها کرده است را به چالش و تمسخر میکشد. عصیان داستان مردی است که در زیرسلطهی آرمانهای ماشین بزرگتری، در این توهم به سر میبرد که باور به این ارزشها همه از وجود خودش نشات گرفته اما به یکباره میبیند آنهمه تلاش، آنهمه از خود گذشتگی هیچ بوده. زمانی که آندریاس در برابر چرخهای این ماشین بزرگ قرار میگیرد متوجه میشود برای آن ماشین، هیچ تفاوت و ارزشی ندارد و در آخر اگر بخواهد در مقابل آن قد علم کند، مانند تمام چیزهای دیگر به زیر چرخهای آن میرود. عصیان داستان مردی است که به جنگ رفته و حال، چیزی به دست نیاورده که هیچ، بلکه یک پایش را هم از دست داده است. این انسان وفادار و مطیع و پرهیزگار که حتی در فکر هم به خود اجازهی محکوم کردن حکومت را نمیداد، ناگهان بر اثر ظلم، بیکاری، فقر، خیانت، بیعدالتی به جمع عصیانگرانی میپیوندد که خود زمانی آنها را «کافر» میخواند. عصیان داستان زوال باورهای این مرد در جامعهی پرآشوب و وحشتناک بعد از جنگ است و دیدگاهی قابل تامل راجع به انسانیت، عدالت، جامعه و باور کورکورانه به آرمان دیگران را به شما میدهد.
کتاب عصیان برای اولین بار در سال ۱۹۲۴ منتشر شد. این کتاب با ترجمهی «سینا درویش عمران» و «کیوان غفاری» از نشر بیدگل منتشر شده است.
نگاهی بر زندگی یوزف روت؛ نویسنده کتاب عصیان
«یوزف روت» نویسنده و روزنامهنگار اتریشی، زادهی ۲ سپتامبر ۱۸۹۴ بود. زمانی که یوزف کودک بود، پدرش او و مادرش را رها میکند و هرگز به دیدار دوبارهی آنها نمیآید. یوزف روت در دانشگاه وین به تحصیل در رشتهی ادبیات و زبان آلمانی مشغول بوده است و از همان سالهای اولیهی تحصیل نوشتن را در قالب شعر آغاز میکند. او دوران سربازی خود را در جنگ جهانی اول گذراند. این تجربهی او باعث شد تا یوزف تا آخر عمر از مخالفان سرسخت جنگ باقی بماند. عمدهی آثار این نویسنده در دستهی ادبیات ضد جنگ قرار میگیرند و دنیای پر آشوب بعد از جنگ را به تصویر میکشند. گرچه توصیف و تشریح اتفاقات جنگ در آثار یوزف روت کم نیستند، علاقهی عمیقتر روت به بررسی تاثیری است که جنگ برروی زندگی انسانها و جامعهی نجات یافته از آن میگذارد. تاثیری که انکار کردنی نیست و دنیایی که هیچگاه مثل قبل نمیشود.
ازدواج همواره برای یوزف روت، همانطور که در آثارش هم بیان میکند، عاملی بوده است که بتواند به سبب آن «تلخی زندگی پس از جنگ را کم یا فراموش کند». روت در سال ۱۹۲۲ زمانی که ۲۸ سال داشت ازدواج کرد. زندگی مشترک او و همسرش هفت سال بیشتر طول نکشید و همسرش در سال ۱۹۲۹ از دنیا رفت. فقدان مرگ همسرش تنهایی و ناراحتی او را از پیش هم بیشتر کرد. بعد از این جریان همزمان با به قدرت رسیدن هیلتر، که شاید بزرگترین عامل تاثیرگذار در زندگی روت به شمار برود، کتابهای او هم ممنوع میشود و او به تبعیدی ناخواسته به فرانسه میرود. یوزف روت نیز مانند بسیاری دیگر از نویسندگان آن دوران در فقر و تنگدستی و بیماری، در ۴۴ سالگی و زمانی که به یک بیخانمان تبدیل شده بود در یک ساختمان مخصوص بیخانمانان فوت کرد.
«یوزف روت» آثار درخشان بسیار زیادی را از خود برجای گذاشته است. او همچنین وقوع جنگ جهانی دوم و پیامدهای آن را پیش از وقوع جنگ در آثارش پیبینی کرده بود. شخصیتهای بیشتر رمانهای یوزف روت حکایت جوانان نسلی است که قرار بوده است به بالاترین مرتبه ها برسند، ولی به دلیل جنگ و پیامدهای بعد از آن، همهگی اسیر پوچی زندگی می شوند و در منجلاب فقر و بیکاری و دنیای بعد از جنگ در حال غرق شدن هستند.
از دیگر آثار این نویسنده میتوان به «ایوب»، «اعترافات یک قاتل»، «فرجام آندریاس»، «هتل ساوی»، «افسانهی میگسار قدیسی» و «مارش رادتسکی» اشاره کرد.
جملاتی از کتاب عصیان
«آندریاس به چه چیزی معتقد بود؟ به خدا، به عدالت، به حکومت. در جنگ یک پایش را از دست داده بود. نشان شجاعت دریافت کرده بود. اما آن نشان هیچگاه باعث نشد که پایی مصنوعی به او بدهند. سالهای سال آن نشان صلیب را با افتخار حمل کرده بود. مجوز به صدا درآوردن جعبه موسیقی در محوطه خانهها از نظر او بالاترین پاداشها بود. اما یک روز معلوم شد که جهان آنطور هم که او با سادهدلی تصور کرده بود ساده نبود. حکومت عادل نبود. فقط قاتلان، جیببرها و کافران نبودند که تحت تعقیب بودند. اتفاقی که افتاد آشکارا حکایت از آن داشت که حکومت قاتلان را تحسین میکرد، زیرا آندریاس را، آن پرهیزکار را، به زندان انداخته بود، با اینکه او حکومت را تحسین میکرد. رفتار خداوند نیز همینجور بود: او هم اشتباه میکرد. آیا خدا اگر اشتباه کند همچنان خداست؟»
«آدم میتواند تکهای باارزش و بی تردید حیاتی از وجودش را از دست بدهد و در عین حال به زندگی ادامه دهد. آدم روی دو پایش راه میرود و یکدفعه از زانو به پایین یک پایش قطع میشود، مثل چاقویی که از دستهاش جدا شود، و باز به راه رفتن ادامه میدهد. نه دردی در کار است نه خونی دیده میشود، نه گوشتی هست نه استخوانی و نه رگی. تکهای چوب؟ پای چوبی طبیعی؟ که بهتر از یک پای مصنوعی چفت بدن میشود، بیصدا مانند لاستیک و محکم مانند فولاد؟ میشد بیسروصدا راه رفت یا با سروصدا قدم برداشت. میشد با هر دو پا محکم روی زمین کوبید. میشد بالا و پایین پرید. میشد یک پا را در دست نگه داشت. میشد با هر دو دوید. میشد زانوها را هرچقدر که لازم بود خم کرد. میشد مشق نظامی کرد. اما همۀ اینها و خیلی کارها حالا دیگر امکان پذیر نیستند. چقدر از آن زمان که میشد بیصدا پایی را از پس پای دیگر گذاشت گذشته است؟»
«حکومت چیزی مافوق همه انسانهاست، همچون آسمان بر فراز زمین، آنچه از دل حکومت بیرون میآید ممکن است خیر یا شر باشد، اما همیشه بزرگ و مهیب است و حتی اگر گاهی برای آدمهای معمولی فهمیدنی و درکپذیر باشد ، غریب و درکناپذیر است.»
«آیا خدا پشت آن ستارهها بود؟ آیا بدبختی انسان را میدید و دم برنمیآورد؟ پشت آن آسمان یخزده چه خبر بود؟ آیا ستمگری بر اریکه جهان تکیه زده بود که بیعدالتیاش مثل آسمانش بیحدواندازه بود؟ چرا اینطور ناگهان و بیرحمانه مجازاتمان میکرد؟ ما نه خطایی کردهایم نه در سر خیال گناه داشتهایم. بهعکس: همیشه پرهیزکار بودهایم و تسلیم در برابر او، اگرچه سر از کارش درنمیآوردیم، و حتی اگر لبهایمان هر روز ثنای او را نمیگفت، باز با رضایتمندی بیاینکه خشمی کفرآمیز در درونمان طغیان کند، مثل عضوی سربهزیر در نظم جهانی که او خلق کرده روزگار گذراندهایم. آیا کاری کردهایم که بخواهد تاوانش را از ما بگیرد. آیا احوال جهان چنان متغیر است که هر چیزی در نظرمان خوب میآمد به ناگهان بد شده است؟ شاید او از نیات پنهانی ما برای ارتکاب گناه آگاه بوده، وقتی خودمان هم از آن بیخبر بودهایم؟ و آندریاس، با شتاب کسی که در جیبهایش پی ساعت گمشدهاش میگردد، در درونش تجسس کرد تا نشانی از گناه بیابد. اما چیزی نیافت.»
«خاکستری روزهایش. بله، حالا دیگر خوب میتوانست از روی سایهروشنها دم صبح، ظهر و شب را از هم تشخیص بدهد؛ همینطور ساعات گرگومیش را موقع طلوع و غروب خورشید. خودش را با ظلمت شب وفق داده بود. چشمش تاریکی نفوذناپذیرش را میشکافت و به آن وضوح میبخشید، مثل شیشهای تیره که در آفتاب ظهر از پشتش دوروبرت را نگاه کنی. نورِ معدود اشیای دوروبرش را جذب میکرد، آنچنان که در شب چشمش میدیدشان و اشیا خطوطشان را بر او نمایان میکردند. با صدای تاریکی آشنا شده بود و با آواز اشیای بیصدا که وقتی روزِ پرسروصدا سپری میشد سکوتشان به صدا درمیآمد. حتی صدای خزیدن خرخاکی به گوشش میخورد، وقتی از سطح صاف دیوار میگذشت و به جایی میرسید که ملات دیوار ریخته بود و جابهجا، آجرهای دیوار بیرون زده بود. نشانههای محقر آن شهر بزرگ را که به درون زندان نفوذ کرده بودند تشخیص میداد، نشانههایی از هر دست، با مبدأ و سرچشمهشان. از ظریفترین تفاوتهای صدای اشیا، به ماهیت، شکل و اندازهشان پی میبرد. میدانست که آیا آن بیرون یکی از آن اتومبیلهای مدل بالای شخصی است که ویراژ میدهد یا یکی از آن درشکههای خوشساخت است که رد میشود؛ اینکه اسبی از نژاد اصیل است و با مفاصل ظریف یا از آن اسبهای کاری است از نژادی نامرغوب و با سمهای پهن؛ میفهمید آن اسب اصیلی که آنطور سریع یورتمه میرود دارد بیصدا ارابهای کوچک را با چرخهای لاستیکی در پیاش میکشد یا اینکه سوارکاری روی زینش نشسته است. قدمهای خسته و سنگین پیرمردها را از قدمهای جوانان پرسهزن عشق طبیعت تشخیص میداد؛ و قدمهای سریع و کوتاه دختری تروفرز را از قدمهای مصمم مادری پرمشغله. از راه شنیدن، عابر پیاده را از یک گردشگر تشخیص میداد؛ هیکل چهارشانه را از اندام ظریف؛ قوی را از ضعیف. موهبتی جادویی نصیبش شده بود که خاص آدمهای نابینا بود. گوشهایش میدیدند.»